بریدههایی از «کتاب در جبهه غرب خبری نیست» به مناسبت زادروز نویسندهاش: اریش ماریا رمارک

هیچ کدام از ما سنمان بیشتر از بیست سال نیست. اما مدتها از جوانی ما میگذرد. اکنون مردان کهنسالی هستیم.
خیلی عجیب است که اغلب بدبختیهای این دنیا زیر سر این آدمهای کوتاه قد است. معمولا آنها فعالتر و سازشناپذیرتر از آدمهای بزرگ قامتاند. همیشه حواسم جمع بوده جزء گروهانهایی که فرماندهای کوتاه قد دارد نشوم. آدمهایی مقرراتی و خشک هستند.
کانتورک میگفت که ما در آستانهٔ زندگی ایستادهایم و هنوز ریشه نگرفتهایم. اما جنگ ما را روبید. برای دیگران، مردان مسنتر، جنگ چیزی نیست مگر وقفهای در جریان زندگی که میتوانند به بعد از آن نیز بیندیشند. اما ما در چنگال آن گرفتار شدهایم و نمیدانیم پایان کارمان چه خواهد بود. فقط میدانیم که به طریقی غیرمعمول و دیوانهوار همچون زمینی هرز شدهایم.
در پشت میزی، کسانی که آنها را نمیشناسیم اسنادی را امضاء کردهاند و برای سالها، آنچه جنایت محسوب میشد و محکوم بوده، بالاترین آرمان ما شده.
پدرم میگوید: «ایکاش میدانستم که مخارج بیمارستان چقدر میشود.» «نپرسیدهای؟» «مستقیمآ نه. نتوانستم، ترسیدم جراح فکر کند پول نداریم و دست به عمل نزند؛ مادرت باید عمل شود.» با ناراحتی فکر میکنم که درست میگوید. این گرفتاری ما و همهٔ مردم بیچیز است. جرأت پرسیدن قیمتها را ندارند، اما نگرانیش را باید بر دوش بکشند. اما دیگران که پول برایشان مهم نیست از ابتدا قیمتها را میپرسند و پزشک هم دچار سوءتفاهم نمیشود.
هیچ کس درست نمیدانست برای چه به جنگ میرویم. آدمهای فقیر از ما عاقلتر بودند. آنها خوب میدانستند جنگ مایهٔ بدبختی است. در حالی که آدمهای طبقه متوسط که باید بیشتر سرشان میشد، غرق در شور و هیجان جنگ شده بودند.
جنگ هم مثل سرطان و سل، آنفلونزا و اسهال، موجب مرگ است. با این تفاوت که مرگ در اینجا متفاوتتر، وحشتناکتر و بیشتر است. افکار ما مثل خاک کوزهگری است. هر روز به قالبی متفاوت درمیآید؛ ــ وقتی در حال استراحت هستیم افکارمان مثبت است، زیر آتش افکارمان خاموش میشود. حفرههایی در بیرون و درون وجودمان. نه فقط ما بلکه همه همینطورند؛ آنچه قبلا برایمان ارزش داشت، اکنون ارزش خود را از دست داده و شخص عملا آنها را نمیشناسد. اهداف، آموزشها و اخلاقیات تغییر کردهاند، تقریبآ خدشهدار شدهاند و به سختی قابل شناسایی هستند. گاهی اوقات این امتیاز را به ما میدهند تا از اوضاع به نفع خود بهرهبرداری کنیم. اما پیامدهایی نیز به همراه دارند و چنان تعصبی به همراه میآورند که باید بر آن غلبه کنیم. گویی سکههایی از آلیاژی دیگر بودیم، حالا ما را ذوب کردهاند و بر روی همهٔ ما نقشی یکسان زدهاند. برای آنکه ویژگیهای قبلی پیدا بشود باید فلز را دوباره مورد آزمایش قرار داد. ما اول سرباز هستیم و بعد از آن، به نحوی غریب و خجلتآور انسان.
در همان حال که آنها به نوشتن و ایراد خطابه میپرداختند ما با زخمیها و افراد در حال مرگ رو به رو بودیم. آنهنگام که به ما میآموختند وظیفهٔ هر فرد در برابر کشورش از همه چیز بالاتر است، میدیدیم که رنج و دردِ هنگام مرگ نیرومندتر از هر چیز دیگری است.
از طرف دیگر کروپ برای خود اندیشمندی است. او عقیده دارد اعلان جنگ باید مانند یک جشن بزرگ باشد. همه جا را آذینبندی کنند و برای تماشا هم بلیط بفرستند. مثل میدان گاوبازی. بعد وزرا و فرماندهان کشورهای متخاصم باید لنگ به خود ببندند و چماقی بر دوش بگذرند و قضیه را مابین خود حل کنند. هر کس زنده ماند، کشورش برندهٔ جنگ است. این کار هم سادهتر است هم عادلانهتر. چه لزومی دارد آدمهایی که ذینفع نیستند با هم بجنگند.
نخست حیرت کردیم، بعد خشم وجودمان را گرفت و دستآخر بیقید شدیم. دریافتیم آنچه اهمیت دارد نه اندیشه بلکه واکس پوتینهاست، نه ذکاوت بلکه نظم است، نه آزادی بلکه تمرین نظامی است. با اشتیاق و شور سرباز شدیم اما آنها هر آنچه توانستند کردند تا این شور را از وجودمان بیرون کنند.
آدم در ذات خود یک جانور است، فقط یک کم رنگ و لعاب بیشتری به خود بسته. نظام هم روی یک چنین قضیه بنا شده. هر کس مافوق دیگری است. ایراد کار وقتی است که بر هر کس قدرت زیاده از حد بدهید، یک درجهدار میتواند پوست یک سرباز ساده را بکند. یک افسر میتواند پوست یک درجهدار را بکند. یک سروان پوست یک ستوان را تا او را به مرز جنون برساند. و از آنجا که هرکس میداند که میتواند، این عادت همه میشود.
در میان ما یک نفر بود که تردید داشت و دلش نمیخواست به جبهه رود یوزف بِم. پسرکی چاق و صاف و ساده. اما جرأت مخالفت نداشت زیرا بقیه او را طرد میکردند. شاید بیشتر ما هم ته دلمان مثل او فکر میکردیم. اما هیچ کدام نتوانستیم عقیدهٔ واقعی خود را بروز دهیم زیرا در آن صورت حتی پدر و مادرهایمان هم ما را ترسو خطاب میکردند. هیچ کس درست نمیدانست برای چه به جنگ میرویم. آدمهای فقیر از ما عاقلتر بودند. آنها خوب میدانستند جنگ مایهٔ بدبختی است. در حالی که آدمهای طبقه متوسط که باید بیشتر سرشان میشد، غرق در شور و هیجان جنگ شده بودند.
نسلی که بعد از ما به دنیا آمدهاند با ما بیگانهاند و ما را طرد خواهند کرد ــ ما برای خودمان هم زیادی هستیم، پیرتر خواهیم شد،