گریگوری پک، نماد شرافت سینما
نوشته راجر ابرت
گریگوری پک در حالی چند هفته پیش در خواب آرامش درگذشت که مؤسسه امریکایی فیلم، یک هفته پیش از آن، شخصیت مشهور آتیکوس فینچ او را در فیلم «کشتن مرغ مقلد» بزرگترین قهرمان تمام تاریخ سینما اعلام کرده بود.
این ستاره کار آزموده سینما که به خاطر فیلم یاد شده یک اسکار ربوده و چهار با دیگر نیز نامزد آن شده بود، در هنگام مرگ 87 سال داشت. او در حالی درگذشت که دست همسرش را در دست داشت. او نیز بعد از مرگ پک به خبرنگاران گفت: «درست مثل این که به خواب رفت. چند وقتی میشد که پیرتر و ضعیفتر شده بود. بیماری مشخصی نداشت. فقط دیگر بدنش قدرت زندگی نداشت و به علت کهولت از دنیا رفت.»
آخرین باریکه او را دیدم در جشنواره فیلم کن سال 2000 بود. او و همسرش ورونیک، خبرنگار فرانسوی و دومین همسرش از سال 1954 بدین سو، کنار الیزابت تیلور نشسته بودند و با دوستان و تحسین کنندگانشان احوال پرسی میکردند؛ با همان وقاری که در نقش آتیکوس فینچ بازی کرده بود.
گریگوری پک 5 دهه متوالی ستاره صحنه بود. با قدی بلند و ظاهری زیبا، در بیرون از صحنه نیز مسئولیتهای مهمی در هالیوود داشت، از جمله رئیس کل آکادمی موشن پیکچر و اولین مدیر AFI. پک از لحاظ سیاسی گرایشهای لیبرالی داشت و در سال 1972 فیلمی در مخالفت با جنگ ویتنام تهیه کرد. چهار سال پیش از آن هم رییس جمهور لیندون جانسن مدال آزادی را به او اهدا کرده بود.
«کشتن مرغ مقلد» که گریگوری پک را در تاریخ بازیگری جاودانه کرد، اولین بار در 1962 اکران شد. در نظر سنجیهایی که اخیرا در سایت imdb به عمل آمد، فیلم مقام سی و پنجم را در میان کل فیلمهای تاریخ سینما احراز کرد. «کشتن مرغ مقلد» که در آلابامای 1932 میگذرد، ماجرای وکیل درستکاری به نام آتیکوس فینچ را روایت میکند که برای دفاع از مردی سیاهپوست، متهم به تجاوز به یک دختر سفیدپوست، انتخاب شده است.
در جریان کار، او ناچار میشود در مقابل احساسات خصمانه و تبعیض گرایانه تمام مردم شهر بایستد، در حالی که در همان زمان، خاطراتی فراموش ناشدنی برای دخترش اسکات و برادرش جیم به یادگار میگذارد.
جالب اینکه اولین نقش گریگوری پک در عمر حرفهایاش، نقشی بود که او در یکی از مشهورترین فیلمهای خود نیز آن را تکرار کرد. این نقش، نقش کاپیتان آهب در «موبیدیک» است که به هنگام تحصیل در دانشگاه بر کلی در کالیفرنیا در یک تئاتر بر عهده داشت. به گفته خودش، او پنج نقش دیگر نیز در آخرین سال تحصیل در دانشکده بازی کرده بود.
بعد از فراغت از تحصیل، پک راهی برادوی شد تا بخت خود را در عرصه بازیگری در آنجا بیازماید. او در سال 1944
وارد هالیوود شد و تقریبا از همان آغاز به عنوان ستاره سینما درخشید. پک ظرف پنج سال، چهار بار نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر شد که از جمله آثار او میتوان به «کلیدهای بهشت»(1944)، «غزال»(1946)، «قرارداد شرافتمندانه» (1947)، و «دوازده ساعت در آسمان»(1949) اشاره کرد.
در سال 1956، جان هیوستن، کارگردان سرشناس سینما او را بار دیگر برای ایفای نقش کاپیتان اهب در «موبی دیک» گماشت. اگر چه فیلم کاملا موفق نبود (شاید چون رمان ظرفیت لازم برای تنظیم برای فیلم را نداشت) اما مشهور شد و نقش پک در آن یکی از پرطرفدارترین نقشهای بدل گردید. شاید به این دلیل که او اصرار داشت بسیاری از کارهای خطرناک نمایش را خودش انجام دهد و هنگامی که او را به نهنگی بسته وصل کردند، از بس زیر آب مانده بود، نزدیک بود غرق شود.
پایان کار پک نیز با اثر کلاسیک «موبی دیک» رقم خورد. آخرین بازی او در سال 1998 یک روایت تلویزیونی از این اثر بود که در آن نقش پدر ماپل را بازی میکرد.
آخرین فیلمی که پک در آن نقش اول ایفا کرد، «گرینگوی پیر»1989 نام داشت. در این فیلم جین فوندا در نقش یک زن باکره یانکی در سفرش به مکزیک با مردی مرموز (پک) ملاقات میکند و متوجه نمیشود که این مرد آمبروس. بی یرس، یعنی همان نویسندهای است که همگان فکر میکنند سالهاست درگذشته است.
یکی از فیلمهایی که خود گریگوری پک به حضور در آن افتخار میکرد «قرارداد شرافتمندانه»(1947) است که در آن به حرکتهای ضد سامیگری حمله شده بود. هالیوود به طور سنتی از پرداختن به این موضوع ابا داشت و به پک نیز هشدار داده بودند که چهره او ممکن است به عنوان یک قهرمان سینمایی با ایفای نقش گزارشگری که ادعای یهودی بودن میکرد به خطر بیفتد، اما پک به کار خود ادامه داد و فیلم توانستسه جایزه بهترین کارگردانی برای الیاکازان، بهترین هنرپیشه نقش دوم زن (سلست هولم) و بهترین فیلم را از آن خود کند.
بینندگان کانالهای فیلم تلویزیون و ویدیوهای خانگی، با چند فیلم پک بیشتر آشنا هستند. این فیلمها عبارتند از: «کشتن مرغ مقلد»؛ «طلسم شده»(1945) به کارگردانی آلفرد هیچکاک، (که، پک در آن نقش رئیس جدید و شرور یک تیمارستان را در کنار اینگرید برگمن؛ «تعطیلات رمی» (1953)(پک و آدری هپبورن دو بازیگر اصلی فیلم به سفری در «اترنال سیتی» میروند. توریستهای بیشماری بعد از دیدن این فیلم به این سفر تشویق شدند)؛ و «توپهای ناوارون» (1961) که پک با این فیلم به پا گرفتن سبک جدید فیلمهای حادثهای مدرن کمک کرد).
علاقمندان به فیلم، همچنین گریگوری پک را از فیلم ترسناک مشهور «طالع نحس»(1976)، «مک آرتور»(1977)، و «پسران برزیلی»(1978) میشناسند. در این فیلم آخر پک نقش یک جنایتکار نازی به نام دکتر جوزف منگل را ایفا میکند. نقدهایی که بعد از این فیلم شد بر این نکته دلالت داشت که او در نقشهای قهرمانی حضور بهتری دارد در واقع نیز در او وقار و اصالتی ذاتی بود که بیشتر به نقشهای شخصیتهای خوب میخورد تا بد.
گریگوری پک تقریبا آخرین بازمانده مردان بزرگ هالیوود بود که در دهه 40 درخشیدند. او در زمان خود همان ستارهای بود که انتظار میرفت؛ این که آتیکوس فینچ مشهورترین و موفقترین نقش پک است، شاید به این دلیل باشد که هر دوی آنها در متانت، استواری عمیق در ایمان و انسانیت غریزی اشتراک داشتند.
هنگامی که پک در سال 1968 جایزه انسان دوستی جین هرشولت را گرفت، گفت از این که یک انسان دوست نامیده شود معذب است، زیرا تنها به آن چه اعتقاد داشته عمل کرده است. او از چنان جایگاهی برخوردار است که میتواند مانند هرشولت، یکی از نادر شهروندان هالیوودی لقب بگیرد که جایزهای به نام او ایجاد میشود.
«کشتن مرغ مقلد» از نگاه منتقد
«کشتن مرغ مقلد» تاریخ موجز دورهای در تاریخ آمریکاست که هنوز در امیدها و عواطف مردم، آمریکا مهربانتر، نرمتر و سادهتر بود. این فیلم در دسامبر 1962 اکران شد، ماه آخر آخرین سال آرامش امریکای پس از جنگ، در ماه نوامبر، جان اف کندی ترور شد. پس از آن همه چیز تغییر کرد. همانطور که پس از مرگ مارتین لوتر کینگ، رابرت کندی، مالکوم ایکس و مدگار اورز و پس از جنگ ویتنام و یازده سپتامبر 2001 تغییر کرد. لیکن در آن دورهای که «کشتن مرغ مقلد» ساخته شد، پیشرفتهای امیدوارکنندهای از جنبش حقوق مدنی نصیب امریکا شده بود که حاصل آن، ضربههای محکم حقوقی و اخلاقی به تبعیضنژادی بود. «کشتن مرغ مقلد» که در میکامب در آلابامای سال 1932 میگذشت، از واقعیتهای زمان به عنوان فضای پشت سر چهره وکیل سفید شجاع و لیبرال خود، بهره میجست.
فیلم هنوز هم محبوب بسیاری از مردم آمریکاست و اخیرا در یک نظرخواهی اینترنتی درباره محبوبترین فیلمهای سینمایی تاریخ مقام سی و پنجم را احراز کرد. گر چه معنای این قبیل نظر خواهیها سؤال برانگیز است، اما واقعیت این است که این فیلم و رمان هارپرلی که فیلم بر اساس آن ساخته شده تحسین کنندگان زیادی دارند در شیوه نگارش و اثر گذاری زیبای کتاب شکی نیست، اما مهم این است که ما آن را، نه به عنوان شاهدی بر وقایع امروز و دیروز، بلکه به عنوان شاهدی بر نحوه تفکرمان درباره آن وقایع به کار بریم.
رمان، بر محور سه شخصت کودک در حال رشد، به خصوص دختر پسرنمایی به نام اسکات میگردد. قدرت آن نیز در همین است که خوب و بد جهان از نگاه این دختر شش ساله نمایانده میشود. اما فیلم، از نگاه شخصیت پدر دختر، آتیکوس فینچ، جهان را مینگرد، اگر چه او آن بزرگسالی نیست که در زمان و مکان نشان داده شده باید باشد.
کارگردان، رابرت مولیگان، میکامب را یک «شهر پیر خسته» با خیابانهای کثیف، حصارهای فلزی، درختهای بلند، ایوانهای تکیه داده به ستونهای آجری، صندلیهای گهوارهای و…نشان میدهد. اسکات (ماری بدهام) و برادر ده سالهاش جیم فیلیپ آلفورد) مادرشان را از دست داده و با پدرشان آتیکوس فینچ (گریگوری پک) و خدمتکار زن سیاهپوستشان کالپومیا (استل ایوانز) زندگی میکنند. آنها با پسر همسایه جدیدشان دیل هریس (جان مگنا)، که عینک میزند، کلمات عجیبی به کار میبرد و نسبت به سنش بزرگتر است، دوست میشوند. آتیکوس هرروز صبح به اداره وکالتش در جنوب شهر میرود و بچهها روزهای گرم تابستان را به بازی میگذرانند.
حواس آنها متوجه خانواده رادلی است که در انتهای خیابان سکونت دارند. خانهشان همیشه تیره و تاریک و در پنجرهاش بسته است. جیم به دیل میگوید که آقای رادلی پسرش بو را به تختواب بسته و بعد او را چنین توصیف میکند: «از ردپایش معلوم است که تقریبا شش و نیم پا قد دارد. سنجابها و گربههایی را که بتواند شکار کند خام خام میخورد. یک خراش بزرگ از این طرف تا آن طرف صورتش هست و دندانهایش زرد و کرم خورده است.
چشمهایش از حدقه درآمدهاند و بیشتر وقتها آب دهانش جاری است». البته از ابتدای سخن جیم معلوم است که هرگز بو را ندیده است.
فضای آرام زندگی شخصیتها با حادثهای ناگهانی دگرگون میشود. قاضی شهر آتیکوس را به دفاع از مرد سیاهپوستی به نام تام رابینسن (براک پیترز) که به تجاوز به یک دختر سفیدپوست به نام میلا ویولت ایول (کالین ویلکاکس) متهم است میگمارد. افکار عمومی سفیدپوستان البته علیه مرد سیاهپوست است که او را گناهکار میپندارد، و پدر میلا، به نام باب (جیمز اندرسن) طی پیغام بدشگونی، به طور غیر مستقیم آتیکوس را به صدمه به کودکانش تهدید میکند. بچهها نیز به نوبه خود در مدرسه آزار میبینند و مجبور به دعوا کردن میشوند. آتیکوس برای آنها توضیح میدهد که چرا دفاع از یک سیاه پوست را به عهده گرفته و آنها را از به کار بردن کلمه «سیاه» نهی میکند.
صحنههای دادگاه بهترین صحنههای فیلم است. در این صحنه به صراحت نشان داده میشود که تام رابینسن بیگناه است، هیچ تجاوزی رخ نداده، میلاو خودش نزد تام رفته و تام نیز سعی کرده فرار کند، باب ایول دخترش را کتک زده و دختر از خجالت علاقه پیدا کردن به یک سیاه پوست، دروغ گفته است.
دفاع آتیکوس در دادگاه یکی از بهترین صحنههای بازی پک است. اما به هرحال، دادگاه رابینسن را گناهکار تشخیص میدهد و حکم با آرامشی مرموز و غیر عادی پذیرفته میشود: هیچ کس فریاد پیروزی برای باب ایول سر نمیدهد، هیچ صدای اعتراض نیز از سوی سیاهان حاضر در دادگاه بلند نمیشود. سفیدها به سرعت دادگاه را ترک میکنند و سیاهان ساکت و آرام به احترام و قدردانی از آتیکوس بر جا میمانند تا او به آرامی دادگاه را ترک کند. اسکات و بردارش نیز همراه سیاهان میایستند، تا اینکه کسی به آنها یادآوری میکند پدرشان در حال ترک دادگاه است.
نکته سؤال برانگیز این است که در این صحنه آنچه اهمیت دارد، محکومیت تام نیست؛ زیرا این نکته به براحتی فراموش میشود و آنچه میماند و برجسته میشود، اصالت و شرافت آتیکوس فینچ است. به علاوه، فضای بیاحساس دادگاه مایه تعجب است. حوادث بعدی فیلم از اینها هم عجیبتر به نظر میرسد شهردار به آتیکوس میگوید که وقتی انتقال تام به زندان او سعی کرده فرار کند.
مأمور قانون امر کرده بایستد و چون تام این کار را نکرده، به طرف او شلیک کرده است. تام کشته میشود و مأمور تنها میگوید که او مثل دیوانهها قصد گریزد داشته است.
آنچه باورش دشوار است اینکه اسکات این روایت را به راحتی میپذیرد و آتیکوس فینچ بزرگسال و لیبرال نیز هیچ سؤالی درباره آن نمیکند. در سال 1962 که «کشتن مرغ مقلد» به روی پرده رفت، تماشاگران سفید پوست به راحتی باور کردند که تام رابینسن به طور تصادفی و در حال اقدام به فرار کشته شد، اما در آغاز هزاره سوم به این داستان با بدبینی ملالانگیزی مینگریم.
ساختار صحنه بعدی فیلم بسیار غیر معقول است. آتیکوس با خودروی خود به خانه تام میرود تا این خبر ناگوار را به همسرش، هلن (با بازی کیم همیلتون) بدهد.
اما در کمال تعجب و در حالیکه به دو همسایه خانواده فینچ، زمان نسبتا طولانی برای گفتن دیالوگ داده میشود) هیچ سخنی نمیگوید. در ایوان خانه فینچ، چند نفر از دوستان مرد و خویشاوندان حضور دارند. باب ایول، پدر ناجوانمردی که دخترش را با کتک مجبور به دروغگویی کرده بود، از سایه بیرون میآید و به یکی از آنها میگوید،: «پسر، برو خانه و به آتیکوس فینچ بگو بیاد».
یکی از مردها همین کار را میکند. ایول در صورت فینچ تف میکند. فینچ چند لحظه خیره به او میماند و سپس میرود. سیاهپوستان در این صحنه شخصیت سینمایی ندارند، بلکه تنها به صورت گروهی نقش پشتیبان فینچ را ایفا میکنند و صرفا در نمای دور دیده میشوند؛ نمای نزدیک از آن قهرمان سفیدپوست و دشمن اوست.
شاید در سال 1932، در آلاباما وضع چنان بود که این مرد سفید (همه افراد حاضر در آن ایوان میدانستند به دروغ تام رابینسن را متهم کرده) میتوانست آن چنان آسان بعد از مرگ توم به میان ایشان بیاید و یکی از ایشان را«پسر، خطاب کند و هیچ کس اعتراضی نداشته باشد.
اگر ترس سیاهان از سفیدپوستان در آن روزگار چنان عمیق بود، پس بهتر است بگوییم بقیه فیلم رؤیایی بیش نبوده است.
در صحنههای بعدی فیلم شاهد حمله بزدلانه ایول به اسکات و جم، و ظهور اسرارآمزی بو رادلی (رابرت دووال در اولین نقش سینمایی خود) برای نجات بچهها هستیم. جسد ایول با چاقویی در سینه کشف میشود. بو در خانه فینچها برای اولین بار جسمیت مییابد؛ اسکات او را نجات دهنده خود مینامد و بالاخره آن سه در یک تاب کنار هم مینشینند.
شهردار به این نتیجه میرسد که متهم کردن بو به قتل ایول هیچ ثمری ندارد و این کار به «کشتن مرغ مقلد» میماند ما از قبل هنگام تماشای فیلم فهمیدهایم که میتوان هرکسی را کشت جز مرغ مقلد؛ چون تنها کار آن آواز خواندن برای دعوت موسیقی به باغ است.
اگر چه این حرف زیاد به شخصیت ساکت بو رادلی نمیخورد، اما ما منظور آن را درک میکنیم.
مردی سیاه به خاطر جنایتی که هرگز نکرده، در مقابل دادگاهی سفید پوست و در حضور مردم محکوم و سپس با بیرحمی کشته میشود. سپس برای این که تماشاگر در پایان، ناراضی از صندلی خود در سالن سینما بلند نشود، بو (شخصیتی که از ابتدای فیلم منتظر دیدنش است) ناگهان ظاهر میشود و باب ایول را میکشد. این که باب ایول به دست بو کشته شود، ممکن است عدالت باشد، اما قطعا شرافتمندانه نیست.
از این صحنهها در فیلم فراوان دیده میشود، صحنههایی که در آن واقعیتها سادهتر از آنچه هستند نشان داده میشوند تا صرفا انتشارات ساده بیننده برآورده شود. به همین دلیل است که میگوییم «کشتن مرغ مقلد» بیان احساسات آزادیخواهانه دوره معصومیت امریکاست و کمتر به واقعیتهای تلخ شهر کوچک آلاباما در سال 1930 مینگرد.
منبع: نقد سینما , مرداد 1382 –