ژان ماری گوستاو لوکلزیو: زندگینامه و متن یک مصاحبه
مریم موسوی :در آستانه هفتاد سالگی، ژان ماری گوستاو لوکلزیو هنوز رازآمیزترین و ناشناختهترین نویسندگان معاصر فرانسه در جهان و خارج از فرانسه است. با این که بیش از 40 سال است که مینویسد اما هنوز آثارش در زبانهای دیگر کمتر شناخته شدهاند. سکون موجود و سکوت حاضر در اغلب آثارش، کم حجم بودن روایت، نوعی سادگی و روانی در بیان و سبک نگارش، هنوز آثار او را مرموز و کشف ناشده باقی گذاشتهاند.
خانوادهاش اهل برتانی – سواحل شمال غربی فرانسه – بودند اما جزیره موریس، مستعمره سابق انگلستان واقع در اقیانوس هند را برای سکونت برگزیدند. اما خود او هیچگاه در آنجا ساکن نشد و قصههایی که والدینش از آن دیار حکایت میکردند مایه اصلی خیال پردازیهای کودکی او شدند. او خود متولد 1940 است.
در نیس، در جنوب فرانسه زندگی میکند اما بیشتر اوقاتش را در سفرهای طولانی به مکزیک میگذراند. نخستین رمان او «صورت مجلس» در 1963، در حالی که تنها 23 سال داشت منتشر شد و جایزه ادبی «رنودو» را برایش به ارمغان آورد. از آن پس، به طور منظم، هر دو سال یک کتاب منتشر کرده است. هرگز در یک قالب ادبی نمانده است. از نوول، مقاله، نقد و هر شیوه و بهانه نگارش استفاده کرده است، حتی مجموعه مقالاتی از نقدهای سینماییاش منتشر کرده است، از سینمای یاسوجیرو اوزو گرفته تا کیارستمی و محسن مخملباف.
2 در اکثر آثار اولیهاش، یعنی از 1963 تا 1973 که رمان « غول ها» را منتشر کرد، نوعی نگرانی و اضطراب موج میزند. او از تشویش و نگرانی انسانهایی مینوشت که مورد تهاجم خشونت و سبعیت دنیای مدرن قرار گرفتهاند. در سالهای دهه 1960، این درون مایهای طبیعی و متعارف و موضوع اصلی بسیاری از آثار هنری و سینمایی آن سالها بود. زندگی مدرن و همه عوارضاش به اضطراب و تشویش انسانی دامن میزد و همین درون مایه، لوکلزیو را به بسیاری از هنرمندان همروزگارش پیوند میزد.
اما جدا از این درونمایه، شیوه نگارش او بدیع و تازه بود. زبانش ساده و قلماش روان بود اما طرح این تشویشها و نگرانیها، جدا از جسارت، تکیه بر رازآلود بودن، قراردادن آدمهایش در سکون و سکوت، تکیه گاه اصلی آثارش بودند. در سالهای بعد از دهه 70 هم همین سکون و سکوت و مرموز بودن در اغلب آثار باقی ماندند. سفری به مکزیک و پاناما در همان سالها، او را از شر این اضطراب نجات داد. در مواجهه با بومیان آنجا دریافت که آنها در شیوه زندگی خود تنها به اصلیترین و بنیادیترین نیازها اکتفا میکنند.
این همان نوع زندگی بود که او ظاهرا دوست داشت و آرزویش را میکرد و همراه او قهرمانانش هم آرزوی رسیدن به چنین زندگی بیدغدغهای را داشتند. از آن پس بود که در آثارش کوشید مسیر رسیدن به یک راه طبیعی برای دستیابی به یک زندگی سادهتر، اصیلتر و با آرامشتری را نشان دهد. تفاوت اصلی لوکلزیو با دیگر هنرمندان نسل اضطراب وتشویش در ربع آخر قرن 20 این است که فقط نمایشگر اضطراب وتشویش و تنهایی انسان معاصر غربی در جامعهای پر از خشونت و تهاجم نبود، بلکه راه برونرفت از این بست را هم نشان میداد.
3 از نظر لوکلزیو دنیای مدرن دنیایی است پر از خشونت. عطش قدرت، تلاش برای معاش و سودجویی حائلی میان انسان و جهان پیراموناش ایجاد کرده است. کلمهها وگفتارهایی عاری از زیبایی فضای زندگی ما را پر کردهاند که تنها ابزاری کاربردیاند و انسان به جای دوست داشتنشان آنها را فقط به عنوان وسیله به کار میگیرد. شخصیتهای لوکلزیو از اینکه از حقیقت زندگی خویش جدا افتادهاند رنج میبرند. آنها از به کارگیری کلمههایی که رسیدن به این حقیقت را امکانپذیر میسازد دور افتادهاند.
به همین خاطر احساس سردرگمی میکنند و تعادلشان را از دست میدهند. در نتیجه اضطراب بر آنها چیره میشود که تنها راه نجات از آن جستوجو و یافتن معنویت است. و آثار لوکلزیو کوششی است برای توصیف زیبایی جهان و جوشش پنهان زندگی موجود در آن که چیزی جزکوشش برای دستیابی به معنویت نیست.
4 لوکلزیو در آثار خود بسیار از اسطوره وام گرفته است. به عنوان مثال عنوان یکی از کتاب هایش «سیل» است و به این شکل به توفان نوح و کتاب مقدس اشاره میکند. یا مثلا در رمان «غول ها» به اسطورههای یونانی اشارت دارد. اشاره به اسطوره به او امکان میدهد به تجربه فردی شخصیتهایش بعدی جهانشمول و فرازمانی بدهد. به این ترتیب خوانندگان آثارش از طریق نگاه و حساسیتهای او، جهانی فراموش شده را باز مییابند که در آن، میان انسان و دنیایی که در آن زندگی میکند رابطهای موزون و متعادل بر قرار است.
5 لوکلزیو نویسندهای از دهه 1960 است. جهان بینی او، زاویه نگاهش به جهان و آنچه در پیراموناش میبیند، از صافی « رمان نو»، سینمای «موج نو» و سینمای مدرن دهه 60 اروپای غربی گذشته است. نه فقط نگاه، که تماتیک آثارش در 25 سال گذشته، یاد آور همان نگاه است. سبک نگارش او نیز از همه آن صافیها، از همه سبکها و گرایشهای نیمه دوم قرن 20 تاثیر پذیرفته است.
ترس و تشویش آدمهای لوکلزیو همان اضطرابی است که در اغلب قهرمانان سینما و ادبیات در سالهای بعد از جنگ میبینیم و ریشه در ادبیات تاثیر پذیرفته از کافکا (حتی داستایوسکی) آدمهای فیلمهای آنتونیونی و وندرس در سالهای دهه 70 دارد اما او راه برونرفت از این بحرانهای اجتماعی و ذهنی انسان غربی نیمه دوم قرن 20 را، همچون آدمهای تارکوفسکی، در جستجو برای معنویت، برای منزهگرایی، سادگی و خلوص میبیند. لوکلزیو برای ثبت و ضبط وضعیت بشری در ربع آخر قرنی که گذشت جایزه برد. او یکی از سخنگویان یک دوره سپری شده تاریخی است.
گفتوگو با لوکلزیو
ترجمه: قدرتالله مهتدی :هر رمان تازه ژان ماری لوکلزیو یک حادثه است. به مناسبت انتشار «اورانیا» (به تاریخ 2 فوریه 2006 توسط گالیمار)، که خیالپردازیای درباره یک جمهوری آرمانی مکزیک است، «لوپوئن» از این نویسنده تودار – تنها فرانسویای که در نسل خودش برازنده دریافت جایزه نوبل است- سی و پنج پرسش کرده است.
لوپوئن: نخستین خاطره واقعی شما از کودکیتان؟
لوکلزیو: جنگ، نابودی بندر نیس به دست ارتش در حال عقبنشینی آلمان، انفجار ماده TNT که امواج سهمگین آن بر زمینام افکند. من هنوز هم که با شما صحبت میکنم تکان زمین زیر پایم را همچنان احساس میکنم، و جیغی را که از گلو برآوردم باز میشنوم.
آیا آموزگاری بوده است که شما را راهنمایی کرده و به نوشتن برانگیخته باشد؟
من محصلی میانمایه بودم. تنها آموزگاری که احیاناً تشویقام کرده باشد آقای لارما، آموزگار برگردان متون به فرانسه از لاتین و یونانی بود، و او تنها کسی بود که زمانی برای انشاهای فرانسویام شاید نمرات 20 به من داده باشد. او مردی نکتهسنج و بینهایت انسان بود که در دهکدهای از خطه پیرنه سفلا معلم مدرسه بود و برای ما حکایت میکرد که بعضی از شاگردانش به سبب آنکه در سنین خردسالی در کشتزارهای کار کرده بودند و همه سنگینیشان را بر گاوآهنها داده بودند ساعد دستهایشان از شکل افتاده بود. شوروحال وی را به یاد میآورم وقتی که، به پاداش پایان سال، شعر «روزهای رختشویی» اثر پل ژان توله1 را برای ما میخواند.
تعطیلات پایان سال تحصیلیتان را در کجا میگذراندید؟
تا سنین نوجوانی در برتانی، در سنتمارین و در مصب رود اودت. همینطور در انگلستان که پدرم میهن حقیقی خود تلقی میکرد (او در جزیره موریس [واقع در اقیانوس هند و در مشرق ماداگاسکار] متولد شده است).
خاطرهتان از نوشتن «صورتجلسه»؟ کجا؟ کی؟ و چگونه؟ روحیات زمانه چطور بود؟
زمانه مضحکی بود. من درحالی شروع به نوشتن این کتاب کردم که جنگ الجزایر به پایان نرسیده بود و خطر اعزام به جبهه جنگ بر فراز سر پسرهای جوان دور میزد. یکی از همکلاسیهای من، که پسری بسیار هنرمند و بسیار سرکش بود و ونسان نام داشت به خاطر نمرات بدش در پایان سال 1960 عازم جبهه شد و بلافاصله در نبردی غافلگیرانه کشته شد. یکی دیگر گروه حامل مبالغی پول برای جبهه آزادیبخش ملی الجزایر را اسکورت میکرد. یکی دیگر، با اجازه مرخصی، بازگشته بود… در حالی که شستوشوی مغزی شده بود و همهاش از «آرپیجی» و «دبههای مخصوص» (نامی که حجب و حیا به بمبهای آتشزای ناپالم “Napalm” داده بودند) صحبت میکرد.
بعضی از همشاگردیهای من برای گریختن از چنگ الهه جنگ گلولهای در پای خود شلیک میکردند یا برای تظاهر به افزایش ضربان قلب کافئین تزریق میکردند یا خود را به دیوانگی میزدند… که در طول هفتهها معالجه در بیمارستان نظامی عارضهای واقعی میشد. روحیه زمانه آمیزهای از ستیزهگری و ریشخندمسلکی بود که واژه «پوچ» تنها پژواکی ضعیف از آن را به گوش میرسانید و در همان حال، در فرانسه یک نژادپرستی عربستیز، از نفرتانگیزترین نوع آن، حکمفرما بود که من همین امروز هم رواج دوباره آن را بیاختیار احساس میکنم. در آن هنگام، من در انتهای سالن کافهای، با درآمیختن قطعاتی از گفتوگوهای شنیده شده، تصورات ذهنی و بریدههای روزنامههای با هم، خردهخرده مشغول نوشتن رمان صورتجلسه بودم… بهطور روزمره.
نگارش رمان پس از موافقتنامههای اویان2، به پایان رسید و در آن هنگام من فهمیدم که تهدید متوقف شده و ما میتوانیم زندگی خودمان را بکنیم. این رمان اندکی بیش از یک سال به صورت دستنوشته باقی ماند و سپس به جایزه اروپایی جهانی فورمنتور (FORMENTOR) عرضه شد (که پاداش آن اقامتی در جزیره فورمنترا – واقع در جنوب فرانسه – بود و کلیه هزینههای آن را آنان پرداختند)، اما اووه جانسون (UWE JOHNSON) نویسنده آلمانی جایزه را برد! پاییز سال بعد جایزه رونودومرا تسلی داد!
چرا آنقدر دیر از جنگ الجزایر سخن گفتید؟
من براین باورم که آن جنگ (اما راستی خیلی دیر صحبت از جنگ شد؛ در آن عصر همه میگفتند: «حوادث»، و استقلالطلبان الجزایری یاغی شمرده میشدند)… آری، آن جنگ همه کسانی را که از نسل من بودند از یک میزان معینی نفرت و بیزاری آکنده میساخت، چندان که از سخن گفتن از آن با بیطرفی ناتوان بودند. گواهی دادن کسانی را که در آن کشاکشها حضور داشتند نگاه کنید، که تا چه اندازه این دست آن دست کردند.
نوعی امتناع و انکار در میان بود – مگر در مورد تنی چند از نظامیان دلاور- آن مقوله را به عرصهای دیگر میکشاندند… به خشونتهای شهری و بدگویی از جامعه صنعتی، به امید دستیابی به یک آزادی اخلاقی یا جنسی، به توهمات جنبش بیت3. و اما خود من تصور میکنم که از آن تاریخ من در مغز خودم – یا عملاً به صورت واقع – از زیستن در فرانسه باز ایستادم… در انگلستان و سپس در تایلند و مکزیک و پاناما زندگی کردم.
واکنش شما به انتشار صورتجلسه چه بود؟
از دریافت نخستین نامهای که دال بر وعده انتشار آن – نسخته دستنوشته – بود و از سوی ژرژ لامبریش مدیر مجموعه «لوشومن» (LE CHEMIN) در انتشارات گالیمار آمده بود بینهایت خشنود شدم… نامهای زیبا و بسیار کوتاه و – به شیوه او – بسیار پرحرارت بود.
نخستین سفر خود به پاریس را به یاد دارید؟
در رفتن به آنجا معطل کردم. ژرژ لامبریش به من فشار میآورد که بیایم. به تعدادی عکس نیاز بود. چیزی آلبوممانند برایشان فرستادم. بیش از یک سال تأمل کردم… تصور میکنم بیشتر به سبب تنبلی بود تا به سبب بیاعتمادی! به پاریس نیامدم مگر زمانی که جایزه رونودو اعلام شد، دقیقاً به خاطر عکسها و چند میهمانی سخت ناراحتم کرد.
در آن زمان، غالباً عکس شما را همراه با همسرتان برمیداشتند. بعدها دوست نداشتید از شما عکس بگیرند. چرا؟
بله، درست است. احساس کردم دارند از من حالتی شئی گونه به دست میدهند.
نوجوان که بودید شهر نیس را دوست داشتید؟
من از این شهر بیش از همه خوشم آمد و نفرت پیدا کردم.
روزنامههای ادبی را میخواندید؟
به نظرم میرسد که اصلاً نمیدانستم چنین روزنامههایی وجود داشتند.
هیچ وسوسه شدید که تجزیه و تحلیلی به عمل آورید.
نه.
آیا موفقیت «صورتجلسه» در آن زمان شما را تغییر داد، در شگفتتان ساخت و گیج و معذبتان کرد؟
اگر خوب به یاد بیاورم، به نظرم میرسد که بیاعتمادم کرد. من احساسی از سر عدم تفاهم داشتم – و هنوز امروز هم دارم- نویسنده بودن، در ژرفای کار، از زمان کودکی حرفه من بود. این سرگرمی را اطرافیان من با دلبستگی بسیار برای خود حفظ کرده بودند… مادرم، مادربزرگم، خویشان دورم در موریس که با ایشان رمانهایم را بدهبستان میکردم.
در عوض، فکر میکنم که درست به موقع مخصوصاً پس از آشنا شدن با پدرم در آفریقا، فهمیدم که این فعالیت به هیچ روی نمیتواند یک شغل به شمار رود، نمیتواند شکم صاحبش را سیر کند و حتی به او جایگاهی در جامعه بدهد. درسهای خود را خواندن، در قبال تکالیف دروس ریاضی یا دروس تاریخ بازیگوشی نکردن، نمرات خوب گرفتن، آزمونهای ورودی را گذراندن، در امتحانات موفق شدن و شغلی آبرومندانه را برای خود دست و پا کردن، اینها تحولات زندگیام میبایست باشد، که با توجه به تنبلی و بیتوجهی و نداشتن تمرکزام بیگمان نمیشد که در آنها کوتاهی نکنم.
قهراً میوهای خشک و نارسیده از کار در میآمدم – و حال آنکه در خانوادهام مردها از زمانهای بسیار قدیم پزشک و قاضی و وکیل دعاوی بودند و هرگز بازرگان و مخصوصاً نیشکرکار نبودند- تشخص یک جایزه ادبی در برابر قواعدی آمرانه قرارم میداد که آمادگی آن را نداشتم. نویسنده بودم، و «مردی ادیب» میشدم. (این بر مدارک شناساییام درج شده است). و این همان چیزی است که اعتراف به آن بس دشوار است.
نگرفتن جایزه گنکور تأثیری بر شما کرد؟
به یادم هست که دختر بزرگم «گنکور» و «کنکور» (آزمون ورود به دانشگاه) را با هم اشتباه میکرد. یقین دارم که این موضوع به من کمک کرد که جایگاه راستین آن را چنانکه بود ببینم…
در «جذبه جسمانی» (1967)، شما غالباً بدگمانی خود را، تا جایی که به نوشتهها مربوط است، نسبت به دروغهای «هنر» و حتی درخصوص «نوشتن داستان» ابراز کردهاید. در صورتی که از آن زمان هیچگاه از نوشتن داستان باز نایستادهاید و همواره به روایتگریهای سنتی نزدیک شدهاید. آیا از نویسنده «جذبه جسمانی» رویگردان شدهاید؟
من یقین ندارم که تناقضی در کارم آمده باشد. آیا داستانهای من داستان هستند؟ آیا آنها یک آغاز و یک انجام دارند؟ آیا من درباره «سوژه»ها مینویسم؟ آیا سبک غنایی یا اعترافنگاری مقولات عینیاند؟ آیا چیزی هست که بتواند «پرسوناژ» نامیده شود؟ آیا روایت زمانی یکبعدی را توصیف میکند؟ آیا خاطره براساس ساختاری قالبی شکل میگیرد؟ اکنون میخواهم نمونهای را به دست بدهم، و در این کار شهامت خودم را دودستی، محکم، میگیرم زیرا خود را تسلیم کردن – مقصودم تکیه از خاطره خود است -آسان نیست. در «اورانیا»، رمانی که هماکنون در حال انتشارش هستم، پرسوناژی هست: زن جوان سرخپوستی که نام او را لیلی گذاردهام، وی در ساحل تالاب اوراندینو (ORANDINO) زندگی میکند.
او وجود خارجی دارد (فکر میکنم که در جایی با او ملاقات کردهام). دارای زندگی و خط سیری است (درصدد گریختن از سلطه دلال محبت و واسطهاش، ایوان مخوف، است – که او نیز یک پرسوناژ واقعی است). با وجود این، همه چیز برای من از زورقی از کودکیام آغاز میشود که میان پنزانس (PENZANCE) و جزایر سورلنگ (SORLANUES) در گشت و گذار بود و لیلی تالاب (LILY OF LAGUNA) – یعنی «زنبق تالاب» نامیده میشد. اگر این خاطره (و هر آنچه که به آن مربوط است) نمیبود من نمیتوانستم درباره این زن، درباره آن تالاب و کار اجباری کودکان بنویسم. از دستورالعمل یکی از نویسندگان معاصر درباره «واقعیت» خوشم میآید که میگوید همراه پنهان میماند.
از سال 1966 رمان «توفان سهمگین» (LE DELUGE) تا 1973 – رمان «غولها» (LES GEANTS)، رمانی که جنبه مخوف فروشگاههای بزرگ زنجیرهای و شهرهای جدید را نشان میدهد، به نظر میرسد که شما بینشی مکاشفهای و آخرالزمانی از فرانسه دارید. چرا؟ آیا خبر از کانونهای آتشی که در این اواخر برپا شده است میدادید؟
همانگونه که در مورد جنگ الجزایر به شما میگفتم ما، همه کسانی که از نسل من بودهاند (و طی جنگ جهانی 1939 تا 1945 یا درست پس از آن متولد شدهاند) یتیمشدگان فرانسه فناناپذیر [انقلاب کبیر] 1789 و هرآنچه که به آن انقلاب مربوط است بودهایم. شخص میتواند از سر نو برای خود هویتی ابداع کند، به حزبی پیشرو بچسبد و مشعل خود را با سوختی نو باز مشتعل سازد؛ این گسیختگی همچنان بر جای خواهد بود، و باعث میشود که من به جامعه معاصر، مخصوصاً لیبرالیسم نو، به مثابه تلاشی برای فراموش کردن هر آنچه که درواقع اتفاق افتاده است و بیرون کشیدن این ویژگی از دل آن بنگرم. از یک نویسنده، که برایش به یاد آوردن خاطرهها همه داراییاش محسوب میشود، نخواهید که این ویژگی را بیرون بکشد.
وی از مشاهده رشد و پیشرفت حکومتهای قاهر و سلطهگر، استقرار بیرویه نابرابریها، دسیسهگریهای برخاسته از تبادلات بازرگانی – مبادله ماده اولیه یا نیروی کار در مقابل اشیاء ساخته شده – ناگزیر است. همه وضع موجود ما، نه تنها در فرانسه بلکه همچنین در آلمان و ایتالیا و ایالات متحده از آن سرچشمه میگیرد. تو گویی که ما در این سالهای دهشتناک جنگ الجزایر، جنگ در مالزی، استقلال صعبالوصول کشورهای آفریقا و جزایر اقیانوسیه نوعی موجودیت یکپارچه مرز، منطقه پذیرش و معطل نگاه داشتن بیانتهایی را ابداع کردهایم که مردان و زنان در آن در حالتی برزخی به سر میبرند. برای یاد آوردن گذشته لازم نیست انسان غیبگوی بزرگی باشد.
کشف پاناما و مکزیک و جزیره موریس (که جزئی از تبار شما در آنجاست) آیا به منزله گریز از فرانسه است؟ چرا همیشه در حال گام برداشتن به جلو هستید؟ آیا «کتاب فرار و گریزها» (1969) آینهای راستنما از آن چیزی است که شما هستید؟ آیا نوعی تلاش در راستای زندگینامه خودنوشتهتان است؟
میتوانم (به عنوان شیوهای برای پاسخ ندادن) بگویم که من به خانوادهای از خانهبدوشان تعلق دارم. در نیس بزرگ شدم، اما با علم به اینکه موقتی است و به جای دیگری خواهیم رفت. پدرم به دلایل اقتصادی موریس را ترک کرد. به انتخاب خود دور از اروپا، در گویان و سپس در نیجریه زندگی کرد. من میتوانستم به انتخاب خودم به جایی، به دهکدهای و به ناحیهای تعلق یابم… یا در لامکانی مانند پاریس، شهری متعلق به همه ملیتها، باشم. من سفر نکردهام، از مسافرتها خوشم نمیآید. من همراه با خانوادهام بهطور متوالی در مکزیک و سپس در ایالات متحده رحل اقامت افکندهام. نمیدانم که سال آینده در کجا زندگی خواهم کرد، یا خواهیم کرد.
در همان جایی که باشم کار میکنم. شخص خودم را (نمیتوانم از طرف دیگران صحبت کنم) همه آن چیزهای کوچکی که برایم ارزشی استثنایی، و بیگمان بیش از اندازه دربر داشته باشند در جای خود میخکوب میکنند: از قبیل زمینی کوچک و مخروبه که در آن گیاه «خار تاج خروس» بر خاک بلولد، رنگ آسمان در شامگاه، صدای تاخت چهار نعل اسبی که پسرکها و دخترکهایی، بدون زین بر آن سوارند و میتازند، رایحه بیمزه و در عین حال تند میوههایی از درخت افتاده، یک لهجه، آدمهایی که به جای اینکه بگویند «چرا، بله!» میگویند «آره!»، رنگ عقیق خاکستری چشمان زنان سرخپوست، بارانی که با صدایی موزون و رنگآسا در موریس میبارد! آیا اینها اداهایی لوکس و شیکبازی است؟ نمیدانم. به نظرم میرسد که با چنین احساساتی میتوانستم در هرجا زندگی کنم. با وجود این، چیزی که بالاتر از هرچیز دوست دارم نوشتن با یاری گرفتن از زبان فرانسه است.
آیا در پاریس همیشه احساس «شهرستانی» بودن کردهاید؟
تنها به سادگی احساس نوعی مزاحم بودن کردهام.
در آثار اخیرتان درباره فرانسه 2006 نمینویسید. چرا؟ این فرانسه علاقهای در شما برنمیانگیزد؟
برعکس به نظرم میرسد که بهطور معالواسطه و با برجا نهادن رد پا و نشانههایی درباره این کشور و درباره این عصر مینویسم (شاید دقیقاً نه درباره سال 2006، اما با چند سال فاصله) این واقعیت که اینجا یا آنجا زندگی میکنم مرا از این کلیتی که مجموعه صورت فلکی مانند به نام فرانسه است – و محدودههای آن به یقین نه از مقولات جغرافیایی، که از مقولات احساسیاند و مصالح آن از خاطرهها و خودآگاهیهایند – دور نمیسازد. به زبان دیگر، فرانسه 2006 همان فرانسیس پونژ (FRACIS PONGE) [شاعر اگزیستانسیالیسم]، ژان پل سارتر، هانری میشو (HENRI MICHAUX) [شاعر و نقاش بلژیکیتبار فرانسوی]، امه سزر (AIME CESAIRE)، رژان دوشارم (REJEAN DUCHARME) [نویسنده فرانسویزبان کانادایی] مارسل دوشان (MARCEL DUCHAMPS) [نقاش و طراح فرانسوی] است…
فهرست نام این کسان به درازا میکشد. وانگهی، راستش اینکه من قانع شدهام که در جهان کنونی فرهنگها بسیار به یکدیگر نزدیکاند. آنگونه که بادن پاول (BANDEN POWEL) ژنرال انگلیسی میفهمید دیگر جنگی از سوی کشورهای بیگانه و غریب درگیر نمیشود. وقتی شما صحبت از مرز آمریکا با مکزیک میکنید از تنگه جبلالطارق و مرز با آلمان هم سخن میگویید. برای مثال، جهان خردی که محل وقوع رمان «اورانیا» است در قلب یکی از سرزمینهای سرخپوستی مکزیک، مملکت قدیمی «پورههپهچا» (P’URHEPECHA) است.
آری، وقتی به درون روستاها میروید متوجه میشوید که سهچهارم نفوس مرد به ایالات متحده مهاجرت کردهاند و این مثال قاعدتاً درباره روستاهای قبیله [که نام قدیمی آن بلادالقبائل بود و در الجزایر واقع است]، و ولوف [WOLOFS در سنگال] یا ایبوس [IBOS در نیجریه] نیز مصداق دارد. این یک خیال است که تصور کنیم به جز چند دستورالعمل آشپزی و تصنیفهای کودکان و پارهای ریزهکاریها در مقوله پوشاک نشود به گونهای درباره ملتها و کشورها سخن گفت که در زمان ژرژ سان [نویسنده زن فرانسوی قرن نوزدهم] سخن میگفتند. و حال آنکه با زبان و با کتابهاست که میتوان هنوز از فرانسه امروز سخن گفت، و شاهد وجود آن در تلاقی جریانات و آرمانها و خشونتها و مسایل فوری بود.
در آثارتان بیشتر وقتها کودکان، سالخوردگان، کرولالها، سادهلوحان، معلولان و گدایان حضور دارند. این ذوق و رغبت شما به همه این گروه از پرسوناژهایی که در رمان فرانسه بس نادراند از کجا به سراغتان آمده است؟
من بر این تصورام که این ذوق از لازاریییوده تورمس (LAZARILLO DE TORMES) [از نخستین رمانهای پیکارسک اسپانیایی] از دونکیشوت، از موشها و آدمها، از ابله، از سنتیلیتا (SENTILITA) و از در حالی که در هراسام به سراغم آمده است… مگر نه اینکه بگوییم از ژیل بلاس و بابا گوریو و نانا و بیخانمان آمده باشد. راستش اینکه من نوعی بیزاری نسبت به پرسوناژهای سی ساله رمانها که بسیار بیقرار و در تب و تاباند یا بسیار درگیر زندگیاند دارم.
آرتود (ARTAUN) وقتی که در مکزیک زندگی میکرد مصرف داروهای مخدر را تجربه کرد، شما چطور؟
نه.
آیا گاهی وارد یک کتابفروشی میشوید تا اثری از یک نویسنده معاصر را – یک فرانسوی، یک نویسنده خارجی، یا یک فیلسوف را – خریداری کنید؟
همین دیروز بود که کتاب دیدنی و نادیدنی اثر موریس مرلو پونتی (MAURICE MERLEAU- PONTY را خریدم. (راستش برای دخترم)، و در آن این عبارت درخشان را یافتم: «فیلسوف سخن میگوید، اما این در او یک ضعف است، ضعفی که وصفناپذیر است. میبایست لب فرو میبست، خود را در سکوت سازش میداد و در جهان هستی به فلسفهای که تا همان دم قوام یافته بود میپیوست. برعکس، کارها همه به گونهای اتفاق میافتد که گویی میخواسته است نوعی سکوت درون جانش را که به گوشش میرسیده با واژگان بیان کند. آثار او، سراسر، همین کوشش عبث است».
نسلهای جدید نویسندگان توجه شما را به خود جلب میکنند؟
من نویسندگان زن امروز را بسیار دوست دارم: ماری نیمیه (MARIE NIMIER)، ماری دپلشن(MARIE DESPLECHIN) ، ماری نهدیای (MARIE N’DIAYE)، ماری داریو سک (MARIE DARRIEUSSECQ)، نینا بورائویی (NINA BOURAOUI)، آناندا دوی (ANANDA DEVI)، فابیین کانور (FABIENNE KANOR، کن بو گول (KEN BUGUL). به نظرم میرسد که اینان در حال ابداع نوعی ادبیات فرانسوی آزادتر و بینزاکتتراند که تماماً در تضاد با حالت زمخت و قراردادی همکاران مردشان است.
در آثار شما اندکاند داستانهای بزرگ عشقی. چرا؟
من بر این نقیصه واقفام و بر آن افسوس میخورم، اما چه انتظاری دارید؟ آدمها از همان اندک بضاعتی که دارند استفاده میکنند.
بیزاری شما نسبت به روانشناسی سنتی آشکار است. چرا؟
این عارضه را قاعدتاً باید از خواندن ادبیات آنگلوساکسون، بویژه چندلر (CHANDLER) و سالینجر (SALINGER) گرفته باشم.
گاهی با خواندن آثار شما آدم از خود میپرسد که نکند الگوی شما «وحشی نیکفطرت»ی باشد که در رؤیای ژان ژاک روسو بوده است؟
من بر این باورم که از روسو بسیار بیزارم، مخصوصاً به سبب کتاب «اعترافات» به نظرم میرسد که مونتنی (MONTAIGNE)، و ولتر درباره مردمان اولیه آمریکا، که نه نیکفطرت بودند و نه وحشی، چیزهای بهتری گفته است. اما شما قصدتان صحبت از آمریندینها (AMERINDIENS) و هنر و فلسفه آنهاست، شما اهالی جزایر ملانزی یا آفریقائیان جنگلهای استوایی را مطرح میکنید و از آنها با لفظ وحشی یاد میشود. این امری اجتنابناپذیر و توضیحناپذیر است. چنین است که در قاموس فرانسه عصر ما واژگانی هستند که نمیتوانید بر زبان آورید… به سبب نسبیت فرهنگها، ادبیات شفاهی، فلسفه نیمهآمریکایی، تصورات ذهنی از زبانهای استرالیایی تبادل فرهنگها، تدریس زبانهای اقلیتهای قومی، نحو زبانهای آمیخته و ناخالص، و غیره.
روز 11 سپتامبر 2001 که برجهای مرکز تجارت جهانی بر روی هم فروریخت چه فکری کردید؟
فکر کردم که همانند همه عملیات جنگیای که مجازاتی جمعی را اعمال میکنند و قصد کشتن ساکنان غیرنظامی را دارند – خواه گلولهباران برلین و بمباران اتمی هیروشیما و ناکاساکی باشد، یا با خاک یکسان کردن بیروت – آن اقدام بیرحمانه را نمیتوان بخشید.
چقدر زمان برای نگارش رمان «اورانیا» صرف کردید؟… و در کجا؟
تقریباً دو سال، و عمدتاً در آلبوکرک (در نیومکزیکو).
مدتها قبل پیش من اعتراف کردید که احترامی تقدسگونه و خاص برای جی.دی.سالینجر [نویسنده ناطوردشت] قایل هستید. آیا هنوز امروز هم چنین است؟
حتی بیش از پیش.
آیا به نقد ادبی توجهی میکنید؟
دوست دارم فکر کنم که به گفتوگو و تعامل با آن میپردازم.
یاد و خاطره نقشی مهم در آثارتان بازی میکند؟
دوست میداشتم که یاد و خاطره بلد بود خوشبختام سازد.
آیا کتابی از کتابهایتان هست که درصدد تصحیح آن برمیآمدید یا حتی از صحنه گم و گورش میکردید؟
کتاب «نبوغ داتورا» (که تازه هیچگاه منتشر هم نشد).
در سالهای دهه70 درباره لوتره آمون (LAUTRE AMONT) و سارتریا فلانری اوکونور مطلب مینوشتید.
گویا رغبتتان به نوشتن در روزنامهها کمتر شده است. چرا؟
این یک کار دورهای است. دوست میداشتم درباره ادبیات مکزیک (نویسندگانی چون سورخوآنا، اوکتاویو پاز، گیلبرتو اوون و کل نویسندگان معاصر مکزیک) مطلب بنویسم. مشکل، مشکل وقت است!
وضع روحی شما در حال حاضر چطور است؟
در قبال وقت اندکی که برایم مانده است احساس بیقراری دارم.
در کجا دوست میداشتید که به خاک سپرده شوید؟
لوکلزیو: بر خاک یک جزیره!
پینوشت:
1- PAUL- JEAN TOULET نویسنده فرانسوی (1867- 1920) و دارای مجموعه اشعاری به نام «قافیههای مخالف» – مترجم
2 – ACCORDS D’EVIAN ، موافقتنامههایی که به تاریخ 18 مارس 1962 میان نمایندگان دولت موقت الجزایر و دولت فرانسه درخصوص استقلال و رفراندوم برای اعطای حق خودمختاری به ملت الجزایر امضا شد – مترجم
3 – BEAT MOUNEMENT ، گروهی از نویسندگان آمریکایی که پایگاهشان غالباً سانفرانسیسکو یا نیویورک بود و رماننویسانی مانند جک کروآک و شاعرانی مانند آلن گینزبرگ از زمره آنان بودند. اینان با بیارزش شمردن ارزشهای طبقه متوسط دهه 1950 خود را به دست حالاتی از جذبه حاصل از سرخوشی و موسیقی جاز سپرده و با تأثیرپذیری از فلسفه اگزیستانسیالیسم در عین حال به نوعی از تصوف شرقی نیز گرایش داشتند. نویسندگانی چون وایت ویتمن و هنری میلر را پیشکسوت خود میدانستند و تحسین میکردند – مترجم
گفتوگو توسط ژاک پییر آمت/ در نشریه فرانسوی لوپوئن – شماره 26
ژانویه 2006