فیلم ریفیفی – معرفی و خلاصه داستان – Rififi 1955
سال تولید : ۱۹۵۵
کشور تولیدکننده : فرانسه
محصول : ایندوس / پاته / پریما.
کارگردان : جولز داسین.
فیلمنامهنویس : رنه ویلر، اوگوست لو برتون و داسین، برمبنای رمانی نوشته لو برتون.
فیلمبردار : فیلیپ اگوستینی.
آهنگساز(موسیقی متن) : ژرژ اوریک.
هنرپیشگان : ژان سروه، کارل مونر، روبر مانوئل، داسین، ماگالی نوئل، ماری سابوره، ژانین دارسی، مارسل لوپوویچی و روبر حسین.
نوع فیلم : سیاه و سفید، ۱۱۷ دقیقه.
گروهی سارق: مغز متفکر، “تونی” (سروه)، کلاهبردار سابق که تازه آزاد شده و حدس میزند بیماری تنفسی مرگباری دارد؛ “ژو” (مونر) که “تونی” از او حمایت میکند؛ “سزار” (داسین) متخصص بازکردن گاوصندوق، و “ماریو” (مانوئل) ـ که همگی هم در ظاهر مردانی محترم و معقولند ـ طی عملیاتی پیچیده و دقیق، به یک جواهرفروشی در پاریس دستبرد میزنند. پس از سرقت، تبهکار رقیب “تونی”، “پییر” (لوپوویچی) و دارودستهاش، از حرفهای نسنجیده “سزار”، از ماجرا باخبر میشوند و طمع میکنند. پسر “ژو” دزدیده میشود و کشمکشهای زیادی در میگیرد تا سرانجام “ریفیفی” (کلمه عامیانه فرانسوی به معنا “مجادله”) تمام میشود.
ریفیفی، بزرگترین فیلم سرقت و دزدی تاریخ سینما («ریفیفی»، واژهای در فرانسهای عامیانه بهمعنای «مخمصه»)، مُقلدهای زیادی داشت که در عنوانشان از «ریفیفی» استفاده کردند اما تنها فیلم داسن در میانشان، اُریژینال است.
تونی لو استفانوآ (سروه) تازه از زندان آزاد شده؛ او که سن و سالاش هم بالا رفته، سرفههای مشکوکی میکند که شاید نشانه مسلول شدنش باشند. حال اگر هم نخواهد دست به کار خطایی بزند، مشکلاش اینجاست که جز دنیای تبهکاران، دنیای دیگری نمیشناسد. نامزد سابقاش حالا با لویی گروتر (گراسه) صاحب یک کلوب، رفت و آمد دارد. استفانوا فقط یک کار میتواند انجام دهد: گروه جدیدی تشکیل دهد و چنان سرقت بزرگ و جسورانهای انجام دهد که بتواند از قِبَلاش سالهای باقی مانده را در رفاه نسبی زندگی کند. اما با طبیعت بشری کاری نمیشود کرد: به محض آن که سرقت حدودا بدون دردسر عملی میشود، خطاهایی از گروه سر میزند و گروتر پیگیر دزدها میشود تا بتواند جایزهای را که برایشان تعیین شده، به جیب بزند. گروتر ضمنا شک برده که استفانوآ در سرقت دست داشته و لو دادن او میتواند رقیباش را هم یک بار برای همیشه از سر راه بردارد.
هسته اصلی فیلم را سکانس سی دقیقهای سرقت تشکیل میدهد که چون سارقین میخواهند زنگ خطر را به صدا در نیاورند، در سکوت کامل فیلمبرداری شده. این، یکی از درخشانترین و هیجانانگیزترین سکانسها در یک تریلر اروپایی است و از لحاظ ساختاربندی، تدوین، و اجرا، به عنوان نقطه عطفی در سینمای ناب (البته با مقادیری اغراق) به سکانس «پلکان اودسا» ی رزمناو پوتمکین (۱۹۲۵) آیزنشتاین پهلو میزند. آن هم با وجود ادعای داسن که علت بیدیالوگ بودن این سکانس را پای فرانسه ندانستن خودش گذاشته، فراتر از زرق و برق فیلم، ریفیفی تصویر شاعرانهای از استفانوآ، سارقی حرفهای به دست میدهد که میداند به زودی میمیرد. پس از آن که گروتر، ماریو (مانوئل)، یکی از اعضای باند و همسرش را میکشد و پسر دوست صمیمیاش را میرباید، استفانوآ، به یک ضدقهرمان تنها تبدیل میشود که فقط در فکر انتقام است و تلاشاش برای نجات پسر بچه، آخرین فرصتی است که برای رستگارشدن در اختیار دارد. با آن که ریفیفی شباهتی به سینمای «واقعگرای شاعرانهٔ قبل از جنگ فرانسه ندارد، ولی داسن موفق شده، واریاسیونی از آن حس و حال شاعرانه را حول محور انتقام ارائه دهد.
خود داسن در نقش سزار، سارقی شیکپوش ظاهر شده. او در ۱۹۴۰ به هالیوود رفت و به عنوان کارآموز در فیلمهای هیچکاک و گارسنکنین کار کرد. در ۱۹۵۲ بعد از آنکه از شهادت علیه سینماگران دیگر در مقابل «کمیته فعالیتهای ضد آمریکایی» سرباز زد، ناماش در فهرست سیاه سناتور مک کارتی قرار گرفت و همین به زندگی حرفهایاش در هالیوود پایان داد. در ۱۹۵۳ به پاریس رفت و با وجود آنکه زبان فرانسه نمیدانست، ریفیفی را ساخت و به خاطرش در ۱۹۵۵، برنده جایزه بهترین کارگردان جشنواره کن شد.
تونی (سرود) و سزار (داسن) با دستهای بسته. این صحنه در فیلم ادغام شد تا نشان دهد داسن بعد از خیانتی که از سوی معاصران آمریکاییاش دید، چه احساسی داشته است.
فیلمنامه از کتاب اوگوست الوبرتن اقتباس شد. میگویند نویسنده، چنان از قلع و قمع کتاباش ناراحت شد که روی داسن هفتتیر کشید! (و داسن در واکنش تنها خندهای تحویلاش داد).