چگونه از استرس و دغدغههای زندگی رهایی پیدا کنیم؟معرفی یک کتاب
مارک منسن در کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها، به این موضوع اشاره میکند: حقیقت پنهان زندگی این است؛ چیزی به نام رهایی از دغدغهها واقعاً وجود ندارد. بالاخره باید دغدغه چیزی را داشته باشید. بخشی از زیستشناسی ماست که همیشه به چیزی اهمیت بدهیم و در نتیجه دغدغهای داشته باشیم. پس سؤال این است که دغدغه چهچیز را داشته باشیم؟
مارک منسن در کتابش هنر ظریف رهایی از دغدغهها، با نثری روان و خواندنی مفاهیم پیچیدهای را بیان کرده است. او این مفاهیم را با آوردن مثالهای مختلف از زندگی واقعی افراد مختلف به خواننده منتقل میکند. نویسنده، زندگی خودش را هم در متن کتاب وارد میکند و همین موضوع باعث میشود که خواننده با کتاب احساس نزدیکی کند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها، مفاهیمی مثل رنج، درد، دغدغه، مرگ و زندگی را بهصورت واقعی و ملموس روایت و واکاوی میکند و همانطور که در متن کتاب هم آمده، شعارش یه کلمه است: «صداقت».
کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها، کتابی است که به شما میآموزد چطور میتوانید در زندگی روی همهچیز به جز مهمترینها خط بکشید.
کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها
روشی نوین برای خوب زندگی کردن
نویسنده: مارک منسن
مترجم: میلاد بشیری
انتشارات میلکان
چارلز بوکفسکی مردی الکلی، زن باره، قمارباز، بیدست و پا، خسیس، بیاعتبار، و در بدترین اوقات زندگی، شاعر بود. بعید است کسی روزی برای یافتن اصول زندگی بهتر به سراغ او برود، یا منتظر باشد نامش را در یک کتاب خودیاری ببیند و دقیقا به همین دلیل او بهترین نقطه آغاز است!
بوکفسکی میخواست نویسنده شود، اما دهها سال طول کشید و تقریبا هیچ کدام از مجلهها، روزنامهها، مجلههای تخصصی، بنگاههای ادبی و ناشران حاضر نشدند اثری از او منتشر کنند. میگفتند که آثارش افتضاح است. خام، زشت و فاسد است. در حالی که توده جوابیههای رد آثار و سنگینی شکستهایش بیشتر و بیشتر میشد، به افسردگی و الکل گرفتار شد؛ دردی که در بیشتر اوقات عمر گریبانش را رها نکرد.
بوکفسکی شغل ثابتی داشت و متصدی بایگانی در اداره پست بود. حقوق ناچیزی میگرفت و بیشترش را خرج مشروب میکرد. باقی مانده حقوقش را هم با قمار و شرطبندی در میدان اسب دوانی به باد میداد. شبها، در تنهایی مشروب میخورد و گاهی اوقات با ماشین تحریر زهواردرفتهاش شعرهایش را چکش کاری میکرد. اغلب، کف زمین از خواب بیدار میشد، چون شب قبل همان جا از هوش رفته بود.
سی سال از عمرش را در تاریکی و پوچی با الکل، مواد، قمار و زنان بدکاره گذراند. وقتی که پنجاه ساله شد، بعد از یک عمر شکست و بیزاری از خود، ویراستار انتشارات کوچکی علاقه خاصی به او پیدا کرد. برای ویراستار ممکن نبود که پیشنهاد پول زیاد یا قول فروش بالا به بوکفسکی بدهد، اما مهر عجیبی به این بازنده مست پیدا کرده بود. تصمیم گرفت بختش را با او بیازماید. این اولین فرصت واقعی بود که بوکفسکی پیدا میکرد. خودش هم متوجه اهمیت موضوع شده بود. در جواب به ویراستار نوشت: «من یکی از این دو گزینه را باید انتخاب کنم: در اداره پست بمانم و دیوانه شوم، یا اینکه از اینجا بیرون بزنم و سرگرم نویسندگی بشوم و از گرسنگی بمیرم. من تصمیم گرفتهام که از گرسنگی بمیرم.»
بوکفسکی، پس از امضای قرارداد، اولین رمانش را ظرف سه هفته نوشت. نام رمانش اداره پست بود. در تقدیم نامه کتابش نوشت: تقدیم به هیچ کس. بوکفسکی شاعر و رمان نویس موفقی شد. شش رمان و صدها شعر منتشر کرد و بیش از دو میلیون نسخه از کتابهایش فروخته شد. بر خلاف انتظار همه، به ویژه خودش، به شهرت رسیده بود.
داستانهایی مثل داستان زندگی بوکفسکی، سرچشمه روایتهای فرهنگی ما هستند. زندگی بوکفسکی، تجسمی از رؤیای آمریکایی است: یک نفر برای آنچه میخواهد میجنگد، هرگز تسلیم نمیشود و بالأخره به بزرگترین رؤیاهایش دست مییابد. عملا فیلمی آماده است تا کسی بیاید و آن را روی پرده سینما ببرد. ما همگی به داستانهایی مثل داستان بوکفسکی نگاه میکنیم و میگوییم: «دیدی! اون هیچوقت تسلیم نشد. هیچ وقت از تلاش دست برنداشت. همیشه به خودش ایمان داشت. در برابر همه دشواریها استقامت کرد و به چیزی که میخواست، رسید.»
پس عجیب است که روی سنگ قبر بوکفسکی این جمله حک شده است: «سعی نکن.» با وجود فروش کتابها و کسب شهرت، بوکفسکی هنوز بازنده بود. او میدانست که موفقیتش حاصل عزمی راسخ نیست. کامیابی او از این حقیقت ریشه گرفته بود که میدانست بازنده است، بازندگی را پذیرفته بود و بعد صادقانه دربارهاش نوشته بود. او هرگز سعی نکرد چیزی غیر از خودش باشد. نبوغ بوکفسکی در گشودن گرههای دشواریا تبدیل شدن به غول ادبی نبود. کاملا عکس این بود. نبوغ او صداقتش بود، به ویژه هنگامی که از جنبههای ناخوشایند وجود خود مینوشت و شکستها و ناکامیهایش را همرسان میکرد.
این داستان واقعی موفقیت بوکفسکی است: کنار آمدن او با خودش به عنوان یک شکست خورده. بوکفسکی هیچ انگیزهای برای موفقیت نداشت. حتی پس از به شهرت رسیدن، وقتی به نشستهای شعر خوانی میرفت، بیش از اندازه مست بود و به حاضران ناسزا میگفت. هنوز هم در ملاء عام بیشرمی میکرد و سعی میکرد با هر زنی باشد. شهرت و موفقیت او را به انسانی بهتر تبدیل نکرد. همین طور هم به خاطر تبدیل شدن به انسانی بهتر نبود که به شهرت و موفقیت رسید.
پرورش نفس و موفقیت اغلب همراه با هم رخ میدهند. اما این لزوما به این معنا نیست که اینها هردو یکی هستند.
فرهنگ امروز ما خلاصه شده است در انتظارات مثبت اما غیرواقعی: خوشحالتر باشید. سالمتر باشید. بهترین باشید، بهتر از دیگران، باهوش تر، فرزتر، ثروتمندتر، جذاب تر، معروف تر، سازنده تر، رشک برانگیزتر، و تحسین شده تر. بینقص و شگفتانگیز باشید، هر روز طلا بخورید و طلا برینید و در حالی که همسر سلفی انداز و دو کودک و نصفتان را برای خداحافظی میبوسید، در بالگردتان بنشینید و به سوی دفتر کارتان بروید. شما شغل فوق العاده لذت بخشی دارید و روزهایتان را صرف انجام کارهای بسیار ارزشمندی میکنید که احتمالا روزی کره زمین را نجات خواهد داد.
اما اگر یک لحظه دست نگه دارید و واقعا به اینها فکر کنید، متوجه میشوید که توصیههای مرسوم زندگی، تمام توصیههای مثبت و خودیارانهای که هر روز میشنوید، در واقع بر نداشتههایتان تمرکز دارند. آنها آنچه را اکنون به عنوان کمبودهای شخصی و شکستهایتان قلمداد میکنید، نشانه میگیرند، و همانها را برایتان برجسته میکنند. شما بهترین راههای
کسب پول را یاد میگیرید چون حس میکنید که در این لحظه پول کافی ندارید. جلوی آینه میایستید و جملات تصدیقکنندهای را تکرار میکنید که مثلا زیبا هستید، چون حس میکنید که زیبا نیستید. به توصیههایی که درباره معاشرت و رابطه و دوستی است، عمل میکنید چون حس میکنید که اکنون دوست داشتنی نیستید. تمرینهای تجسم فکری مسخرهای را برای موفقتر شدن انجام میدهید چون حس میکنید که اکنون به اندازه کافی موفق نیستید.
از قضا، این پافشاری بر چیزهای مثبت، پافشاری بر آنچه بهتر و برتر است، تنها دستاوردش این است که دائما به ما یادآوری میکند چه چیزی نیستیم، یا چه چیزی کم داریم، یا باید چه میشدیم ولی نتوانستیم بشویم. به هر حال، هیچ شخص واقعا خوشحالی نیاز ندارد جلوی آینه بایستد و تکرار کند که خوشحال است. او به طور معمول خوشحال است.
ضرب المثلی تگزاسی میگوید: هرچه سگ کوچکتر باشد، صدای پارسش بلندتر است. یک مرد با اعتماد به نفس نیازی ندارد که ثابت کند با اعتماد به نفس است. یک زن ثروتمند نیازی ندارد که ثابت کند ثروتمند است. بالاخره یا آنطور هستی یا نیستی. اگر دائما آرزوی چیزی را داشته باشی، ناخودآگاه این حقیقت را تقویت میکنی که آن را نداری.
همه آدمها و تبلیغات تلویزیونیشان میگویند رمز زندگی خوب در داشتن شغل بهتر، یا ماشین قوی تر، یا نامزد قشنگ تر، یا وان آب گرم با استخر بادی برای بچهها و… است. شما هم باید باور کنید. دنیا پیوسته به شما میگوید که راه رسیدن به زندگی بهتر، بیشتر، بیشتر و بیشتر است: بیشتر بخرید، بیشتر داشته باشید، بیشتر بسازید، بیشتر باشید. شما پیوسته با
پیامهایی بمباران میشوید که همیشه دغدغه همه چیز را داشته باشید؛ دغدغه خرید تلویزیون جدید، دغدغه مسافرتی بهتر از مسافرت بقیه همکاران، دغدغه خرید محوطه چمن تزئینی جلوی خانه، دغدغه خرید یک مونوپاد خوب و…
چرا؟ حدس من این است: دغدغه داشتن چیزهای بیشتر، برای رونق اقتصاد خوب است. و اگرچه داشتن اقتصاد پررونق هیچ اشکالی ندارد، داشتن دغدغههای بیش از اندازه، به سلامت روحی و روانی آدم آسیب میزند. باعث میشود که بیش از حد به چیزهای ظاهری و ساختگی وابسته شوید و زندگیتان را وقف دنبال کردن سراب خوشحالی و رضایت کنید. کلید زندگی خوب، داشتن دغدغههای بیشتر نیست، بلکه داشتن دغدغههای کمتر، واقعیتر، ضروریتر و مهمتر است.
حلقه بازخورد جهنمی
در مغز هر انسانی موجودی موذی و دمدمی مزاج هست که اگر فرصت یابد، کار را به جنون خواهد کشاند. به من بگویید آیا این برایتان آشناست یا نه گاهی برای رودررو شدن با کسی دچار اضطراب میشوید. این اضطراب از تواناییتان میکاهد و شما کم کم با خودتان فکر میکنید که چرا این قدر مضطرب هستم. حالا شما به خاطر مضطرب شدنتان مضطرب هستید. درست است؛ اضطراب مضاعف! حالا شما به خاطر مضطرب شدنتان مضطرب شدهاید و این باعث میشود بیشتر مضطرب شوید.
یا فرض کنیم مشکل عصبانیت دارید. به خاطر احمقانهترین و پوچترین مسائل از کوره در میروید و هیچ هم نمیدانید چرا. این واقعیت که این قدر زود از کوره در میروید شما را عصبانیتر میکند. بعد، در میان خشم بیاهمیتتان متوجه میشوید که این عصبانیت دائمی، شما را به فردی سطحی نگر و بدجنس تبدیل کرده است، و از این وضعیت نفرت دارید؛ آن قدر نفرت دارید که از خودتان عصبانی میشوید. حالا نگاهی به خودتان بیندازید: شما به خاطر عصبانیت از عصبانی شدنتان، از خودتان عصبانی هستید. لعنت به تو دیوار! بیا، این هم یک مشت!
یا این قدر نگران این هستید که همیشه کار درست را انجام بدهید، که نگران میشوید چرا همیشه این قدر نگران میشوید. یا اینکه به خاطر هر اشتباهی که میکنید، این قدر احساس گناه میکنید که باعث میشود کم کم از اینکه این قدر احساس گناه میکنید، خود گناهکار بین شوید. یا اینکه آن قدر زیاد احساس تنهایی میکنید و غصه میخورید که فکر کردن به آن، باعث میشود بیشتر احساس تنهایی کنید و غصه بیشتری بخورید.
به حلقه بازخورد جهنمی خوش آمدید! به احتمال زیاد، بیش از یکی دو بار با آن مواجه شدهاید. شاید همین حالا درگیرش هستید: «خدایا، من همیشه توی این حلقه بازخورد گیر کردهام؛ من بازندهام. باید دست نگه دارم. وای خدایا! از اینکه به خودم گفتم آدم بازنده، چقدر احساس بازندگی میکنم. باید از این خود بازنده بینی دست بردارم. آه، گندت بزنند! باز هم توی حلقه افتادم. میبینی؟ من بازنده ام! آه! »
مشکل واقعی این است: جامعه امروز ما از طریق عجایب فرهنگ مصرف گرا و شبکههای اجتماعی و خودنمایی و هی ببین زندگی من خیلی از زندگی تو جذابتر است و… نسلی را پرورش داده که عقیده دارد داشتن تجربیات منفی ای مانند اضطراب، ترس، گناه و.. اصلا خوب نیست. منظورم این است که اگر به خبرمایه (فید) فیس بوکتان نگاه کنید، میبینید همه کسانی که آنجا هستند اوقات فوق العاده خوبی دارند. هشت نفر این هفته ازدواج کردهاند، شانزده سالهای در تلویزیون ماشین فراری برای تولدش هدیه گرفت، یک بچه دیگر با ابداع برنامهای برای دستمال توالت و تجدید خودکار آن در صورت تمام شدن، دو میلیارد دلار پول به جیبزده است.
حالا این طرف شما در خانه خودتان مشغول تمیز کردن لای دندان گربهتان هستید و به این فکر میکنید که زندگیتان حتی بیشتر از آنچه فکر میکردید، ناراحتکننده است.
حلقه بازخورد جهنمی در مرز همه گیر شدن قرار دارد و بسیاری از ما را بیش از حد مضطرب، عصبی و از خود بیزار کرده است. در ایام قدیم، بابابزرگ هم احساس مزخرف بودن پیدا میکرد ولی به خودش میگفت: «عجب! امروز واقعا احساس میکنم پهن گاوم. ولی خب، فکر کنم زندگی همینه. برگردم سراغ بیل زدن کاهها.» اما حالا؟ حالا اگر حتی برای پنج دقیقه احساس مزخرف بودن داشته باشید، با سیصد و پنجاه تا عکس از افراد کاملا خوشحال با زندگیهای کوفتی شگفتانگیز بمباران میشوید و غیرممکن است احساس نکنید یک جای کارتان میلنگد. این قسمت آخر است که ما را به دردسر میاندازد. ما به خاطر احساس بدمان احساس بدی پیدا میکنیم. به خاطر احساس گناهمان احساس گناه میکنیم. از عصبانی شدنمان عصبانی میشویم. از احساس اضطرابمان مضطرب میشویم. من چه مرگم شده؟ به این دلیل است که رهایی از دغدغه تا این اندازه کلیدی است. به این دلیل است که رهایی از دغدغه موجب نجات دنیا میشود. چطور؟ با پذیرش این حقیقت که دنیا کاملا به فنا رفته است و این هیچ اشکالی هم ندارد، چون همیشه به همین صورت بوده است و همیشه به همین صورت خواهد بود. با رهایی از دغدغه اینکه احساس بدی دارید، حلقه بازخورد جهنمی را اتصال کوتاه کردهاید؛ به خودتان میگویید، «من احساس مزخرفی دارم، ولی چه اهمیتی دارد؟ » و بعد، انگار که دستهای پری گردهای جادویی دغدغه روی سرتان پاشیده باشند، دیگر به خاطر احساس بدتان، از خودتان متنفر نخواهید شد.
جورج اورول گفت که دیدن چیزی که درست جلوی دماغمان است، تقلای زیادی میخواهد. خب، راه حل استرس و اضطراب ما هم درست جلوی دماغمان است، اما آن قدر سرگرم تماشای فیلمهای مبتذل و تبلیغات دستگاههای پرورش اندام هستیم و آن قدر به یک همسر بلوند جذاب با ماهیچههای شش تکه شکم فکر میکنیم که متوجه راه حل نمیشویم. ما در فضای آنلاین درباره مشکلات جهان اول شوخی میکنیم، ولی واقعا قربانی موفقیت خودمان شدهایم. با وجود این واقعیت که حالا همه مردم تلویزیون صفحه تخت دارند و میتوانند خواربارشان را دم در تحویل بگیرند، مشکلات سلامتی ناشی از استرس، اختلالات اضطراب و انواع افسردگی در سی سال گذشته سر به فلک کشیده است. بحران ما دیگر مادی نیست؛ وجودی است، روحی است. ما آن قدر اجناس کوفتی و آن قدر فرصتهای فراوان داریم که دیگر حتی نمیدانیم دغدغه کدامشان را داشته باشیم.
از آنجا که اکنون بینهایت چیزهای مختلف وجود دارند که میتوانیم ببینیم یا بدانیم، راههای بینهایتی هم وجود دارند که دریابیم عقبیم، یا اینکه به اندازه کافی خوب نیستیم، یا اینکه کاستیها و نواقصی وجود دارد، و این ما را از درون میشکافد.
چون اشکال تمام آن مزخرفات چطور خوشحال باشیم که هشت میلیون بار در فیس بوک در این چند سال به اشتراک گذاشته شدهاند – همان چیزی که هیچ کس درباره تمام این مزخرفات متوجه نمیشود – اینجاست که: میل به تجربهای مثبتتر خود تجربهای منفی است، و به شکلی متناقض، پذیرفتن تجربهای منفی خودش تجربهای مثبت است. این، ذهنیات آدم را کاملا به هم میریزد. پس یک دقیقه به شما فرصت میدهم تا گرهی را که در سرتان درست کردهاید باز کنید و شاید دوباره آن را بخوانید: خواستن تجربهای مثبت، تجربهای منفی است. پذیرفتن تجربهای منفی، تجربهای مثبت است. این همان چیزی است که آلن واتس از آن به نام قانون وارونه یاد میکرد؛ هرچه بیشتر به دنبال احساس بهتری باشید، احساس رضایت کمتری خواهید یافت. جست و جوی یک چیز، تنها این حقیقت را تقویت میکند که شما اکنون فاقد آن چیز هستید. صرف نظر از اینکه واقعا چقدر پول در میآورید، هرچه بیشتر بخواهید پولدار شوید بیشتر احساس فقر و بیارزشی خواهید کرد. صرف نظر از اینکه ظاهر واقعیتان چطور است، هرچه بیشتر بخواهید جذاب و خواستنی باشید خودتان را زشتتر تصور خواهید کرد. صرف نظر از اینکه چه کسانی اطرافتان هستند، هرچه سختتر بخواهید خوشحال باشید و به شما محبت شود، تنهاتر و ترسوتر خواهید شد. هرچه بیشتر بخواهید که به تعالی معنوی برسید، در راه رسیدن به آن، خودمحورتر و سطحیتر خواهید شد.
مثل آن دفعهای است که روان گردان مصرف کرده بودم و حس میکردم هرچه به سمت خانه قدم بر میدارم، خانه از من فاصله بیشتری میگیرد. بله، درست است، من الان از توهمات مصرف روان گردان خودم برای بیان نکتهای فلسفی درباره خوشحال بودن استفاده کردم. اصلا اهمیتی نمیدهم چه فکری میکنید، همان طور که فیلسوف وجودی، آلبر کامو، یک بار گفت (مطمئن هستم که در آن موقع تحت تأثیر مواد روان گردان نبود): «شما هرگز شاد نخواهید بود اگر همیشه در جست وجوی منشاء شادی باشید. هرگز زندگی نخواهید کرد. اگر در جست و جوی معنای زندگی باشید.»
یا به عبارت ساده تر:
سعی نکنید. میدانم حالا میخواهید چه بگویید: «مارک، این حرفت من رو بدجوری تحت تأثیر قرار داد، ولی اون ماشین کامارو که کلی براش پس انداز کردم چی؟ اون بدن خوش اندامی که این همه به خاطرش گرسنگی کشیدم چی؟ هرچی باشه، کلی پول بابت اون دستگاه پرورش اندام دادم! اون خونه بزرگ لب دریاچه که آرزوش رو دارم چی؟ اگه دیگه دغدغه این چیزا رو نداشته باشم، خب، دیگه به هیچ چیزی نمیرسم. من که نمیخوام همچین اتفاقی بیفته، میخوام؟ »
خوشحالم از اینکه این سؤال را پرسیدید. تا حالا دقت کردهاید که گاهی اوقات هرچه کمتر به چیزی اهمیت بدهید، عملکرد بهتری در آن خواهید داشت؟ دقت کردهاید که آدمهای بیخیال اغلب به هدفشان میرسند؟ دقت کردهاید که گاهی اوقات، هنگامی که بیخیال چیزی میشوید، همه چیز خودش جفت و جور میشود؟
دلیلش چیست؟
وارونه نامیدن قانون وارونه بیدلیل نیست: رهایی از دغدغهها تأثیر وارونهای دارد. اگر دنبال کردن مثبت، به منفی میانجامد، پس دنبال کردن منفی هم به مثبت خواهد انجامید. رنجی که در باشگاه ورزشی تحمل میکنید، بر سلامتی و انرژیتان خواهد افزود. روراست بودن درباره نگرانیهای درونیتان شما را در نظر دیگران با اعتماد به نفستر و جذابتر میکند.
رنج رویارویی صادقانه چیزی است که بیشترین اعتماد و احترام را به روابط شما میآورد. تحمل رنج دردها و نگرانیهایتان، چیزی است که اجازه میدهد شجاعت و استقامت را در درونتان بپرورید.
جدا میتوانم همین طور مثالهایی را ردیف کنم، اما منظورم را فهمیدید. همه چیزهای با ارزش در زندگی از طریق فائق آمدن به تجربه منفی مرتبط با آن به دست میآید. هر تلاشی برای فرار از چیزهای منفی، اجتناب، سرکوب یا ساکت کردن آنها فقط نتیجه معکوس میدهد. اجتناب از رنج، خود یک نوع رنج است. اجتناب از درگیری، خود یک نوع درگیری است. انکار شکست خود یک نوع شکست است. پنهان کردن چیزهای شرم آور، خود مایه شرم است.
درد نخی جدانشدنی از بافته زندگی است و تلاش برای بیرون کشیدنش نه تنها غیرممکن، بلکه مخرب است: تلاش برای بیرون کشیدن آن، باعث میشود همه بافته از هم بگسلد. تلاش برای اجتناب از درد، یعنی داشتن دغدغه بیش از اندازه برای درد. در مقابل، اگر بتوانید دغدغهای برای درد نداشته باشید، مهارناپذیر خواهید شد. من در زندگی خودم دغدغه چیزهای زیادی را داشتهام. دغدغه خیلی چیزها را هم نداشتهام. این دغدغههای نداشتهام بودند که همچون مسیرهای نرفته، بیشترین تأثیر را بر من گذاشتند.
به احتمال زیاد کسی را میشناسید که در برههای از زندگیاش هیچ دغدغهای نداشته است ولی توانسته به موفقیتهای بزرگی دست پیدا کند. شاید زمانی هم در زندگی خودتان اتفاق افتاده باشد که هیچ دغدغهای نداشتهاید ولی به قلههای بزرگی صعود کردهاید. برای من، ترک شغل ثابتم در امور مالی، تنها پس از شش هفته کار، برای شروع کسب و کاری
اینترنتی، رتبه خیلی بالایی بین برترینهای دغدغه نبودن خودم دارد. همین طور تصمیمم برای فروش بیشتر اموالم و نقل مکانم به آمریکای جنوبی، هیچ دغدغهای داشتم؟ اصلا. فقط رفتم و این کار را کردم.
این لحظات بیدغدغگی هستند که بیش از هرچیز زندگی ما را تعریف میکنند: تغییری اساسی در شغل، تصمیم ناگهانی برای ترک دانشگاه و پیوستن به یک گروه موسیقی راک، تصمیم برای جدا شدن از آن دوست سست عنصری که بیش از اندازه مچش را گرفتهاید.
رهایی از دغدغه، یعنی با ترسناکترین و دشوارترین چالشهای زندگی روبه رو شوید و با وجود این به کارتان ادامه دهید. گرچه رهایی از دغدغهها ممکن است به ظاهر ساده به نظر برسد، اما در باطن، این قضیه یک بوریتوی کاملا ویژه است. نمیدانم واژهای که گفتم چه معنایی دارد، ولی اصلا برایم اهمیتی ندارد. بوریتو به نظر فوق العاده میآید، پس بگذارید با همین جلو برویم. بیشتر ما در طول زندگیمان به خاطر دغدغه بیش از اندازه به تقلا میافتیم. آن هم برای چیزهایی که سزاوار نیست به دغدغه تبدیل شوند. ما زیادی دغدغه آن مأمور بداخلاق پمپ بنزین را داریم که باقی پولمان را با سکه داد. زیادی دغدغه آن را داریم که سریال مورد علاقهمان به آخر رسیده است. زیادی دغدغه پیدا میکنیم وقتی که همکارانمان به خودشان زحمت نمیدهند درباره آخر هفته فوق العادهمان از ما سؤال کنند.
در همین حال، بدهیهایمان از حد و اندازه گذشته، سگمان از ما متنفر است و پسر جوانمان در دستشویی شیشه میکشد. با وجود این ما داریم به خاطر چند تا سکه و سریال همه ریمون را دوست دارند عصبانی میشویم.
ببینید، قضیه از این قرار است. شما یک روز خواهید مرد. میدانم یک جورهایی این حرفم بدیهی است، اما فقط خواستم به شما یادآوری کنم. شما و تمام کسانی که میشناسید به زودی خواهید مرد. در این مدت کوتاه میان اینجا و آنجا، دغدغههای محدودی میتوانید داشته باشید؛ در واقع خیلی کم. اگر بخواهید دغدغه هرکس و هر چیز را بدون تفکر آگاهانه و تصمیمگیری داشته باشید، خب، در این صورت به فنا رفتهاید.
هنر ظریفی در رهایی از دغدغهها وجود دارد. هرچند این مفهوم ممکن است مسخره به نظر برسد و من هم عوضی به نظر برسم. آنچه اینجا راجع به آن صحبت میکنم، اساسا یاد گرفتن روشی برای تمرکز و اولویتبندی مؤثر افکارتان است؛ اینکه چگونه با توجه به ارزشهای شخصی و برگزیده خودتان انتخاب کنید چه چیزی برایتان مهم است و چه چیزی مهم نیست. این کار بسیار دشواری است. دستیابی به آن، یک عمر تمرین و انضباط میخواهد. مرتب در آن شکست خواهید خورد. اما این شاید با ارزشترین کوشش زندگی هر انسانی است.
چون وقتی دغدغههای زیادی داشته باشید، وقتی که دغدغه هرکس و هر چیز را داشته باشید، میپندارید که همیشه باید خوشحال و آسوده باشید و همه چیز باید دقیقا همان طور باشد که شما میخواهید، و این حق شماست. اما این بیماری است و شما را زنده زنده خواهد خورد. در این صورت، هر مشقتی را به عنوان بیعدالتی خواهید دید، هر چالشی را به عنوان
شکست، هر ناخوشایندی ای را به عنوان تحقیر و هر مخالفتی را به عنوان خیانت. در جهنم کوچکی به اندازه جمجمهتان محبوس خواهید شد و در آتش حق به جانبی و یاوه سرایی خواهید سوخت و دور حلقه بازخورد جهنمی بسیار شخصی خودتان خواهید چرخید؛ پیوسته در حرکت، اما بدون رسیدن به هیچ مقصدی.