معرفی کتاب پرستوهای کابل، نوشته یاسمینا خضرا
داستان رمان پرستوهای کابل که در کابل تحت حکومت طالبان میگذرد، خواننده را با زندگی دو زوج آشنا میکند:
محسن از خانوادهی کاسبهای ثروتمند است که طالبان نابودشان کردهاند و زونیرا، همسر زیبایش، که زمانی قاضی بوده، حالا دیگر مجاز نیست بیهمراهی یک مرد و بیپوشاندن چهره از خانه بیرون برود.
موازی با این زوج و دنیایشان عتیق قرار میگیرد که زندانبان است؛ مردی که صادقانه ایدئولوژی طالبان را پذیرفته و تلاش میکند اعتقادش را از دست ندهد و زنش، مسرت، که در جنگ جان او را نجات داده و در حال حاضر از بیماری و نومیدی رو به مرگ است. محسن که سرخورده و وامانده در خیابانهای کابل پرسه میزند، خود را میان جمعی مییابد که میخواهند زنی زانی را سنگسار کنند. آن جوّ هیستریک او را کرخت میکند و خشمش را برمیانگیزد و او هم به سمت صورتِ زنِ محکوم که تا کمر مدفون شده، سنگ پرتاب میکند. با این عمل زندگی هر چهار شخصیت به سوی سرنوشتشان رهسپار میشود.
پرستوهای کابل رمان خیرهکنندهای است که با روایتی دقیق و موشکافانه شفقت و همذاتپنداری را در خواننده برمیانگیزد. نویسنده با نثری روان و خنثی روایتی از کابل دورهی طالبان به مخاطب ارائه میدهد که در ذهنش ماندگار میشود.
یاسمینا خضرا خواننده را به خیابانهای داغ و خاکآلود کابل میکشاند و شناخت تازهای از جامعهای به دست میدهد که خشونت و ریا در آن آدمها را به پرتگاه نومیدی سوق میدهد.
پرستوهای کابل
نویسنده : یاسمینا خضرا
مترجم : مهدی غبرایی
انتشارات نقش و نگار
۲۱۹ صفحه
عتیق شوکت شلاقش را تاب میدهد، سعی میکند به زور از میان جمعیت ژنده پوش که در بازار مثل برگهای پژمردهی دستخوش باد، دور و بر دکهها ویلان اند، راه باز کند. دیر کرده است؛ اما تند راه رفتن را محال میبیند. انگار در یک کندو گیر کرده است، ضربات وحشیانهای که میزند هدف معینی ندارد. مردم در روز سوگواری از خود بیخود شدهاند.
ازدحام جمعیت سر عتیق را به دوار میاندازد. در چنین امواج متلاطم جمعیت گدایان از چهار گوشهی شهر میرسند و با گاریچیها و تماشاگران برای یافتن جای خالی فرضی رقابت میکنند. هجوم باربران و بوی مواد فاسد، فضا را از تعفن زنندهای میآکند و تراکم بیامان گرما گردشگاهها را خفقان آور میکند. چند زن شبح وار که با برقعهای تیره از دیگران متمایز شدهاند، دستها را به التماس دراز میکنند و به رهگذران چنگ میزند؛ نصیب بعضیشان سکهای میشود و سهم بقیه ناسزا. هر وقت زنی سماجت میکند، شلاقی توأم با خشم نثارش میشود و او را پس میراند؛ اما عقب نشینیشان کوتاه است و طولی نمیکشد که هجوم از سر میگیرند و لابههای تحمل ناپذیر خود را سر میدهند. دستهای دیگر، عدهای کور و کچل با صورتهای پر از عن دماغ و مگس، نومیدانه دور بساط میوه فروشها پرسه میزنند و مزاحم فریادهای موزونشان برای فروش کالاشان میشوند، آن هم فقط برای هجوم به پیاز یا گوجه فرنگی گندیدهای که شاید یک مشتری هوشیارته سبد آنها پیدا میکرد.
فروشندهای سرشان داد میکشد: «اینجا نمیشود بمانید! » و چماقی را بالای سرشان تاب میدهد. «برایم بدشانسی می آورید؛ بگذریم از هزار جور ساس و شپش.»
عتیق شوکت نگاهی به ساعتش میاندازد و دندانهایش را از عصبانیت به هم میفشرد. مأمور اعدام میبایست ده دقیقه پیش رسیده باشد و او، عتیق، هنوز در خیابانها پرسه میزند. خشمگین، باز با شلاق چند رشتهاش شروع می کند به زدن، سعی دارد از میان سیل جمعیت راهی باز کند. بیهوده گروهی از پیرمردان را به باد شلاق میگیرد که به ضربات او حتی به اندازهی شنیدن هق هق دخترکی گم شده در جمعیت هم، اعتنا نمیکنند. بعد، از راهی که پس از عبور یک کامیون باز شده، استفاده میکند و با اینکه پایش میلنگد، به زحمت از میان جمعیت به طرف کنارهی خلوتتر خیابان میرود و به سوی ساختمانی که غریبانه وسط منطقهی وسیعی از سنگ و آجر سر برآورده، میشتابد. ساختمان که پیشتر درمانگاه بوده و مدتها متروک مانده و اشباح شبانه غارتش کردهاند، اکنون در اختیار طالبان است و از آن به عنوان زندان موقت برای اجرای مراسم اعدام محلی در ملأعام استفاده میکنند.
مرد ریشو و شکم گندهای که کلاشینکف (۱) در دست دارد با عصبانیت فریاد میزند: «تا حالا کجا بودی؟ یک ساعت پیش یک نفر را دنبالت فرستادم.»
عتیق بیآنکه پا سست کند، میگوید: «معذرت میخواهم، قاسم عبدالجبار خانه نبودم.» بعد با صدای رنجیدهای اضافه میکند: «تو بیمارستان بودم، مجبور بودم زنم را ببرم؛ فوری بود.»
قاسم عبد الجبار غرغر میکند. اصلا قانع نشده، انگشتش را روی صفحهی ساعت مچیاش میگذارد و به عتیق نشان میدهد که حوصلهی همه سر رفته و تقصیر اوست. عتیق سر و شانههایش را به سمت دیوار خم میکند و میبیند مردهای مسلح دو طرف در اصلی روی زمین چمباتمهزده و منتظر او هستند. یکی از آنها میایستد، خاک روی نشیمنگاهش را میتکاند، به سمت وانتی که حدود پانزده متر آن طرفتر پارک شده میرود، سوار میشود، موتور را روشن میکند و به سمت در ورودی زندان برمی گردد.
عتیق شوکت دسته کلیدش را از زیرجلیقهی بلندش درمی آورد و با عجله وارد زندان میشود. دو زن شبه نظامی برقع پوش دنبالش میروند. در گوشهی سلولی در پرتو نوری که از پنجرهای کوچک میتابد، زنی محجبه نمازش را تازه تمام کرده است. دو زن شبه نظامی از زندانبان میخواهند دور شود. وقتی تنها میشوند، منتظر میمانند تا
زندانی بلند شود. بعد به او نزدیک میشوند، بیادبانه دستور میدهند که بیحرکت بایستد و شروع میکنند به بستن او؛ دستهایش را دو طرف تنش و پاهایش را از میانهی ران به یکدیگر محکم میبندند. پس از اطمینان از اینکه طناب خوب کشیده و گرهها محکم شدهاند، زن را در کیسهی پارچه یی زمخت و بزرگی میپیچند و پیشاپیش خود در راهرو به جلو هل میدهند. عتیق که نزدیک در منتظر است، به قاسم عبدالجبار علامت میدهد که دو زن شبه نظامی دارند میآیند. قاسم به نوبهی خود به مردهایی که جلو زندان هستند، میگوید کنار بروند. چند تماشاگر ساکت که از ساختمان فاصله دارند، از دیدن این حرکات به هیجان میآیند. دو زن شبه نظامی قدم به خیابان میگذارند، زیر بغل زندانی را میگیرند و او را هل میدهند پشت وانت. روی نیمکت مینشانندش و خودشان دو طرفش مینشینند؛ چنان به او میچسبند که بینشان گیر میکند.
عبدالجبار نردههای پشت وانت را بلند میکند و چفت را میاندازد. برای آخرین بار به زنهای شبه نظامی و زندانیشان نگاهی میاندازد تا مطمئن شود همه چیز رو به راه است، بعد کنار راننده مینشیند و با قنداق تفنگ به کف وانت میکوبد و علامت میدهد راه بیفتند. وانت حرکت میکند و کامیونی که رویش چراغ گردان نصب شده و پر از سربازهای شبه نظامی ژولیده است، همراهیاش میکند.
محسن رمت پیش از اینکه تصمیم بگیرد به جمعیت توی میدان بپیوندد، زمان درازی تردید میکند. مقامات رسمی اعدام زنی بدکاره را در ملأعام اعلام کردهاند: زن میبایست سنگسار شود و بمیرد. چند ساعت پیش کارگران به جایگاه اعدام آمده و چند فرغون پر از سنگ آنجا خالی کرده و گودال کوچکی به عمق نیم متر کندهاند.
محسن در بسیاری از این مجازاتهای بدون محاکمه حاضر بوده است. همین دیروز دو مرد جوان — یکی از آنها نوجوان بود از جرثقیلی که پشت کامیون نصب بود، به دار آویخته شدند؛ اجسادشان را تا غروب پایین نیاوردند.
محسن از اعدام در ملأ عام متنفر است. این کارها او را از آسیب پذیریاش آگاه و به محدودیتهایش حساس میکند؛ بینشی ناگهانی از پوچی اشیا و آدمها به او میدهد. در چنین لحظاتی هیچ دستاویزی نمییابد تا به ایقانی که در گذشته داشت بچسبد، روزگاری که چشم به آینده داشت تا آن را از آن خود کند. اولین باری که مردن کسی را دید
قاتلی که یکی از اعضای خانوادهی قربانی گلویش را برید حالش به هم خورد. از آن پس شبهای پی درپی دچار کابوس میشد. بارها از خواب میپرید و مثل آدمهای جنزده فریاد میکشید؛ اما زمان گذشته و ظاهرا اعدامها به صحنههایی روزمره از زندگی عادی مردم بدل شدهاند؛ طوری که مردم کابل نگران به تأخیر افتادن یک اعدام می شوند. حالا قربانیان مجازات را دسته جمعی میکشند و محسن کم کم دیگر کابوس نمیبیند. ندای وجدانش خاموش شده است. همین که چشمهایش را میبندد به خواب میرود. تا صبح مثل سنگ میخوابد و وقتی بیدار میشود، سرش مانند کوزهای خالی است. برای او و دیگران مرگ موضوع پیش پا افتادهای است. از این بیشتر، همه چیز پیش پا افتاده است. گذشته از اعدامها که شیوهی حاکمان برای برقراری نظم است، هیچ چیز دیگری وجود ندارد. کابل مثل اتاق انتظاری است برای رسیدن به جهان دیگر: اتاق انتظاری تاریک که برگشتن به آن نامعلوم است؛ محنتی دشوار برای تذکیه؛ وضعیتی پنهان و تحمل ناپذیر که ناظر خصوصیترین اعمال آدمی است.
محسن نمیداند کجا برود، یا با بیکاری چه کند. هر روز، با شروع صبح در مناطق ویران شهر آشفته حال و با صورتی خالی از احساس، سرگردان میشود. در روزگار قدیم – مثلا همین چند سال پیش – دوست داشت غروبها در بولوارهای کابل قدم بزند. سابق ویترین بهترین فروشگاههای بزرگ چیز زیادی برای عرضه نداشتند؛ اما هیچ کس جلویت را نمیگرفت و با شلاق به صورتت نمیزد. مردم با انگیزهی قوی دنبال کسب و کار، دستیابی به شور و هیجان و طرحهای عجیب و غریب میرفتند. مغازههای کوچک مملو از اجناس بودند، همهمهی جمع از آنها بیرون میریخت و مانند سیلی از دوستی و خیرخواهی در پیاده روها روانه میشد. پیرمردها در صندلیهای حصیری جا میگرفتند، بادبزنهایشان بیاعتنا روی شکمهایشان بود، قلیان میکشیدند و گهگاه از گوشهی چشم به پرتو آفتاب نگاه میکردند. و زنها، با اینکه چادر سر میکردند و از پشت توری برقع بیرون را تماشا میکردند، همچون وزش هوای گرم بوی خوشی از آنها به مشام میرسید. مسافران ایام گذشته سوگند میخوردند که در تمام گشت و گذارها هرگز به چنین مه رویان افسونگری برنخوردهاند. اینها دوشیزگانی دست نایافتنی بودند که خندههایشان ترانه و شکوهشان رؤیایی شادمانه بود. و همین دلیل بس بود تا برقع را لازم کند؛ بیشتر برای حفظ زنان از چشم نامحرم تا معاف کردن مردان از فریبندگی بیکران… چقدر آن روزگار دور به نظر میرسد. آیا واقعا این ها حقیقت داشت؟
این روزها بولوارهای کابل دیگر تماشایی نیست. نماهای اسکلتی که به قدرت معجزه هنوز سرپاست، گواهی میدهد که کافهها، غذاخوریها، خانهها و ساختمانها همه دود شدهاند. خیابانهای آسفالت کابل حالا پر از چاله چوله است و صبح تا شب صندلها و دمپاییهای چوبی آنها را میخراشد. لبخند از لب فروشندگان محو شده است. قلیان کشها ناپدید شدهاند. مردان کابل پشت عروسکهای سایه بازی پنهان شدهاند و زنان در کفنی به رنگ تب یا ترس مومیایی شدهاند و یکسره ناشناس ماندهاند.
در زمان هجوم روسیه محسن ده ساله بود، در سنی که آدم نمیفهمد چرا ناگهان باغها ویران میشوند و روزها مثل شبها خطرناک؛ سنی که آدم درک نمیکند به چه آسانی محنتهای بزرگ رخ میدهد. پدر محسن بازرگان ثروتمندی بود. خانوادهی او در عمارتی در مرکز شهر به سر میبردند و دوستان و اقوام مدام مهمانشان بودند.
محسن چیز زیادی از آن دوره به خاطر نمیآورد، اما مطمئن است که خوشبختی او کامل بود، هیچ کس بابت غش غش خنده با او دعوا نمیکرد یا نمیگفت بچهای دردانه و دمدمی است. بعد روسها، فوج فوج، با ارتش مصیبت بار و عظمت فاتحانه آمدند. آسمان افغانستان که زیباترین ترانههای شبانی زیر آن سروده میشد، ناگهان از هجوم
شکاریهای مسلح تیره و تار شد؛ خط دودجتها لاجوردی زلال آسمان را هاشور زد و پرستوهای هراسان زیر رگبار موشکها پراکنده شدند. جنگ آغاز شده بود. در واقع، تازه منزلگاه خود را یافته بود….
صدای بوق محسن را به یک سو میراند. به طور غریزی، شال بلندش را برای محافظت از گردوغبار روی صورتش میکشد. وانت عبدالجبار درست از چند میلی متری او میگذرد، به سرعت وارد میدان میشود و وانت دو دیفرانسیل پشت سر اوست. جمعیت با دیدنشان غریو ناهمگونی سر میدهد و پیرهای ژولیده و جوانهای باریک اندام برای یافتن بهترین جا از سر و کول هم بالا میروند. شبه نظامیان برای آرام کردن مردم از چپ و راست ضربات وحشیانه نثارشان میکنند.
وانت جلوی گودال تازه کنده میایستد. به گناهکار کمک میکنند پیاده شود. صدای بدوبی راه از همه سو بلند است. جمعیت باز موج برمی دارد و آنهایی را که حواسشان کمتر جمع است عقب میراند.
جمعیت میگذرد و تقریبا در جلو جا میگیرد. روی پنجههای پا میایستد، آدم متعصب درشت هیکلی را میبیند که زن ناپاک را بلند میکند و در حفره «می کارد». برای راست نگه داشتن و جلوگیری از حرکت زن، او را تا ران مدفون میکند. مردی روحانی دنبالهی دستارش را روی شانهاش میاندازد، آخرین نگاه تحقیرآمیز را به کسی که توی چادر کیسه پی آمادهی مردن است، میاندازد و فریاد میزند: «در بین ما کسانی هستند که مانند ما انسانند، اما مانند خوک در کثافت غلت میزنند. ندای سروش به گوششان بیهوده است و بیهوده آموختهاند چه زیانهایی در کمین وسواسهای نفسانی است. تسلیم هوسها میشوند؛ زیرا ایمانشان برای مقاومت در برابر وسواسها سست است…