نیکوس کازانتزاکیس که بود؟ به مناسبت سالروز درگذشت او

«عصر ما عمیقا فاجعه‌آمیز است. هر انسان زنده راستینی بر اثر سرنوشت غم‌انگیز زمان خود از درون متلاشی شده است»

نوشته همایون نوراحمر: کیمون kimon محقق و ادیب یونانی کازانتزاکیس را زاهدترین مردی می‌پندارد که تا به حال دیده و شناخته است.

نیکوس کازانتزاکیس در 1885 در کرت به دنیا آمد و در گیر و دار طغیان خونین مردم کرت بر ضد حکومت عثمانیان به رشد رسید و خانواده‌اش یک چند به جزیره ناکسوس (Naxos) کوچید. نیکوس در آنجا در مدرسه فرانسویان که توسط راهبان کاتولیک اداره می‌شد، نام‌نویسی کرد. بعد در آتن علم حقوق آموخت.

آخرین نوشته‌هایش، مقالاتی درباره فلسفه و ادبیات و ترجمه‌هایی از آثار نویسندگان خارجی بویژه فرانسوی و آلمانی بود. درامها و سفرنامه‌هایی نوشت و اشعاری سرود و به دنبال آن چند رمان نیز به رشته تحریر درآورد.

نیکوس، چون مرد ناآرامی بود و از لحاظ کنجکاوی، سیری‌ناپذیر و مشتاق تجربه‌اندوزی، پیوسته به اروپا سفر می‌کرد و آسیا و خاورمیانه را از نظر گذرانید. سفرنامه‌هایش حال و هوایی رومانتیک داشت و از لحاظ درک مستقیم درباره مردم و سرزمینشان نشانه می‌گرفت.

تحقیق و تفحص ذهنی او نیز درخور تأمل و تفکر بود. چرا که آثار برگسون، داروین-نیچه، دانته (کمدی الهی او را ظریفانه به یونانی ترجمه کرد)، سروانتس، هومر، کارل مارکس، لیتن، مسیحیت و بودیسم را دقیقا کاویده بود.

کتاب حماسی و تاریخی اودیسه (1938(odyssei در 24‌ مجلد که 33،333 خط یا سطر را در برمی‌گرفت و اودیسه هومر را با یک رشته حوادث از سوی اودیسیوس (odysseus) در جست‌وجوی دنیای جدید پیوند می‌داد، از آثار ارزنده کارانتزاکیس به شمار آمده است.

کازانتزاکس در این اثر متناوبا به‌عنوان یک شهریار، یک دلاور، یک سلحشور، یک زیباشناس، یک عاشق، یک زائر و کسی که می‌خواهد تمدن کهنه و پژمرده را نابود کند و دنیای دیگری را بنا نهد و در سرگردانی خود پیوسته بر آن است تا معنای آزادی را بداند و مدام در جست‌وجوی روح خود و خدا گام برمی‌دارد، به تصویر کشیده می‌شود.

رمانهای کازانتزاکیس که در سالهای آخر زندگی او به رشته تحریر درآمده‌اند، با رفتار زرق و برقرار قهرمانان پیوند می‌خورند.

«زوربای یونانی»(1946‌)«مسیح باز مصئوب»(1954)«آزادی و مرگ»(1957) گدای خدا (1962)«آخرین وسوسه مسیح» (1960‌)«گزارش به گرکو»(1965) از آثار ارزنده این نویسنده تواناست.

کازانتزاکیس ده سال آخر زندگی خود را در آنتیب گذرانید و در بازگشت از چین در 1957 بدرود زندگی گفت.

نیکوس کازانتزاکیس درباره شیوه نویسندگی عقایدش را این گونه بیان می‌کند:

«چینیها گفته بسیار عجیبی دارند: «ممکن است از اینکه در عصر جاذب و دلنشینی‌زاده می‌شوید، به مصیبتی گرفتار آیید.»

نیکوس کازانتزاکیس

آری عصری که در آن‌زاده می‌شویم، عصر دلنشینی است که از انقلابها، از کوششهایی با طبیعت و نهادی متلوّن و گونه‌گون و از تصادمهایی چند لبریز است، تصادمهایی که نه فقط چون روزگاران پیشین میان تقوا و شرارت وجود داشته است، بل که از همه فاجعه‌آمیزتر است-میان فضایل نیز جاری بوده است.

سالخوردگان سنت‌گرایانه پذیرفته‌اند که تقوا و فضایل به از دست دادن اعتبار خود آغازیده‌اند؛ اینان دیگر با مذاهب، اخلاقیات و نیازمندیهای ذهنی عصر حاضر ارضای خاطر نمی‌گیرند.

احتمالا استدلال می‌کنند که روح و روان آدمی رشدی بسیار یافته و دیگر در میان قالبهای موجود نمی‌گنجد. یک جنگ خانگی، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه، در جوهر عصر ما و در تمامی آدمیان معاصر عمیقا بروز کرده است. جنگی بی‌رحمانه میان اسطوره‌های کهن که اینک توان از دست داده، اما هنوز مأیوسانه می‌کوشد راهبر زندگیمان باشد و اساطیر نو-که هرچه ناشیانه و بی‌نظم و ترتیب، سر به منازعه می‌گذارد تا بر روابطمان تسلط یابد.

از این روست که عصر ما عمیقا فاجعه‌آمیز است. هر انسان زنده راستینی بر اثر سرنوشت غم‌انگیز زمان خود از درون متلاشی شده است؛ و در نتیجه کار هر نویسنده زنده راستین-چه شاعر باشد، و چه داستان‌پرداز و چه نمایشنامه‌نویس-در ذات،-ناگریز فاجعه‌برانگیز می‌گردد.

غرض من از فاجعه، درگیری و ستیزه نیروهای مخالف و متضاد درد و رنج، استهزا و سرزنش، طغیان و شورش است، و جست‌وجو برای یافتن آرامش و موازنه از دست رفته و پیش اخطارهایی در فرا رسیدن توفان. لبان و سرانگشتان برخی از آدمیان آن‌چنان حساس‌اند که به هنگام فرا رسیدن توفان، سوزشی در خود می‌یابند، پنداری سوزنهای بی‌شماری بر آنها فرو می‌رود.

لبان و سرانگشتان یک هنرمند خلاق نیز به همین گونه است. وقتی آن‌چنان مطمئن از توفانی که یکسره سر به سوی ما گرفته است و سخن می‌راند، کلام اواز تصورات و تخیلاتش نشأت نمی‌گیرد، بل این لبان و انگشتان اوست که پیش از همهٔ اعضایش نخستین شررهای توفان را دریافت داشته است. پس می‌باید دلیرانه این واقعیت را بپذیریم که آرامش، شادمانی خودسرانه و (اصطلاحا) نیکبختی به اعصار دیگری، چه در گذشته و چه در آینده تعلق دارد نه به دوران ما، چرا که به فلک دلتنگی گام نهاده‌ایم.

از این روز طبیعتا تمامی سبکهای گونه‌گون ادبی می‌باید جنبه نمایشی داشته باشند تا بتوانند منازعه بشر مدرن را در دلهره‌ها و امیدهایش به راستی به تصور بکشد، زیرا درام بیش از هر شکل دیگری، این رخصت و یا فرصت را به خالق اثر می‌دهد تا به نیروهای بی‌لجام و قوای افسار گسیخته روح آدمیان با تجسم آنان در قهرمانانی گونه‌گون نظم و ترتیبی بخشد.

من خود این تصور غم‌انگیز را از آغاز جوانی در ارتباط با زندگی معاصر آزموده‌ام، با حرمتی آمیخته با ترس و با بصیرتی عمیق، زیرا هر انسانی که بخواهد با دوستانش با یاری نوشتن در ارتباط باشد، مسئولیتی در خود حس می‌کند.

من، نخست کوشیده‌ام تا آن‌جا که امکان دارد، این عصر «جاذب و دلنشین» را که در آن‌زاده شده‌ام، بیازمایم و بر آن بوده‌ام تا به وضوح نیروهای متناقض و متباین را که به منازعه دست یازیده و هماهنگی را خواستار بوده‌اند-نه آزادی را-نظاره کنم.

همه آثار من،-فرقی نمی‌کند که تا چه حد کوشیده‌ام که بی‌جنبش و چکامه‌وار باشد-شتابانه ضربات تند نمایشی را عرضه می‌دارند. چندان که سرانجام من خود پذیرفته‌ام که درام، معتبرترین و پرتحرک‌ترین شکل ادبی است. ازاین‌رو الزاما چنین قالبی را در نوشته‌هایم به کار گرفته‌ام.

با این اندیشه، به نوشتن قالبهای نمایشی دست یازیدم. گاه به شعر بدون وزن و گاه به نثر. گرچه غالبا به بهانه‌ای زمانهای کهن و افسانه‌ها را به خدمت گمارده‌ام، محتوای واقعی آثارم ضرورتا معاصر، زنده و از مشکلات و دردهای اجتماعی عصر خودمان بهره‌مند بوده‌اند. با این همه، آنچه که مرا آزرده و اغوا کرده است، این دلتنگیها و غصه‌ها نیست. امیدهای بزرگی که قادرمان می‌سازد تا قد برافراشته داریم، و آرام و مطمئن به فراسوی توفان، به سوی سرنوشت آدمی چشم بدوزیم، نیز مرا پریشان‌خاطر می‌کند.

بدین سبب کوشیده‌ام که به این امیدها نیز نظم و ترتیبی بدهم. همچنان‌که به دلخواه در عذاب بوده‌ام، نه تنها درباره مفهوم امروز جهان که هم خردکننده و هم تحلیل‌رونده است، اندیشه کنم. بل، بویژه درباره دنیای آینده، که اجزایش را به یکدیگر پیوند می‌دهد تازاده شود، تفکر کرده‌ام.

بدین‌سان دریافته‌ام که شخص خلاق عصر ما اگر تماما درونی‌ترین بیانش را به نظم و ترتیب درآورد، به بشر آینده یاری خواهد داد تا ساعتی سریع‌تر و اندکی کامل‌ترزاده شود.

قصد من از نوشتن به گونه درام چنین است که؛ احتمالا قادر خواهم بودتا نیروهای درخشان و تیره را، که امروزه در حالت جنگ‌زده‌ای زیست می‌کنند، آشتی بدهم و توازن آینده را از پیش باز گویم.

در تئاتر یونان کهن، قهرمانان تراژیک، شاخه‌های پراکنده‌ای از رب النوع شراب به شمار می‌آمدند، با یکدیگر در نزاع و ستیز بودند.‌ چرا که هرکدام جزئی از کل بودند و فقط یک جنبه از الوهیت را ارائه داشتند. رب النوع شراب که خود را رب النوعی کامل می‌پنداشت، پنهانی در صحنه نمایش بر جای می‌ایستاد و بر بازی و ارائه آن فرمان می‌راند. در نزد تماشاگران مبتدی و ناوارد، شاخه‌های پراکنده و منازعه‌گر رب النوع شراب در درون آنها به یکدیگر ملحق می‌شدند و پنهانی به آشتی در می‌آمدند و جسم او را تکامل می‌بخشیدند و بدین‌گونه توازن به وجود می‌آوردند.

حس می‌کردم در نمایشنامه‌های معاصر که برخی از قهرمانانش به مخالفت با یکدیگر برمی‌خیزند، توازن آینده می‌باید پیوسته به طور یکسان-به‌رغم عداوت و کینه‌ای که اینان در ارتباط باهم دارند-بروز کند.

در حال حاضر، خود را در لحظه ویژه‌ای از آفرینش می‌یابم، در لحظه‌ای که حتی فردی‌ترین کوششهای دلیرانه‌مان در بیشتر موارد محکوم به شکست و درماندگی است. با این همه، حتی این شکستها ثمربخش و بارآورند. اما نه برای ما، بل، برای اخلاقمان. به دیگر سخن، این شکستها جادای را هموار می‌کنند تا آینده فرا رسد.

به اعتقاد من، سه راه اصلی به روی نویسندگان خلاق گشوده شده است: نخست، راه پرواز. که با دلتنگی حوادث رمانتیک دوران گذشته و دنیاهای تخیلی خود را در یاد آوریم تا مشکلات و واقعیتهای مخاطره‌آمیز دوران کنونی را به فراموشی بسپاریم. دیگر راه تجزیه و فروریختگی؛ که در آن هرج و مرج اخلاقی، معنوی و اجتماعی را که در برابر چشمانمان فرو می‌ریزد، به نظم و ترتیب بکشانیم.

و آخر، راه یگانگی و توحید؛ انتقال به «ورای نایگانگی» با این دانش که این خود طلیعه‌ای است از یک توحید نو و کوششی در دیدن و اعلام داشتن دنیای آینده. این سومین راه، راهی بس مجادله‌آمیز و پرمخاطره است. در چکامه قهرمانی خود، یعنی «اودیسه»، کوشیده‌ام که همین راه را در پیش گیرم و در «سودوم و گومورا» راه دوم را.

«سودوم و گومورا» دنیای معاصر را پیش از فرا رسیدن برایمان به تصویر می‌کشد. از شهری سخن به میان می‌آورد که دیوارهایی به گرد خود برافراشته است و بر آنها عبارت توهین‌آمیز و مرگ‌آفرینی بدین مضمون نوشته است: «در این‌جا، خداوند زیست نمی‌کند.»

این عبارت چه معنایی دارد؟…. معنایش این است که هیچ لجامی در مهار کردن غرایزمان یا هیچ پاداشی برای نیکیها و هیچ عقوبتی برای شرارتها وجود ندارد. از تقوا، آزرم، و عدالت اثری نمی‌توان یافت. ما گروهی از گرگهای خشم آلوده‌ایم. خداوند ندا درمی‌دهد که: «قلبهاشان از شادی لبریز گشته، مغزهایشان به فزونی، به نخوت و غرور گراییده، و شکمهایشان انباشته از طعام است.

اینان سیب درخت دانش را خورده‌اند و خواهند مرد! دیوان درونشان در سیاه‌چال‌ها دفن شده‌اند. اما در تله‌ها گشوده شده و دیوان بیرون خزیده و دنیا را با ستم خویش انباشته‌اند. مادران به پسران خود عشق می‌ورزند و پدران با دخترانشان هم‌بستر می‌شوند. پسران پدران خود را می‌کشند. زمین در زیر پای اینان به لرزه درمی‌آید و شکافته می‌شود. اما هیچ کس صدای این فرو ریختنها را نمی‌شنود. فقط «لوط» است که می‌خواهد فریاد برآورد، و فریاد هم برمی‌آورد که: «باز ایستید! باز ایستد! کم مانده است که به گرداب افکنده شویم.»

اما کسی به فریاد او گوش فرا نمی‌دهد. به استهزا و مسخره‌اش می‌گیرند.

و در این زمان است که لوط سخت به خشم می‌آید و سخن از سر کفر و گستاخی بر زبان می‌آورد. در چنین دنیای شرارت‌آمیزی، حتی نیکوکارترین مردمان نمی‌توانند از خشم و کفرگویی و گستاخی بر حذر بمانند.

لوط دیگر برای خداوند، انسان سودمندی نیست. خداوند او را چونان مردی که دست به شرارت و نادرستی آلوده باشد، تازیانه می‌زند: «خداوندا، از تو گله‌مندم. از چه روی معصیت و گناه را این چنین شیرین گردانیده‌ای؟ و از چه روی تن آدمی این‌چنین ناتوان است…هفت مار در جانم خلیده هفت دهان در من به سخن درآمده است که به چنین پرسشی پاسخ گویم…»

لوط دلیرانه می‌کوشد تا روح خود را رهایی بخشد، لکن خداوند گام‌به‌گام برایش دام می‌گستراند و لوط در آن گرفتار می‌آید.

اینک لوط از درون دامها بانگ می‌زند: «خداوندا از چه روی طعم گرسنگی و تشنگی را بدین‌گونه برایمان مقدر کرده‌ای؟ نمی‌باید در باغی مکانمان می‌دادی اینک چنین بود که از همان آغاز در میان شنها و سنگها رهایمان می‌کردی تا جان از تنمان رها گردد. دست کم بدین‌گونه پرهیزکار بر جای می‌ماندیم».

پس آنگاه نماز می‌گزارد و سخن به توبه می‌گوید. شال تارک دنیاییان را بر کمر می‌بندد و دوازده سال به سرگردانی در خیابانهای شهر گام برمی‌دارد و فریاد می‌کند: «توبه»

اما یرانجام درمی‌یابد که فرصت واصل شدن به رستگاری را از دست فرو نهاده است.

خداوند، ابراهیم، خادم وفادار خویش را روانه می‌دارد تا لوط را از گمراهی و سودوم و گومورا نجات بخشد. اما لوط با کلامی غرورآمیز و مبارزه‌طلبانه به ابراهیم می‌گوید: «من کمترین کژدم روی زمین، دم خود را با زهرابه هراس‌انگیزش افراشته می‌دارم که تو را خواهد کشت!»

ابراهیم می‌پرسد: «کدامین زهرابه، ای مرد نفرین شده؟»

لوط پاسخ می‌دهد: «زهرابه همان مردی که می‌گوید، نه!»

و لوط مردی که سخت تقوا و پرهیزکاری را آرزومند گشته بود، اکنون در غایت نومیدی، و به طیب خاطر، خود را با سودوم و گومورا برابر می‌داند و گام‌به‌گام با مردم سودوم و گومورا به نابودی می‌گراید.

باری قهرمان این اثر من، نه ابراهیم است و نه لوط و نه سودوم و گومورا، که حضور غایت و پنهان توفان است. توفانی که از پیش به فرازمان موضع گرفته است. آدمیان به این توفان اعتنایی ندارند. حتی اگر اعتنایی داشته باشند، خویشتن را با این استدلال که توفان هنوز به دور از آنان است و احتمالا مسیرش را تغییر خواهد داد، تسلای خاطری برای خود فراهم می‌آورند. اما توفان دیگر فرا رسیده است و اخگرش بر لبان و سرانگشتان هنرمند خلاق احساس می‌گردد.

کیمون فرایر (kimon‌ friar) محقق و ادیب یونانی درباره سودوم و گومورا می‌نویسد:

در اوایل بهار 1954 وقتی در دانشگاه مینه‌زوتا (Minnesota) تدریس می‌کردم، تلگرامی از سوی ماکس شوستر (Max schus- ter) مدیر انتشارات سیمون و شوستر دریافت داشتم که از من خواسته بود 33،333 بیت از اشعار رزمی کازانتزاکیس «اودیسه» را که دنباله مدرنی بر هومر بود، ترجمه کنم.

شوستر به جزایر آنتیب (Antibe) رفته بود تا موافقت کازانتزاکیس را برای ترجمه رمانهای بیشتری از او، پس از موفقیت زوربای یونانی جلب کند.

ازاین‌رو همکاری فوق‌العاده و منحصر به فردی میانمان آغاز گشت. چهار ماه از اواسط ژوئن تا اواسط اکتبر همان سال را در ریوییرا (Riviera) فرانسه با کازانتزاکیس سپری داشتم و با او هر کلمه شاهکار ادبی‌اش را خواندیم و چندین دفتر یاداشت با تفسیر به روی زبان، تلفیق الفاظ، معانی، و صنایع بدیعی تدارک دیدم و هرچه که در واقع مرا در ترجمه اشعار یاری می‌داد، به خاطر سپردم.

سرانجام پس از تقریبا چهار سال، ترجمه‌ام را در اشعاری به اتمام رسانیدم. اما من و کزانتزاکیس دریافتیم که نمی‌توانیم آن‌طور بغتتا و شتابزده دست از کار بشوییم و آن را تمام‌شده بدانیم. بدین جهت، ضرورتا به مطالعه دو اثر کوچک‌تر از او پرداختیم.

نخستین اثر او کتاب کم حجمی بود در فلسفه نظری که در واقع کلید آثار او به شمار می‌آید و من بعدها آن را زیر عنوان «ناجی خداوند» ترجمه کردم. اثر دیگر او کتاب دیالوگ مانندی بود به نام سودوم و گومورا که کازانتزاکیس حدود نوزده اثر بدین‌گونه به رشته تحریر درآورده است که بیشترشان در وزن سجع و چندتایی از آنها به نثر و چهار اثر دیگر به شعر آزاد است. با این همه او خود را نه درام‌نویس می‌داند-و نه شاعر و نه داستان‌پرداز، و نه ادیب-و به اعتقاد من او خود را مردی ساده می‌پندارد که هرچه از کاغذ و مرکب به دستش افتد، غنیمت می‌شمارد و با یاری آنها جنگ و ستیزه‌ای برپا می‌دارد. لکن جنگ و ستیزش ‌ اساسا اندیشه‌ای است دراماتیک در ارتباط با زندگی و هرچه را که لمس کند-هیجان‌آمیز، سخت، متناقض، ناگهانی و منازعه‌گر می‌شود، در واقع آثارش تئاترگونه است نه بدین‌سبب که او مرد تئاتر است، بلکه بدین‌جهت که تمامی‌زندگی را در مناسبات مغایر و موافق می‌بیند. دوستدار آدمیان است. تمامی کتابهایش نبردگاه این منازعه نمایشی است و برآیندی توحشی آمیخته با سنگدلی و شهودات که پیوسته به تهدید می‌گوید پای‌بندها را پاره خواهد کرد هرچند که صور ادبی، غنایی، رزمی، داستانی، نمایشی در حبس آنها مصر باشد.

تم سودوم و گومورا، چونان تم بیشتر آثار بزرگ کازانتزاکیس منازعه پرآشوب زندگی است. خداوند را نیروی زندگی، پالایشی معنوی و دایم در وجود آدمی و طبیعت می‌داند که تمامی گیتی در فرمانبرداری از او به جنبش در می‌آیند.

خداوند قدرت بیکرانی است که در طبیعت به حرکت در می‌آید، و بی‌آنکه به خوب یا بد، عدالت و یا بی‌عدالتی، زشتی و یا زیبایی اشارتی داشته باشد، جاودانه خویشتن را به کار خلقت مشغول می‌دارد. این آدمی است، نه خداوند که از نیکوکاری، عدالت حقیقت و زیبایی آبستن است، و علم آنها را برافراشته می‌دارد. ازاین‌رو، خداوند نیست که می‌باید آدمی را رهایی بخشد، بلکه این خود آدمی است که وظیفه‌دار رهانیدن خویشتن است. لوط فریاد می‌کند: «که بزرگ‌تر است؟» خداوند که فناپذیر است، و یا این کرم خاکی، این آدمی است که بر پهنهٔ دریا و آسمان شناور می‌گردد، مسیر آبها را تغییر می‌دهد، جانوران وحشی را دست‌آموز می‌کند، اعمال خداوند را باژگونه می‌پندارد و پس آنگاه فنا می‌گردد. خداوندا، من همان کرم زمینم! مرا بکش من و سودوم و گومورایم! مرا بسوزان و خاکسترم کن»

باری نیکوس کازانتزاکیس زاهدترین و اخلاقی‌ترین مردی است که من تا به حال شناخته‌ام.شاید در آخرین قضاوت و داوری من، او نه فقط در گروه نویسندگان بزرگ جای خواهد داشت، بلکه از جمله راهبران آدمی نیز هست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]