«بوف کور» صادق هدایت و تصویر زن در این اثر
با مطالعهٔ آثار هدایت درمییابیم که او، شخصیّت زن را با توجّه به ویژگیهای یک جامعهٔ مرد سالار به نمایش گذاشته است. گویا زنان داستانهای او، بیشتر ویژگیهای شخصیّتی خود را از فضای تاریک جامعهٔ مرد سالار عاریّه گرفتهاند!
هدایت، در شخصیّتپردازیها، آنجا که بیرونی است و ظاهر افراد را دربرمیگیرد، اغلب از روش توصیفی استفاده کرده است، و در شخصیّتپردازی درونی-که مربوط به باطن افراد است-شیوهٔ نمایشی را برگزیده است؛ چرا که از طریق کردار و گفتار افراد، بهتر و منسجمتر میتوان به جهان درون افراد پی برد.
بیشتر زنان داستانهای هدایت، شخصیّتی نزدیک به هم دارند و همگی زیر تأثیر محیط هستند. این نزدیکی، از آن جهت است که گویا هدایت بر آن بوده است که تأثیر منفی و منجمد محیط را در شخصیّت همهٔ زنان، کما بیش نشان دهد. حال ممکن است یک زن در ویژگیهای منفی بیشتری حل شده باشد و زنی دیگر، خصوصیّات منفی کمتری را با خود داشته باشد. همه چیز بستگی به شدّت و ضعف تأثیر محیط دارد. بیتردید، در عالم واقع، زنانی با ویژگیهای شخصیّتی منفی وجود دارند، امّا مطالعهٔ آثار، نشان میدهد که هدایت قصد داشته است که تاریکی و حقار نگرش جامعهٔ مرد سالار به زن را نشان دهد؛ پس زنان را اغلب، منفی میآفریند.
فضای تاریک نظام مرد سالار، اغلب، زنان را عنصری به دور از ویژگیهای لطیف زنانه بارآورده است. اگر لطافتی میبینیم در زیبایی چهرهٔ برخی از آنان است.
حقیقّت دارد که زن در چنین نظامی حقیر است.
او اسیر حقارتی کشنده است. به قدری برخورد جامعه با زن، بیرحم است که او مجبور میشود با هتّاکی، فحّاشی و خشونیت، حقّ خود را از این و آن بستاند. چنین زنی مدام، دهان به نفرین میگشاید و اغلب، با مهر مادری بیگانه است. محیط، او را زودباور بار آورده است؛ تا کمتر بتواند دم بزند و اظهار وجود کند. خشونت، ریاکاری، دروغ و هوسبازی زن، بازتاب ناخوشایند فشارهای محیط است. سنّتهای غلط و ویرانگر، زن را ایرادگر، اهل کین و کنایه بار میآورد. گاهی ناملایمتهای حصار تنگ محیط، به قدری زن را درمانده و نومید میکند که به خودکشی پناه میبرد. در آثار هدایت، فقط با شخصیتهای تباه شده مواجه نیستیم، در جاهایی زن، شاداب و آرام و محترم دیده میشود، امّا حوادث مختلف، به زودی او را درهم میشکند و به شخصیّتی سرخورده تبدیل میکند.
دختر اثیری:
بوف کور، دنیای بیداری خواب گرفتهٔ یک مرد است. سرگذشت ذهنی مهآلود و مغشوش است. داستان بر سر نابودی حضور زن است.
فضای گنگ و مهگرفتهٔ داستان-به ویژه در بخش نخست-هر آنچه هست و حضور مییابد را محو و ناپیدا نشان میدهد.
دختر اثیری، تجربهٔ زیبای نگاه پرتردید راوی است. یک لحظهای پرآشوب، وجود راوی را معطوف دیدگان ژرف دختری آسمانی کرد و تمام هستیاش به چشم به هم زدنی، در نگاه اثیری دختر، محو و نابود شد.
دختر، خاموش خاموش است. نه، ترنّم کلامی، خنیاگر لبانش را به نواختن وامیدارد و نه میتوان اندک لحظهیی به مکنونات قلبش پی برد. اگر جنبشی هست؛ زمانی است که روبهروی پیرمرد خنزر پنزری ایستاده است و پیکرش به خندهٔ خشن پیرمرد، رو به تباهی میرود، یا لحظهیی است که جلوی خانهٔ راوی حضور مییابد و پس از گشوده شدن در، به سوی اتاق و تخت راوی میرود و دیگر هیچ جنبش و حرکتی از او نمییابیم، امّا چشمان مضطرب و توفانیاش، التهابی عمیق را پیامآور است. لبان دختر، خاموش است و نگاهش پرسشگر و پاسخگوی سؤالاتی بیشمار است.
شاید، زن، ترنّمی سحرانگیز را بر لبانش جاری ساخته است و چه بسا رفتار و کرداری دلنشین از او سر میزند، امّا راوی، آنها را نمیبیند. گویا فضای مهآلود، گفتار و کردار دختر اثیری را از پیش دیدگان راوی ربوده است. راوی، تنها چهره و پیکر زیبا و افسونگر دختر را میبیند و هم از این طریق است که اندک اطلاعاتی در مورد روح حسّاس او به دست میدهد.
دختر، لباسی ابریشمین بر تن دارد و پیکر نازک جادوییاش را در آن جای داده است. نه، انگار که آن ابریشم، تنش را پوشش نداده است که قرار است اندک زمانی، روح اثیریاش را محافظ باشد.
تن حسّاس و لطیف دختر، چنان دست نزدنی است که راوی را از هر حرکتی، به دور میدارد. او حتّا پروای نفس کشیدن ندارد. خوب میداند که دختر به اندک هوای آلودهیی کنفت میشود و میپژمرد.
زن اثیری، بسیار زیبا است و نگاهی سحرانگیز دارد. کاملا خاموش و تودار، بسیار حسّاس و شکننده است.
شخصیّتپردازی بیرونی:
بیان قاصر راوی، تا آنجا که توان داشته است، در خدمت وصف زیبایی پیکر وصفناشدنی دختر اثیری قرار گرفته است. دیدگان او، چنان بر پیکر لطیف و دستنزدنی دختر میلغزد که شاید همین لغزیدن نگاه راوی بر پیکر اثیری دختر، باعث آلودن ناخواستهٔ جسم و روح زن به امری مادّی شده است. دختر اثیری، زیباست؛ یک زیبایی ژرف که در کلام نمیگنجد و واژگان از وصف اندامش درماندهاند.
آن دختر، با چشمان درشت جذّاب، لباس سیاه ابریشمی چسب تن، اندام باریک و کشیده و حرکات موزون، نمیتواند به خاک تعلّق داشته باشد، اما آنچه بیش از هر چیزی ذهن و نگاه راوی را به خود معطوف ساخته است، چشمان افسونگر دختر است؛ چشمانی که سحری شگرفت را در خود نهفته کرده و گویا ازل و ابد دردهای راوی در آن آرام گرفته است.
«دختر، درست در مقابل من واقع شده بود، ولی به نظر میآمد که هیچ متوجّهٔ اطراف خودش نمیشد. نگاه میکرد، بیآنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند مدهوشانه و بیارادهیی کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه به فکر شخص غایبی بوده باشد. از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر…چشمهای مضطرب، متعجّب، تهدیدکننده و وعدهدهندهٔ او را دیدم و پرتوی زندگی من روی این گویهای برّاق پرمعنی ممزوج، و در ته آن جذب شد. این آینهٔ جذّاب، همهٔ هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجر است، به خودش کشید… گونههای برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک به هم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمهباز…موهای ژولیدهٔ سیاه و نامرتّب، دور صورت مهتابی او را گرفته بود…لطافت اعضا و بیاعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقّتی بودن او حکایت میکرد…»
«اندام نازک و کشیده…مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند، مثل مادّهٔ مهر گیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند.»
«…در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت، چشمهای بیاندازه درشت او دیدم، چشمهای تر و برّاق، مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند.»
«حالا من میتوانستم حرارت تنش را حس بکنم و بوی نمناکی که از گیسوان سنگین سیاهش متصاعد میشد؛ ببوسم. نمیدانم چرا دستان لرزان خودم را بلند کردم. چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم.-زلفی که همیشه روی شقیقههایش چسبیده بود- سرد، کاملا سرد…»
«او کاملا خوابیده بود و مژّههای بلندش مثل مخمل به هم رفته بود…»
«خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او،- گوشهای حسّاس او-که باید به یک موسیقی دور آسمانی و ملایم عادت داشته باشد از صدای من متنفّر بشود.»
لکاته:
در بخش دوّم داستان، از پیکر و روح اثیری خبری نیست. زن، غلتان در هرزگی و پلیدی، متصوّر شده است. لکاته، آن زن پلیدی است که آفریدهٔ ذهن یاغی راوی-شوهر است. او زنی کاملا، زمینی و آلوده به توهّمهای آشوبگر ذهن ناآرام شوهرش است. لکاته در اغلب قسمتهای داستان، خاموش و غایب است و کنشها و گفتار او از زبان راوی-شوهر بیان میشود. در حقیقّت این همان خواست عمیق جامعهٔ مرد سالار است.
لکاته شخصیّتی مبهم دارد و پس از پایان داستان نیز نمیتوان رأی درستی در مورد او صادر کرد. راوی-شوهر، لکاته را مبهم میآفریند تا راحتتر بتواند او را پیش چشم خواننده، درهم شکند و کردار و رفتار خویش را موجّه نشان دهد. اطّلاعاتی که در مورد شخصیّت لکاته کسب میکنیم؛ اغلب زاییدهٔ ذهن راوی-شوهر یا دیدههای دایه است. از آنجا که حرفها، پرورش یافتهٔ خیالات جور به جور و افکار طغیانگر راوی-شوهر است، اغلب، مایهٔ شکّ و تردید را با کلام خود همراه میکند. چرا که به واقع، خودش نیز نمیداند چه تصوّری درست است و چه خیالیگزاف! راوی-شوهر، مدام در بیم و امید به سر میبرد که آیا به وایع، زنش یک لکاته است یا زنی اثیری و بیآلایش؟ بنابراین نمیتوان به شخصیّت لکاته که راوی آن را به نمایش میگذارد، اعتماد کرد. در حقیقّت، فضای درهم تنیدهٔ داستان و ذهن شکآلود راوی- شوهر است که لکاته یا اثیری بودن زن را در هالهای از ابهام فرو برده است. او اغلب، زنش را آلوده به خیانت و عشقهای ممنوع تصوّر میکند. در یکی دو جا نیز او را دوست داشتنی و پاک جلوه میدهد؛ و آن زمانی است که در خلسههای گاه به گاهش، کودکی اثیری زنش را متصوّر میشود.
در حقیقّت، لکاته همان زن اثیری بخش نخست داستان است که اکنون گرفتار سؤ ظنّهای پیدرپی اطرافیان و به خصوص شوهرش گشته است و حالا دیگر از آن روح اثیری چیزی باقی نمانده است.
همانگونه که گفته شد، اطلاعات راوی-شوهر در مورد لکاته، گاهی به وسیلهٔ دایه در اختیارش قرار میگیرد. به حرفهای دایه نیز نمیتوان اعتماد کرد؛ چرا که با توجّه به ذهن مه گرفته و افکار ظنین راوی گمان آن میرود که مبادا صحبتهای دایه نیز توهّمهای وادی تاریک ذهن راوی باشد. حتّا میتوان گستردهٔ زنگار ذهن راوی را تا آنجا پیش برد که اصلا آیا لکاته و دایه، وجود خارجی دارند که بخواهیم پی به شخصیّت آنها ببریم و صحّت و سقم گفتار و کردارشان را باور کنیم؟
شخصیّتپردازی بیرونی:
لکاته، زنی زیبا و سحرانگیز است که راوی، چند جای داستان، به وصف ظاهرش میپردازد. این توصیفها، کوتاه است و جذابیّت وصفهای بخش نخست را ندارد؛ چرا که لکاته، فرسنگها با روح اثیری دختر، فاصله دارد. اندام لکاته، برای راوی-شوهر، دلکش و شهوتانگیز است. وی با دیدن لبان و نگاه لکاته مست و مدهوش میشود، امّا این زیبایی، چیزی است که از او، دریغ میشود.
راوی-شوهر در مورد خوابی که دیده است چنین میگوید: «…پیرمرد خنزر پنزری جلو اتاقم را به چوبهٔ دار آویخته بودند…مادر زنم با صورت برافروخته، با صورتی که در موقع اوقات تلخی زنم حالا میبینم که رنگ لبش میپرد و چشمهایش گرد و وحشتزده میشود، دست مرا کشید…»
«…لکاته که وارد اتاقم شد افکار بدم فرار کرد… این دفعه حالش بهتر بود، فربه و جاافتاده شده بود. ارخلق سنبوسهٔ توسی پوشیده بود، زیر ابرویش را برداشته بود. خال گذاشته بود. وسمه کشیده بود. سرخاب و سفیدآب سورمه استعمال کرده بود. مختصر، با هفت قلم آرایش وارد اتاق من شد…بیاختیار، انگشت سبّابهٔ دست چپش را به دهنش گذاشت. آیا این همان زن لطیف، همان دختر ظریف اثیری بود که لباس سیاه چینخورده میپوشید و کنار نهر سورن باهم سرمامک بازی میکردیم…»
«…راست است که من او را از قدیم میشناختم. چشمهای مورّب عجیب، دهن تنگ نیمهباز، صدای خفّه و آرام، همهٔ اینها برای من پر از یادگارهای دور و دردناک بود…»
شخصیّتپردازی درونی:
ظاهرا لکاته، زنی هوسران است. گویا برخلاف زن اثیری، دستزدنی و قابل دسترس است. زنی که به گمان شوهر، با هرکسی راه دارد جز مرد محرومش! او بسیار نافرمان و حیلهگر است. نسبت به شوهرش احساس تعهّد نمیکند. هرزگی را از حد گذرانده است. اندکی دلرحم است. همسرش را تحقیر میکند. معتقد به امور خرافی است.
راوی، بالای جنازهٔ عمّهاش ایستاده است؛ میگوید: «خواستم دستش را ببوسم و از اتاق خارج شوم، ولی رویم را که برگردانیم با تعجّب دیدم همین لکاته-که حالا زنم است-وارد شد و روبهروی مادر مرده، مادرش با چه حرارتی خودش را به من چسبانید، مرا به سوی خودش میکشید…من از زور خجالت میخواستم به زمین فرو بروم، اما تکلیفم را نمیدانستم…من بیاختیار، او را در آغوش کشیدم…»
«…همان شب عروسی، وقتی که توی اتاق، تنها ماندیم. من هرچه التماس درخواست کردم، به خرجش نرفت…میگفت: بینمازم. مرا اصلا به طرف خودش راه نداد، چراغ را خاموش کرد و رفت آنطرف اتاق خوابید… کسی باور نمیکند…»
«او قبلا آن دستمال پرمعنی را درست کرده بود؛ خون کبوتر به آن زده بود، نمیدانم. شاید همان دستمالی بود که از شب اوّل عشق بازی خودش نگه داشته بود، برای اینکه بیشتر مرا مسخره بکند…»
«بعد از آنکه فهمیدم او فاسقهای جفت و تاق دارد و شاید به علّت اینکه آخوند چند کلمه عربی خوانده بود و او را در تحت اختیار من گذاشته بود، از من بدش میآمد، شاید میخواست آزاد باشد.»
«شبها، وقتی که وارد خانه میشدم، او هنوز نیامده بود، نمیدانستم که آمده است یا نه. اصلا نمیخواستم بدانم؛ چون من، محکوم به تنهایی، محکوم به مرگ بودهام.خواستم به هر وسیلهیی شده با فاسقهای او رابطه پیدا بکنم. این را دیگر کسی باور نخواهد کرد. از هرکسی که شنیده بودم، خوشش میآمد… سیرابیفروش، فقیه، جگرکی، رییس داروغه، مفتی، سوداگر، فیلسوف…»
«…صبح که بیدار شدم دایهام گفت: دخترم (مقصودم زنم، آن کلاته بود) آمده بود سربالین من و سرم را روی زانویش گذاشته بود، مثل بچّه، مرا تکان میداده، گویا حسّ پرستاری مادری در او بیدار شده بوده، کاش در همان لحظه مرده بودم…»
«آری، جای دو تا دندان زرد کرمخورده…روی صورت زنم دیده بودم. همین زن که مرا به خودش راه نمیداد، که مرا تحقیر میکرد. ولی با وجود همهٔ اینها، او را دوست داشتم.»
دایه در مورد لکاته برای راوی تعریف میکند: «…شب رفتم کمرشو مشت و مال بدم، دیدم رو بازوش گلگل کبود بود. به من نشان داد؛ گفت: بیوقتی رفتم تو زیرزمین، از ما بهترون وشگونم گرفتن!»
دایه:
این زن، جانشین مادر، برای لحظههای تنهایی راوی و یگانه مونس و پرستار ساعتهای بیمارگونهٔ اوست.
برخلاف شخصیّت شبههبرانگیز زن اثیری و به ویژه لکاته، دایه دارای شخصیّتی روشنتر است و بیش از آن دو زن در داستان حضور دارد. شاید گزاف نباشد اگر بگوییم که دایه تنها زن داستان است که صدایش در گوش ذهنمان میپیچد و راوی-خواسته یا ناخواسته-پای حرفهای او مینشیند. راوی، تنهاست و در تردیدها و اوهام بیمارگونهاش میگدازد. او احتیاج به همدم و تأییدی محکم بر فکرهای پریشانزدهاش دارد، تا راحتتر بتواند جنایت مکتوم ذهنش را به سامان برساند. پس، دایه را خلق میکند.
اگر باور کنیم که دایه نیز همچون لکاته، پرداختهٔ ذهن بیمار راوی است و وجود خارجی ندارد، قدر مسلم است که این زن باید روشنتر از لکاته و زن اثیری خلق شود؛ چرا که ابهام و شبهه در شخصیّت دایه، جلوی تأیید دقیق فکرهای پرتردید راوی را میگیرد و نمیگذارد افکار ناشی از خلسههای مداوم او، متقن و محکم پرورده شود؛ با این اوصاف، دایه روانتر خلق میشود تا صحّهیی قابل باور بر فکرهای آشفتهٔ ذهن مخدوش راوی گردد.
دایه، با تمام خبرچینیها، غیبتها و دو به همزنیهایش چونان مهر تأییدی بر توهّمهای راوی است. ویژگیهای در نظر گرفته شده برای دایه، بیش از پیش ما را به فکر وامیدارد که او، آفریدهٔ ذهن راوی است و وجود خارجی ندارد.
این زن، همچنین مادر و دایهٔ لکاته نیز است، امّا درخور توجّه است که هیچگاه از خوبی دخترش نمیگوید و فقط به بدگویی و تهمت به او میپردازد. واضح است که این همان خواست راوی است. دایه باید به لکاته تهمت بزند؛ تا فکر پریشان خیانت لکاته به راوی-شوهر، مؤکّد شود.
به بیان دیگر، راوی، دایه را خلق میکند تا هر آن چه از تهمت را خود نمیتواند در مورد لکاته به تنهایی سامان بخشد و یا بر زبان جاری سازد را از زبان دایه نقل کند تا از این طریق، همدم و توجیهی بر ذهن مغشوشش بیابد.
شخصیّتپردازی بیرونی:
دایه، زنی نسبتا نازیبا و پیر است. صورت لاغر و چروکیده، موهایی خشن و پوستی زبر دارد.
«…حالم بدتر شد. فقط دایهام، دایهٔ او هم بود، با صورت پیر و موهای خاکستری، گوشهٔ اتاق، کنار بالین من مینشست…»
«دایهام چاشت مرا آورده، مثل این بود که صورت دایهام روی یک آینهٔ دق منعکس شده باشد، آنقدر کشیده و لاغر به نظرم جلوه کرد، به شکل باور نکردنی مضحکی درآمده بود. انگاری که وزن سنگینی، صورتش را پایین کشیده بود.»
«…دیدم ننجون با رنگ پریدهٔ مهتابی، موهای ژولیده و چشمهای بیفروغ وحشتزده، یک کاسه آش جو از همان آشی که برایم آورده بود، روی دستش بود و به من، مات نگاه میکرد.»
شخصیّتپردازی درونی:
دایه، پیر زنی دلسوز، مهربان، حرّاف و دلبستهٔ دنیا است. در مراقبت از راوی، وسواس زیادی به خرج میدهد. معتقد به امور مذهبی است. برای راوی خبرچینی میکند. سخت پایبند به مسایل خرافی است و به راحتی غیبت میکند. «هراسان، وارد خانهام شدم و به اتاقم پناه بردم. در همین وقت خون دماغم رفت، بیهوش در رختخوابم افتادم. دایهام مشغول پرستاری از من شد.»
«از بس که دایهام از خانهاش، از عروس و پسرش برایم حرف زده بود، مرا هم با کیفهای شهوتی خودش شریک کرده بود…»
«اگرچه ننجون، ظاهرا تغییر کرده بود ولی افکارش به حال خود باقی مانده بود، فقط به زندگی، بیشتر اظهار علاقه میکرد و از مرگ میترسید…»
«حالا…عقّم مینشست که آنوقت با اشتهای هرچه تمامتر، شیرهٔ زندگی او را میمکیدهام و حرارت تنمان درهم داخل میشد. او تمام تن مرا دستمالی میکرد و برای همین بود که حالا هم با جسارت مخصوص، که ممکن است یک زن بیشوهر داشته باشد، نسبت به من رفتار میکرد. به همان چشم بچّگی به من نگاه میکرد…حالا هم با چه کنجکاوی و دقّتی مرا زیرورو و به قول خودش تر و خشک میکرد!»
«دایهام گاهی از معجزّات انبیا برایم صحبت میکرد؛ به خیال خودش میخواست مرا به این وسیله تسلیّت بدهد.»
دایهام «گاهی برایم خبرچینی میکرد، مثلا چند روز پیش به من گفت که دخترم (یعنی آن لکاته) به ساعت خوب، پیرهن قیامت برای بچّه میدوخته، برای بچّهٔ خودش. بعد، مثل اینکه او هم میدانست، به من دلداری داد.»
دایهام، «چهارشنبهٔ آخر سال رفته بود فال گوش، یک کاسه آورد که در آن پیاز، برنج و روغن خراب شده بود. گفت اینها را به نیّت سلامتی من گدایی کرده و همهٔ این گند و کثافتها را دزدکی به خورد من میداد.»
«دایهام، یک چیز ترسناک برایم گفت. قسم به پیرو پیغمبر میخورد که دیده است پیر مرد خنزر پنزری شبها میآید در اتاق زنم و از پشت در شنیده بود که لکاته به او گفته: شال گردنتو واکن! هیچ فکرش را نمیشود کرد…»
مادر راوی:
زنی است که از ازل تا ابد زندگی راوی، غایب است و با رفتنش، زهر تنهایی را به کام فرزندش ریخته است. راوی-فرزند، تنها در ابتدای بخش دوّم داستان، از او حرف میزند و گویا دایه و گاهی زنیش، جانشین جای خالی مادر برای او میگردند.
مادر راوی، زنی زیبا و رقّاص یکی از معابد هند، بوگام داسی، بوده است. او، دل در گرو عشق پدر راوی مینهد و آبستنی، او را از خدمت معبد محروم میکند.
راوی، مادرش را ندیده است. بنابراین، در مورد شخصیّت درونی او اطّلاعاتی به دست ما نمیدهد، و فقط چهره و پیکر او را مجسّم میسازد. راوی به دو طریق میتوانسته است چهرهٔ مادرش را تصویرسازی کند: دایهاش از چگونگی ظاهر مادر با او حرف زده است یا از ظاهر و اعمال رقّاصهای معابد هند، چگونگی چهره و کارهای او را برای خود تصویرگر شده است.
مادر راوی، پس از مرگ شوهر، فرزندش را به دایه میسپارد. پیش از رفتن، شراب آغشته به زهر مارناگ را به دایه میسپارد تا بعدها در اختیار فرزندش قرار دهد، و این میراث مادر برای فرزند است!
این شراب آغشته به زهر، میتواند زهر بیمهری مادر و تنها ماندن فرزند باشد، یا چه بسا، چون آبستنی، زن را از ماندن در معبد محروم کرده است، از همان ابتدا نفرتی عمیق به فرزندش داشته است و همواره در پی تلافی و انتقام از فرزند بیگناهش بوده است! زمانی که شوهرش را از دست میدهد، فرصتی مناسب برای از بین بردن فرزند مییابد. مادر، فرزند را به قتل نمیرساند، بلکه او را زجرکش میکند. در ابتدا، سنگینترین غم روحی را بر دل فرزندش میافکند، و او را از خود جدا و بینصیب از مهر مادری میکند، سپس شراب زهرآلود را ماترک نبودن خود قرار میدهد. شرابی که تمام هستی راوی را زهرآلود میسازد.
شخصیّتپردازی بیرونی:
مادر راوی، زنی رقّاص است که پیکری زیبا دارد. او بدنی انعطافپذیر دارد که به راحتی پیچ و تاب میخورد و به لرزش درمیآید. چشمان زیبا و دلفریبش به هنگام رقص، دلانگیزتر مینماید. «…پدرم عاشق یک دختر باکره، بوگام داسی، رقّاص معابد لینگم، میشود…یک دختر خونگرم زیتونی با…چشمهای درشت مورّب، ابروهای باریک به هم پیوسته، که میانش را خال سرخ میگذاشته.»
«حالا، میتوانم پیش خودم تصوّرش را بکنم که بوگام داسی، یعنی مادرم با ساری ابریشمی رنگین زردوزی، سینهٔ باز، سربند دیبا، گیسوی سیاهی که مانند شب ازلی تاریک و در پشت سرش گره زده بود، النگوهای مچ پا و مچ دستش، حلقهٔ طلایی که از پرّهٔ بینی گذرانده بوده، چشمهای درشت سیاه خمار و مورّب، دندانهای برّاق با حرکات آهستهٔ موزونی که به آهنگ سهتار و تنبک و تنبور و سنج میرقصیده-یک آهنگ ملایم و یکنواخت که مردهای لخت شالمه بسته، میزدهاند-بوگام داسی مثل برگ گل باز میشده، لرزشی به طول شانه و بازوهایش میداده، مخصوصا بوی عرق گس و یا فلفلی او که مخلوط با عطر موگرا و روغن صندل میشده، به مفهوم شهوتی این منظره میافزوده است…»
شخصیّتپردازی درونی:
مادر راوی، زنی قاطع است و بیمهری عجیبی به فرزندش دارد.
«من تازه به دنیا آمده بودم که عمّویم از مسافرت خود به بنارس برمیگردد، ولی مثل اینکه سلیقه و عشق او هم با سلیقهٔ پدرم جور میآمده، یک دل نه، صد دل عاشق مادر من میشود و بالأخره او را گول میزند، چون شباهت ظاهری و معنوی که با پدرم داشته این کار را آسان میکند. همینکه قضیّه کشف میشود، مادرم میگوید که هر دو آنها را ترک خواهد کرد، مگر به این شرط که پدر و عمّویم آزمایش مارناگ را بدهند و هرکدام از آنها که زنده بمانند، به او تعلّق خواهد گرفت.» ظاهرا پس از انجام آزمایش مارناگ، پدر راوی میمیرد «…بالأخره عمّو یا پدرم برای کارهای تجارتی خودش با بوگام داسی به شهر ری برمیگردد و مرا میآورد به دست خواهرش که عمّهٔ من باشد میسپارد. دایهام گفت، وقت خداحافظی، مادرم یک بغلی شراب ارغوانی که در آن زهر دندان ناگ-مار هندی-حل شده بود، برای من به دست عمّهام میسپارد. یک بوگام داسی چه چیز بهتری میتواند به رسم یادگار برای بچّهاش بگذارد؟»
نتیجهگیری:
در بررسی بوف کور با سیطرهٔ عمیق نظام مرد سالار بر عملکرد زن مواجه میشویم. به این ترتیب، کسی که نه حرفی برای گفتن دارد و نه نالهیی برای شنیدن، زن است؛ زنی که زیر تأثیر سرنوشت ناگزیر و ناگریز از پای در میآید.
هدایت در بوف کور و غالب آثار داستانیاش، زنان را منفعل میآفریند و به جای اینکه راههای مختلفی پیش پای آنان بگذارد، همه را در یک مسیر قرار میدهد؛ مسیری که زنان را به سوی بدبختی میکشاند. باری، برخورد زورگویانهٔ نظام مرد سالار، زن را اینچنین میپروراند و همهٔ بیچارگی زن بر سر همین انفعال است؛ زنی که غالبا در اجتماع حضور نمییابد و کمترین و حقیرترین فضاها، اندرونی، را اشغال میکند، با سکوت اجباریاش ظلم و ستم را تا عمیقترین لایههای وجودش حس میکند، اما پروای بیانش نیست. چنین میشود که مردان همهٔ امور را در دست میگیرند؛ به جای زن حرف میزنند، تصمیم میگیرند، احساس میکنند و…در چنین شرایطی است که نگاه بیرحم جامعه، هرجور که بخواهد دربارهٔ زن قضاوت میکند؛ چنین نظامی هر توهم و گمان ناشایتی را حقیقت میانگارد تا زن را نابود کند.
زن در بوف کور به شکل سه توهم دیده میشود: 1. توهم اثیری.2. توهم لکاته.3. توهم دایه.
توهم اثیری: اثیری ایهام دارد؛1. توهم آسمانی، متعالی و زودگذر.2. زن اثیری که حضورش به توهم میماند تا حقیقت و از طرفی به نظر میرسد که حضور زن متعالی در جامعهٔ مرد سالار توهمی بیش نیست.
توهم لکاته: لکاته ایهام دارد؛1. توهمی کثیف و پلید.2. توهم لکاته بودن زن از نظر مرد در جامعهٔ مرد سالار یا خود جامعه.
توهم دایه: دایه ایهام دارد:1. توهمی که دایه و مونس است.2. خلق دایه به دست افکار پریشان راوی و توهم حضور او.
بررسی بوف کور و برخی آثار داستانی هدایت با توجه به دیدگاههای تازه در نقد نشان میدهد که در جامعهٔ اینگونه آثار داستانی او، اگرچه در روساخت، همه چیز برپایهٔ فرمان مردان است و هیچ زنی نمیتواند بیوجود مرد، ابراز شخصیت کند، اما این جامعه در ژرف ساخت زیر سیطرهٔ بیچون و چرای شخصیت زن است. واضحتر اینکه، ضمیر آگاه مردان به سوی تسلط بر زن حرکت میکند، اما در ناخودآگاه جمعی و فردی، همین مردان به ظاهر محکم و استوار در پی فرمانبرداری از زن و شخصیت لطیف او میباشند و بیرسیدن به زن، در خود احساس پوچی و کاستی شدید دارند. بنابراین، ضمیر آگاه مردان، نظام خشن مرد سالار را خواهان است و با برقراری چنین نظامی، زن را درهم میشکنند، اما ضمیر ناخودآگاهشان اسیر همان زن درهم شکسته میشود و از آنجا که زن، نابود شده و اثری از او نمانده است، مردان نیز به سوی پوچی یا نابودی گام برمیدارند. به بیان دیگر، نخست این زن است که در درد و رنج میغلتد و نابود میشود؛ دردی که مسبب اصلیاش جامعهٔ آلوده و مرد است، اما پس از آن، درد مرد، که خود ناشی از شکست، تباهی و نابودی زن است، رخ مینمایند. در حقیقت، نابودی زن متعالی که پیامد جامعهٔ مرد سالار است، مرد را به احساس پوچی و نابودی میکشاند. روشن است که این چرخهٔ ویرانگر را مرد به وجود آورده است. توجه هدایت به مسألهٔ اخیر بیانگر مخالفت عمیق او با نظام کهنه و منفور مرد سالار است.*
نوشته فاطمه بدیعیفرد