فیلم من افسانهام – نقد، تحلیل و خلاصه داستان – I Am Legend 2007
کارگردان: فرانسیس لورنس. بازیگران: ویل اسمیت. آلیس براگا، چارلی تاهان، یالی ریچاردسون و ویلو اسمیت. 105 دقیقه. درجه نمایشی PG-13.
من افسانهام سومین اقتباس سینمایی از روی رمانی به همین نام، نوشته ریچارد ماتیسون، است. این رمان علمی تخیلی اولین بار در سال 1954 چاپ و منتشر شد و شهرت فراوانی برای نویسندهاش به همراه آورد. اولین اقتباس سینمایی از روی رمان ماتیسون، تحت عنوان آخرین انسان روی کره زمین (1964) با بازیگری وینسنت پرایس در نقش اصلی، فیلم ناموفقی بود. دومین اقتباس نیز، تحت عنوان مرد اومگا (1971) با بازیگری چارلتون هستون، دست کمی از اقتباس سینمایی نخست نداشت. هالیوود در طی سالهای اخیر مترصد ساختن سومین اقتباس سینمایی از روی این رمان معروف بوده. ابتدا قرار بود که نقش اصلی فیلم را آرنولد شوارتزنگر بازی کند و کارگردان فیلم نیز ریدلی اسکات باشد. اما عاقبت پس از فراز و نشیبهای بسیار ایفای نقش اصلی به ویل اسمیت و ایفای وظیفهٔ کارگردانی به فرانسیس لورنس (کارگردان فیلم کنستانتین) محول شد.
رمانِ من افسانهام جدای از این که منبع اصلی برای ساخته شدن سه فیلم هالیوودی بوده، تأثیرات قابل توجه دیگری هم بر سینمای ژانر وحشت گذاشته است. برخیها معتقدند که پدیده زامبیها در سینمای مدرن وحشت اساساً برگرفته از رمانِ ماتیسون است؛ یا حداقل این رمان منبع الهام برای بسیاری از فیلمهای زامبی / خون آشامی مدرن بوده است.
من افسانهام جدای از این که بهترین اقتباس سینمایی از روی رمان ماتیسون است، در مجموع فیلم خوش ساخت و جالب توجهی است. به ویژه دو سوم آغازین فیلم، فوقالعاده است. فیلمساز در این یک ساعتِ آغازین، تماشاگر را به درون دنیایی کابوسوار میبرد، دنیایی که به رغم همه عظمت ظاهریاش «به اندازه تنهایی یک آدم است». قصه فیلم در سال 2012 میلادی در شهرِ متروک نیویورک میگذرد. این شهر که زمانی شلوغترین شهر آمریکا بود، حالا به متروکهترین مکان دنیا مبدل شده است. تنها ساکن انسانی این شهر متروکه یک سیاهپوست است. این مرد دکتر رابرت نویل (ویل اسمیت) نام دارد. رابرت پیش از وقوع فاجعه به عنوان یک دانشمند در خدمت ارتش بوده و تا حدی در بروز فاجعهای که رخ داده، مقصر است.
او و همکاراناش ابتدا قصد داشتند مداوایی برای بیماران سرطان بیابند اما ما حصلِ تلاش آنها موجب بروز یک بیماری کشنده سراسری شد. بر اثر این بیماری همه انسانها مردند و آنهایی هم که نمردند به موجوداتِ زامبی / خون آشام مبدل شدند. این موجودات از نور روز گریزانند و به همین دلیل فقط در فاصلهٔ غروب تا طلوع خورشید در سطح شهر ظاهر میشوند. رابرت برای در امان ماندن از خطر زامبیها شبها از خانه بیرون نمیآید. او با کرکرههای آهنی خانه خود را پوشانده و فقط روزها از پناهگاه خود بیرون میآید. تنها مونس رابرت سگی است به اسم سام. او طوری با سام رفتار میکند که انگار یک موجود زنده است.
تنهایی تدریجاً در حال صدمه زدن به سلامتِ عقل رابرت است. او برای گریز از تنهایی با مانکنهای بی جان در فروشگاه لباس حرف میزند و فیلمهای خبری قدیمی را تماشا میکند. رابرت در عین حال در صدد است که مشکل را برطرف کند. او در زیر زمین خانهاش یک آزمایشگاه خصوصی برپا کرده و هدفاش یافتن واکسنِ یا پادزهری برای این بیماری است. رابرت با استفاده از یک فرستنده رادیویی پیامهایی را نیز ارسال میکند تا شاید بتواند با بازماندگان احتمالی تماس برقرار کند و …
تماشاگر از طریقِ خوابها و کابوسهای رابرت با گذشته او آشنا میشود. ارواحِ گذشته روح و روانِ رابرت را آزار میدهد. او در قبالِ از دست رفتنِ همسر و دخترش نیز احساس تقصیر میکند. فیلم در این لحظات، قدرتِ رانشی خود را از شیوه پرداختِ کاراکتر کسب میکند. متأسفانه در سی چهل دقیقه پایانی وضعیت فوق بر عکس میشود؛ یا به تعبیری در یک سوم پایانی فیلم این خط داستانی است که کاراکتر را به دنبال خود میکشاند و نه بر عکس. در این 35 دقیقه پایانی، فیلم شباهت بسیاری به فیلمهای اکشن معمولی هالیوود پیدا میکند، به طوری که صحنههای این قسمت نزدیکی چندانی به قسمتهای اندیشه برانگیزِ آغازین فیلم ندارد.
بنا به گفته کسانی که رمان را خواندهاند پایان بندی فیلم هیچ قرابت یا مناسبتی با پایان بندی رمان ندارد. البته صحنههای اکشن فیلم تأثیرگذار و مهیج از کار درآمده است. برای مثال میتوان به فصلِ حمله آدمها و سگهای خون آشام به رابرت مجروح اشاره کرد. خوشبختانه صحنههای اکشن فیلم از آفتِ زاوایای غریب دوربینی و تدوین و تندپرشی در امان مانده است. با این وجود باید اذعان کرد که پایان بندی فیلم، که در بردارنده یک نبرد پایانی است، در قیاس با دیگر صحنههای اکشن فیلم کم رمقتر و کم هیجانتر از کار درآمده است. جلوههای ویژه فیلم نیز یک دست و متوازن نیست. برخی از مخلوقات فیلم خیلی کامپیوتری – و آزاردهنده – از کار درآمده است.
بازی ویل اسمیت با این که اسکاری نیست اما موثر و قانع کننده است. اسمیت موفق شده کاراکتری را که در حد فاصل جنون و سلامت عقل گام بر میدارد، به خوبی مجسم کند.
من افسانهام با وجودی که اقتباس وفادارانهای از روی رمان ریچارد ماتیسون نیست اما در لحظاتی موفق شده که ذهن تماشاگر را معطوفِ سیارهای کند که در آن زندگی میکند؛ سیارهای که طی یک قرن گذشته بیشترین آسیبها را از نوع بشر دیده است.