مقالهای که 70 سال پیش محمد علی جمالزاده در مورد کالیگولا نوشت

کالیگولا در سن بیست و پنج سالگی امپراطور روم گردید و چهار سال از سال 37 تا 41 بعد از میلاد سلطنت نمود و عاقبت بدست کرئاس نام از تری بوتوسها یهنی داوران ملی به قتل رسید.
کالیگولا ستم و شقاوت را بجائی رسانید که نوشتهاند دیوانه شده بود. معاصر بود با اردوان سوم پادشاه اشکانی که از سال دوازدهم تا سال چهل و دوم پس از میلاد مسیح سلطنت نمود.
در عالم ادب و تاریخ کشور ما کشف مهمی بعمل آمده است. در خرابههای قدیمی یکی از شهرهای اسپانیا که بدست مهاجرین یونانی چند قرن قبل از میلاد مسیح باسم «امپوریا» در ساحل شمال شرقی آن کشور بنا شده و در قرن هشتم میلادی بدست مسلمانهائی که بر آن کشور استیلا یافتند ویران گردید سندی بدست آمده است که مربوط است به روابط ایران و روم در دورهٔ اشکانیان و شرح آن موضوع این مقاله یا داستان خواهد بود.
نگارندهٔ این سطور سال گذشته تابستان را در ساحل شمال شرقی اسپانیا که بسواحل کوستابراوا موسوم است گذراندم. معلوم شد در نزدیکی مهمانخوانهای که در آنجا منزل داشتیم خرابههای شهری قدیمی موجود است که از اطراف مسافرین بتماشای آن میآیند و موسوم است به «امپوریا». من که عشق شدیدی بهر آنچه با باستانشناسی ارتباط دارد دارم با چند نفر از یاران بدانجا رفتیم.
در کنار دریای مدیترانه در نزدیکی سر حد فرانسه چیزهای بسیار دیدنی دیدم که یقین دارم از جمله چیزهای نادری است که در طول عمر دیدهام و هرگز فراموش نخواهم کرد. در اینجا برسیم مقدمه مطالبی اجمالا در باب این خرابهها بعرض میرساند.
هنگامی که کورش نخستین شاهنشاه ما در سال 540 قبل از میلاد در آسیای صغیر به مستعمرات یونانیان لشکر کشید و سپاهیان ایران بخاک فوسه رسیدند همانطور که در موقع استیلای عرب بر ایران گروهی از ایرانیان پاک طینت و بلند همت تاب دشمن را نیاورده جلای وطن کردند و بهندوستان گریختند-جمعی از اهالی فوسه نیز نخواستند زیر یوغ ایرانیان بمانند و با کشتیهای خود بطرف مغرب دریای مدیترانه یعنی ایطالیا رهسپار گردیدند. تفصیل این واقعه را مرحوم مشیر الدوله پیرنیا در کتاب تاریخ ایران باستان بدین قرار آورده است:
«این سردار»به شهر فوسه پرداخته آن را محاصره کرد تا اهالی بواسطهٔ گرسنگی تسلیم شوند. اهالی این شهر نیز دریانوردان خوبی بودند و تا ایبری (اسپانیای کنونی) کشتیهای آنها دریا نوردی میکرد. سابقا پادشاهی تارتس نام آنها را دعوت کرده بود به مملکت او رفته متوطن شوند و خود را از قد کرزوس [پادشاه لیدیا] خلاص کنند. آنها به این امر راضی نشدند ولی پولی از پادشاه مزبور گرفته و برج و باروی شهر خود را محکم کرده بودند. هارپاگ 2 با آنها از در مسالمت در آمده گفت «اگر تسلیم شوید بهمین اکتفا خواهم کرد که برای علامت تسلیم یک دانه برج را خراب کنید و یک خانه در شهر بمن واگذارید»، ولی اهالی فوسه حاضر نشدند آزادی خود را دست بدهند و چنین وا نمودند که راضی هستند و فقط مهلتی برای مشورت میخواهند. هارپاگ راضی شد که مهلت بدهد. بعد خواستند که سپاه پارسی از دیوارهای شهر عقب بنشیند. هارپاگ گفت چنین کنم اگرچه میدانم که نیت خوبی ندارید، و سپاه پارس عقب نشست پس از آن اهالی فوسه در مدت مهلت زنان و اطفال خود را با اموالی که ممکن بود با خود ببرند برداشته و به کشتیهای خود نشسته بطرف جزیرهٔ خیوس رفتند. وقتی که هارپاگ وارد فوسه شد شهری یافت که خالی از سکنه بود.
این مردم پس از مشکلات بسیار بهمین سواحل شمال شرقی اسپانیا رسیدند و در آنجا ساکن شدند و بنای معامله و تجارت را گذاشتند و در ابتدا برای امتعه و اجناس خود چنانکه در آن زمان -حتی زمانهای بعد مرسوم و معمول بود-انبارها بنا کردند و بهمین مناسبت شهر آنها بزبان یونانی امپوریوم گردید که درست معنی انبار و بقول فرنگیها «کنتوار» میدهد و بعدها رومیها و اسپانیولیها آن را امپوریا خواندند.
امپوریا که مغربیترین مستعمرهٔ یونانی گردید برای اسپانیا دروازهای بود که بسوی تمدن یونانی و رومی گشاده شد. مورخین اسپانیائی درین باب بتفصیل سخن راندهاند و از آن جمله در کتابی که بعنوان «امپوریا، تاریخ شهر و راهنمای حفریات»، (بزبان فرانسوی) دردست نگارنده است میخوانیم: «این است سر معنوی این خرابهها و اسپانیای ما قرنها متمادی از همین محل روشنائی یافته است و امپوریا حکم بند ناف را برای این کشور پیدا کرد که خاک قدیمی ما را با سرزمینهای ترقی و تمدن مربوط ساخت». در جای دیگر گوید «مغرب زمین از راه امپوریا اولین بار بالفبا و به پول مسکوک دست یافت…و بهمین ملاحظه است که الفبای ایبری و مسکوکات بومی قبل از مسکوکات رومی ما چند قرن بر الفبا ومسکوکات سایر ممالک اروپا تقدم دارد.»
یکی از شعرای قدیمی و معروف اسپانیاموسوم به رودریگو کارو 2 در مقابل این خرابهها مانند خاقانی خودمان در مقابل خرابههای ایوان مداین شعر معروفی دارد و از آن جمله این کلام حسرتآمیز او که «علف هرزه و گرد و خاک عظمت و جلال و قدرت و شکوهترا پوشانده است» بیت معروف را بخاطر میآورد که:
«آن قصر بهرام در آن جام گرفت» «آهو بچه کرد و گرگ آرام گرفت»
خلاصه آنکه در آن روز روشن و دلنشین من و یارانم بسراغ چنین شهری تاریخی که امروز بجز خرابههائی از آن چیزی باقی نمانده است رفتیم. و عبرت بسیار و لذت سرشار نصیبمان گردید.
هنوز کف پارهای از بناها که باموزائیک نقش و نگار دارد دیده میشود و از عظمت معنوی و هنری این شهری که حتی از تخت جمشید ما قدیمیتر است حکایت میکند. چه از دوران یونانیان و چه از دورهای که روسها بر امپوریا دست یافتند و آنجا را پایگاه نظامی خود ساختند وحتی از دورههای بعد که با بسط و توسهٔ مذهب مسیح در آنجا کلیساها ساخته شده آثار بسیاری هنوز دیده میشود که همه نمونههای بارزی است از طرز جهانگیری و جهانداری یونانیان و رومیان که یادگارهای بیشمار و شگفتانگیز آن در اطراف اروپا باقی مانده است. چنانکه شنیده شده جادهای که رومیها در انگلستان در قسمت شمالی لندن ساختهاند هنوز از جادههای خوب و ممتاز آن کشور بشمار میرود 1 و در همین شهر ژنو که محل اقامت نگارنده است و بخصوص در شهر نیبون که در پنج فرسنگی ژنو در کنار دریاچه لمان واقع و از معمورههای قدیم رومیهاست. هنوز آثار زیادی وجود دارد که همه از خدمتی که رومیها (و یونانیها که در بسیاری از شعبههای تمدن استاد رومیها بودند) بدنیا و خاصه به اروپا نمودهاند حکایت میکند.
تا اینجا مقدمه بود و اینک باصل مطلب که موضوع اساسی این مقاله یا داستان است میرسیم در روی خرابههای امپوریا دولت اسپانیا باسم «موزهٔ مونوگرافی» موزهٔ جامع و مجلل زیبائی ساخته که بسیاری از آثار و اشیائی را که از زیر خاک در آمده است در آنجا گذاشتهاند.
از حسن اتفاق با مدیر موزهٔ امپوریا آشنائی حاصل گردید. مرد با فضل و کمالی بود و چنان عشق و علاقهای به این خرابهها داشت که گوئی هر مثقال خاک آن تربت فرزندان دلبندش میباشد چیزهای نفیس بسیاری بما نشان داد و توضیحاتی بیان کرد که اگر او نبود خودمان هرگز متوجه آن نمیشدیم. از جمله در باب مجسمهٔ سنگی بزرگی از اسکولاپ خدای یونانی طب 3 که در میان خرابهها برپاست و بجانب دریا و وطن دورافتادهاش نگاه میکند مطالب نفیسی برایمان نقل کرد.
قلاع و مستحکماتی را نشان که همه را با تخته سنگهای بسیار بزرگی ساخته بودند که جابجا کردن آن از طرف آدمهای معمولی باور نکردنی بنظر میآمد. گفت بهمین علت بزرگی این قطعات سنگبنای این مستحکمات را به افرادی از قوم سیکلوپ نسبت میدهند که چنانکه لابد شنیدهاید عوج بن عنقهائی بودهاند تنها در وسط پیشانی یک چشم داشتهاند و در هر کورهٔ آهنگری کوه آتش فشان اتنا رعد و برق خدایان را میساختهاند. گفت، در زمانی که شهر امپوریا ساخته شد-و باز مدت مدیدی پس از آن-پشت این شهر بطوایف بومی اسپانیا بود که مردمی نیم وحشی بودند و برای اینکه آنها اذیت و آزاری بساکنین این شهر نرسانند، دیوار ضخیمی که بدور شهر ساخته بودند یک دروازه بیشتر نداشت و هر شب بر طبق قانون یک ثلث از اهالی موظف بودند که در تحت فرمان یکنفر از قضات موثق و معتبر شهر، کشیک بدهند و کمترین غفلت و مسامحه مستوجب مؤاخذه و جزا و عقاب بسیار شدید بود.
وقتی فهمید که من ایرانی هستم با یکدنیا صمیمیت و مهربانی دست مرا فشرد و با شادمانی بسیار فریاد بر آورد که قدمتان بالای چشم که اگر پادشاه شما کوروش نبود این شهر ساخته نمیشد و ما اسپانیولیها مدت مدیدی دیرتر بنعمت تمدن میرسیدیم.
نام این مرد شریف الما گرو1 بود و میگفت از نژاد عرب است و الف و لام اسم خود را مانند بسیار هموطنان دیگر خود دلیل بر این ادعا قرار میداد و بدان مباهات میکرد. چندین زبان را بخوبی میدانست و همین که دید من هم عامی صرف نیستم و سرم برای این قبیل صحبتها درد میکند بنای رفاقت را گذاشت و تا وقتی در اسپانیا بودم مکرر بدیدنش رفتم و بقدری از مصاحبتش لذت و فایده بردم که حد وحصر ندارد و امیدوارم باز طالع یار باشد و دستم بدامنش برسد.
روزی ازو پرسیدم آیا اسناد مکتوبی هم در زیر خاک این خرابهها پیدا شده است. گفت چیز زیادی بدستم نیامده است ولی هرچه مانده و خراب نشده است همه را با دقت تمام در صندوقهای آهنی محفوظ میداریم که بمرور ایام مورد مطالعه و تدفیق قرار داده طبقهبندی نمائیم و در موزه بگذاریم. چیزی که هست مدتی نیست که حفریات علمی و فنی در امپوریا شروع شده است و این موزه چنانکه ملاحظه مینمائید هنوز تمام نشده و نیم کاره است.
بنا شد یک روز محتویات آن صندوقهای آهنی را بمن نشان بدهد. بیمضایقه نشان داد و حقیقه حیرتانگیز بود. حالت عجیبی بمن دست داده بود که بدون اغراق از بیان آن کاملا عاجزم. مثل این بود که در محفل مردگان چند هزار ساله نشستهام و دارم با آنها گفتگو میکنم و با زبانی که تنها روح میتواند بفهمد در بارهٔ کاروبار و زندگانی و اسباب و آلات خود بمن توضیحات میدهند.
روزی الما گرو با قیافهٔ افروخته فرا رسید و گفت مژده باد که خبر بسیار «انتر سانی» برایت آوردهام.گفتم هر مژدگانی که بفرمائید اطاعت میشود ولی زودتر بفرمائید ببینم چه خبری آوردهاید گفت دیروز نیم ساعتی بظهر مانده از زیر خاک بنائی که در قسمت رومی شهر که در جنوب غربی بر روی خرابههای شهر بومیان اسپانیائی موسوم به اندیکا ساخته شده است و گمان میرود مخزن اسناد رسمی دولتی نظامی و سیاسی بوده است صندوقی از آهن بیرون آمد که بعقیدهٔ من گرانبهاترین چیزی است که تاکنون در نتیجهٔ حفریات چند ساله بدست آمده است. صندوق بسته بود و با زحمت زیاد و احتیاط فراوان توانستیم باز کنیم. گذشته از تعدادی نقشههای سوق الجیشی و جغرافیائی بسیار مهم مقداری نیز اسناد و گزارشهای سیاسی و نظامی در این صندوق است که همه را باید یکییکی بادقت تمام و بوسیلهٔ متخصصین و محققین مورد مطالعه و تدفین قرار بدهیم و محتاج بوقت بسیار و اعتبارات مالی جداگانه است. ولی آنچه میخواستیم بشخص تو مژده بدهم این است که در میان این اسناد طوماری بدست آمده است که یک روی آن بخطی است من از عهدهٔ تشخیص آن عازم و برای من خط مجهولی است. ولی بقرینهٔ خط دیگری که در طرف دیگر طومار نوشته شده و خط و زبان لاتینی اسن احتمال قوی میدهد که خط پهلوی اشکانی باشد.
تا شکیبا بجانش افتادم که زودتر بگوئید ببینم این طومار عجیب چیست و کیفیت آن از چه قرار است. گفت اگر همان دیروز این خبر را برایت نیاوردم برای این بود که تمام دیرز و تمام دیشب بدون آنکه بیشتر از سه ربع ساعت خواب بچشمم آمده باشد همه کار را بر خود حرام ساخته با تمام حواس مشغول رسیدگی باین اسناد بودم و بالاخره بامطالعهٔ متن لاتینی طومار اینطور استنباط کردهام که گزارشی است که یکنفر از سفرای ایرانی اشکانی از رم بپادشاه مطاع خود نوشته است. حالا آیا این اصل گزارش است و یا سواد و رونوشتی از آن هنوز بر من معلوم نگردیده است و محتاج بمطالعه و دقت بیشتری است، و باید کسی که زبان و خط پهلوی اشکانیان را خوب بداند رسیدگی نماید ناشاید حقیقت امر روشن گردد و بتوانیم به کنه مسأله راه بیابیم.
گفتم خواهشمندم اجازه بدهید با هم برویم این کشف بزرگ را زیارت کنیم. راه افتادم و به دنبالش روان گردیدم. اتوموبیلش حاضر بود و نیم ساعتی بعد بمحل مقصود رسیدیم. صندوق را در یکی از طالارهای موزه در جای امن و امانی گذاشته بودند و دو تن پاسبان نظامی در جلو در طالار که با قفل بزرگی بسته شده بود کشیک میدادند.
نمیخواهم با جزئیات امر سرتان را بدرد بیاورم همینقدر بدانید که مانند کسی بودم که در حال انتظار زنده شدن مردهٔ پوسیدهای در جلوی قبری ایستاده باشد. آیا حق نداشتم؟ من ایرانی تاریخ دوست و انتیک پرست در گوشهٔ دورافتادهای از خاک اسپانیا در آن سر دنیا در مقابل صندوق آهنینی ایستاده بودم که از زبر چند متر خاک بیرون آمده بود و در آن سندی موجود بود که دو هزار سال پیش بدست یکنفر از هموطنانم خطاب بپادشاه کشورم نوشته بود، از کجا خط دست خود آن هموطن نباشد. از کجااصل سند خطی نباشد.
طوماری بود از پوست آهوی بسیار نازک 1 چون بهم پیچیده بود طولش را ندانستم ولی عرض آن بقدر یک وجب و نیم میشد. متن پهلوی در داخل و غیر مرئی بود ولی متن لاتینی بآسانی دیده میشد رفیقم گفت با مرکب سرخ در بالای آن بخطی غیر از خط خود سند بزبان لابینی این عبارت نوشته شده است:
گزارش اروباز ایلچی پادشاه اشکانی اردوان سوم) بدربار امپراطور روم کالیگولا (کایوی سزار) ناشکیبا دلم میخواست همان دم طومار را از سر تا پا از هم میپیچیدم، ولی رفیقم گفت ممکن است چنانکه اغلب اتفاق میافتد کاغذش در ظرف قرنهای متمادی که در زیر خاک مانده بهم چسبیده باشد و پاره شود و باید صبر کرد تا متخصص بیاید و از هم کند.
حرفش را پذیرفتم و پس از آنکه مدت درازی باچهار چشم مانند مادری که فرزند گمشدهٔ خود را پس از یک عمر انتظار بازیافته باشد این طرفهٔ گرانبها را نگریستم (آرزو میکردم سالها همانجا بایستم و نگران این گنج شایگان باشم و یا ماری بشوم و بر روی این گنج بیهمتا حلقه زده بخوابم) گفتم پس تکلیف چیست.
استاد الماگرو که کمتر از من آشفته خاطر و برافروخته نبود گفت فکری خواهیم کرد. گفتم خواهشی که دارم این است که این فکر را هرچه زودتر بفرمائید که طاقت من طاق و موعد حرکت ما هم از خاک اسپانیا نزدیک شده است و این اضطراب خاطر میترسم بکلی سلب آسایش از من بنماید.
گفت بشما قول میدهم که بمجرد اینکه متخصصین و اهل خبره آمدند و طومار باز و خوانده شد شرح قضیه را مفصلا هرجا باشید برایتان بنویسم.
گفت مزدی نمیخواهم و همینقدر که چند جلد کتاب بیکی از زبانهای فرنگی در باب ادبیات مملکت خودت (بخصوص کتابهای آن مستسرق انگلیسی که گویا اسمش براون است) و همچنین مجموعهٔ گزارشات انجمن و ادارهٔ باستانشناسی ایران را برایم بفرستی از سر من هم زیادتر است. من هم در عوض قول میدهم که همین متن لاتینی طومار را با عکس متن پهلوی آن هرچه زودتر بشما برسانم و چون البته متن لاتینی را بفرانه با اسپانیولی هم برای درج در مجلههای باستانشناسی ترجمه خواهم کرد یک نسخه هم از آن ترجمه برایتان بفرستم.
ذوقکنان گفتم من از حالا دست شما را میبوسم و قول میدهم کتابها و مجموعهای را که میخواهید زودتر از آنچه خیال کنید برسانم.
اگر بعضی از کارهای فوری در پیش نبود محال بود از اسپانیا حرکت نمایم ولی بقول رفیق محترم اسپانیولی خود دل بستم و حرکت کردم. پس از رسیدن بخانه مدام ساعت و دقیقه شماری میکردم که چاپارکی خواهد رسید و فراش پستخانه کی زنگ منزلم را بصدا خواهد آورد و پاکت معهود کی بدستم خواهد رسید. برای خالی نبودن عریضه مقداری گز و پسته ویک قوطی خاویار سوقات ایران در منزل حاضر داشتم با نامهٔ بسیار چرب و گرمی برای استاد الماگرو فرستادم.
در جواب خبر داد که کارها روبراه است و باید قدری صبر و حوصله داشته باشی. خواستم از اشعار سعدی و حافظ در باب بیصبری عشاق دلسوخته شمهای برایش بنویسم ولی ترسیدم با آنکه میگفت از نژاد عرب است رگ پرفسوری و شعر نفهمیاش بجنبد و مسخرهام کند و لهذا به بیان بیصبری و شدت اشتیاق قناعت نمودم.
نشانی بهمان نشانی که سرانجام پس از بیست و سه روز تمام که درست و حسابی بیخواب و بیقرار شده بودم همچنانکه منتظر بودم فراش پستخانه زنگ را زد پاکت سفارشی بزرگی را بدستمداد خودش بود. با همه پیری و ناتوانی کاغذ بدست در دور خانه بنای رقص را گذاشتم و به آواز بلند میگفتم «رسید، رسید، های خودش است، رسید، رسید».
حالا دیگر کاری ندارم که با چه حرص و ولعی خواندم. رفیق صد بار عزیز اسپانیولی متن لاتینی را با عکس متن پهلوی و ترجمهٔ فرانسوی هر سه را در یک جا فرستاده بود و شرحی نیز نوشته بود مبنی بر اینکه این کشف مهم را در عالم تاریخ و باستانشناسی میتوان از جمله مهمترین کشفیات این عهد اخیر در ردیف کشف اسنادی که در ساحل بحر المیت در فلسطین بعمل آمده است. بشمار آورد.
لابد خوانندگان گرامی هم دلشان میخواهد که وراجی را کنار بگذارم و هر چه زودتر ترجمهٔ فارسی سند را باطلاعشان برسانم. ترجمهٔ تقریبا تحت اللفظی آن از این قرار است و نقدا باید بهمین ترجمهٔ نارسا قناعت نمود تا بعدها با دقت و خبرت بیشتری که لازمهٔ چنین کاری است چنانکه شاید و باید ترجمهٔ صحیح و کاملتری از آن جانب اشخاص بصیر و فاضل بعمل آید.
ترجمهٔ تقریبی گزارش اروباز 1 ایلچی اردوان سوم شاهنشاه اشکانی به دربار قیصر روم کالیگولا که از رم به طیسفون ارسال داشته است:
روز خورشید 2 خرداد ماه 3، سال بیست و نهم سلطنت با عز و شوکت شاهنشاه عالم پناه اردون بزرگ پادشاه دودمان خدائی اشکانیان مطابق با سال 288 تاریخ اشکانی 4 یکسان با سال 794 تاریخ رومی.
نامهٔ سر تا پا گستاخی و بندگی به آستان آسمان پایه و درگاه گردون مایهٔ شاه شاهان ایران و توران و خداوندگار جهان و جهانیان اشک بزرگ و شهر یار سترگاردن 5 از جانب بندهٔ کمترین و غلام رو سیاه و سگ پاسبان دودمان اشکانیان و نعمت پروردهٔ آن خانمان، حلقه بگوش بینام و نشان اروباز ایلچی و فرستادهٔ خدای سرزمین بیکران خاور به دربار باشکوه و حشمت امپراطور بزرگ روم کابوس کالیگولا شهریار بیمنازع اقلیم پهناور باختر.
چنانکه بر ضمیر منیر و خاطر شاهنشاه بزرگ که بر همهجا و همهکس آمرو حاکم و همه چیزدان و بر آشکار و پنهان آگاه است پوشیده نیست بامر مبارک همایونی بدین سرزمین رهسپار گردید که بر طبق منویات خاطر شاهانه به چگونگی احوال این کشور و مردم آن آگاهی یافته اوامر واجب الاطاعهٔ خورشید سپهر اشکانیان را بدربار روم ابلاغ دارم و در استوار ساختن مبانی دوستی و بکجهتی که مستلزم رفاه رعایای جان نثار و آسایش مردم دو کشور است آنچه را خردمندی و انصاب بگوید بکار برده بانجام برساند.
در معروضهٔ سابق که بیست و هشت روز پیش مصحوب چاپار مخصوص و مطمئن فرستاد مطالبی در خصوص اوضاع کشور روم و رومیان بعرض خاکپای همایونی رسانید و البته در آینده اطلاعات بهتر و کاملتری که لشکر و کشور را از آن سود بیشتری باشد تقدیم آستان گیتی پاسبان خواهد داشت.
اکنون اوامر و منویات ملوکانه را که برای ما بندگان درگاه و جان نثاران با خاکستر بمنزلهٔ احکام یزدانی و فرمان لا یزالی آسمانی است کار بسته اطلاعاتی پاشیده و پرشیده و مطالبی چند از هم گسیخته و در هم ریخته دربارهٔ شخص امپراطور و اوضاع و احوال دربار روم رهسپار پیشگاه قدسی مآب عرش پایگاه میدارد.
نام واقعی امپراطور کایوس است ولی چون در اردوگاه قشلاقی پدرش بدنیا آمده و از همان خردسالی مدام مانند سپاهان چکمه بر پا داشت و چکمه را رومیها «کالیگا» میخوانند که مصغرش کالیگولا میشود او را بشوخی بدین نام خواندند و بهمین اسم معروف گردید. اکنون جوانی است در حدود بیست ونه سالگی با قد رسا و سیهچرده و چشمان تیز و شقیقههای تو رفته و پیشانی بلند و فراخ و موی اندک و وسط سر بکلی بیمو. مردم میگویند بهمین ملاحظه قدغن اکید است که وقتی از میان مردم میگذرد کسی از بالا او را نگاه کند و یا آنکه کلم «بز» را بر زبان جاری سازد 1. معرف است که در نهان در مقابل آینه بتماشای قیافهٔ خود میپردازد و سعی دارد قیافهای برای خود درست کند که ترسناک باشد. میگویند زنش داروئی بخوردش داده است که حواس او را مختل ساخته است ولی باید انصاف داد که بندهٔ پرستنده در عقل و حواس او اثری از اخلال مشاهده نکردهام.
پدرش موسوم به جرمانیکوس از سرداران نامی روم و از خاندان امپراطور عظیم الشان او گوستوس است و موقعی که هنوز پسری کالیگولا طفل یازده دوازه سالهای بیش نبود در میدان جنگ انطاکیه بقتل رسید. معروف است روزی که خبر مرگش در اطراف پیچید حتی دشمنانش مراسم احترام او را مرعی داشتند و عدهای از پادشاهان کوچک و امرا و فرماندهان برسم سوگواری ریش خود و موی سر زنانشان را تراشیدند و حتی شاهنشاه اشکانیان در آن ایام از رفتن بشکار صرف نظر نمود و بزرگان را بخوان خود نپذیرفت.
امپراطور سابق که سه سالی بیش نیست که وفات نموده و موسوم به تی بریوس بوده است کالیگولا را بفرزندی شناخت و جانشین خود ساخت.
هنگامی که ده ماه پیش با همراهان خود به رم وارد شدم کالیگولا سپرده بود که مرا بدون تشریفات طویل و عریض معمولی بحضور او ببرند. مرا و همراهانم را بسادگی و ملاطفت پذیرفت.
چون نام مرا شنید فکری کرده پرسید آیا تو از اولاد همان اروبازی نیستی که در سوایق ایام بسمت ایلچیگری از جانب پادشاه اشکانی مهرداد بنا بود با سولا سردار بزرگ روم عهدنامهای منعقد دارد.
عرض کردم تیر حافظهٔ خدائی اعلیحضرت امپراطوری درست بهدف اصابت نموده است. بندهٔ جان نثار از اخلاف او هستم و وی چنانکه لابد بر خاطر همایونی پوشیده نیست در حدود یکصد و سی سال پیش چون احترام مقام خود را در مقابل ایلچی روم نگاه نداشته بود با مرشاه شاهاهان مهرداد دوم نقد حیات را از دست داد. امپراطور وقتی دید میتوانم بزبان لاتینی با او سخن برانم شادمان گردیده مرحبا گفت و پرسید زبان ما را از کجا آموختهای.عرض کردم البته بر خاطر مبارک امپراطوری پوشیده و مستور نیست که در حدود هشتاد سال قبل که لابینیوس 2 از جانب کاسیوس و بروتوس سرداران روم بسمت ایلیچیگری بدربار ایران آمد بمناسبت قتل قیصر و مقتول شدن فرستندگان خود در دربار پادشاهان ما ماندنی گردید و اخلاف آنها هنوز باقی هستندو پارهای از اعیان زادگان ما با فرزندان آنها محشورند و دوستی و رفاقت و همنشینی دارند و زبان لاتینی و یونانی را از آنها فرا گرفته با ادبیات یونان و روم آشنایی دارند و از آن جمله خود من عشق سرشاری بزبان و اشعار لاتینی و یونانی دارم و مقداری از اشعار خوب شما را از حفظم و در موارد بسیار از تکرار آنها لذت میبرم و مقداری از آنرا سر مشق زندگی خود قرار دادهام.
در این موقع اگر رخصت باشد بعرض خاکپای امپراطوری میرسانم که اساسا مردم ایران در فرا گرفتن زبان استعداد زیادی دارند و لابد بسمع مبارک رسیده است که مهرداد بزرگ پادشاه پنتوس 23 زبان میدانسته است.
از آن گذشته مگر شاهنشاه نامدار ما فرهاد چهار 1 در حدود شصت هفتاد سال پیش از این چهار پسر خود را به رم بدربار امپراطور بزرگ اوگوستوس نفرستاد، و مگر همین پادشاه از زن ایطالیائی خود موزانام معروف دارای فرزندی نگردید.
امپراطور سخنم را بریده گفت بله، خوب بیادم آمد که پادشاه شما ازین زن هوشمند ایطالیائی که از قرار معلوم کنیزک زیبا و هنرمندی بوده که او گوستوس بزرگ باو هدیه فرستاده بود پسری پیدا کرد که بعدها بکمک مادرش بتخت سلطنت نشیت و حتی خودم سکههائی از همین پسر موزا که نامش را فراموش کردهام داشتم که در یک طرف آن صورت مادرش با تاجی پر از مروارید دیده میشد که در کنار آن بخط یونانی نوشته بودند «موزا زوجهٔ خدائی و ملکه» و در طرف دیگر آن صورت پادشاه را نقش کرده بودند با نواری که برسم اشکانیان بدور سر میپیچیدند و قستی از پیشانی را میپوشانید چنانکه تو نیز داری.
زمین را برسم خودمان بوسیدم و عرض کردم حقا که حافضهٔ اعلیحضرت همایونی خدائی و آسمانی است. نام آن پادشاه فراتاک 2 بود و شش سال سلطنت نمود ولی عاقبت رفتار او مردم را بطغیان و سرکشی وا داشت و او را از تخت پائین آورده بقتل رسانیدند و پادشاه دیگری باسم ارود 3 بر تخت نشست ولی چند سال بعد او را نیز بقتل رسانیدند.
کالیگولا گفت مردم کشور تو عجب ید طولائی در شاهکشی دارند. گفتم هر چند مردم رم هم دست کمی از مردم مملکت من ندارند، اعلیحضرت همایونی چهارمین قیصر روم هستید و از سه قیصری که قبل از شما بودهاند دو تای آنها یعنی یولیوس سزار و تی بریوس بقتل رسیدهاند 4.
ولی رویهمرفته ایرانیان بشاه دوستی و شاهپرستی مشهورند و تا بدی و آزار نبینند دست بآزار و بدی دراز نمیکنند.
خندید و گفت حقا که در میدان سیاست زبان گویائی در دهان داری و پادشاه تو در انتخاب تو بسمت ایلچیگری خردمندی و اندیشهٔ رسای خود را باثبات رسانیده است. ولی بگو ببینم سرنوشت پسران چهارگانهٔ فرهاد که پدرشان آنها را به رم فرستاده بود بکجا منجر گردید.
عرض کردم یکی از آنها که فرزند ارشد بود بنام بنون 5 پس از ارود سابق الذکر بسلطنت رسید و شش سال هم سلطنت کرد ولی چون بعادات و رسوم بیگانگان خو گرفته و از مجالس عیش و سرور و جشن و شکار عموما رو گردان بود و اوقات را اغلب با دوستان یونان خود میگذرانید طرف بیمیلی مردم قرار گرفت و پس از مدتی مقاومت و کشمکش سرانجام متواری گردیده بجانب سوریه فراری شد و مردم شاهزاده آزادهٔ و الاتباری را حکمران آذربایجان 6 بود بر تخت سلطنت نشاندند و این همان شاهنشاه بزرگوار و عظیم الشأن متبوع چاکر اردن سوم است که این بندهٔ بیمقدار را بپای بوسی و بندگی به پیشگاه امپراطور یکتا و بیهمتای روم مفتخر و سرافراز فرموده است.
فرمود سرنوشت سه پسر دیگر فرهاد اشکانی را که پدرشان به رم فرستاد نگفتی. دلم میخواست بدانم عاقبت این شاهزادهگان بکجا انجامید.
عرض کردم از قرار معلوم دو تای آنها در رم وفات نمودند. سومین آنها تا چند سال پیش در قید حیات بود و میگویند برای بدست آوردن تخت و تاج تلاش مینمود ولی اجل مهلتش نداد و او نیز جام مرگ را بسر کشید.
امپراطور فرمود اینجا شهرت دارد که فرهاد از بیم آنکه مبادا بدست پسران خود بقتل برسد آنها را بدینجا فرستاده بود آیا راست است؟
عرض کردم شاید دور از حقیقت نباشد.
در فکر فرو رفت و گفت عجبا که چه در نزد شما و چه اینجا در نزد ما چه بسا کشتن وبقتل رساندن بدست خودمانیها صورت میگیرد. پدر فرزند را و فرزند پدر را میکشد و چه بسا دوستان از دشمنان بد خواهترند.
گفتم اعلیحضرت امپراطوری بهتر از هر کس میدانند که چه اینجا و چه آنجا، چه در باختر و چه در خاور در همهجا قدرت بیحد و استبداد مطلق بیمانع و رادع عمومع حکم مادری را پیدا میکند که سرانجام دو فرزند میزاید: یکی باسم قتل و غدر و خیانت و دیگری بنام فساد و انحطاط.
سر را برسم تصدیق جنبانده گفت حقا که مرد روشن ضمیر و بخردی که تجربه و دانش را با هم در یک جا جمع دارد به دربار رم فرستادهاند. حقیقتی بس بزرگ را در چند کلمه بیان کردی. مطمئن باش که مشمول عواطف ما خواهی بود و چون از قرار معلوم مقصود اصلی دربار ایران از اعزام تو فیصله دادن کار ارمنستان و تعیین قطعی سرحدهای مشترک است امر خواهم که بطور دوستانه با تو رفتار نمایند تا بتوانی زودتر با خاطر شاد و آرام بوطن خود برگردی و چون در همین مدت اندک رفتار و گفتارت مورد پسند ما واقع گردیده است البته باید تا در خاک ما هستی بیشتر ترا ببینم.
اما شنیدهام که گویا در همین اواخر هم باز یک نفر از بازماندگان این شاهزادهها بخیال تخت و تاج افتاده اسباب دردسر پادشاه متبوع ترا فراهم ساخت و حتی از قرار معلوم به تیسفون هم دست یافت. عرض کردم آرزو بر جوانان عیب نیست. دو سال پیش جوانک بخت برگشتهای تیرداد نام نوادهٔ یکی از این شاهزادگان بهوای سلطنتها یهوئی راه انداخت ولی بقیمت جانش تمام شد و خواب و خیالی بیش نبود.
آنگاه مرخصم فرمود.
زمین را بوسیدم و مرخص شدم. از آن پس هر هفته یکی دو بار میآمد که امپراطور احضار فرمودهاند. جان نثار نیز با رغبت تمام شرفیاب میشدم. اجازه میداد که در حضورش بنشینم و شراب بنوشم. از هر دری صحبت بمیان میآمد و گاهی گفتگر تا نیمههای شب سرگرممان میداشت. از احوال جزئی و کلی ایران میپرسید. بنده نیز چنانکه شاید و باید طوری جواب میدادم که بر حسن عقیدت او نسبت به ایران و هر آنچه ایرانی است بیفزاید. از اسبهای پارتی که برایش به هدیه آوردهام بسیار خوشش آمده است. میگوید با این دست و پای بلند و دراز جثه نسبه سبکی دارند و خیلی بیشتر از اسبهای دیگر نفس دارند و میتوانند مدتی دراز یورتمه بدوند وافسوس که برای کوهستان ساخته نشدهاند. درصدد است مهتر باشی خود را همراه ما بایران بفرستد که ازین نوع اسبها تعداد زیادی برایش خریداری نموده به رم بیاورد.
چون دانست که از شعرهای شاعر یونانی پیندار 1 و وبر جیلیوس و لوکرس رومی از حفظ دارم گاهی در میان صحبت جامش را پر میکرد و قوروق مینمود و میسپرد احدی وارد نشود و میگفت باز برایم شعر بخوان. صدایت گرم است و اندیشه و اندوه را میخواباند.
میگفت از سردرد درباریان بیحقیقت که خوش آیند گوئی و تمجید و تحسین دروغی را بزرگترین صفات و محامد خود میشمارند بجان آمدهام.تو با آنها تفاوت داری. مانند علف هرزه آب زهرآگین تربیت در بارداری که انسان را بصورت دیو ودد در میآورد نچشیدهای.رک و راست حرف میزنی و همان لحن صدایت کافی است که آرامش خاطر ببخشد و روان انسان را از خارش دغدغه و تردید و شک و سوء ظن رها سازد. معلوم است احترامی که مینمائی از روی ایمان است و بدروغ و دوروئی نام ادب نمیدهی. اطرافیان من حالت سنگ را پیدا کردهاند. در مقابل بدترین دشنامها و زشتترین اهانتها خم بابرو نمیآورند. من معتقدم انسان باید بتواند در مقابل خدایان هم سرکشی و طغیان و عصیان نشان بدهد. از بس بله، بله قربان شنیدهام از کلمه بله بیزارم و لرزه بر اندامم میافتد. حسرت روزگار مردم کوچه و بازار را دارم که برایی مختصر آری و نه بسر و کلهٔ یکدیگر میزنند و صدایشان بلند میشود و از نعمت قهر و آشتی برخورداند…
رفتهرفته مرا بیشتر از حد معمول مورد لطف و عنایت شاهانه قرار داد. بدست خود جام بدستم میداد و از هر دری صحبت میداشت و بهر پرسشی پاسخ میخواست. بقضا و قدر که آن را مشیت خدایان میخواند سخت معتقد بود. و میگوید چه بسا اتفاقات مهم که بسته باتفاق بوده است. در این خصوص مثالهای بسیار دارد و از آن جمله گفت اگر ما رومیها سلوکیه را ضعیف نکرده بودیم هرگز پادشاهان شما نمیتوانستند قد علم کنند و دارای تاج وتخت بشوند. گفت جولیوس سزار درصدد لشکرکشی بمشرق زمین و اگر بسر وقت شما آمده بود خدا میداند با دانائی و قدرت و مهارتی که در کار جنگ و لشکرکشی و کشورگیری داشت کشور شما دارای چه سرنوشتی میگردید. گفتم اگر ایران هم شهر آتن را آتش نزده بود و یونانیان را ضعیف و ناتوان نساخته بود معلوم نیست سرنوشت روم چه میشد.
از پستههای مخصوصی که از باغستانهای شاهی اطراف شهر صد دروازه 2 برایش به هدیه آورده بودم خوشش آمده است. مدام با دست خود باز میکرد و مزهٔ شراب قرار میداد و از قصههائی که برایش میگفتم میخندید و میگفت اگر چند تن یاران بیریائی مانند تو داشتم از غم و غصهٔ سلطنت رهائی مییافتم. تشنهٔ مرد راست و حرف راست و کار راستم و میترسم عاقبت خونم بدست این مردم کج و بیهمه چیز ریخته شود و این آرزو را بگور ببرم.
این مردم حیوان صفتی که تا شکمشان از خمیر نیم پختهای و گوشت و پیه جانوران و شراب ترشیدهای پر شد و کار زیر شکمشان هم روبراه بود دنیا را فراموش میکنند به چه درد دنیا میخورند. برای این شکم و این زیر شکم خالق و مخلوق را به پشیزی میفروشند. تا وقتی آنها را نمیشناختم فدائی آنها بودم و هر قدر بیشتر شناختن بیزارتر شدم. در آغاز کار حاضر بودم در راه سعادتمندی یک تن از همین مردم جانم را فدا سازم و امروز کار بجائی رسیده است که میگویم اگر زمینلزره یا وبا و طاعون و یا هر حادثهٔ غیبی ملیونها از آنها را نیست و نابود کند چه ضرری بدنیا میرسد، وجود و عدمشان را یکسان میدانم. من آدمی که چنان شیفتهٔ راستگوئی و حقیقت و از دروغ و تزویر گریزان بودم که حتی معتقد بودم کودکان نیاید منظومههای هومروس را که رویهمرفته دروغها و افسانهها و گزافههائی بیش نیست (و لواساس تاریخی هم داشته باشد) بخوانند چنانکه در میان امواج دروغ و تملق و چاپلوسی و نفاق و دروئی و تعارفات ساختگی بیاساس و قربان قربانهای قالبیگیر افتادم که راستیراستی گاهی میترسم دیوانه شوم و حتی گاهی آرزوی جنون میکنم.
عرض کردم اعلیحضرت تا آیا همین مردم و همین افراد اگر مربی پیدا کنند و تربیت بشوند ممکن نیست بمقامهای بلندی برسند و منشاء و مصدر آیاتی در دانش و هنر و حکمت بگردند. ما پارتهای صحرا گرد میگوئیم سر هر قوم و هر گروه و طایفهای از کدخدای دهکدهای گرفته تا پادشاه کشور پهناوری حکم سگ چوپان را دارد که باید منحصرا در فکر گله باشد و خیال و آرزوی و آسایش و تنمعات را از دل بیرون سازد.
پوزخندی زد و گفت ای رفیق اگر دو سه روزی به بلای سلطنت و مصیبت تخت وتاج گرفتار شدی و با یک مشت مردم درباری سروکار پیدا کردی خواهی فهمید چه میگویم و در دم کجاست و حرفم چیست و آن وقت شاید تو هم قید این حرفها را بزنی.
یک دو ماهی از اقامتم در شهر بزرگ روم گذشته بود که شبی ناگهان نگاهش را بمن دوخته با لحنی بسیار جدی و کلمات شمرده گفت اگر سوالی از تو بکنم میتوانی بجان و دولت و عزت پادشاهت سوگند یاد نمائی که حقیقت را بگوئی گفتم عادت به دروغ ندارم و البته اگر مغایر با مصلحت کشور و پادشاه هم نباشد جوابی که خواهم داد عین حقیقت خواهد بود بخصوص که اکنون نمک پروردهٔ این بار گاهم و شرط مردانگی نیست که بر خلاف راستی چیزی بعرض همایونی برسانم.
مکثی کرد و نگاهش را تند و تیزتز نمود و با لحن همان شاهانه که با لطف و عقیدت هم آمیخته بود و با همان کلمات شمرده پرسید «مردم شهر رم در حق من چه میگویند؟».
یکه خوردم و خاموش ماندم. گفت فراموش منما که بجان و تاج و پادشاهت سوگند یاد کردهای که حقیقت را بگوئی و تمام حقیقت را بگوئی.
گفتم اگر سرم هم برود حقیقت را خواهم گفت، و بجز حقیقت نخواهم گفت.
به فرمان و رئیس پاسبانهای امپراطوری سپرد که احدی را راه ندهید و تا نخواهم احدی حق دخول ندارد و درها را بدست خود بست و در مقابلم نشست و گفت بگو.
گفتم آیا خودم و بستگانم و کسانی که با من آمدهاند و یا کسانی که در مقابل انعام و رشوه و تعارف و وعده این اطلاعات را بمن دادهاند در امان خواهند بود.
برسم رومیان دست راست را بالا برده گفت خدایان را گواه میگیرم که همه در امان خواهید بود. وانگهی خودم خوب میدانم مردم در حق من چه میگویند. علاوه بر جاسوسهای خصوصی که در مقابل مزد کار میکنند تمام رجال و اعیان و اشراف این مملکت از زن و مرد و پیر و جوان جاسوسهای افتخاری من هستندکه بدون هیچ مزدی بقصد تقرب و تفتین کار میکنند و خبر پنهانترین اتفاقات شهر و کشور را مرتبا برایم میآورندم ولی دلم میخواهد ببینم در حق من به بیگانگان چه میگویند. گفتم راست یا دروغ، حقیقت یا بهتان آنچه شنیدهام بعرض میرسانم.
گفت د بگو.
گفتم میگویند امپراطور تیبریوس عمو بزرگ اعلیحضرت که اعلیحضرت را جانشین خود نمود از ترس و سوء ظن و حسادت پدر اعلیحضرت را که محبوب خاص و عام شده بود مسموم ساخت و در حق حضرت عالی که به پسری خود قبول کرده بود میگفته است «برای مردم روم حکم افعی و برای دنیا حکم فایتون 1 را دارد». میگویند اعلیحضرت هم مانند امپراطور تیبریوس در آغاز سلطنت خود محبوب ملت بود و کارهای خوب میکرد ولی طولی نکشید که او نیز مانند تیبریوس بدکاری و شقاوت و حرص و ستمگری را بجائی رسانیده است که مردم او را دیوانه میخوانند و میدانند و مرگش را از خدا میخواهند.
گفت اولا خواهشمندم دیگر مرا باین الفاظ بیمعنی از قبیل اعلیحضرت و خداوندگاری و شاهنشاه و غیره خطاب مکن. و ثانیا هرچه میگویند تمام را بدون کم و کاست بیپروا و بیرودربایستی و بیملاحظه برایم بازگو نما و تعارف و خوشآمدگوئی را یکباره بکنار بگذار.
گفتم میگویند وقتی با امپراطور تیبریوس در جزیرهٔ کاپری بودهاید د حقتان میگفته است که «شایستهترین غلامها و بدترین ارباب است».
گفت درست است. زمانی بود که تیبریوس پس از آن همه نیکی و بزرگواری و آدمیت و گذشت تغییر اخلاق داده بود و از مردم و سلطنت کناره گرفته در جزیرهٔ کاپری بسر میبرد. هم در آن اوقات بود که از پادشاه متبوع تو اردوان نامهای باو رسید. اردوان بالحنی بغایت شدید او را از کار و رفتار زشتش ملامت و از کشتارها و ضعف نفس و بیغیرتی و هوسرانی و فسق و فجور سرزنش و توبیخ نموده بود و باو توصیه میکرد که خودش را بکشد تا نفرت بخشایش ناپذیری را که حقا مردم که نه من و نه هیچکس او را هرگز بدان حال ندیده بود. ولی بگو ببینم مردم باز چه میگویند، ولی باز تکرار میکنم که این تشریفات خسته کنندهٔ ادب ظاهری را کنار بگذارد. گوش من از بس تعارف و کلمات بیمعنی از قبیل اعلیحضرت و خداوندگاری و قربان قربان و شاهنشاه و امپراطور و آستان مبارک و پیشگاه همایونی و منویات شاهانه شنیده خسته شده است. دلم میخواهد یک نفر آدم پیدا شود که مرا چون خود فقط یک نفر آدم بحساب بیاورد مانند یک نفر آدمی که با آدم دیگری سخن میگوید سخن براند. پس هرچه شنیدهای و میدانی بیپرده و پوست کنده برایم بگو.
گفتم اطاعت میکنم.
میگویند هنگامیکه هنوز بسیار جوان بودید و آرزو داشتید هرچه زودتر از شر تیبریوس خلاصی یافته به تخت و تاج برسید زن زیبای ماکرون نام رئیس پاسبانان سلطنتی را از راه بدر بردید و بوسیلهٔ آن زن با شوهرش همدست شدید و امپراطور را که در حقیقت حکم پدر شما را داشت و عموی پدرتان بود و شما را جانشین خود ساخته بود مسموم نمودید. میگویند هنوز نفس میکشید که خواستید انگشتری او را مه مهرش بود بزور از انگشتش بیرون بیاوردید و چون در همان حال نزع باز استقامت میورزید بالش بروی دهانش انداختید و حتی میگویند با دست خود او را خفه کردید.
گفت اینها تاریخ گذشته است، از امروز بگو.
این را گفته و باز جامی از شراب ممتازی که از جزیرهٔ قبرس آورده بود پر کرده به دست من داد و گفت با این پستههائی که از مملکت خودت است بنوش و فراموش مکن که میگویند «حقیقت و راستی در شراب است» و ضمنا بخاطر داشته باش که تا اینجا هستی باید با باغبانهای من برای زراعت پسته در خاک ایطالیا قرار و مدار لازم را بگذاری.
گفتم اطاعت میشود و دنبالهٔ صحبت را از این قرار آوردم: ما پارتها مردمی هستیم ایلیاتی و در حقیقت صحرانشین و بیابانگرد، و برای راستگوئی احتیاجی به شراب و پسته نداریم بخصوص که با ارادت قلبی که بشخص امپراطور دارم وظیفهٔ خود را در راستگوئی میدانم. مردم روم میگویند وقتی کالیگولا در سن بیست و پنج سالگی بسلطنت رسید، همه او را سزوار تاج و تخت میدانستند و شعر معروفی را در حقش ساخته بودند که ورد زبان خاص و عام گردیده بود.
«بدنیا آمده در اردو و پرورشیافته در سینهٔ میدانهای جنگ پدرش و این خود دلیلی است بر اینکه این شاهزاده برای سلطنت آفریده شده است». میگویند وقتی بسلطنت رسیدی مردم از فرط شادی در ظرف سه ماه متجاوز از 160 هزار رأس گاو و گوسفند برسم سپاسگزاری قربانی کردند.
میگویند در آغاز سلطنت گفتهای «هیچ کار بدی نکردهای که کسی مرا دشمن بدارد». در روزی که بر تخت سلطنت نشستی مردم قرار گذاشتند آن را بنام «پاری لیا»1 خشن بگیرند.
میگویند دو بار بتمام اهالی رم بخشش شاهانه کردی و بهر فردی از افراد 300 سسترس 2 پول نقد دادی و از آن گذشته میهمانیهای عمومی عظیم نمودی تا شکمی گرسنه نماند و میگویند بیست کرور سسترس مخارج برداشت.
میگویند بعیدهای «ساتورنایها»3 یک روز عید افزودی و آن را «روز جوانی» نام دادی. میگویند بر قابت با پادشاه هخامنشی خشایار که برای لشکرکشی بخاک یونان آن پل معروف تاریخی را بروی تنگهٔ داردانل کشید تو نیز بروی دریا آن پل معروف را ساختی که 3600 قدم طول آن است.
میگویند تمام کاغذها و اسناد و مدارکی را که از عهد تیبریوس باقی مانده بود سوزاندی تا کسی نتواند با اتکاء بآن استناد و مدارک اسباب قتل و آزار مردم را فراهم سازد.
میگویند تبعیدیها را به رم خواستی و مورد لطف و عنایت قرار دادی و کوشش داشتی که بکسی بی جهت تهمت و افترا نبندند.
میگویند زندانها را باز کردی و زندانیان بسیاری را آزاد ساختی و کتابهائی را که در زمان سلطنت پیشینیان تو قدغن و تکفیر کرده بودند همه را آزاد نمودی.
میگویند با آنکه مجلس سنا بوصیت نامهٔ تی بریوس عمل نکرد و آن را ملغی ساخت و احترام پسرش را مراعات ننمود ولی تو آن پسر را بفرزندی پذیرفتی و حتی او را «شاهزاده جوانان» خواندی.
میگویند تی بریوس وصیت کرده بود که پس از مرگش بهر فردی از افراد صنف داوران(پراتور، 250 درهم داده شود و با آنکه سنا این وصیتنامه را رسما ملغی ساخت باز تو بجای 250 بهر یک از صنف نامبرده دو برابر آن را بخشیدی.
میگویند ازین گذشته تو بهریک از افراد افواج لشکر بومی 1(کوهور)125 درهم و به افراد لژبونها 852 درهم و بهریک از افراد ملت و اهالی روم 75 درهم بخشیدی و پس از آن نیز باز مبلغی معادل یا 000/250/11 درهم در میان مردم تقسیم و بخشش کردی.
میگویند مالیات سنگینی را که تا آن زمان بر خرید و فروش بسته بودند و فوق العاده اسباب زحمت و زیان مردم شده بود ملغی ساختی.
میگویند قضات را آزاد و مختار ساختی و تمام حقوقی را که قانونا داشتند بآنها مسترد داشتی و مخصوصا سپردی که در امور دادرسی و قضاوت لزومی ندارد که بتو مراجعه نمایند.
میگویند پیش از آنکه بسلطنت برسی هنگامی که بمقام قونسولی 3 رسیدی نطقی که در آن مورد ایراد نمودی باندازهای مورد پسند و تمجید عموم واقع گردید که سنا حکم کرد هر سال آن را قرائت نمایند.
میگویند در دورهٔ نخستین سلطنت مردم دعا بجانت میکردند و میگفتند «خوشی و آزادی بدست تو وارد شهر رم گردید. ارواحی که در فشار بودند از پرتو وجود تو از نو قد برافراشتند. صداهائی که خاموش شده بود دوباره بگوش رسید».
میگویند در آن اوقات فریادهای شادهای و آوازهای امید و بانگ جشن و غلغلهبازی و تفریح و تماشا مدام بلند بود و مردم میگفتند دورهء طلائی او گوستوس از نو آغاز گردید.
میگویند مردم میگفتند امپراتور جوان ما «هرچه دارد بهمه میدهد». در معابد روز و شب کندر و عطریات میسوزاندند و مردم با لباسهای سفید، تاج گل بر سر، برای سپاسگزاری بمعابد میآمدند.
میگویند در ماه هشتم از سلطنت که مریض شدی مردم عزا گرفتند و کوچک و بزرگ ماتمزده بودند و هر شب بدور قصر آمده منتظر خبر بودند و چندین نفر حاضر شدند که در راه سلامتی تو جان خود را فدا ساخته قربانی نمایند.
*** وقتی صحبت بدینجا رسید امپراتور با دست اشاره کرد که بس است و جامش را لاجرعه به سرکشید و با کلمات شمرده مصراعی از شاعر معروف رومی ویر جیلیوس را که ضرب المثل شده است پیدرپی دو سه بار گفت که ترجمهٔ آن بزبان خودمان از این قرار میشود:
«آثار جوش و خروش نخستین دورهٔ عمرم را میبینم 1 بس است، خاموش شو. اینها همه یادگارهای دورهای هستند که هموطنانم مرا فرزند خود میدانستند و مرا بنامهای کوچولوی قشنگ که از محبت و علاقمندی واقعی و قلبی آنها حکایت میکرد میخواندند. هنوز چشم و گوشم باز نشده و تنها خط و خال افعی را دیده بودم و از زهرش خبر نداشتم. بعد صفحه برگشت و من هم برنگ دیگری در آمدم. اگر نمیخوردم میخوردندم. اگر زهر نمیپاشیدم با هزار نیش جان و روانم را مسموم میساختند و مگر عاقبت نساختند… بیا ای دوست بیگانه تو هم اینجام را خالی کن «شراب دل انسان را روشن میسازد».1
اکنون قسمت دیگر سخنان مردم روم را که ملت خودم بشمار میآیند خودم برایت میگویم تا بدانی که بیخبر نیستم:
آنگاه چنین گفت:
میگویند کالیکولا بزودی دگرگون شد. رفتار و کردارش رنگ دیگری گرفت. نقاب پارسائی از چهرهاش بخاک افتاد و قیافهٔ واقعی او که از قیر سیاهتر و از کوه آتشفشان اتنا مهیبتر بود هویدا گردید. راست میگویند. درست میگویند. فهمیدم که امپراتور میخواهند نه دوست و رفیق. من در اردو بدنیا آمده بودم و در عین جوانی با پدرم در جنگهای با شما پارتها و اقوام دیگر خاور بمشرق زمین رفته بودم و هموطنان شجاع و مردانهام را دوست میداشتم و حتی وقتی اسم امپراتوری را برویم گذاشته بودند شبها را با ارابهچیها که به «چهار رنگ» معروفاند در طویلهها بسر میبردم و در تیاترها و تماشاخانهها و سیرکها بیریا در مقابل همهٔ مردم بازیگران را میبوسیدم. ولی بزودی فهمیدم که مردم و بخصوص خواص و آنهائی که «بزرگان» خوانده میشوند مرا دست انداختهاند و بطعن و طنز دربارهام سخن میرانند و به هزار زبان سرزنش و ملامتم میکنند. دستگیرم شد که مردم خواهان قدرت و استبدادند و خدایان را چون قدرت دارند میپرستند و اگر آنقدر قدرت داشتم که آنها را ازین قدرتپرستی بیرون بیاورم و مزهٔ آزادی و آدمیت را بآنها بچشانم فروگذار نمیکردم، ولی دیدم چنین قدرتی ندارم و نیروئی که باسم سپاه و پاسبان و نظمیه و امنیه در اختیارم است تا وقتی مطیع اوامر من است که با منافع خودش مخالف نباشد. بخوبی دستگرم شد که این دستگاه وسیع تا وقتی بحرفم گوش میدهد که اطاعت را مایهٔ فزونی قدرت خود بداند و بتواند آنرا وسیلهءتعدی و اجحاف بزیردستان قرار بدهد. آدم بیفهم و بیهوشی نبودم و میخواستم زنده بمانم و تغییر اخلاق دادم. اکنون گوش باش تا خودم تمام آنچه را مردم در حقم میگویند برایت بگویم:
میگویند هنگامی که تیبر بقتل رسید و من با لباس عزا بدنبال جنازهٔ او روان بودم مردم از دیدن من که امپراطور آیندهٔ آنها بودم از فرط شادی و نشاط بصدا در آمده مرا «ستاره» و «کوچولوی عزیز» و «کودک گهوارهای» و «طفل شیرخوار» خود خواندند 1، زمانی بود که حتی اردوان پادشاه متبوع تو که سرسختترین دشمن روم بود هموار گردید و از فرماندهان لشکری و کشوری ما در آنطرفها دیدار کرد و از فرات گذشته به بیرقها و عقابها و تصاویر قیصرها احترام نشان داد. پدر من جرمانیکوس مردی دانشمند و مردم دوست و سادهپسند بود و حتی چند نمایشنامهٔ «کمدی» نوشته بود و چنانکه مصطلح است روح دموکراسی داشت و از اینرو بمحض اینکه امپراطور شدم باحترام او نام ماه اوگوست را تغییر داده حرمانیکوس خواندم.
میگویند در همان آغاز سلطنت آن دسته از اشخاصی را که شغلشان اختراع فسق و فجورهای قبیح 2 بود میخواستم در دریا غرق کنم و باصرار زیاد اطرافیان از هلاک آنها منصرف شدم و از رم تبعیدشان نمودم.
بله، ازین قبیل کارها بسیار کردم و چه کارهای دیگری که مردم نمیدانند و تنها خودم میدانم ولی با اینهمه روزی رسید که خواهی نخواهی قلب ماهیت و «متامورفوز» در من بعمل آمد و آدم دیگری شدم و امروز مردم مرا باین صورت تازهام میشناسند و دلم میخواهد بگوئی چه میگویند. خجالت نکش، بگو.
عرض کردم امر فرمودهاید بیواهمه و بدون پردهپوشی آنچه را شنیدهام و خودم بدست آوردهام همه را بعرض برسانم و چون شخصا هم به اعلیحضرت…به بخشید بشخص شما اعتقاد و علاقهٔ قلبی پیدا کردهام البته تمام را بیکم و کاست بعرض میرسانم. گفت بگو.
گفتم میگویند با خواهرش دروزی یلا 3 عشق ورزید و با او مزاوجت کرد و وقتی آن دختر وفات نمود سمت خدائی باو داد و او را اله خواند و چون یک نفر از سناتورها که گویا نامش لی ویوس گمینییوس 4 بوده سوگند یاد نموده بوده که آن الهه را بچشم خود دیده که بآسمان میرفته است 200000 درهم باو انعام دادهای.
میگویند گملوس 5 نام را که اسباب خیال تو شده بود و مرد پارسائی و خیرخواه روم بود بقتل رساندی.
میگویند تکبر و نخوت و خودپسندی را بجائی رساندی که آن کلام معروف هورمروس 6 را ورد زبان ساخته بودی که: «تنها یک سر ویک سرور و یک پادشاه داشته باشیم»
میگویند خود را هم ترازوی خدایان پنداشتی و از خاک یونان محترمترین و زیباترین مجسمهٔ خدایان را به رم آوردی که از آن جمله مجسمهٔ یوپیتر خدای خدایان و به مجسمهٔ «یوپیتر آسمانی 1» معروف بود و سر خود را بجای سر او بر بدن مجسمه نصب کردی تا مردم ترا بنام خدا بپرستند.
میگویند در معبد کاستوریس و پلوسیس 2 در میان مجسمهٔ خدایان میایستی تا مردم ترا مانند سایر خدایان بپرستند.
میگویند پارهای از مردم ترا بنام یوپیتر لاتیار میخوانند و تو نه تنها مانع نمیگردی بلکه برغبت میپذیری. میگویند کار را بجائی رساندهای که برای خودت پرستشگاه مخصوصی ساختهای و خدم و روحانیون برای آن تعیین نمودهای و سپردهای در راه تو قربانیها بعمل آورند.
میگویند در این پرستشگاه مجسمهٔ خود را از زرناب که بقد و قامت خود تست گذاشتهای و سپردهای که هر روز لباسی مانند لباسی که خودت در آن روز میپوشی بپوشانند، و دولتمندترین اهالی بزور پول و بخشش و پیشکش و رشوه به ریاست روحانی آن معبد نامیده میشوند و بجای گاو و گوسفند در آنجا طاوس و قرقاول و حیوانات پر بهای دیگری ازین قبیل قربانی میکنند.
میگویند در شبهای مهتای میگوئی ماه آسمان برای خاطر تو بزمین میآید و هم بستر تو میشود و با او عشقبازی میکنی.
میگویند با صدای بلند با خدای خدایان گفتگو میکنی و دعوا مینمائی و حتی شنیدهاند که این سخن هومروس را به او گفتهای: «مرا از میان بردار والا من ترا از میان برمیدارم»
میگویند چون مادرت آگری پین از دودمان با نام و نشانی نبوده است اجازه نمیدهی که کسی نام پدر او اگر پیارا بزبان بیاورد بلکه اصرار داری که مادرت دختر حرامزاده ایست که امپراطور بزرگ او گوستوس از دختر خود پیدا کرده است.
میگویند چند تن از خویشاوندان و بستگان خود را کشتهای و از آن جمله است پدرزنت سیلانوس که مجبورش کردی با تیغ دلاکی حلقوم خود را بدست خود ببرد.
میگویند پسر عمویت تیبریوس را باسم اینکه ترسیده است مسموش کنی و تریقا میخورده و دهانش بوی تریاق داده است بقتل رساندهای در حالی که برای سرفه دوائی نوشیده بوده است.
میگویند اگر تاکنون عمویت کلودیوس را نکشتهای برای این است که زنده بماند تا بتوانی مسخرهاش کنی و بریشش بخندی و اسباب تفریحت باشد.
میگویند با تمام خواهرانت روابط نامشروع داری و در محضر عام یا آنها جمع میشوی.
میگویند وقتی خواهرت دروزیلا که معشوقهات شده بود وفات کرد حکم نمودی که تعطیل عمومی باشد و در تمام مدت عزاداری قدغن کرده بودی که کسی نباید بخندد و استحمام نماید و یا با کسان و عیال و اطفال خود غذا بخورد و رسما اعلام نمودی که این کارها حکم جنایت را دارد.
میگویند نه تنها خواهرهای دیگرت را خودت خراب کردی بلکه چه بسا آنها را به بیریشهای درباری میبخشیدی.
میگویند نامههای عشقبازی خواهرانت را بزور پول و وعد و وعید بدست آوردی و نه تنها آنها را منتشر ساختی بلکه بعنوان خلاصی از دست آنها قربانیها کردی و سه دشنهای را که برای قتل تو حاضر کرده بودند در همه جا نشان میدادی.
میگویند احترام زنان و دختران مردم را بهیچوجه نگاه نمیداری و معروف است که در روز عروسی پیزون از نجیبزادگان بالیویا اورستیلا 1 شخصا در مجلس عروسی حاضر شدی و تا چشمت به عروس افتاد حکم کردی عروس را فورا به قصر سلطنتی ببرند و پس از چند روز مرخصش کردی و دو سال بعد چون شنیدی که با شوهرش همخوابه شده است تبعیدش نمودی.
میگویند سعی داری سناتورها را سخت اهانت نمائی و چند تن از معتبرترین آنها را چند میل پیاده بدنبال ارابهٔ خود دوانیدهای و چند تن دیگر از آنها را مانند شاگرد آشپز لنگ بدست در موقع غذا خوردن در جلوخوان خود حکم کردهای بایستند و یا چون سگ در جلو پایت دراز بکشند.
میگویند بعضی از امنای دولت را باسم اینکه در اعلام عمومی جشن تولدت مسامحهای نموده بودند معزول و منکوب نمودی.
میگویند شبی که فردای آن بنا بوده سیرک تماشا بدهند و مردم شبانه بدانجا میشتافتهاند که جاهای مجانی را زودتر بگیرند و هیاهوئی برپا شده و ترا بدخواب کرده بوده است حکم کردی با چوب و چماق همه را بیرون کنند و چنان قشقره و غوغائی برپاخاست که جمعی از مردم از زن و مرد و از آن جمله بیست سوار بهلاکت رسیدند.
میگویند هنگامی که بیمار و بستری بودی مردکی نذر کرده بود که اگر تندرستی یافتی در میدان سیرک با پهلوانان شمشیربازی کند و چون خبردار شدی مجبورش کردی به نذر خود عمل کند و به التماس و استغاثهٔ مردم واو اعتنائی نکردی.
میگویند شخص دیگری از افراد ناس در همان موقع نذر کرده بود که اگر از بیماری برخاستی جان خود را فدا سازد و چون در موقع عمل مرعوب شده بود و تردید نشان میداد حکم کردی که از برگ و خاشاک و گل شاهپسند تاجی بر سرش بنهند و در اطراف شهر بگردانند و از بالای بلندی قربانگاه سرنگونش سازند.
میگویند عدهٔ زیادی از اشخاص معروف و نامی را با آهن داغ زدی و حکم دادهای آنها را در معادن و در جادهسازی بکار مشغول دارند و بعضی از آنها را مانند جانوران در قفس نگاه دارند و حتی چند تن را حکم نمودهای که با اره بدو نیم نمایند.
میگویند گاهی پدران را مجبور میسازی که در موقع اعدام فرزندانشان حاضر و ناظر باشند و وقتی یکی ازین پدرها باسم اینکه مریض و بستری است خود را از حضور در میدان اعدام معذور دانست تخت روان سلطنتی را برایش فرستادی و او را با تخت روان حاضر ساختند.
میگویند نمایشنامهنویسی در یک بیت از اشعار خود بمطلبی اشاره کرده بوده است که دو معنی را میرسانیده و برای تو توهینآمیز بوده است و چون بتو خبر آوردهاند حکم کردهای که او را زنده زنده در صحنه تآتر بسوزانند.
میگویند روزی از یک نفر تبعیدی که خودت او را بخشیده بودی و به رم برگشته بود پرسیدهای که در مدت تبعید چه میکرده است و گفته بوده است «دعا به جان شما میکردم و از خداوند مسئلت مینمودم که تیبریوس را بکشد تا تخت و تاج بتو برسد» و تو باسم اینکه پس تبعیدیهای دیگر هم امروز بهمین کار مشغولند و مرگ ترا خواهانند و بتخت نشستن جانشینت را، حکم اعدام همه را دادی.
میگویند هر دو روز یک بار صورتی از زندانیانی که باید اعدام بشوند ترتیب میدهی و این کار را «تسویه حساب» میخوانی.
میگویند روزی حکم کرده بودی که یک کسی را بکشند و چون باشتباه کس دیگری را کشته بودند موقعی که اطلاع یافتی همینقدر گفتی عیبی ندارد، آن دومی نیز بیقین مستحق هلاک بوده است.
میگویند اغلب این کلام معروف را تکرار میکنی: «تا دلشان میخواهد از من متنفر باشند ولی بشرط آنکه از من بترسند»1
میگویند سناتورها را غلام و بنده میخوانی و دشنام و ناسزا بآنها میگوئی و بافراد سواره نظام و بزرگان آنها اهانت روا میداری و میگوئی تنها برای شهوترانی و عیش و نوش و تماشای سیرک
میگویند از مردم بدت میآید و گفتهای: «ای کاش ملت رم فقط یک سر داشت» تا حکم میکردی که بیک ضرب شمشیر از تن جدا کنند.
میگویند تمام دخترها و زنها را از خود میدانی و مکرر اتفاق افتاده است که در میهمانیها با زنی که با شوهرش بوده و مورد پسندت واقع گردیده است در همانجا خلوت کردهای و آنگاه علنا در باب حسن باذم او سخن رانده توضیحات آمیخته بهرزگی دادهای.
میگویند ولخرجی و اسراف را بجائی رساندهای که سابقه ندارد و از آن جمله میگویند حکم کردی که چندین روز از بالای معبد بولیا پول پائین بریزند و مردم جمع کنند.
میگویند برای خودت کشتیهائی ساختهای که ده برج پاروزن دارد و با جواهر گرانبها اطراف آنرا مزین ساختهای و شراغ آن از اطلس و پرند و زربفت است و این کشتیها بقدری بزرگ است که حتی حمام و طالار غذاخوری دارد و بر روی آن موز و درخت میوه کاشتهای.
میگویند با این قبیل ولخرجیها خزینهٔ مملکت و گنجینهٔ معروف امپراطور تیبریوس را که متجاوز از دو میلیارد و هفتصد ملیون سسترس در آن بود در ظرف یک سال خالی ساختهای.
میگویند وقتی ذخیرهٔ کشور ته کشید و کیسهٔ خود را خالی دیدی انواع و اقسام مالیاتها و عوارض وضع کردهای که جان مردم خرده پارا بلبشان رسانده است.
میگویند متمولین را مجبور میکنی که ترا با فرزندان خودشان در میراث خود سهیم سازند و برای اینکه این اشخاص زودتر بمیرند حلوای مسموم برایشان میفرستی.
میگویند گاهی که محتاج بپول میشوی مجلس حراج راه میاندازی و اشیا کمقیمت را بقیمتهای بسیار گزاف بفروش میرسانی و ثروتمندان را مجبور بخرید مینمائی و گاهی اتفاق افتاده است که این اشخاص از فرط استیصال و اضطرار در همان مجلس با تیغ رگ خود را باز کرده و بهلاکت رسیدهاند.
میگویند باسم مالیات حتی از حمالها و زنان روسپی مبالغی دریافت میداری.
میگویند وقتی دخترت بدنیا آمد باسم اینکه حالا بر مخارجت افزوده شده است از مردم هدایا و تحف درخواست نمودی و حتی برای جهیز او مبالغی وصول نمودی
میگویند چنان دلباخته سیم و زر و ثروت هستی که گاهی مسکوکات طلا را در اطاق مخصوصی بر زمین میریزی و بر روی آن میغلطی و وامیغلطی و از فرط کیف و لذت نفسنفس میکشی.
میگویند چنان وانمود میکنی که مانند سر کردگان بزرگ با سپاهی عظیم بجنگ دشمن میروی و با دشمن خیالی میجنگی و مظفرانه بپایتخت برمیگردی و فاتحانه جشنهای بزرگ برپا میسازی.
میگویند یکی از گرانبهاترین حقوق و امتیازات مردم رم این بود که کسی حق نداشت آنها را شکنجه و مجازات بدنی بدهد ولی تو حکم کردی که چند نفر از سناتورها را در موقع استنطاق شکنجه کنند و حتی یک نفر از داوران مالی 1 را چوب زدی
میگویند در یک مجلس جشنی چون بیجهت میخندیدی قونسولهای دوگانه که حضور داشتند از علت آن پرسیدند و جواب دادی «فکر میکنم که با یک کلمه میتوانم بدهم هر دو نفر شما را در همین جا خفه کنند»
میگویند کار را بجائی کشانیدهای که اسب خود را موسوم به اینسیتاتوس 1 منصب ریاست روحانی و مذهبی داده برای او معبدی ساختهای و حتی خیال داشتهای او را قونسول بخوانی.
میگویند برای ابن اسب طویلهای از سنگ مرمر ممتاز و آخری از عاج ساختهای و جلش از اطلس و زربفت و پارچه ارغوانی فرفیری که جامهٔ پادشاهان است میباش و از سنگهای قیمتی و جواهر گرانبها گردنبند دارد و برایش خانه ساختهای ونوکرها و خدمهٔ مخصوص معین نمودهای و حتی باسم او میهمانیها میدهی و امر دادهای در شهر جار بکشند که برای اینکه در شب آرام بخوابد احدی حق ندارد در اطراف خانه و طویلهٔ او بآواز بلند سخن بگوید 2
*** در تمام مدتی که سخن میراندم امپراطور با چشمهای بسته، جام نیم خالی شراب در دست، در حالی که با دست دیگر هرچند یک بار پستهای در دهان میانداخت، مانند مجسمه در آن طرف طالار مخصوص ساکت و صامت و بیحرکت نشسته بود. بحرفهایم گوش میداد. همینکه از سخن راندن باز ایستادم چشمها را آهسته آهسته باز کرد و نگاه عجیبی به من انداخت چنانکه گفتی مرا نمیشناسد و میخواهد بجا آورد نیشخندی بر لبانش نقش بست و همینقدر گفت «همین، تمام شد».
سر را بعلامت تعظیم خم نمودم و گفتم دیگر عرضی ندارم. عمدهٔ مطالب را به عرض رساندم.
جامها را بدست خود از شراب پر کرد و اشاره نمود که جامم را بردارم و پس از آنکه قطره به قطره نیمی از جامش را خالی کرد با صدای آهسته و هموار گفت «نه هنوز تمام نشده است. چیزهائی هم هست که نه تو میدانی و نه کسی جز خودم و بلکه تنی چند از محرمانم-اگر زنده مانده باشند.. چیزهائی هم که مردم میگویند تمامش با عین حقیقت مطابق نیست. اما چیزهائی که نمیدانند دست کمی از آنچه میدانند ندارد، ما رومیها فرزندان گرگیم و نیاکان ما «رموس» و «رمولوس»1 از پستان گرگ شیر خوردهاند و اگر دارای پارهای از صفات گرگان هستیم تقصیری بر ما نیست.
آنچه را در حق من گفتهاند و میگویند و تو الآن با آن همه صداقت و رایگانی حکایت کردی همه درست است و انکار نمیکنم. اما خودت گفتی که تمام مردم مملکت من تصدیق دارند که در آغاز سلطنتم چه نیتهای خوبی داشتم و چه کارهای نیکی انجام دادم. پس چرا تغییر یافتم، چرا گرگ شدم. نکته اینجاست واحدی نمیداند واحدی را ندارم که این راز را با او در میان بگذارم و دارم دق میکنم. ترا خدایان رساندهاند. همان میترائی 2 که در نزد شما مقدس است و من نیز باو بیاعتقاد نیستم و شاید دیدگان نیز بینش ضمیر مرا خسوانده است از راه ترحم وانصاف تو پارت 3 راستگو را از آن راه دور و از آن جانب جهان بدین جا فرستاده است که از راز دل من آگاه کردی. گوش میدهی؟
گفتم سر تا بپا گوشم.
گفت ما را مردم خراب میکنند. پادشاهی که مردم نتوانند خرابش کنند باید خیلی بزرگ باشد و چنین پادشاهانی فوق العاده کم و نادرند، اگر چنین پادشاه و امپراطوری پیدا شود او غالب میآید و او مردم را عوض میکند. شاید شنیده باشی که عنوان ما امپراطوریهای روم که قیصر باشد از زبان کاتاژیها 4 آمده و بمعنی «فیل» است و چون یکی از اجداد نامدار ما در جنگ با کارتاژیها فیلی را بدست خود کشت باین نام معروف شد، و بعدها امپراطورهای روم را «سزار» نامیدند. ما حکم فیل را داریم و محتاج فیلبانی هستیم که فهم و لطف و اقتدار و تسلط را باهم جمع آورده باشد. فیلبان ضعیف النفس و جاهل و بیانصاف فیل را طاغی و بد کینه و جفاپیشه بار میآورد. فیلبان ما ملت ماست و ملت بی تمیز یک نفر را بخیال واهی خو بزرگ میپندارد و به بلندپروازی وامیدارد و همینکه بزرگی و بلندپروازی حقیقی ندید بزمین میکوبد و لگدمال میکند. فراموش نکن که خدایان یونان همه از یک خانواده بودند و باهم یگانه و آشنا بودند در صورتیکه خدایان ما رومیان از اقوام و طوایف مختلف و متضاد گرد آمدهاند و باهم بیگانهاند و معلوم است قومی که چنین خدایانی را بپرستد و سرمشق خود قرار دهد چه حال و روزگاری دارد. بیجهت نیست که پلوتوس 5 شاعر معروف ما که مانند تو حرفش را نجویده میگفته است فرموده «انسان برای انسان حکم گرگ را دارد»1 چنانکه خودت حکایت کردی من خوب و پاک و نیکخواه بودم ولی این مردم و این اطرافیان خرابم کردند. هرچه گفتم، بهبه و آفرین تحویل دادند، و هرچه کردم احسنت و مرحبا گفتند. حتی زن و خواهرم با من راست نبودند. هر کارشان از روی مصلحت بود و هر سخنشان از راه تملق و خوشآیند گوئی و جلب نفع و توجه بود و بس. مدتی ملتفت نبودم و راحت بودم ولی کمکم چشمم باز شد و دیدم در چه جهنمی غوطهور هستم و با چه مخلوق پست و فرومایهٔ نفرتآمیز ملعونی سروکار دارم، خواستم اعتنا نکنم امکانپذیر نبود. فکر کردم خودم را بدیوانگی بزنم و رفتارم را رفتار دیوانگان وانمود نمایم ولی بزودی فهمیدم که دیوانه بودن در میان حرامزادههای عاقل هزار بار از عاقل بودن در میان دیوانگان حلالزاده دشواتر است. از بس دروغ و تملق شنیدم و نادرستی دیدم بجان آمدم. هرگاه در کاری با آنها مشورت میکردم برایم محسوس بود که تا مزهٔ دهانم را نمیچشیدند دهان باز نمیکردند و تا فکر باطنی مرا نمیخواندند اظهار رأی و نظری نمیکردند. نفع و ضرر برایشان یکسان بود بشرط آنکه نفع و مقام خودشان محفوظ مانده باشد. از همه بدتر چند نفری هم که ندره صدیق و خیرخواه بودند همان کسانی بودند که عقل و فهم و درایتی نداشتند و تنها حسن و خاصیتشان همان صداقت و ساده لوحی بود و بس، چه بسا همین صداقت و سادگی هم موجب آزار و زیان میگردید. میگوئی چرا اعیان و اشراف و سناتورها را اهانت میکردم. برای اینکه مستحق بودند و تنها راه و وسیلهٔ انتقامجوئی من از پستی و رذالت آنها همین اهانت و تخفیف و تحقیر بود. شنیدهای که زنان و دختران آنها را به بیعفتی میکشیدم ولی بدان که خودشان زنان و دختران خود را برای جلب توجه من آراسته و با رموز دلبری آشنا ساخته و بمجلس من میآوردند. چیزها دیدهام که باورکردنی نیست، از بیغیرتی بزرگان کشور و لشکر و از بیحمیتی اعیان و اشراف و رذالت نجیبزادگان و ضعف و بردباری و جهل و تعصب و موهومپرستی مردم چیزها میدانم که اگر بگویم از جنس اینجانور دوپائی که خود را انسان میخواند یکسره بیزار خواهی شد. همین مردم را دیدم که امروز میخواستند جانشان را فدای من بکنند و در کوچه و برزن فریاد میکشیدند:
«ما بچههای گرگیم از گشنگی بمردیم» «از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم» یا مرگ یا کالیگول
و فردای آن روز با همان شور و شعف نعره میکشیدند:
«ما بچههای گرگیم از گشنگی بمردیم» «از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم» ای مرگ بر کالیگول
من هرچند هنوز جوان و زندهام ولی چه بسا در میان این دربار و این دستگاه سلطنتی بخوبی احساس میکنم که مردهام و در قبرم گذاشتهاند و این اطرافیان تبهکار مانند مار و مور و کرم و عقرب بجانم افتادهاند و روحم را میخورند و میجوند و میگزند و عذابم میدهند. کار بجائی رسیده است که هر وقت کسی دستم را میبوسد منتظرم که از آستینش دشنهای بیرون آید و سینهام را درهم بشکافد. هر کس جام بدستم میدهد میترسم زهر در آن ریخته باشند هر غذا و مشروبی را با بیم و هراس میخورم و مینوشم.
در راه آن بدست خود قربانی کنند و سر ببرند خر بندگانیاند که بجز خر و اسب سزاواری معبود دیگری را ندارند. خواستم ببینم رذالت را یکجا میرسانند و بچشم خود دیدم که برای خوشآمد من پشگل همین اسب را برسم تیمن و تبرک دریاچهٔ قیمتی پیچیده و بمنزل بردهاند.
گفتی شخصی را که گفته بود حاضر است جانش را فدا کند که من از بستر بیماری برخیزم بجزای دروغگوئی خود رساندم، آری، کاملا صحیح است ولی وقتی او را محکوم ساختم که دروغ و تملقگوئی او بر من و بر دیگران محقق گردید و میخواستم بلکه عبرت دیگران بگردد. مگر شد؟ ابدا. بدبختانه تاریخ هم ظواهر امور را میبیند و ثبت میکند و رویه را میبیند و آستر را نمیبیند. روزی فرا رسید که متوجه شدم تمام درباریان و بزرگان و سناتورها و حکام و امرای کشور و لشکر سعی دارند آنچه را من میخواهم و حدس زدهاند موافق میل و مطلق با نیت من است انجام بدهند و با خود گفتم پس وجود این همه بادنجان دور بشقابچین و دروغگو و دروغپرداز و «پارازیت» برای چیست، و آرزو کردم که دیگر چشمم آنها نبیند و تا توانستم بدیار عدمشان رهسپار داشتم. میگویند من مسرف و ولخرجم ولی آخر اینمه ثروت در دفینهها جمع کردن چه سودی دارد و عاقبت یا زیر آوار خواهد رفت و یا در راه لشکرکشی و خونریزی بمصرف خواهد رسید و چه بسا اسباب بدبختی مردم بیچاره میشود، یعنی بصورت سلاح جنگ در میآید و باسم و بهانهٔ اینکه مردم طغیان و سرکشی کردهاند سلاحدارها بجان مخلوق بیگناه و بیسلاح بییار و یاور و بیپناه میافتند.
انباشتن ثروت کار خردمندان نیست. توانگر کسی است که میدهد نه آن کسی که مینهد تا بدیگران برسد. من نمیدانم این همه طلا و نقره و زر و زیور و اشیاء و آلات و جواهر گرانبهائی که قیمتی بر آن تصور پذیر نیست و در دخمههائی که ما پادهان گنجینه و دفینه و خزانه میخوانیم خفته است بچه درد میخورد. مگر عموما در نتیجهٔ جنگ و خونریزی و غارت و اجحاف بدست نیامده است؟ مگر عموما باز در راه خونریزی و لشکرکشی و بیداد بمصرف نخواهد رسید؟ اگر خزانهٔ روم را ببینی دچار حیرت میشوی، علی الخصوص که میبینی در اطراف آن کرورها مردم روم گرسنه و برهنهاند.
در اینجا لمحهای مکث نمود و چند دانه پسته از پوست در آورده در دهان انداخت و گفت:
این مردم بدخواه که اگر جان در جانشان کنی باز همیشه دو قورت و نیمشان باقی است حتی به سخاوت ذاتی من اسم اسراف و ولخرجی میدهند و بمحض اینکه حتی در حق خودشان بخشش و گشایشی میکنم صدایشان بلند میشود که از کجا آورده است و مال کی را خرج میکند! من گذشته از آنکه بالفطره پول دوست نیستم از همان زمان کودکی که سرنوشت شوم کراسوس را شنیدم از ثروت و جمع آوردن مال و زر و سیم بیزار شدم. لابد خودت هم این داستان را بهتر از من میدانی.
گفتم کدام ایرانی است که نداند.
گفت نمیدانم شما آن را چگونه حکایت میکنید و چه شاخ و برگی بر آن بستهاید، ولی وقتی من طفل بودم معلم در ضمن قصهها و افسانههائی که برایم نقل میکرد داستان کراسوس قیصر روم را برایم چنین حکایت میکرد. میگفت، کراسوس که برخلاف هکارانش یولیوس سزار و پمپه چندان آدم باشخصیتی نبود و سخت مقام و پول دوست بود وقتی بدست لشکریان ایران اسیر گردید و او را بنزد اورود پادشاه اشکانی بردند، پادشاه حکم نمود سرش را بریدند و طلا آب کرده در حلقش بریزند و خطاب بسر بریدهٔ میگفت کراسوس آیا اکنون حرص و ولعی که در تمام طول عمر برای زر و سیم داشتی تسکین یافت؟ آیا سیر شدی؟
آنگاه دنبالهٔ سخن را بدین قرار آورد:
بادآورده را باد میبرد. اگر چون من کسی که بدون کدیمین و عرقجبین دارای چنین گنجهای بادآوری شدهام خرج نکنم که باید بکند؟ وانگهی فکی میکنم مادام که صاحب تخت و تاجم و نیمی از جهان از آن من است بیم تهیدستی نخواهم داشت و اگر احیانا روزی این تاج و تخت از دستم بیرون رفت (هرچند در چنین روزی هر پادشاه و قیصر و امپراطور با عز و تمکینی مرگ را بر زندگی ترجیح میدهد) تازه من هم مانند میلیونها اهالی این آب و خاک که کار میکنند و نان حلال میخورند مزهٔ کار نان حلال را خواهم چشید. میسپارم همین فردا غنائمی را که در جنگ رومیان با مهرداد بزرگ بچنگ ما افتاده است و در خزانه گذاشتهاند بتو نشان بدهند تا بفهمی چه میخواهم بگویم. ولی بدان که آنچه را خواهی دید قسمت بسیار کوچکی است از آنچه در این خزانه موجود است و اگر بمصرف نرسانند چه بسا ممکن است سرانجام طعمهٔ دمار بشود. لابد سرنوشت شوم مهرداد 1 شنیدهای و هم میدانی که او بود که درس مصون شدن در مقابل خطر زهر را بوسیلهءعادت دادن وجود بتدریج با خوردن مرتب مقدا بسیار اندکی از زهر و افزودن بمقدار آن بمرور ایام بما آموخته است.
عرض کردم، داستان تاریخی مهرداد را خوب میدانم و در کشور ما هر کودکی میداند که دامادش تیگران پادشاه ارمنستان وقتی در حدود یکصد و ده سال پیش ازین شنید که لشکر روم وارد خاکش شدهاند از سر طعن و طنز گفت اگر این رومیها بعنوان سفارت آمدهاند زیادند و اگر برای جنگ آمدهاند حقا که اندکند، میدانم که مهرداد هشتاد هزار تن از مردم ایطالیا را که در حوزهٔ آسیای صغیر ساکن شده بودند قتلعام نمود و هنگامی که خود را مغلوب رومیان دید چون راضی نبود که کسانش در دست دشمن اسیر باشند کاسهٔ زهر را اول بزنان و دختران خود نوشانید و سپس خود نوشید. نیز میدانم که رومیها بعنوان غرامت جنگ 000،20 تالان طلا و هفتاد فروند کشتی جنگی ازو گرفته بودند.
کالیگولا گفت مرحبا بتو که مرد آگاهی هستی و از تاریخ باخبری، فردا که بخزانه خواهی رفت آثار عظمت و شکوه چنین پادشاهی را هم خواهی داد که سرانجام کاسهٔ زهری مایهٔ رهائی او گردید هرچند که شنیدهام که بامر خودش غلامی از بندگانش او را بقتل رسانید.
*** فردای آن شب بامر قیصر مرا بخزانهٔ سلطنتی بردند. وسعت عظیمی داشت و باندازهای زر و سیم و جواهر و اشیاء گرانبها در آنجا دیده میشد که هر چشمی را خیره میکرد و بدون هیچ مبالغه بشمار نمیآمد. من تنها به تماشای غنایمی که پس از شکست و هزیمت مهرداد بدست رومیان افتاده بود قناعت نمودم. نمیدانم چرا آنها را تا حدی از آن خودمان میپنداشتم و دچار غیظ و حسرت شده بودم. صندوقهائی چند از زر و سیم مملو بود ولی از آن همه چیزها آنچه بیشتر جلب توجهم را نمود اشیاء ذیل بود:
مجموعهٔ عظیمی از نگینهای پربها که هدیهٔ سردار معروف پمپه بود.
چندین مجسمهٔ نقرهٔ عظیم از فارناک نیای مهرداد.
چندین ارابه از نقره و طلا که تعلق به شخص مهرداد داشته است.
یک بازی نرد مرکب از دو قطعهٔ بزرگ سنگ قیمتی بطول 4 قدم و عرض سه قدم با تصویر طلائی لونا الهه ماه سه مجلس غذاخوری طلا 1.
نه میز طلای مرصع با ظروفهای زرین مزین بسنگهای قیمی.
سه مجسمهٔ بزرگ طلا از خدایان مارس و مینور و آپولو 2.
سی و دو عدد تاج مروارید نشان.
مجسمهٔ کوهی از طلا با چند رأس بز کوهی و شیر و درختان و رزستانی همه از طلا.
غاری از موزائیک مروارید نشان که در بالای آن ساعتی نصب شده بود که بوسیلهٔ نور خورشید وقت را نشان میداد.
ظرفهائی از سنگهای قیمتی کرمان که همه را با دست زینت داده بودند و منقوش بود و معروف است بمراتب از ظرفهای طلائی پربهاتر است.
بسیار چیزهای دیگر که میتوان گفت قیمتی برای هیچیک از آنها نمیتوان معین کرد 3.
*** شب آن روز باز بقصر سلطنتی احضار شدم. پرسید دیدی. عرض کردم دیدم. گفت حالا به من حق میدهی. گفتم میدهم.
جامها را از همان شراب بینظیر پر کرد و جام مرا بدستم داد و در حالی که بعادت معهود باز قطرهقطره جامش را خالی میکرد گفت:
باید دید تمام این ثروتی که عدهای از اهالی این کشور بدست آوردهاند از کجا آمده است و باید حق را بحقدار داد و چنان پنداشتهام که باید بگیرم و بدهم تا حق به حقدار برسد. کشور روم در زمانی او گوستوس دارای 80 میلیون نفوس بوده و امروز خیلی بیشتر شده است، چرا باید این میلیونها نفوس همه گدا و گرسنه و برهنه باشند و تنها دو سه هزار نفر بقدری داشته باشند که حسابش را نتوانند. تا بتوانم خواهم گرفت و خواهم داد ولو آنهائی هم که میگیرند و وصله شکم میسازند نفهمیده دشنام بدهند و دیوانهام بخوانند و مرگم را از خدا بخواهند. به مدح و ثنای مردم اعتنائی ندارم و برای آفرین و مرحبای تاریخنویس هم ارزشی قایل نیستم و فراموش نمیکنم که حتی مردیم یونان که مردم خفته و نادانی نبودند و پاداش آدمی چون میلسباد 4 را که سپاه شما ایرانیان را آنطور درهم شکست و بلاشک وطن و هموطنانش را نجات داد چطور کف دستش گذاشتند. اول صورتش را بر دروازههای شهر آتن کشیدند و گفتند سزاوار است که جاویدان زنده بماند و دیری نگذشت که محکوم بپرداختن جریمهٔ سنگینی گردید و چون تهیدست بود و از عهدهٔ پرداخت برنیامد در زندانش انداختند. من هر وقت فکر میکنم که ممکن است ضعف نفس بر من چیره شود و فریب این دروغها و گزافهگوئیها را بخورم و در دام حیله و تزویر این سودپرستان افسونگر و فرومایه گرفتار شوم که از یکسو در مقابل چشمم قربان و صدقهٔ یکدیگر میروند و تا چشم یکی از خودشان را دور میبینند بهزار زبان و با صدرم جنباندن بنای تفتین و تکذیب را ازومی میگذارند و با نهایت بیانصافی و بیشرافتی حضرند تیشه بریشهٔ وجودش بزننند، عرق شرم و غضب بر بدنم مینشند و چون یقین دارم که سرانجام بدست همین مردم بیصفتی که خود را غلام جاننقار و بندهٔ پرستنده و چاکر آستانم میخوانند بهلاکت خواهم رسید با خود شرط کردهام که تا زندهام و نفسی باقی است هم از امروز تلافی کنم و انتقام خود را بکشم که مدیون و بدهکار این شقاوت پیشگان بیهمه چیز و بیایمان نباشم.
عرض کردم کهاعلیحضرت تا تمام آنچه را فرمودید تصدیق دارم و خودم نیز کمی و بیش مردم روزگار را شناختهام ولی اجزاه بدهید جسارت ورزیده یک نکته را بعرض آستان مبارکتان برسانم. شما امپراطور و پادشاه این مردم و بمنزلهٔ پدر و مربی این ملت و این اشخاص هستید و هر قدر هم گمراه و ناکس و ستمکار باشند فرزندان شما هستند و چون بهتر از هر کس میدانید که اگر گرسنگی و برهنگی قومی را در پرتگاه اضمحلال نیفکند بیصفتی و بیشرافتی و فساد و پستی که نام دیگرش در عرف ما ایرانیان رفتار ناحق و نادرست و گفتار و اندیشهٔ ناحق و نا درست است بدون هیچ شک و شهبهای مایهٔ انحطاط و زوال میگردد، و من از جانب خود و از جانب پادشاه و الا تبار خودم و از جانب تمام ملت ایران و دودمان اشکانیان و قوم پارت آرزومندم که ملت نامدار روم جاودان باعزت و رفاه زنده بماند و قیصر بزرگ و بزرگوارش خوشدل و شادمان در فراهم ساختن اسباب فلاح و سعادتمندی رعایا کامکار و کامیاب باشید و مناسبات و دوستی بادوام و یکجهتی بیشایبه در میان دو کشور جاودانی ایران و روم الی الابه برقرار و پایدار بماند.
لبخندی که از رضایتمندی خاطر حکایت میکرد بر لبان رنگ پریدهاش نقش بست و مرخصم فرمود.
*** مراتب را محض استحضار خاطر مهر مظاهر شاه شاهان شهربار بزرگ دودمان اشکانیان و خداوند جهان و جهانیان که داننده آشکار و پنهان و برادر خداوندان بزرگ است مصحوب چاپار مخصوص تقدیم آستان اسمان نشان نمود.
کمترین بندهٔ حلقه بگوش در گاه و غلام زرخرید و جاننثار بیمقدار شاهنشاه زمین و آسمان و شاه شاهان خاورستان و با خارستان.
این بود نامهٔ ایلچی ایران در دربار قیصر روم که متن پهلوی آن در مطالعهٔ ایرانشناسان پهلوی دان است و ترجمهٔ آن هنوز بپایان نرسیده است.
باید دانست که کالیگولا اندکی پس از تاریخ این گزارش همچنانکه خود در طی گفتگوی با ایلچی ایران پیشبینی کرده بود بدست کرئاس نام از ارکان دولت بقتل رسید و در همان موقع زن و دخترش را نیز کشتند. در روز قتل که 24 ژانویهٔ سال 41 بعد از میلاد مسیح واق گردید کالیگولا امپراطور روم 29 ساله بود و سه سال و ده ماه و هشت و روز سلطنت کرده بود.
ژنو، آذر 1330 شمسی سید محمد علی جمال زاده
منبع: نشریه یغما – زمستان سال 1339