پیشنهاد کتاب حقایق ناگفته، نوشته کامالا هریس

کتاب حقایق ناگفته نوشته کامالا هریس، اولین معاون زن رئیس جمهور آمریکا است. در این کتاب با زندگی او، فعالیتهایش و همچنین دیدگاههای او درباره عدالت، سیاست و رهبری آشنا میشوید و درسهای الهامبخشی از زندگی او فرامیگیرید.
همسرم، داگ، بیشتر صبحها قبل از من از خواب بیدار میشود و در تختخواب خبرها را از نظر میگذراند. با توجه به صدای بخصوصی که از خودش در میآورد – صدای آه کشیدن، غرغر زیرلیی یا حبس کردن نفسش در سینه – خوب میفهمم چه روزی را پیش رو خواهم داشت
۸ نوامبر سال ۲۰۱۶ خوب شروع شده بود؛ آخرین روز کمپین انتخاباتی من برای مجلس سنای ایالات متحده امریکا. تمام صبح را صرف این کرده بودم که با بیشترین تعداد ممکن از رای دهندگان ملاقات کنم و البته در نهایت خودم نیز در مدرسه محلهمان، یعنی سر خیابان محل زندگیمان رأی دادم. احساس خوبی در مورد نتایج داشتیم. سالن بزرگی را برای مهمانی شب انتخاباتم اجاره کرده بودیم، همراه با یک دسته بادکنک که قرار بود در صورت برنده شدنم به هوا بفرستیم. اما اول قرار بود با دوستان نزدیک و خانواده برای صرف شام بیرون بروم؛ سنتی که از اولین کمپین انتخاباتیام تا به امروز ادامه داشته. همه از نقاط مختلف کشور، حتی خارج از کشور آمده بودند تا با ما باشند؛ خالهها و دخترخالههایم، خانواده همسرم، خانواده همسر خواهرم و بقیه، همگی جمع شده بودیم و امیدوار بودیم شب خاطرهانگیزی داشته باشیم.
از پنجره ماشین به بیرون خیره شده بودم و به این میاندیشیدم که راهی بس طولانی طی کردم. همین موقع بود که یکی از غرغرهای زیرلیی معروف داگ را شنیدم. در حالی که تلفن همراهش را به من میداد، گفت: «اینجا رو نگاه کن.» نتایج اولیه انتخابات منتشر شده بود. اتفاقی در حال رخ دادن بود؛ اتفاقی شوم. زمانی که به رستوران رسیدیم، اختلاف میان آرای دو کاندیدا به شکل قابل توجهی کاهش یافته بود و من نیز در دل غرغر میکردم. گمانه زنیهای روزنامه نیویورک تایمز نشان میداد شبی بس طولانی و تاریک در راه است.
در اتاقی کوچک خارج از سالن اصلی رستوران برای شام مستقر شدیم. احساسات و آدرنالین خونمان خیلی بالا بود، اما نه به دلایلی که انتظارش را داشتیم. در واقع، درحالی که صندوقهای رأیگیری هنوز در کالیفرنیا تعطیل نشده بودند، با توجه به نتایج اولیه خوش بین بودیم و فکر میکردیم من برنده خواهم شد. با این حال گرچه خود را برای جشن گرفتن این پیروزی که به سختی به دست آمده بود آماده کرده بودیم، تمام نگاهها به صفحه تلویزیون بود و هر ایالت پس از دیگری نتایج شمارش آرا را اعلام میکرد و روایتگر نتیجهای غمانگیز بود.
در همین حین الکساندر، پسر تعمیدی نه سالهام، با چشمانی که اشک در آن میجوشید کنارم آمد. اول فکر کردم یکی دیگر از بچهها اذیتش کرده.
بیا اینجا مرد کوچولو. چی شده؟ » الکساندر سرش را بالا کرد و با من چشم در چشم شد. صدایش میلرزید: «خاله کامالا، اون مرد نباید برنده بشه. برنده نمیشه، میشه؟ » نگرانی الکساندر قلبم را شکست. دوست نداشتم هیچ کس باعث شود کودکی چنین احساسی پیدا کند.
هشت سال قبل، زمانی که باراک اوباما به عنوان رئیس جمهور انتخاب شد، بسیاری از ما اشک شوق ریختیم. و حالا باید ترس الکساندر را میدیدم…
من و پدرش رجی او را بیرون از رستوران بردیم تا آرامش کنیم.
الکساندر، تا حالا دیدی گاهی اوقات ابرقهرمانها با یک چالش بزرگ روبه رو میشن، چون یه موجود شرور دنبالشونه؟ وقتی همچین اتفاقی میافته اونها چیکار میکنن؟ »
با صدای کم جانی گفت: «باهاش مبارزه میکنن.»
درسته. و با دل و جون باهاش مبارزه میکنن، چون بهترین ابرقهرمانها مثل تو دل بزرگی دارن. اما همیشه مبارزه میکنن، نه؟ پس ما هم باید همین کار رو بکنیم.»
چندی بعد، خبرگزاری آسوشیتدپرس نتیجه انتخابات من را اعلام کرد. هنوز در رستوران بودیم.
به دوستان و خانوادهام که همیشه حامی و پشتیبانم بودند، گفتم: «نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم که هر قدم از این مسیر رو همیشه در کنار من بودید. خیلی برام باارزشه.» وجودم سرشار از قدردانی از تمام کسانی بود که در آن اتاق حضور داشتند و تمام آنهایی که در این مسیر از دست داده بودم، بخصوص مادرم. سعی کردم از آن لحظه پیروزی خوب لذت ببرم و همین کار را هم کردم؛ هر چند لحظهای کوتاه بود. بعد دوباره همچون هر کس دیگری به تلویزیون چشم دوختم.
پس از صرف شام، به سمت محل برگزاری مهمانی شب انتخابات رفتیم؛ جایی که بیش از هزار نفر برای این مهمانی گرد هم آمده بودند. من دیگر کاندیدای شغل دولتی ساده نبودم، سناتور منتخب مجلس سنای ایالات متحده آمریکا بودم؛ اولین زن سیاه پوست از ایالت خودم و دومین زن در تاریخ ایالتها که بر این منصب خواهد نشست. من انتخاب شده بودم تا نماینده بیش از سی ونه میلیون نفر امریکایی باشم، یعنی تقریبا یک نفر از هر هشت امریکایی با زندگیها و تاریخچههای مختلف، این افتخاری بس خارق العاده و شیرین بود.
همین که در اتاق سبز پشت صحنه به گروهم ملحق شدم، همگی برایم دست زدند و تشویقم کردند. هنوز هم تمام اینها برایم قابل باور نبود. هیچ یک از ما به طور کامل درک نکرده بودیم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. همگی دورم حلقه زدند و من از تک تکشان برای تمام زحماتی که کشیده بودند، تشکر کردم. ما نیز یک خانواده بودیم و مسیر فوق العادهای را طی کرده بودیم. برخی از کسانی که در اتاق حضور داشتند، در کمپین اول من برای دادستانی ناحیهای نیز کنارم بودند. اما امروز، تقریبا دو سال پس از شروع کمپینمان، باید قله جدیدی را فتح میکردیم.
من بر پایه این فرض که هیلاری کلینتون اولین رئیس جمهور زن ما خواهد شد، سخنرانی آماده کرده بودم. همان طور که روی صحنه میرفتم تا به هواداران خود سلام کنم، برگه سخنرانی را کنار گذاشتم. اتاق را از نظر گذراندم. اتاق تا روی بالکن مملو از مردم بود. بسیاری همان طور که بازگشت نتایج انتخابات را نظاره میکردند، شوکه شده بودند.
به جمعیت پیش روی خود گفتم وظیفهای در این راه بر دوشمان است. گفتم این انتخابات بسیار سرنوشت ساز است. همگی باید متعهد به متحد کردن کشور خود باشیم تا آنچه را که در جهت محافظت از ارزشها و ایدههای زیربناییمان لازم است، انجام دهیم. زمانی که این سؤال را مطرح کردم، به الکساندر و تمامی بچهها می اندیشیدم:
باید عقب نشینی کنیم یا بجنگیم؟ من میگم به جنگیدن ادامه بدیم و من قصد دارم بجنگم! »
آن شب همراه اقوامی که قرار بود شب را پیش ما بمانند، به خانه رفتم. هرکدام به اتاق خود رفتیم، لباس راحتی بر تن کردیم و در اتاق پذیرایی گرد هم آمدیم. برخی روی مبل نشسته بودند، بقیه روی زمین. همگی جلو تلویزیون جا خوش کرده بودیم
هیچ کس نمیدانست باید چه بگوید یا چه کاری انجام دهد. هرکدام سعی داشتیم به شیوهای که بلدیم با این موضوع کنار بیاییم. من کنار داگ روی مبل نشستم و یک بسته چیپس بزرگ دوریتوس خوردم. حتی یک دانه از چیپسها را به بقیه ندادم. اما این را میدانستم: یک کارزار پایان یافته، اما کارزار دیگری در راه است. کارزاری که نیاز به کمک همه ما داشت. این بار قرار بود برای روح ملتمان مبارزه کنیم.
از آن سال تاکنون شاهد دولتی بودیم که خود از طرفداران برتری نژاد سفید» در کشور طرفداری میکند و به سوی دیکتاتورهای خارج از کشور نیز دست دوستی دراز کرده؛ بچهها را با نقض حقوق انسانیشان با بیرحمی از آغوش مادرانشان بیرون کشیده؛ شرکتها و ثروتمندان را تا حد زیادی از پرداخت مالیات خلاص کرده درحالی که طبقه متوسط را فراموش کرده است؛ مبارزه ما در برابر تغییرات اقلیمی را از مسیر خود خارج کرده؛ نظام درمانی را به نابودی کشانده و حق تصمیم گرفتن زنان در مورد بدن خودشان را به خطر انداخته است. و همزمان به همه چیز و همه کس، از جمله مطبوعات آزاد و مستقل، حمله کرده است.
ما بهتر از این هستیم. مردم امریکا میدانند ما بهتر از این هستیم، اما باید این موضوع را اثبات کنیم. باید به خاطرش مبارزه کنیم.
در روز چهار جولای ۱۹۹۲، تور گود مارشال یکی از قهرمانان زندگیام که همیشه الهام بخش من بوده، سخنرانی ای ایراد کرد که تا همین امروز در مورد زندگی همه ما صدق میکند. گفت: «ما نمیتونیم مثل کبک سرمون رو زیر برف کنیم. دموکراسی همراه با ترس شکوفا نمیشه. آزادی همراه با تنفر طلوع نمیکنه. عدالت همراه با خشم ریشه نمیدوونه. امریکا باید دست به کار بشه… باید از این بیتفاوتی فاصله بگیریم. باید از بیعلاقگی فاصله بگیریم. باید از ترس، از تنفر و عدم اعتماد فاصله بگیریم.»
این کتاب در واقع از آن فراخوان برای عمل و از این باور در من حاصل شده که مبارزه ما باید با گفتن حقیقت آغاز شود و پایان یابد.
من باور دارم برای این زمانه هیچ پادزهری مهمتر از رابطه اعتماد متقابل وجود ندارد. اعتماد میدهی و اعتماد دریافت میکنی. و یکی از مهمترین عناصر در رابطهای بر پایه اعتماد این است که ما واقعیت را نقل میکنیم. اینکه چه میگوییم مهم است؛ اینکه چه منظوری داریم، تأکیدی که بر واژههای خود میگذاریم و اینکه آنها چه ارزشی برای دیگران دارند.
نمی توانیم مشکلات لگام گسیختهمان را حل کنیم، مگر اینکه در مورد حقیقت آنها با خودمان صادق باشیم. راجع به مسائلی حرف بزنیم که حرف زدن در موردشان چندان راحت نیست و تمام آنچه حقایق بر ما روشن میسازند را بپذیریم. باید حقیقت را بگوییم: اینکه به جز بومیان آمریکایی، همگی از نژاد کسانی هستیم که در این سرزمین متولد نشدند؛ خواه اجدادمان به میل خود و به امید آیندهای بهتر به آمریکا آمده باشند، خواه از روی اجبار در کشتی مملو از بردگان، خواه از روی ناامیدی و برای فرار از گذشته آزاردهنده خود.
نمی توانیم اقتصادی برپا کنیم که به کارگران آمریکایی عزت و کرامت بخشد، مگر اینکه ابتدا از حقیقت سخن بگوییم؛ اینکه از مردم میخواهیم برای پول کمتر کار بیشتری انجام دهند و با امنیت کمتر، زندگی طولانیتری داشته باشند. دستمزدها چهل سال است افزایش نیافتهاند، حتی با وجود اینکه هزینههای درمان، تحصیل و مسکن افزایش قابل توجهی پیدا کردهاند. طبقه متوسط امروز هر ماهش را با حقوق همان ماه سپری میکند و هیچ گونه پس اندازی ندارد.
ما باید حقیقت را در مورد بحران صدور حکم حبس بیرویه برای عده کثیری از مردم بر زبان بیاوریم که ما بیش از هر کشوری روی کره زمین انسانها را به دلایل واهی است زندانی میکنیم. باید از خشونت پلیس، از تبعیض نژادی، از کشتن مردان سیاه پوست غیر مسلح سخن بگوییم. باید حقیقت شرکتهای دارویی را که مواد افیونی اعتیاد آور را به جوامع ناآگاه وارد کردند، وام دهندگان فوری کلاهبردار و دانشگاههای خصوصی که همچون زالو به طبقه آسیب پذیر امریکا چسبیدهاند و بار قرض و دینی گزاف را بر دوششان گذاشتند، روی دایره بریزیم. باید حقیقت شرکتهای طمع کار و یغماگری را بر زبان آوریم که مدت هاست طریقتشان تلاش برای دور زدن قوانین، سفته بازی و انکار تغییرات اقلیمی است و من دقیقا همین هدف را در سر دارم.
این کتاب قرار نیست سکویی سیاسی یا حتی برنامهای تدوین شده برای اداره کشور باشد. در واقع این کتاب مجموعهای از داستانها، نظرات و دیدگاههای حاصل از زندگی من و دیگر کسانی است که در مسیر زندگیام با آنها برخورد داشتم.
پیش از شروع باید به دو نکته دیگر نیز اشاره کنم نکته اول اینکه اسم من «کاما-لا» تلفظ میشود. تلفظش با کاما شروع میشود، مثل همان علامت نوشتاری. معنایش «نیلوفر آبی» است که در فرهنگ هند نمادی بسیار پراهمیت و ارزشمند است. نیلوفر آبی زیر آب رشد میکند، گلش تا بالای سطح آب میآید اما ریشههایش محکم در رودخانه زیر پایش گره میخورند.
دوم اینکه دوست دارم همگی بدانید این کتاب چقدر برای من جنبه شخصی دارد.
این کتاب داستان خانواده من است. داستان کودکیام. داستان زندگی ای که از کودکی تا به امروز برای خود ساختم. در این کتاب با خانواده و دوستانم، همکاران و اعضای تیمم آشنا خواهید شد. امیدوارم شما هم به اندازه من آنان را گرامی بدارید و حین خواندن این کتاب بفهمید که ممکن نبود به تنهایی بتوانم به هیچ یک از این دستاوردها برسم و از این پس هم ممکن نخواهد بود.
کتاب حقایق ناگفته
نویسنده: کامالا هریس
مترجم: پگاه فرهنگمهرسیدحسن رضوی
انتشارات میلکان
عنوان اصلی: The Truths We Hold Book
Kamala Harris