ولینگتون علیه ناپلئون – رازهای زندگی، شیوه نبرد و فرماندهی قهرمانان جنگ واترلو

وقتی دود آتش توپها و تفنگهای سرپرفضای میدان واترلورا در بر گرفت، سرنوشت قاره اروپا رقم خورده بود: آرتورو لزلی(دوک ولینگتون)، ناپلئون بناپارت را که به تنهایی اروپا را به کام جنگ کشید، شکست داده بود. ولینگتون در غروب آفتاب بعد از پایان جنگ، وقتی برزمینی پر از کشته و زخمی نگاه میکرد، نه احساس پیروزی میکرد و نه از آن صحنه لذت میبرد. چون شاهد از هم پاشیدن ماشین جنگی ناپلئون بود؛ ناپلئونی که آوازه نبوغ جنگی، مهارت مانور و توانایی درک میدان نبرد او همه جا پیچیده بود و اونمی خواست درهم شکننده این شکوه باشد. او میخواست رقیب قدرتمندش را همچنان در کنارش داشته باشد و برای از بین بردن او تلاش کند و نقشه بکشد. ولی حالاناپلئون و ابهتش در میدان جنگ از بین رفته بود، هزاران نفر مرده بودند و جنگ واترلو به پایان رسیده بود. اما کدام یک از این دو فرمانده بزرگ به راستی از لحاظ تاریخی بر دیگری پیروز شد؟
ولینگتون و ناپلئون هر دو شخصیتی مسحورکننده و البته منزجرکننده داشتند هر دو در یک سال زاده شده بودند (۱۷۶۹) وهر دو عاقبت مطرود هموطنان خود شدند. این دو پیش از نبرد واترلو، هرگز یکدیگر را ندیده بودند؛ اما زندگی، بالاخره آنها را در سال ۱۸۱۵ روبه روی هم قرار داد. ولینگتون در ایرلندبزرگ شده بود و ناپلئون در جزیره کرس و هر دو دور از مراکز قدرت انگلیس و فرانسه: اما هر دو با طی مسیری متفاوت خود را به جایگاه بالایی در کشورشان رساندند.
ولینگتون خوشبختتر بود، خانوادهاش ثروتمند بودند و ارتباطهایی نیز داشتند. او به مدرسه خصوصی رفت و خیلی سریع در ارتش برای خود یک پست نظامی دست و پا کرد و به درجات بالا رسید؛ پیشرفتی که رضایت خانوادهاش را هم به همراه داشت. هرچند آنها اغلب اورارویاپرداز، تنبل وخجالتی فرض میکردند، شخصیتی که یک دنیا با جنگجویی که تاریخ به یاد دارد فاصله داشت. در طرف دیگر ناپلئون بود که نمیتوانست چنین موقعیت آبرومندی را به سرعت به دست آورد. او خانواده فقیری داشت که تنها توانستند او را به مدرسهای معمولی در آتون فرانسه بفرستند ولی او بعد از فارغ التحصیلی، به مدرسه نظام رفت و نخستین یگانش گروه توپخانه بود، درست در زمانی که ولینگتون از ماموریت مهیجش در هندوستان لذت میبرد.
این تفاوت فرهنگی و اجتماعی دونفر البته بر دیدگاه هردومرد در سالهای بعد تاثیر گذاشت. این سالهای تعیینکننده شخصیت ولینگتون را وابسته به نظام حاکم وافراد پشتیبانش کرد. در حالی که ناپلئون زادهایدههای روشنگری بود، کسب ثروت با تلاش سخت و سپس رسیدن به شهرت باهمه آن اندوختهها. هردو جاه طلب بودند، اما این جاه طلبی زمینههای متفاوتی داشت؛ یکی بر نظام حاکم متکی بود و دیگری به دگرگونی جهان با اندیشهای نو انقلاب فرانسه، آشوبهای بنیادی و گیوتین همه باعث شدهر کدام در جنگی که مثل آتشی ویرانگرسراسر اروپا را میسوزانده جبههای برای خود دست و پا کنند. ناپلئون شاهد هجوم مردم عادی به کاخ سلطنتی تویلری بود.
او دید که چگونه گارد سوئیسی کاخ قتل عام شدند. وقتی مردم فرانسه کاخ را ویران میکردند او از این قدرت و انگیزه بالای آنها دچار حیرت و مطمئن شد که سربازانش نیز هرگز این انگیزه را از دست نخواهند داد. از دیدگاه ناپلئون انقلاب فرانسه امیدی برای روشنفکران بود. با این انقلاب عصر بربریت فئودال و سیاست برده داری در فرانسه با طلوع آزادی در سراسر مملکت پایان مییافت. ولینگتون اما دیدگاه مخالفی داشت. او معتقد بود: «چیزی که آن را انقلاب فرانسه مینامند؛ با آوردن یک مشت وقیح بر سر کارهای مهمه افراد بیتجربه و افرادی کاملا ناسازگار با آن مشاغل شرارت را افزایش داده.» انقلاب فرانسه وموج تروری که در پی آن آمد، ولینگتون و حکومت انگلیس را نسبت به مردم وحشتزده کرد. آنها فکر میکردند اگر جلوی مردم را در خیابان نگیرند و آنها را بازرسی نکنند مردم انگلیس هم دست به انقلاب میزنند. این گونه رفتارهای خشن اجتماعی شدیدتر هم میشد اگر فرانسه برای همیشه پادشاهی را کنار میزد.
دوری و دوستی
دو فرمانده ناپلئون رژیم جدید(رژیمی که پس از انقلاب فرانسه شکل گرفت) را به عنوان یک گام به سوی تمدن میدانست؛ در حالی که ولینگتون گمان میکرد این انقلاب، جامعه متمدن را ویران خواهد کرد. افکار بنیادی که در سالهای نخستین زندگی ناپلئون به او القا شده بود، در سالهایی که در عملیات جنگی شرکت داشت نقش مهمی بازی کردند. او از فساد رایج در حکومت سابق فرانسه که ناشی از نظام سلطنت بود. به همین خاطر بعد از به قدرت رسیدن، ابتدا خود را کنسول و سپس در سال ۱۸۰۴ امپراتور فرانسه خواند ولینگتون و ناپلئون دائما در حال ریشخند کردن یکدیگر بودند. ناپلئون، ولینگتون را به خاطر نخستین ماموریتش در هندوستان دست میانداخت و میگفت که او فقط به قصرهای عجیب وغریب نگاه میکرده و به به و چه چه میگفته. وولینگتون او را به باد انتقاد میگرفت و میگفت اوفقط یک دیکتاتور است و در هر حرکت اوناجوانمردی دیده میشود. او قدرت ناپلئون را مسخره میکرد و میگفت به جزافسران دور و برش هیچ محبوبیتی در فرانسه ندارد ولی پس از نبرد تولوز در سال ۱۸۱۴ که سپاهیان فرانسه به رهبری سولت، سردار فرانسوی از ولینگتون شکست خوردند.
ناپلئون استعداد نظامی ولینگتون را میستودو از شجاعت افراد و افسران برگزیدهاش تعریف میکرد. برای ولینگتون هم ماجرا همین طور بود. او عمیقا ناپلئون را ستایش میکرد و او را به مبارزه میطلبید. ولینگتون بعد از این پیروزی میگفت: ترجیح میدادم ناغافل یک نیروی کمکی ۴۰ هزار نفری به ارتش فرانسه بپیوندد تا او فرمانده افرادش باشد.» این احساسات بر دلبستگی هر دو به یکدیگر دلالت داشت. تفاوت بنیادی در دیدگاههای سیاسی و ایدئولوژی، هردورا به تحسین یکدیگر واداشته بود. تاجایی که ولینگتون احساس میکرد او برای همیشه باید حریفش باشد یا حتی باید در خانهاش جایی مناسب برای این رقیب دست و پا کند.
تاثیر عشق در زندگی
عشق و روابط افلاطونی هرگز از زندگی افسران ارتش امپراتوری به دور نبوده است. زندگی خصوصی این دو ژنرال نیز آمیزهای از شکست و پیروزی در این زمینه بود و زندگی عاشقانه این دوفرمانده تاثیر ژرفی بر شخصیت آنها داشت. ولینگتون در سال ۱۸۰۶ با زنی به نام کاترین که میگفت عاشقش بوده است – ازدواج کرد ولی مدتی بعد از او جدا شدو آنطور که شایع شدعشق دیگری برای خود پیدا کرد؛ «هریت آربات نات» این زن روزی با دیدن عکس ولینگتون درلباس شخصی، او را چهرهای مهربان و ملایم توصیف کرده بود. ولینگتون هم که عاشق او بود واقعا مهربان شده بود اما ناپلئون برخلاف ظاهر خشنش، اکنون به عنوان یک فرانسوی انقلابی با عشقش ژوزفین بوئارنه ازدواج کرد. ناپلئون همسرش را به شدت دوست داشت. کمترزنی تا این حد مورد توجه او قرار گرفته بود. نامههای عاشقانه ناپلئون در آن زمان گویای همه چیز است. بعضیها میگویند یکی از عوامل مهمی که ناپلئون را در صحنههای سخت نبرد پیروز میکرد این بود که میخواست مهارتش را به ژوزفین نشان بدهد.
اما این عشق چندان دوام نداشت. هنگامی که او در ماموریت مصربود. پس از نامههای پررنج وعذابآوری به برادرش دریافت که ژوزفین به او خیانت میکند. میگویند با شنیدن این خبرناپلئون چنان به هم ریخت که با مشت به سرورویش میزد. او از زندگی وهمه اطرافیانش دلسرد ومأیوس شد. تا اینکه در سال ۱۸۱۰ بعد از خیانتهایی که فقط برای انتقام از ژوزفین انجام میداد، از او جداشدناپلئون شکست خورده در عشق با همسر دومش ماری لوئیز، دوشس اتریش ازدواج کرد ولی این ازدواج نه عاشقانه بودونه بادوام. هر دومرددرعشق ناموفق بودند. اما با یک تفاوت اساسی؛ زندگی خصوصی ناپلئون تقریبا بلند پروازیهای او را از بین برد و ضربه سختی به او زد. در حالی که ولینگتون به خاطر تربیت خانوادگی انگلیسیاش، جلوی خود را میگرفت و کمر خم نمیکرد. شکستهای نظامی، بدبیاریهای سیاسی واشغال فرانسه توسط انگلیس و نیروهای هم پیمانش، ناپلئون را مجبور به ترک تاج و تخت کرد. او در سال ۱۸۱۳ به آلبا جزیره کوچکی در مدیترانه تبعید شد. چند روز پیش از آنکه ناپلئون به آلبا برود، نامهای به ژوزفین نوشت و خطاب به او گفت: «هرگز کسی را که تورا فراموش نکرد وهرگز هم فراموش نخواهد کرد فراموش نکن» این مردی بود که با شکستها و غم جداییاش تنها مانده بود ولی به خاطر تحقیر هم که شده اجازه دادندهمچنان عنوان امپراتور رایدک بکشد. امپراتور جزیرهای کوچک در مدیترانه که ۱۲هزار نفر جمعیت داشت.
شرایط زندگی دو قهرمان
بعداز تبعید ژوزفین هرگز برای دیدن او به جزیره نرفت. او در سال ۱۸۱۴ درا ۵سالگی مردو ناپلئون را در غم خود باقی گذاشت؛ در حالی که ناپلئون در تبعید با غم خود تنها مانده بود. ناپلئون در آلبااغلب نطقهای تند و آتشین میکرد و پشت سرهم میگفت که ژنرالهایش به او خیانت کردهاند، به افرادناجور اعتماد کرده و همه چیز را از دست داده است. از آن طرف ولینگتون در این زمان موفق بود، اوبه پاریس رفته، یک عنوان دوک برای خود دست و پا کرده بود و با سروصدای زیاد سفیر بریتانیا در فرانسه شده بود. او از بودن در پاریس که اکنون شهر آزادی بود لذت میبرد. با دوستانش ملاقات میکرد و به عنوان یک قهرمان ستایش میشد ولینگتون در این روزهاهمچنان خاطراتش را مینوشت و از دست روزنامه نگاران و نویسندگان که به زندگی خصوصی اومیپرداختند، خسته بود این اعتماد به نفس را ولینگتون پس از سال ۱۸۱۴ به دست آورده بود. او زندگی کسالت آور در جزیره آلبا را به ناپلئون تحمیل کرده بود. ناپلئون پس از آنکه دریافت قدرت سلطنت که دوباره در فرانسه جان گرفته بود متزلزل شده است تصمیم گرفت دست به قماریزند و برای آخرین بارقدرت را به دست گیرد. او با کمک دوستان وفادارش از دست نگهبانهایش گریخت و به فرانسه رفت تا برای آخرین باربا ولینگتون تسویه حساب کند.
ناپلئون در واپسین سالهای زندگی خود گفته بود که قانون ناپلئونی او – مجموعه قوانینی که از آزادیهای مدنی و مالکیت خصوصی دفاع میکرد بزرگترین دستاورد او بودند؛ چون جنگهایش پس از نبرد واترلو به دست فراموشی سپرده خواهند شد (چیزی که کم و بیش اتفاق افتاد. در واقع این قوانین، چهره فرانسه را برای همیشه تغییر داد. این قوانین هنوز در نظام قضایی فرانسه و کشورهای اروپایی وجود دارند. ایدههای اصلاح طلبانه او و نگرشش به یک جامعه نو هنوز دوام آوردهاند. شور و شوق اصلاحاتی که در ناپلئون بود در ولینگتون وجود نداشت. بخش قابل اعتماد نظام حاکمی که او دودستی به آن چسبیده بود ساختار سیاسی انگلیسی بود که ولینگتون آن را شور و شوق راسخ می خواند. ولینگتون مخالف اصلاحات آزادی خواهانه بود، مثل قانون جامع کاتولیکها. این قانون طوری مطرح شده بود که اختیارات سیاسی بیشتری به کاتولیکها در انگلیس میداد. او همچنین با قانون اصلاح پارلمانی در نخستین دوره تصدی او به عنوان نخست وزیر (۱۸۲۸-۱۸۳۰) مخالف بود. این قانون اختیارات دموکراتیک بیشتری به مجلس عوام میداد. نگرش سازش ناپذیر محافظه کارانهاش تنها وسیلهای بود که نگذاشت گیوتین به پیکادیلی راه یابد تا تهدیدی باشد در دست مردمی که او آنها را «سرا پا فاسد» خوانده بود. همین دیدگاه بود که ضربه نهایی به موقعیت سیاسی او وارد آورد. درست هنگامی که عصر جدید آزادی خواهی بر موقعیت سیاسی و اجتماعی انگلیس سایه افکنده بود.
ناپلئون و ولینگتون در جنگ واترلو در نبرد واترلو در گرماگرم جنگه اراده دو مرد رجزخوانیها، ورانداز کردن یکدیگر و سبک سنگین کردن توانایی هریک در برابر هم قرار گرفت. ناپلئون با تمام وجود به افرادش ایمان داشت، اما یک سال تبعید، مریضی، از دست دادن ژوزفین و ضربه از دست دادن امپراتوریاش کار خود را کرده بود؛ آن قدر که با وجودموفقیتهای ابتدایی، سرانجام همه چیزمتلاشی شد. او در ساعات جنگ در ناحیه شکم از دردی جانکاه رنج میبرد تا حدی که نمیتوانست با افرادش حرف بزند؛ از طرفی در صدور فرمان دودل بود و میترسید تنها چیزی که به اومشروعیت میداد. یعنی ارتشش رااز دست بدهد، اما سرانجام تصمیم گرفت رودرروی توپ و تفنگهای انگلیسیها قرار گیرد درواقع میل به پیروزی و کسب قدرت برمهارتش در کنترل نبردسایه افکند. در طرف مقابل جاه طلبی بیمورد، سرشت بیانگیزه وعزمی راسخ، ویژگیهایی هستند که به ولینگتون نسبت داده میشود.برعکس نام جعلی دوک آهنین که به او داده بودند، او یک قهرمان نظامی بود که با خویشتنداری جلوی جاه طلبیهای شیطانی ناپلئون ایستاد. او اعتماد به نفس داشت .
پیش از آن سربازان ناپلئون را شکست داده بودوبا آزادسازی پرتغال و اسپانیا در انگلستان برای خودشکوه وشهرت افسونکنندهای به دست آورده بودوبرای پیروزی بسیار سرسخت بود. سرانجام این شخصیت آهنین شخصیت درهم کوفته و دوگانه ناپلئون را درهم شکست ناپلئون شکست خورد بلند پروازیاش او را کاملاشکست داده بود. ناخشنودی امپراتور سابق از خاطراتی که گهگاه در جزیره سنت هلن مینوشت به خوبی پیداست. از نقشه ولینگتون در نبرد واترلو شکوه میکرد و میگفت آن نقشه از نظر تاریخی هیچگاه مایه افتخارولینگتون نخواهد بود. با این حال، آواز شجاعت و ایستادگی سربازان ولینگتون تعریف میکرد. از آن طرف ولینگتون ادعامی کرداین پیروزیش کوه بزرگی برایش به ارمغان آورده است و میگفت ناپلئون چیزی جزیک شکست خورده و بازمانده دردمند نیست. ولی واقعیت این است که پیروزی چیز بیشتری از آنچه مردم انگلیس به او دادندبرایش به ارمغان نیاورد و سرانجام اعتبار سیاسیاش هم کم کم از دست رفت؛ چون نظام حاکم که با جان و دل از آن حمایت کرده بود، مدتی بعدهمه چیز را فراموش کرد. ولینگتون با خلاقیت و ترفند نظامی و فداکاری ارتشش، ارتش کبیر ناپلئون را شکست داد. اما شکستهای بزرگ و محافظه کاری سازش ناپذیر او، موقعیت سیاسیاش را از بین برد. اینها در مورد ناپلئون برعکس است شکستهایش از یاد نرفتهاند؛ تراژدی تبعید او به جزیره سنت هلن هنوزغمانگیز است و اشغال کشورها به دست او همچنان جنگ افروزی قملدادمیشوند پس میتوان این گونه نتیجه گرفت که از هنگامی که ناپلئون همه چیز را در واترلو از دست داد، ولینگتون برنده شناخته شد.
اما با نگاهی دقیقتر به وقایع پس از واترلو میبینیم که حقیقت چیز دیگری است ناپلئون زیربنای یک امپراتوری اروپایی را بنا نهاده بود که در اوج خود از اسپانیا آغاز میشدوتا دروازههای مسکومیرسید. پیروزی ناپلئون در کشورهایی مانند اسپانیا، پروس و ایتالیا که زیر سلطه استبداد بودند، عقاید روشنگری به همراه داشت که تضمینکننده حقوق شهروندی و اصول دموکراتیک بود و این عقاید با نام ناپلئون تا به امروز هم وجود دارند. ضمن اینکه خواست ناپلئون برای زندگی و آزادی به علاوه شوق ایجاد یک دنیای جدید که پیوسته تکرار میکردنهایت آرزویش بود و این آرزو و | بلندپروازی، تصویری جذاب از امید به وجود آورد که او برایش نبرد کرده بود در واقع ناپلئون پیروزواقعی نبرد واترلو بود
بدیهی است که هم ناپلئون و هم ولینگتون تواناییهای فرماندهی چشمگیری داشتند و مهارت نظامی هر دو بر روند تاریخ اثرگذار بود؛ اما رویکرد هریک بسیار متفاوت بود. ولینگتون به اعمال نظم شدید در مورد افرادش مشهور بود؛ چیزی که از نظر او کلید پیروزی به حساب میآمد. اما کشورهایی که ناپلئون فتح میکرد غالبا دچار هرج و مرج میشدند و نظم نمیگرفتند؛ در آن طرف ولینگتون در جنگ اسپانیا با القای نظم حاکم، تمرینات نظامی و حتی شلاق زدن افراد ارتش بینظم انگلیس که افراد پرتغالی و اسپانیایی هم در آن بودند، توانست پیروز میدان باشد. او یک بار در سال ۱۸۱۳ گفته بود که افرادش یک مشت ارازل و اوباش بیانگیزه و در حد مشتی خلافکار هستند که او باید با آموزش نظامی از آنها قهرمان بسازد ولینگتون نزد بیشتر سربازان ساده انگلیسی چیزی نبود جز یک آدم وحشتناک، خشن و بیرحم که فقط با شلاق زدن حرف خود را به کرسی مینشاند و نزد افرادش هیچ محبوبیتی نداشت.
برعکس این انضباط شدید ناپلئون ترجیح میدادنزد افرادش بسیار متکبرانه رفتار کندوانگیزه جسارت و شجاعت در دلشان به وجود آورد و محبوب آنها باشد. زیردستان او ناپلئون را میپرستیدند و در راهش بدون هیچ گونه چشم داشتی بادل وجان میجنگیدند. این شور و شوق و تعصبی که ناپلئون در وجود افرادش به وجود میآورد در خطرات بعضی نظامیان آلمانی نیز به چشم میخورد. سربازان فرانسوی که از رویدادهای بزرگ انقلاب فرانسه بیدار شده بودند – شعار «زندباد امپراتور» سر میدادند. سرشت احساساتی و تند ناپلئون نقطه مقابل طبیعت سرد و محافظه کارانه ولینگتون قرار داشت. ناپلئون بر عکس ولینگتون با استفاده از شور و شوق و وفاداری افرادش بر دشمن غلبه میکرد
نبردسالامانکا، قدرت جنگی ولینگتون را در نبردنشان داد
حمله، جمله، حمله نبردسالامانگا در میان دودسیاهی که بیوقفه از دهانه توپهاو تفنگهای سرپرفضای میدان را گرفته بود آغاز شد.این جنگی بود که مثال بارز توانایی ولینگتون در حمله شد وبه همه شایعاتی که اورا فقط استاددفاع میپنداشتند خاتمه داد. ولینگتون درسال ۱۸۱۲ از مرز پرتغال گذشت و شهر مرزی سالامنکادر اسپانیا را اشغال کرد. جایی که یک نیروی نظامی فرانسوی به فرماندهی مارشال آگوست دومارمون منتظر آنها بود ولینگتون که بیمناک تعداد نفرات فرانسویها بود صبر کرد تا نخستین اقدام از طرف آنها صورت گیرد اینجا مارشال فرانسوی، مارمون فکر کرد تدارکات انگلیسیها طبق معمول به پشت جبهه خواهد رفت؛ در حالی که اشتباه کرده بود. اوچون بسیار مشتاق بود که سالامانکارابرای امپراتورش بگیرد، نیروهایش را به سمت غرب جبهه کشید تاجلوی نیروهای انگلیسی را موقع بازگشت بگیرد. ولی ولینگتون دست او را خواند وتدارکات را به پشت جبهه نفرستاد و دستور داد یک حمله کاری به جناح پیشروی نیروهای فرانسوی وارد آورند و این در حالی بود که آنهاهنوز به سمت پستهای خود در حال پیشروی بودند. نیروهای فرانسوی غافلگیر شدند و صدها نفر از آنها با ضربههای شمشیر و گلوله به خاک و خون افتادند. با این حرکت باقیمانده فرانسویها که در مرکز میدان مشغول نبرد بودند ضعیف شدند. از آن طرف ولینگتون دستوریک حمله دیگر داد که باعث شد سواره نظام فرانسویها عقب نشینی کند و بسیاری از فرماندهان فرانسوی از جمله مارمون زخمی شوند. این سردرگمی همچنان ادامه داشت تا یکبار دیگر ضدحمله فرانسویها با شکست مواجه شد و درنتیجه همه آنها فرار کردند. این نبرد بیش از هرچیزمهر تأییدی بر تواناییهای جنگی دوکولینگتون بود
نبرداوسترلیتز، نبوغ ناپلئون را به رخ جهانیان کشید
نبرداوسترلیتز، درسی استادانه از مانور و ترفند بود. در زمستان سال ۱۸۰۵ ارتش کبیر ناپلئون برابر نیروهای امپراتور روسیه، الکساندر اول ونیروهای امپراتور اتریش، فرانتز دوم قرار گرفت. هرسه نیروی نظامی نزدیک منطقه اوسترلیتزصف آرایی کردند. نیروهای روسی واتریشی مرکز فلات پراتزن رامکان عملیات خود انتخاب کردند. پس از این نیروهای متفقین دریافتند جناح راست سپاه ناپلئون ضعیف است، پس به سوی جنوب شتافته و سعی کردند سمت راست جناح سپاه ناپلئون را از دسترسی به وین بازدارند؛ اما این حمله توسط نیروهای فرانسوی به شدت به عقب رانده شد؛ چیزی که نیروهای متفقین انتظار آن را نداشتند بعد از آن متفقین تصمیم گرفتند برای تقویت جناح جنوب نیروی بیشتری بفرستند؛ ولی در مرکز فلات دچار ضعف شدند و تلفات سنگینی دادند. ناپلئون در این لحظه در پوست خود نمیگنجید؛ چون همه چیز طبق نقشه پیش رفته بود. او دشمن را وادار کرده بودفکر کند جناح او ضعیف است و نیروهای متفقین برای حمله به جناحش، مرکز فلات را که از لحاظ راهبردی اهمیت حیاتی داشت رها کرده بودند. یورش فرانسویها به حدی شدید بود که نیروهای متفقین سراسیمه شدند و یک شکاف در بین آنها به وجود آمد.دشمن تلفات سنگینی دادوسراسیمگی ووحشته آنها را به روی یخ رودهای جبهه جنوب کشاند.ناپلئون همین را میخواست ویخهای رودخانه را به توپ بست بسیاری از فراریان کشته، زخمی و با تجهیزات نظامی خود در آبهای یخزده غرق شدند. این ترفند ضربه نهایی بود. ناپلئون از جناح خود به عنوان طعمه استفاده کرد وحریف را به کام مرگ کشید.
منبع: دانستنیها – آبان 92