معرفی کتاب دختر گمشده، نوشته النا فرانته

النا فرانته نام مستعاری است که نویسنده این کتاب برای خود انتخاب کرده و با تمام حدس و گمانهایی که در منتسب کردن او به افراد مختلف زدهاند هنوز مبهم مانده.
النا فرانته برای اولین بار با کتاب «عشق زجرآور» بیست و پنج سال پیش در عرصه ادبیات ایتالیا ظهور کرد و جایزههای گوناگون ادبی را یا از آن خود کرد و یا جزو منتخبان دریافت آنها قرار گرفت.
ماریو مارتونه براساس آن فیلمی ساخت که در چهل و هشتمین جشنواره فیلم کن به نمایش درآمد. بعد از ده سال دومین کتاب او«روزهای طرد شدگی» به پیش خان کتاب فروشیها رسید و روبرتو فائنتزا فیلمی از روی آن ساخت که به شصت و دومین جشنواره فیلم ونیز راه یافت.
سال بعد کتاب تعریف تجارب نویسنده با نام «خرده پاره ها» راهی بازار شد. «دختر گمشده» چهارمین اثر او است که در سال ۲۰۰۷ به چاپ رسید و سال بعد براساس آن داستانی برای کودکان به نام «ساحل شبانگاهی» منتشر شد. در عرض چهار سال (۲۰۱۱-۲۰۱۴) چهار کتاب پیوسته تحت عنوانهای «دوست نابغه»، «داستان نام خانوادگی جدید»، «کی فرار میکند و کی میماند» و بالاخره «داستان دختر خودباخته» را منتشر کرد که ماجرای دوستی دو زن از دوران دبستان تا دوران کهولت است.
نام اصلی کتاب به ایتالیایی«oscura figlia la» است که در زبان انگلیسی «daughter lost The» (دختر گمشده) ترجمه و چاپ شده، مترادف کلمه «Oscura» در زبان فارسی بسیار زیاد است، از جمله «تاریک، گرفته، مشکوک، پنهان، مجهول، ناشناس» و … که هیچ کدام به تنهایی و به طور کامل مفهوم و احساسی را که این لغت در زبان ایتالیایی دارد، نمیرسانند و احتمالا در زبان انگلیسی هم نتوانستهاند کلمه مترادفی برایش بیابند.
کتاب دختر گمشده
نویسنده : اِلِنا فِرانته
انتشارات کتاب خورشید
۱۷۸ صفحه
هنوز یک ساعت از رانندگیام نگذشته بود که احساس ناراحتیام برگشت. کوشیدم به سوزش پهلو که دوباره شروع شده بود اهمیت ندهم. تنها وقتی نگران شدم که فهمیدم نیروی کافی برای کنترل فرمان را ندارم. سرم در عرض چند دقیقه سنگین شد، نور چراغها به چشمم کم سو میآمد و حتی فراموش کردم که در حال رانندگی هستم. به نظرم میآمد که در نیمه روز کنار دریا هستم. ساحل خالی از جمعیت بود و آب آرام، ولی با این همه، پرچم قرمز خطر در چند متری ساحل روی تیرکی برافراشته شده بود. مادرم از بچگی من را ترسانده بود. میگفت: لدا، وقتی پرچم قرمز بالاست هرگز نباید آب تنی کنی، این به معنای طوفانی بودن هواست و ممکن است غرق شوی. این ترس طی سالها همراهم بود، و حتی اگر آب مثل زرورقی شفاف تا افق گسترده بود، از شدت اضطراب جرئت نمیکردم وارد آن شوم. به خودم میگفتم: «بروتنی به آب بزن، حتما یادشان رفته پرچم را پایین بکشند.» ولی با این همه در ساحل میماندم و با نوک پا آب دریا را لمس میکردم. بعضی اوقات مادرم روی تل ماسهها پیدایش میشد و سرم جیغ میکشید. انگار هنوز بچهام: لدا چه میکنی، مگر پرچم سرخ را ندیدی؟
وقتی در بیمارستان به هوش آمدم، یک لحظه فکر کردم روبه روی دریا ایستادهام. شاید برای همین بود که بعدأ، به خودم قبولاندم که نه یک خواب، بلکه زنگ خطری بوده که تا زمان به هوش آمدنم در اتاق بیمارستان طول کشیده. از گفته دکترها فهمیدم که بدون آسیب چندانی با ماشین به حفاظ کنار جاده زدهام. تنها جراحت جدی در پهلوی چپم بود که توجیهی نداشت.
دوستان فلورانسیام، بیانکا و مارتا، وحتی جانی به دیدنم آمدند. گفتم که به علت خواب آلودگی از جاده
خارج شدهام. ولی خوب میدانستم که به علت خواب نبود. دلیل اصلیاش حرکتی بدون توجیه بود، و درست به همین خاطر درجا تصمیم گرفتم در بارهاش با کسی صحبت نکنم. تعریف کردن درست جریاناتی که علتش را نمیفهمیم، مشکل است.
زمانی که دخترهایم به تورنتو(۸) رفتند، شهری که پدرشان در آن کار و زندگی میکند، با کمال تعجب و شرمندگی پی بردم که نه تنها ناراحت نیستم، بلکه حس میکنم سبک شدهام، گویی که تازه فارغ شدهام. بعد از بیست و پنج سال برای اولین بار دیگر مواظبت از آنها را به عهده نداشتم. خانه مرتب میماند انگار کسی در آن زندگی نمیکند، دیگر تشویش خرید و رختشویی نداشتم، زنی هم که مدتها در کارهای خانه کمکم میکرد شغل پردرآمدتری پیدا کرد و لازم ندیدم برایش جانشینی پیدا کنم.
تنها راه ارتباطیام با دخترها تلفنهای روزانه بود تا از حال و کارشان باخبر شوم. پشت تلفن هم جوری وانمود می کردند که گویی زندگی مستقلی یافتهاند: در واقع با پدرشان زندگی میکردند، ولی برحسب عادت، طوری حرف میزدند که گویا او وجود ندارد. در مقابل این سؤال که زندگیشان چطور میگذرد، با شادی تصنعی، یا با بدخلقی و سکوت مفرط و یا با لحن مصنوعی در حضور دوستانشان جواب میدادند. آنها هم، به خصوص بیانکا که خیلی به من وابسته بود، اغلب سراغم را میگرفتند، تنها برای اینکه بدانند آیا کفش سرمهای با دامن نارنجی جور در میآید یا نه، یا اوراقی را که در لای کتابی گذاشتهاند پیدا کنم و فوری برایشان بفرستم و یا، علی رغم اینکه در دو قاره مختلف زندگی میکردیم و آسمان وسیعی ما را از هم جدا میکرد، تمام خشم و غمهایشان را بر سرم خالی کنند. تلفنها همیشه عجولانه وگاه تصنعی مثل فیلم سینمایی بود.
کارهایی را که میخواستند انجام میدادم و مطابق میلشان رفتار میکردم. ولی از آنجایی که دوری به من اجازه دخالت حضوری در زندگی آنها را نمیداد، برآورده کردن نیازها و هوسهایشان به مجموعهای از اعمال نادر و غیرمعقول تبدیل شدند. هر تقاضایی به نظرم سبک میآمد، و انجام هر وظیفهای که به آنها مربوط میشد به حساب عادتی محبت آمیز گذاشته میشد. به صورت معجزه آسایی احساس عدم وابستگی میکردم، مثل به پایان بردن تکالیف مشکلی بود که میخواستم دیگر بار سنگین آنها را حس نکنم.
بدون در نظر گرفتن برنامه و نیازهای آنها، شروع به کار کردم. شبها همراه با شنیدن موسیقی مقالات دانشجویان را تصحیح میکردم، عصرها با فروبردن پنبه در گوش حسابی میخوابیدم، در روز یک وعده غذا میخوردم، آن هم در رستورانی زیرخانه. خیلی زود رفتار خلق و خو و ظاهر جسمانیام تغییر یافت. در دانشگاه دیگر جوانهای خیلی احمق یا خیلی باهوش مرا به سکوت وادار نمیکردند. همکاری که سالها همدیگر را میدیدیم و گاهی، به ندرت، با او میرفتم، یک شب تعجب کرد که کمتر حواس پرتی دارم و دست و دلبازتر شدهام. در عرض چند ماه بدنم به لاغری دوران جوانی بازگشت و احساس تعادل بیشتری کردم. به نظرم رسید که تفکراتم قویتر و تصمیمهایم نیز سریعتر شدهاند. یک شب خودم را در آینه برانداز کردم. چهل و هفت سالم بود و تا چند ماه دیگر چهل و هشت ساله میشدم، ولی معجزه وار چند سال جوانتر به نظر میآمدم. نمیدانم از این بابت خوشحال شدم یا نه، ولی قطعا شگفت زدهام کرد.
در چنین حالت شادکامی غریبی با رسیدن ماه ژوئن، میل مسافرت در من بیدار شد و تصمیم گرفتم با خاتمه امتحانات و گرفتاریهای اداری به کنار دریا بروم. به همین خاطر آپارتمان کوچک ارزانی را برای یک ماه، از نیمه دوم ژوئیه تا آخر اوت، در ساحلی بینظیر اجاره کردم. ولی عملا بیست و چهارم ژوئیه موفق به حرکت شدم. سفر راحتی را با ماشینی پر آغاز کردم، به خصوص پر از کتابهایی برای تدارک دوره درسی سال آینده. روز زیبایی بود، از پنجرههای باز هوای داغ عطرآگین به درون میآمد و احساس آزادی میکردم که ناگهان در بین راه، وقت بنزین زدن، دچار اضطراب شدم. در گذشته، همواره از دریا خوشم میآمد، ولی حداقل پانزده سالی بود که حمام آفتاب کلافهام میکرد و زود خسته میشدم. مطمئنا آپارتمان زشتی بود که چشم اندازش از دریا تنها تکه آبی دور دست از میان ساختمانهای کهنه بود. حتما از شدت گرما و سر و صدای موسیقی کافهای شبانه نمیتوانستم چشم برهم بگذارم.
با این افکار بقیه راه را طی کردم، آن هم با کمی بد خلقی و فکر از دست دادن خانه خودم که به راحتی تمام تابستان را میتوانستم در سکوت مجتمع مسکونی و در زیر تهویه مطبوع کار کنم.
با خورشید در حال غروب، به مقصد رسیدم. شهرک به نظرم زیبا آمد، صداها زنگ خوشی داشت و عطر دلپذیری در فضا پخش بود. مرد سالمندی در انتظارم بود که موهای پرپشت سفید و برخوردی صمیمانه و محترمانه داشت. قبل از هر چیز خواست به قهوهای در بار مهمانم کند، بعد با لبخندی قاطعانه اجازه نداد حتی یک کیف را خودم به اتاق ببرم. چمدانهایم را برداشت و نفس نفس زنان تا طبقه سوم از پلهها بالا آورد و در مقابل در سوئیت کوچک زیرشیروانی بر زمین گذاشت: اتاق خواب، آشپزخانه نقلی بیروزنی که مستقیما به توالت باز میشد، اتاق نشیمن با پنجرههای بزرگ و بالکنی که از آنجا میشد هنگام غروب آفتاب، ساحل را با تمام صخرهها و دریای بیانتها دید.
اسمش جوانی(۹) بود، صاحب آپارتمان نبود ولی محافظ با همه کاره آن بود؛ خواستم انعام بدهم که نپذیرفت، کمی به او برخورد و خواست به من بفهماند که آنچه را انجام میدهد جزو رسوم مهمان داری است. بعده، وقتی چندبار
پرسید که آیا همه چیز مطابق میل من است و اطمینان خاطر پیدا کرد و رفت، دیدم روی میز اتاق نشیمن یک سبد پر از هلو، آلوچه، گلابی، انگور و انجیر گذاشته شده. سینی همچون تابلویی از طبیعت بیجان به چشم میآمد.
صندلی حصیری را به تراس بردم تا به تماشای شب بنشینم که آرام آرام بر روی دریا بال میگشود. سالها دو دختر کوچکم محور برنامه ریزی برای هر تعطیلاتی قرار میگرفتند و وقتی بزرگ شدند و به همراه دوستان خود شروع به گردشگری کردند، همواره وقتم در انتظار برگشتن آنها گذشته بود. نه تنها دلواپس فاجعههای مختلف (خطرات سفرهای هوایی، دریایی، جنگها، زلزلهها، سونامی ها)، بلکه نگران اعصاب ضعیفشان و همچنین احتمال درگیر شدن با هم سفرها و مشکلات احساسی ناشی از عشقهای بیحاصل یا زودگذر بودم. همیشه آماده بودم تا به هر تقاضای کمک آنها جواب بگویم، از ترس اینکه مرا به آنچه واقعا بودم، یعنی حواس پرت، گیج و در خود فرورفته، متهم نکنند. دست از این افکار برداشتم، بلند شدم که دوش بگیرم.
بعد گرسنه شدم و به سراغ سبد میوهها رفتم. دیدم که انجیرها، گلابیها، آلوچهها، هلوها، انگورها، برخلاف ظاهر زیبا، پلاسیده و خراب شدهاند. با چاقو تکههای لکزده را بریدم، ولی بو و مزهشان حالم را به هم زد و تقریبا همه را در سطل زباله ریختم. میتوانستم بروم بیرون و رستورانی پیدا کنم، ولی از فرط خستگی و خواب آلودگی قید غذا را زدم.
دو پنجره بزرگ اتاق خواب را باز گذاشتم و چراغها را خاموش کردم. دیدم که از بیرون، گهگاه، در تاریکی نوری از سوی فانوس دریایی برای لحظهای به اتاق میتابد. به گمانم هیچگاه نباید شب به محل ناشناسی وارد شد، چون همه چیز ناواضح است و هر چیزی به راحتی غریب مینماید. با حوله و موهای خیس روی تخت دراز کشیدم، به سقف خیره شدم که بر اثر تابش نور فانوس گه گاهی سفید میشد و گوش سپردم به صدای قایق موتوری در دور دست و ترانه ضعیفی که به میو میو شبیه بود. اطراف خود را تشخیص نمیدادم. خواب آلود چرخیدم و به چیز سردی مثل کاغذ کالک روی بالش برخورد کردم.
چراغ را روشن کردم. روی پارچه سفید رو بالشی حشرهای سه چهار سانتی متری بود، به نظر مگس بزرگی میآمد.
بالهای توری داشت، قهوهای رنگ و بیحرکت بود. با خودم گفتم: جیرجیرک است، شاید شکمش روی بالش ترکیده. با گوشۂ لباس حولهای تکانش دادم، حرکتی کرد، ولی دوباره آرام گرفت. نر بود یا ماده؟ شکم ماده کش نمیآید، چون نمیخواند و بیصداست. چندشم شد. جیرجیرکها از زیتون تغذیه میکنند و باعث تراوش صمغ از درخت صنوبر وحشی میشوند. بالش را آهسته بلند کردم، به طرف پنجره بردم و حشره را بیرون انداختم. تعطیلاتم با این ماجرا آغاز شد.
روز بعد مایو، حوله، کتاب، کاغذها و دفترها را در کیف گذاشتم، سوار ماشین شدم و در جستجوی پلاژ در طول جاده لب دریا راه افتادم. بعد از بیست دقیقه در سمت راستم کاجستانی شروع شد و وقتی تابلوی پارکینگ را دیدم، توقف کردم. وسایلم را برداشتم، از روی حفاظ کنارجاده عبور کردم و وارد مسیری پوشیده از برگهای سوزنی خشک سرخ رنگ کاج شدم.
عاشق عطر صمغ هستم. از کودکی، تابستانهایی را در سواحلی گذرانده بودم که هنوز توسط کامورا (۱۰) از سیمان پوشیده نشده بود و بلافاصله از پشت کاجستان شروع میشد. برایم آن عطر، یادآور تعطیلات و بازیهای بچهگانه تابستانی است. قرچ قروچ جوز خشک یا صدای افتادنش به زمین و رنگ قهوهای دانههایش به یاد دهان مادرم میاندازد که در موقع شکستن آنها میخندد، مغز زردشان را به خواهرانم میدهد که با سرو صدا سرش دعوا میکنند، با خودش در دهان میگذارد و با گرد تیرهشان لبهایش را تیره یا قهوهای میکند. من ساکت و منتظرم. او دوست ندارد خجالتی باشم، میگوید: برو، تو سهمی نداری چون بیعرضهتر از یک جوز سبزی.
کاجستان انبوه بود، با ریشههای درهم پیچیده، و بدنه درختانی که زیر فشار باد خم شده و به نظر میآمد میترسند که چیزی از دریا به طرفشان هجوم آورد. مواظب بودم که پایم به ریشههای صیقلی که مسیر عبور را سد میکردند گیر نکند و جلوی تنفرم را از مارمولکهای خاک آلودی بگیرم که همراه با گذر من از برابر نور میگریختند تا خود را به پناهگاهی برسانند. بعد از پنج دقیقه راه رفتن ساحل شنی و دریا نمایان شد. از کنار تنه کج و کوله اکالیپتوسهایی که سر از ماسهها در آورده بودند گذشتم، از روی معبر چوبی ای که در میان دو ردیف از نیهای سبز و خرزهره ساخته شده بود رد شدم، تا به پلاژ لیندو(۱۱) رسیدم.
بلافاصله از محل خوشم آمد. برخورد محبت آمیز مرد سیاه چرده پشت صندوق و نجابت جوان نجات غریق قد بلند و لاغر که تی شرت و شلوارک قرمزی به تن داشت و تا محل سایه بان همراهیام کرد، دلگرمکننده بود. ماسه نرم و سفید بود. مدتی طولانی در آب شفاف آب تنی کردم و کمی هم آفتاب گرفتم. بعد با کتابهایم در سایه نشستم و با خیال راحت، در حین لذت بردن از نسیم و تغییرات سریع دریا، تا غروب مشغول کار شدم. روز آن چنان با آرامشی مخلوط از کار، رؤیا و تنبلی گذشت که تصمیم گرفتم باز هم به آنجا برگردم.
در عرض کمتر از یک هفته همه چیز تبدیل به عادتی تسلی بخش شد. گذر از کاجستان و صدای باز شدن جوزها در آفتاب، مزه برگهای کوچکی که به نظر میرسید از خانواده مورد باشند، پوستههایی که از درخت اکالیپتوس جدا می شد، همه خوشایند بودند. در مسیر پیاده رو به زمستانش فکر میکردم، به کاجستان یخزده در میان ما و بوتههای کوله خاس(۱۴) با میوههای سرخشان. مرد صندوق دار هر روز در بدو ورود با مهربانی و محترمانه استقبالم میکرد و قهوهای مینوشیدم و یک بطری آب معدنی میگرفتم. مربی نجات غریق که اسمش جینو(۱۳) و حتما دانشجو بود، سایه بان و تختم را به سرعت باز میکرد و میرفت در سایه – با لبهای بزرگ و نیمه باز و چشمهای خیره – زیر نوشتههای کتابی قطور خط میکشید که معلوم نبود برای چه امتحانی است.
وقتی به پسر جوان نگاه میکردم، حس همدردیام برانگیخته میشد. اغلب هنگام خشک شدن در آفتاب چرت میزدم، ولی برخی اوقات نمیخوابیدم، چشمهایم را کمی میبستم و با شفقت او را، طوری که متوجه نشود، زیر نظر میگرفتم. راحت به نظر نمیآمد. اغلب اندام لاغر و ورزیدهاش را کش و قوس میداد و با یک دست موهای سیاهش را به هم میریخت و یا چانهاش را میپیچاند. احتمالا خیلی مورد پسند دخترهایم قرار میگرفت، به خصوص مارتا که به سادگی عاشق پسرهای لاغر و ورزیده میشد. چه کسی میداند سلیقه من چه بود. مدتی است متوجه شدهام که آنها را بیشتر میشناسم تا خودم را. حالا هم که به جینو مینگرم، از دید بیانکا و مارتا است و بنا بر سلیقهها و علایقی است که آنها دارند.
جوان درس میخواند، ولی به نظر میرسید شاخکهایی نامحسوس دارد. اگر کمی تکان میخوردم تا تخت یا سایه بان را از آفتاب به سایه منتقل کنم، از جا میپرید و میپرسید آیا به کمک احتیاج دارم. لبخندی میزدم و اشارهای به علامت نه، مگر جابه جایی تخت و سایه بان چه زحمتی داشت. احساس امنیت برایم کافی بود، بدون به خاطر سپردن مشغلههای کاری، بدون نیاز به مقابله با مخاطرات. دیگر کسی به پرستاری من نیاز نداشت و دیگر برای
خودم هم باری نبودم مدتی بعد متوجه مادری جوان و دخترش شدم. درست یادم نیست از روز اول رسیدنم آنجا بودند یا بعدا آمدند. تازه سه چهار روزی از ورودم گذشته بود که متوجه گروه پر سرو صدای ناپلیها شدم. جمعی کودک و بزرگسال، مردی تقریبا شصت ساله با چهرهای کریه، چهارپنج بچه خشن که در آب با هم میجنگیدند و بالاخره، زنی پت و پهن حدوده چهل ساله که با پاهای کوتاه و سینههای سنگین، اغلب از ساحل تا بار و بالعکس، شکم آبستن خود را که بین دو تکه مایو برآمدہتر و لختتر هم نشان میداد، با زور به همراه میکشید. همگی نسبت خانوادگی داشتند. گروهی متشکل از پدربزرگها و مادر بزرگها، فرزندان، نوهها، دخترخالهها و پسرخالهها یا داییها و باجناقها که همگی با صدای بلند میخندیدند. همدیگر را با جیغ وداد به نام صدا میکردند، فریاد زنان جملات دوپهلو یا رمزگونه رد و بدل میکردند و بعضی وقتها نیز کارشان به دعوا میکشید. خانواده بزرگی بودند، شبیه گروهی که در کودکیام داشتم، همان شوخیها، لوس بازیها و عصبانیت ها.
یک روز با سر برداشتن از کتاب برای اولین بار متوجه زن جوان و دختر بچهاش شدم. از ساحل به سوی سایه بانشان می رفتند. بیش از بیست سال نداشت و سرش پایین بود، و دخترک که سه چهار ساله به نظر میرسید، سرش را بالا گرفته و به او خیره شده بود و عروسکی را در بغل میفشرد. همچون مادری که فرزندش را در آغوش گرفته باشد. با هم به آرامی صحبت میکردند، گویی که در دنیا تنها هستند. زن حامله از زیر سایه بان، با حالتی برآشفته به سمت
آنها داد میزد، و خانم مسن تقریبا پنجاه ساله چاقی که لباس به تن داشت، شاید مادرش بود، اشارههایی حاکی از نارضایتی میکرد که دلیلش معلوم نبود. ولی دختر مثل اینکه کر و کور باشد، با فرزندش حرف میزد، روی ساحل با گامهای موزون جلو میرفت و پاهای خیسش روی ماسهها جا میگذاشت.
او هم یکی از اعضای این خانواده بزرگ بود، اگرچه به گمانم این مادر جوان وصله ناجور این گروه بود. از دور با آن اندام نحیف در مایوی یک تکهای که با دقت انتخاب شده بود، با آن گردن کشیده و نازک، فرم زیبای سر و موهای مجعد سیاه و براق بلند و چهرهای شبیه هندیها با گونههای برجسته، ابروهای خوش حالت و چشمهای آهویی، مخلوق نادری بود که به جمع نمیخورد و به نظر میرسید قربانی یک آدم ربایی یا عوض شدن نوزادها در گهواره باشد.
از همان وقت عادت کردم که هرازگاهی به سوی آنها نگاهی بیندازم.