تارزانهای واقعی: داستانهای واقعی درباره کودکانی که توسط جانوران پرورش یافتهاند
افسانه رومولوس و ریموس که توسط یک گرگ شیر داده شدند، تارزان، موگلی و … نمونههای غیرواقعی کودکانی هستند که توسط حیوانات بزرگ شدهاند. اما در کنار این نمونهها در دنیای واقعی هم داستانهای مختلفی در مورد کودکان وحشی مطرح شده که شنیدن ماجرای آنها خالی از لطف نیست.
از ۱۸۰۰ میلادی به بعد، داستانهای جالبی مطرح شده است. یکی از این داستانهای مشهور در رابطه با کودکان وحشی در ایالات متحده اتفاق افتاد. در سال ۱۸۴۵ در تگزاس یک پسر شاهد بود که دختری همراه دستهای از گرگ هاست که به یک گله بز حمله میکنند. در ۱۸۴۶ یک زن، دختری را مشاهده کرد که همراه دو گرگ دیگر در حال خوردن بزی هستند که تازه شکار کردهاند. قبل از اینکه دختر فرار کند اول روی چهار دست و پا و سپس رو دو پا حرکت میکرد. گفته شده است که یک زن در سال ۱۸۳۵ در نزدیکی رودخانه شیطان ( Devil’ s River) یک نوزاد دختر به دنیا آورد اما خود پس از زایمان در گذشت. در افسانههای محلی این گونه بیان شده است که یک گرگ نوزاد را با خود برد و پس از آن هیچ خبری از این نوزاد نبود تا اینکه گزارشاتی از مشاهده یک دختر عجیب در سال ۱۸۴۵ منتشر شد. اما تلاشها برای گرفتن دختر شکست خورد. در سال ۱۸۵۲ دختر را همراه دو بچه گرگ دیدند ولی او فرار کرد و دیگر هیچ وقت از او خبری نشد.
بانو تارزان
یک داستان بسیار جالب در زمان معاصر مربوط به دختر جنگل کامبوجی است که در سال ۲۰۰۷ پیدا شد. این دختر ۳۰ ساله راچام نام داشت. او دختر یک افسر پلیس از اهالی روستای کنار جنگل بود که در هشت سالگی هنگامی که همراه خواهر شش ساله خود برای هدایت گاوها رفته بود ناپدید شد. او پس از پیدا شدن در ارتباط با برقرار کردن با جامعه انسانی دچار مشکل شد و هرگز نتوانست بیشتر از چند کلمه ادا کند. او فقط میتوانست کلمات پدر، مادر و شکم درد را به زبان آورد. او علاقهای به پوشیدن لباس نداشت و هیچ توجهی به مراقبتها و رفتار خانوادهاش نمیکرد و سرانجام در سال ۲۰۱۰ دوباره به جنگل گریخت. روزنامه گاردین طی آن سالها گزارشات مفصلی در مورد این دختر و خانوادهاش منتشر کرد.
پسر شامپانزهای
داستان بلو، سرگذشت پسر شامپانزهای نیجریایی را بیان میکند که در سال ۱۹۹۶ در دو سالگی پیدا شد. این پسر بچه دچار عقب ماندگی ذهنی و جسمی بود و به همین علت خانوادهاش او را در طبیعت رها کرده بودند. گفته میشود که بلو به مدت یک سال در بین یک خانواده شامپانزه زندگی کرده بود. او را پس از پیدا کردن به خانه بیسرپرستان در شهر کانو واقع در شمال نیجریه فرستادند. زمانی که او را پیدا کردند رفتاری مشابه شامپانزهها داشت و هنگام راه رفتن دستانش را روی زمین میکشید. بلو در سال ۲۰۰۵ درگذشت.
زندگی سگی
در سال ۲۰۰۲ یک پسر بچه 7 ساله به نام ترایان کالدارار در رومانی پیدا شد که سه سال در کنار سگها زندگی کرده بود. به نظر میرسد که او به علت خشونتهای پدرش از خانه فرار کرده بود. هنگامی که او را پیدا کردند از نظر جسمی بسیار ضعیف بود، همانند شامپانزه راه میرفت، زیر تخت میخوابید، حرکاتش شبیه حیوانات بود و زمانی که غذا وجود نداشت آشفته میشد. در سال ۲۰۰۴ آندره که هفت سال داشت در سیبری پیدا شد. والدینش وقتی که او سه سال داشت رهایش کرده بودند و یک خانواده سگ گارد از او مراقبت میکردند. مقامات زمانی او را یافتند که متوجه شدند نام او در هیچ مدرسهای ثبت نشده است و در نتیجه برای یافتنش به جست وجو پرداختند. هنگامی که او را پیدا کردند قادر به صحبت کردن نبود و رفتاری مشابه سگها داشت، روی چهار دست و پا راه میرفت، خرناس میکشید و مردم را گاز میگرفت و غذای خود را قبل از خوردن بو میکشید. او را به یتیم خانه فرستادند.
خواهران گرگنما
در سال ۱۹۲۰ دو دختر 8 ساله و ۱۸ ماهه توسط کشیش سینگ در غاری در هند در حالی که با یک خانواده گرگ زندگی میکردند پیدا شدند. کامالا دختر بزرگتر بود و آمالا خواهر کوچکتر او. هر دو دختر صداهایی از خود در میآوردند که هیچ شباهتی به حرف زدن انسان نداشت و رفتارشان کاملا تقلیدی از رفتار گرگهای همراهشان بود. یک سال بعد از اینکه این دو دختر توسط کشیش سینگ نگهداری شدند، آمالا خواهر کوچکتر بر اثر اسهال خونی که در محل زندگی آنها شایع شده بود، در گذشت. سینگ تلاش کرد به کامالا یاد بدهد که چگونه راه برود، حرف بزند و در جامعه انسانی زندگی کند. ژ پس از پنج سال او دوست نداشت بدون پوشیدن لباس کامل از خانه خارج شود، کلمه frock (لباسی که روی لباسهای دیگر پوشیده میشود؛ مانند کت و همچنین به لباس زنانه گفته میشود و …) را fok ادا میکرد، از واژه ho0 برای بله گفتن به در خواست غذا استفاده میکرد (Ha در زبان بنگالی به معنی بله است). به او آموزش داده شد که چگونه بایستد، راه برود و بدود؛ اما حرف زدن او هیچ وقت پیشرفت نکرد و در ۱۷ سالگی در سال ۱۹۲۹ درگذشت.
از اوگاندا با عشق
کودکانی که به عنوان کودکان وحشی در اواخر قرن بیستم و قرن بیست و یکم پیدا شدهاند سرنوشت بهتری داشتند. در سال ۱۹۹۱ در اوگاندا پسری هفت سالهای به نام جان سبونیا پیدا شد که سه سال با میمونهای سبز آفریقایی زندگی کرده بود. او در چهار سالگی پس از اینکه شاهد قتل مادرش به دست پدرش بود از خانه گریخت. زمانی که سبونیا را پیدا کردند ابتدا در مقابل اسیر شدن مقاومت میکرد؛ حتی میمونهای سبز هم با پرتاپ اجسامی تلاش کردند تا مانع اسیر شدن او شوند. اما سرانجام کسانی که او را گرفته بودند، مشاهده کردند که تمام بدنش پوشیده از مو است؛ همچنین خراش و زخمهای زیادی روی بدنش وجود داشت و پاهایش به علت خزیدن و راه رفتن روی چهار دست و پا روی زمین زخمی بود. او را به یک یتیم خانه سپردند و او بعد از مدتی حرف زدن آموخت و به جامعه انسانی بازگشت و اکنون به عنوان خواننده همراه یک گروهگر آفریقایی سفر میکند. به نظر میرسد دلیل موفق بودن آموزشهای او، تواناییاش برای صحبت، قبل از فرار کردن به طبیعت بوده باشد. کارشناسان بیان میکنند که به احتمال زیاد اغلب میمون هاسبونیا را نپذیرفتهاند ولی میمونهای سبز وروت رفتار متفاوتی نسبت به دیگر میمونها دارند. آنها احتمالاکودک را در کنار جامعه خود پذیرفتهاند اما به او اجازه ورود کامل به عنوان عضوی از جامعه را ندادهاند. با این حال، این رفتار میمونهای وروت در مقایسه با گونههای دیگر میمونها غیر معمول است. برای مثال، شامپانزهتر جیح میدهد یک کودک نوزاد را بخورد تا اینکه از او مراقبت کند.
سگ زرد
در سال ۱۹۹۱، دختر اوکراینی ۸ سالهای به نام اوکسانامالایا همراه گروهی سگ ولگرد در همان زادگاه خود پیدا شد. او بیشتر زندگیاش را در کنار این سگها گذرانده بود. خانوادهاش دائم الخمر بودند و نمیتوانستند از او مراقبت کنند و این دختر را در لانه سگها در محلی پشت خانهشان به حال خود رها کرده بودند. سگهای زیادی در آن منطقه زندگی میکردند ولی او با هیچ انسانی ارتباط نداشت. رفتارش کاملا شبیه سگها بود، مانند سگها خرناس میکشید و صدای پارس سگ در میآورد و غذای خود را قبل از خوردن بو میکشید. بیشتر کودکان وحشی به علت زندگی در کنار حیوانات حواس بینایی، شنوایی و بویایی بسیار قوی و توسعه یافته دارند؛ ولی در مقابل، فاقد مهارتهای اجتماعی و عاطفی به گونهای که ما میشناسیم هستند. زمانی که این کودکان یافت میشوند به علت عدم ارتباط قبلی با زبان انسانها توانایی یادگیری زبان آنها به شدت آسیب دیده و توانبخشی آنها برای آموزش زبان و مهارتهای اجتماعی بسیار مشکل است. اوکسانا به یک آسایشگاه معلولان در اوکراین فرستاده شد و در آنجا صحبت کردن و رفتار اجتماعی با انسانها را آموخت. پس از چند سال رفتار او شبیه بسیاری از دیگر افراد جامعه شد. اما سوال مطرح آن است که آیا او میتواند روابط طولانی مدت با انسانها برقرار کند؟ در آخرین دیدار با پدرش، همان مردی که او را در لانه سگها به حال خود رها کرده بود، به نظر میرسید که اوکسانا در جست و جوی عشقی از طرف پدرش است.
منبع: مجله دانستنیها – مرداد 1392