توصیه کتاب: چراغ سبزها، نوشته متیو مککانهی

کتاب چراغ سبزها، نوشته متیو مککانهی – هنرپیشه نامدار سینما- یک شرح حال عادی نیست. بله، داستانهایی از گذشته اوست.،
به گفته خودش:
«این کتاب قرار نیست یک مشت نصیحت باشد. هرچند از واعظها خوشم میآید، ولی قرار نیست این جا برایتان موعظه کنم یا بگویم بهتر است چه کار کنید.
این کتابی ست درباره جهان بینی. من این جا هستم تا داستانها، نظرات و فلسفههایی را با شما در میان بگذارم که میتوانید بیطرفانه آنها را درک کرده و اگر خودتان بخواهید، آنها را در زندگیتان پیاده کنید، چه با تغییر واقعیتتان، چه با تغییر زاویه دیدتان نسبت به مسائل.
این کتاب مجموعهای از قواعد بازی براساس ماجراهای زندگی من است؛ ماجراهایی که جالب توجه و روشنگرند، و حتی بامزه – گاهی چون باید بامزه میبودند، ولی بیشتر به این خاطر که الکی سعی نمیکردند بامزه باشند . من ذاتا خوش بینم و شوخ طبعی همیشه یکی از بهترین معلمهایم بوده. این ویژگی به من کمک کرده با رنج، فقدان و بیاعتمادی کنار بیایم. من بینقص نیستم؛ نه، همیشه خدا پا توی لجن میگذارم و تازه وقتی به کثافت کشیده شدم میفهمم! اما یک چیزی را خوب یاد گرفتهام، و آن این است که چطور کفشهایم را پاک کنم و به راهم ادامه بدهم.
همه ما گاهی پا توی لجن میگذاریم، به مانع برمی خوریم، گند بالا میآوریم، گند میزنند به احوالمان، مریض میشویم، به چیزی که میخواهیم نمیرسیم، از هزاران «میتونستم بهتر عمل کنم» و «کاش این اتفاق نیفتاده بود» در زندگیمان میگذریم. پا گذاشتن در لجن اجتناب ناپذیر است، پس بیایید یا به چشم خوش اقبالی به آن نگاه کنیم، یا بفهمیم چطور میتوانیم جلویش را بگیریم.»
کتاب چراغ سبزها
نویسنده: متیو مککانهی
مترجم: سمانه پرهیزکاری
انتشارات میلکان
پنجاه سال است که در این زندگیام، چهل و دو سال است که سعی میکنم معمای آن را حل کنم، و سی و پنج سال است که از سرنخهایی که برای حل آن پیدا میکنم یادداشت برمیدارم؛ یادداشتهایی درباره موفقیتها و شکستها، شادیها و غمها، چیزهایی که باعث شگفتیام شدهاند و چیزهایی که به خندهام انداختهاند. سی وپنج سال فهمیدن، به خاطر سپردن، تشخیص دادن، جمع کردن، و نوشتن چیزهایی که برایم تکان دهنده یا جذاب بوده است. این که چطور عادل باشم… چطور استرس کمتری داشته باشم… چطور خوش بگذرانم… چطور کمتر به آدمها آسیب بزنم… چطور آدم خوبی باشم… چطور چیزی که میخواهم را به دست بیاورم. چطور در زندگی به معنا برسم… چطور خود واقعیام باشم.
همیشه مینوشتم تا بتوانم فراموش کنم. فکر کردن به بازنگری در زندگی و افکارم آزاردهنده بود. گمان نمیکردم از حمل این زندگی و افکار لذت ببرم. اخیرأ جرأت پیدا کردهام به نوشتههایم در این سی و پنج سال – درباره کسی که پنجاه سال بودهام – نگاهی بیندازم. و میدانید چه شد؟ بیشتر از چیزی که فکر میکردم از بودن در کنار خودم لذت بردم. خندیدم… گریه کردم… فهمیدم بیشتر از حد انتظارم لحظهها را به خاطر دارم… و کمتر فراموش کردهام.
چه چیزی دستگیرم شد؟ قصههایی که شاهدشان بودهام و تجربهشان کردهام، درسهایی که یاد گرفته و فراموش کرده بودم، شعرها، دعاها، تسکین دهندهها، جواب خیلی از سؤالهایم، یادآوری سؤالهایی که هنوز دارم، تأیید بعضی شکهای بخصوص، باور به چیزهایی که مهماند، نظریاتی در باب نسبیت، و تعداد زیادی نوشتههای پشت ماشینی. شیوههایی در نوع نگاهم به زندگی یافتم که همچنان و هنوز برایم لذت بخش اند.
برای همین دفترهای خاطراتم را جمع کردم و بلیتی یک طرفه به حصر انفرادی در بیابان گرفتم و در آن جا نوشتن چیزی را شروع کردم که حالا در دست دارید: یک آلبوم، یک مدرک ضبط شده، داستانی از ابتدای زندگیام تا به این جا.
چیزهایی که شاهدشان بودهام، چیزهایی که در خواب دیدهام، دنبالشان گشتهام یا دریافتشان کردهام. بمبهایی از حقیقت که با انفجارشان طوری زمان و مکانم به هم میریخت که نمیتوانستم به آنها بیتوجه بمانم.
قولهایی به خودم دادهام که پای خیلی هاشان ماندهام و سعی میکنم پای بقیهشان هم بمانم.
اینها بینشها و جهان بینی من است، حس شدهها و درک کردههای من، باحالها و شرم آورهای من شکوه، حقیقت و زیبایی خشونت. طرحها، دعوتها، تنظیمها و فراغتها، قسردررفتنها، گیرافتادنها، خیس شدنها در تلاش برای رقصیدن میان قطرههای باران. آیینهای پذیرش.
کاملا در دل اصرار یا حتی پذیرفتن در مسیر رضایت، در این آزمایش بزرگ که اسمش زندگی ست.
امیدوارم این داروی شیرینی باشد، چند آسپرین به جای درمانگاه، سفینهای فضایی به مقصد مریخ بدون نیاز به گواهینامه خلبانی، رفتن به کلیسا بدون این که لازم باشد دوباره به دنیا بیاییم، و خندههایی درست وسط گریه.
این یک نامه عاشقانه است.