داستان مردی برای پادشاهی
روزی روزگاری پادشاهی بود که قدرت و ثروت زیادی داشت؛ ولی زن و فرزندی نداشت. یکروز پیر مرد کوتوله فال بینی که چشمانش آبی رنگی بود، بقصر او آمد.
پادشاه با و گفت: «از آینده من صحبت کن. »
پیرمرد گفت: « جانشین تو از خانواده خودت نیست و شخصی که بعد از تو به تخت سلطنت مینشیند هنوز بدنیا نیامده.
پادشاه از طرز صحبت پیرمرد ناراحت شد و دستور داد اورا از قصر بیرون کنند و دیگر بانجا راهش ندهند.
مدتها گذشت و همه فکر پادشاه متوجه حرفهای پیرمرد بود، تا آنکه با زن جوانی عروسی کرد و گفتههای پیر مرد را از یاد برد. در عروسی پادشاه همه شادی کردند و آرزو داشتند که او صاحب پسری شود، که برای سرزمین آنها فرمانروای خوبی باشد.
یکروز پادشاه که شکارچی خوبی بود با عدهای از سوارانش برای شکار بجنگل رفت. آنها در جنگل به گوزن بزرگ و قشنگی برخوردند واورا تعقیب کردند. بهترین اسب مال پادشاه بود و این اسب از همه تندتر میرفت. مدتی نگذشت که پادشاه از دیگران دور شد و راه را گم کرد.
وقتیکه شب شد و تاریکی همه جا را گرفت. پادشاه با خود گفت:
خوب بود همانوقت برمیگشتم. نمیدانم بکجا بروم. مثل اینست که باید امشب را در جنگل بخوابم. فردا وقتی که آفتاب طلوع کرد، حتما راهی بخارج پیدا میکنم.»
و آنوقت بستری از علف و برگی برای خودش ساخت، ولی پیش از اینکه بخوابد، باطرافش نگاه کرد و از دور نور ضعیفی دید، سوار اسبش شد و بطرف روشنائی براه افتاد. وقتی که نزدیک رسید. فهمید که نور از پنجره یک کلبه کوچک است. جلورفت وصاحب کلبه را صدازد. پیرمردی که لباس پارهای بتن داشت، در را باز کرد.
صاحب کلبه تا او را دید گفت: « نمیتوانی باینجا بیائی چون زنم حالش خیلی بد است و میترسم بمیرد. در آنطرف کلبه دیگری است. آنجا بروو بخواب. برایت آب وغذا میآورم. »
هنوز پادشاه درست بخواب نرفته بود که فریاد بلندی شنید. از جایش بلند شد و بیرون رفت. دور و برش را نگاه کرد. ولی چیزی ندید. برگشت و دوباره خوابیده در خواب دید که پیر مرد کوتوله چشم آبی در جلویش ایستاده.
پیر مرد به او گفت: «بچه مرد فقیر را فراموش نکن، او جانشین تست!
وقتیکه آفتاب طلوع کرد پادشاه از خواب بیدار شد و بکلیه مرد فقیر رفت. در داخل کلبه جسد بیجان زنی دیده میشد و مرد فقیر کنار جسد او نشسته وگریه میکرد. در یک گوشه بچه کوچکی که همان شب بدنیا آمده بود، داشت انگشتهایش را میمکید.
درست هنگامیکه پادشاه با ین منظره چشم دوخته بود از خارج سروصدای بلندشد. پادشاه آن صداها را شناخت و از لبه بیرون رفت. همراهان پادشاه بجستجوی او آمده بودند و وقتی که دیدند پادشاه زنده است خیلی خوشحال شدند و نزدیک کلبه آمدند.
پادشاه به آنها گفت: «این مردفقیر بمن کمک کرده، ما هم باید با و کمک کنیم. باید مقداری طلا با و بدهیم و بچهاش را با خودمان ببریم. با توان در بار ما از او مواظبت خواهند کرد و زندگی او باما خواهد بود. »
مرد فقیر فهمید که او پادشاه است و گفت: « پادشاها، من قادر نیستم بتنهائی از بچه مواظبت کنم. هر طور که میل شما باشد، همان درست است. »
پادشاه بیکی از ملازمانش که ویلیام نام داشت گفت: «ویلیام؛ این طلاها را بمرد بده و بچه را با خودت بیاور.»
ویلیام طلاها را به مرد داد و بعد جعبه کوچکی پیدا کرده، مقداری برگ در آن ریخت و بچه را توی جعبه گذاشت و با مقداری علف رویش را پوشاند، این علفها تنها پوشش بچه بود، پادشاه سوار بر اسب شدو به ویلیام گفت: «کنار مناسب بران و بیین چه میگویم! »
همینطور که از کلبه دور میشدند پادشاه جریان خویش را به ویلیام گفت و مخصوصا روی این حرف تکیه کرد که پیرمرد طالع بین بمن گفته است این بچه جانشین من میشود ولی من نمیخواهم اینطور بشودو تو باید او را برودخانه بیندازی. »
ویلیام گفت: اگر خدا بخواهد این بچه جانشین شما باشد، سعی ما برای کشتن او فایدهای ندارد. »
پادشاه گفت: «احمق نباش، جعبه را در رودخانه بینداز، و همینجا بمان و هر چه میگویم اطاعت کن.
پادشاه رفت و ویلیام را تنها گذاشت و ویلیام هم جعبه را در رودخانه انداخت. پادشاه صدای افتادن جعبدرا شنید و بعقب نگاه کرد و دید جعبه کاملا روی آب است و معلق نشده. بچه گریه میکرد. و آب جعبه را با سرعت پیش میبرد.
پادشاه هنوز بقصر نرسیده بود که یکی از ندیمدهها به پیشوازش آمد و آنچه را در نبودن او در قصر اتفاق افتاده بود، برایش شرح داد و اضافه کرد: « ملکه برای پادشاه دختری بدنیا آورده است. »
پادشاه خیلی خوشحال شد. به ندیمه انعام داد و بچه مرد فقیر را فراموش کرد.
چهارده سال گذشت. یک روز صبح پادشاه برای شکار تنها بجنگل رفته بود. در جنگل مرد و پسری را دید که هیزم شکنی میکردند. پسرک چهرهای روشن و چشمهائی آبی رنگ داشت. و چهره مرد آفتاب سوخته و چشمهایش سیاه بود.
پادشاه از هیزم شکن پرسید: «این پسر مال کیست؟
مرد جواب داد: «پادشاها، این پسر مال منست.»
پادشاه گفت: «او که اصلا بتو شباهتی ندارد، برو زنت را بیاور میخواهم ببنم آیا این پسر شبیه او هست یا نه.»
مرد گفت: « پادشاها، اگر خواسته باشید او را میآورم ولی آنها بهم شباهتی ندارند. ما او را پسر خودمان میدانیم، چون سالهاست باما زندگی میکند ولی پسر حقیقیمان نیست! ما این پسر را چهارده سال قبل پیدا کردهایم وخبر نداریم که پدر و مادرش زندهاند یا نه! »
پادشاه با دقت به صورت پسر خیره شد و در قلبش احساس وحشت کرد. هیزم شکن رفت وزنش را با خود آورد، زن جعبه کوچکی در بغل گرفته بود.
مردرو بزن خود کرده، گفت: «حرف بزن و ماجرایت را برای پادشاه بگو! »
زن گفت: « ماجرای من کوتاه است، چهارده سال پیش روزی سوار بر الاغ از کنار رودخانه رد میشدم که صدایگریهای شنیدم. صدا | مثل صدای بچههای کوچک بود و از نزدیک میآمد. توی علفهای بلند کنار رودخانه را نگاه کردم و در میان آنها جعبهای دیدم که بچه کوچکی در آن بود وگریه میکرد. از الاغ پیاده شدم و جعبه را برداشتم و بخانه بردم، | ما چون بچدای نداشتیم از این پیشامد خیلی خوشحال شدیم. بعد نام بچه را «رابرت» گذاشتیم. حالا ما هر سه خیلی بهم علاقمندیم. »
زن از توی کیسهای که با خود داشت، جعبدای بیرون آورد و و بحرفش ادامه داد: «این همان جعبه است. » پادشاه وقتیکه نگاه کرد، آنرا شناخت و فهمید این همان جعبه ایست که ویلیام در رود خانه انداخته بود.
واین پسر هم همان بچدای است که او قصد کشتنش را داشت.
پادشاه مقداری پول به آن مردوزن داد و در حالیکه قلبش از وحشت میزد از آنجا دور شد.
وقتی که بقصرش رسید، ویلیام را که هنوز در دربار او خدمت میکرد پیش خود خواست و مدت زیای با او حرف زد، بعد ویلیام را با نامهای نزد مردهیزم شکن فرستاد.
ویلیام سوار بر اسبش شد و بجنگل رفت و در جنگل پسری رادید که ماهیگیری میکرد. پسر وقتی که صدای پای اسب ویلیام را شنید سرش را بلند کرد، صورتش را بطرف او بر گرداند.
ویلیام با خودش گفت: « مطمئنم که این همان پسر یست که برای پادشاهی آفریده شده. » و از او پرسید: «مردی که دیروز با پادشاه صحبت کرده بود کجاست؟»
پسر جواب داد: «او پدر من است. دنبال من بیا تا ترا پیش او بیرم. »
وقتیکه آنها به خانه هیزم شکن رسیدند، رابرت صدازد: «پدر، یکنفر با شما کار دارد. »
هیزم شکن نگاه کرد و از سر و وضع ویلیام فهمید که باید از طرف پادشاه آماده باشد.
ویلیام گفت: «این نامه را بخوان، پادشاه آنرا فرستاده. » مرد جواب داد: «من سواد ندارم اما رابرت میتواند بخواند. »
رابرت نامه را خواند. در آن نامه امر شده بود که پسر نزد پادشاه برود چون پادشاه میل دارد که او درس بخواند و از او مواظبت شود.
هیزم شکن با لحنی که ناراحتی از آن پیدا بود، گفت: «باید امر پادشاه را اطاعت کنیم. ولی بد رابرت که در اینجا خوش میگذرد.
رابرت گفت: «من در اینجا خیلی خوش میگذرد. هیچوقت کسی چنین پدر و مادر مهربانی نداشته. من نمیخواهم بیایم. »
ویلیام گفت: «باید بیائی. زندگیت در اینجا فقیرانه است. تو باید مرد بزرگی شوی، با من بیا! »
هیزم شکن گفت: «آری باید با او بروی اما میدانم که همیشه بیاد ما هستی. شایدهم بعضی اوقات بدیدن ما بیائی. »
زن گفت: «بله سعی کن هر وقت که توانستی بدیدن ما بیائی. »
اینرا گفت و پسر را در آغوش گرفت و بوسید.
ویلیام گفت: «زودتر. باید برویم. » و با رابرت بطرف اسبش رفت و سوار شد و او را پشت اسب خود نشاند. آنها دقیقهای بعد از آنجا دور شده بودند. رابرت ابتدا از اینکه آندو موجود خوش قلب را ترک میکردغمگین بود؛ ولی چارهای نداشت.
هوا گرم بود و پرندهها در روی درختها آواز میخواندند و او دوباره احساس خوشی کرد و خودش را با شنیدن آواز آنها سرگرم کردو غمش را از یاد برد.
بعداز مدتی، ویلیام گفت: «تو از اسب پائین بیا! حیوان خسته شده ودیگر نمیتواند ما دو نفر را ببرد. »
رابرت» از اسب پائین آمد و پیاده دنبال او براه افتاد. آنها آنقدر در جنگل پیش رفتند تارا برت خسته شد و گفت که میخواهد استراحت کند.
ویلیام اسب را نگهداشت و پیاده شد و هر دو زیر درختی نشستند؛ بعد ویلیام سنگی برداشت و آنرا محکم به سر رابرت زد! ناگهان صدائی شنید: چند نفر نزدیک میشدند. احساس وحشت کرد. از جایش برخاست وروی اسب پرید و از آنجا دور شد. او فکر میکرد که رابرت را کشته است.
وقتیکه بحضور پادشاه رسید گفت: « پسرک مرد و دیگر نمیتواند پادشاه بشود. »
شش سال گذشت. پادشاه آرزو داشت که صاحب پسری شود، ولی بجز آن دختر دیگر بچهای برایشان بدنیا نیامد. ودخترش آنقدر زیبا | شده بود که در تمام عالم کسی نظیرش را سراغ نداشت، و با ندازه زیبائیش مهربان بود و همه مردم او را دوست میداشتند.
وقتیکه شاهزاده خانم هیجده ساله شد، ملکه از دنیا رفت و پادشاه و دخترش از این موضوع بیاندازه غصه دار شدند. وغم شاهزاده خانم بقدری بود که بیمار شد.
پدرش باو گفت: «دورا، دخترم، مریض بنظر میائی. تصمیم دارم ترا به باغ ییلاقی گل سرخ بفرستم. زندگی در آنجا حالت را بهتر میکند کرد. تو همانجا بمان تا با شاهزادهای که من میگویم عروسی کنی. »
دورا به باغ گل سرخ رفت. او از سفر باندیمهاش راضی بود. و با آنکه میدانست آنچه پدرش میگوید باید انجام شود، نمیخواست با مردی که هرگز ندیده است، عروسی کند.
دورا آرزو داشت که پدرش، مردجوان، مهربان و خوش سیمائی را برایش در نظر بگیرد.
پادشاه به کشور دیگری دعوت شده بود. آن کشور ارتش نیرومندی داشت. یکی از افسران آن ارتش مردجوان و مو بوری بود که چشمهای آبی و صورتی روشن داشت. وقتیکه پادشاه اورا | دید، قیافه او بنظرش آشنا آمد، مرد جوان را پیش خواند و گفت: «اسمت چیست و اهل کجائی؟ قیافهات بنظرم آشناست! »
مرد جوان گفت: « اسمم رابرت است و این تنها چیزیست که از خودم میدانم. شش سال پیش توسط چندرهگذر باین کشور آمدم. آنها ” مرادر حالیکه نزدیک بمردن بودم، در چنگل پیدا کردند. شخصی بقصد کشت مرا مجروح کرده بود! »
پادشاه مطمئن شد که مردجوان همان پسریست که دستور کشتنش را به ویلیام داده بود. از فرمانروای آن کشور خواست که اجازه دهد، رابرت را با خودش ببرد فرمانروا با رفتن رابرت موافقت کرد. باین ترتیب پادشاه در موقع بازگشت، رابرت را همراه خود برد.
یکروز پادشاه دنبال «رابرت» فرستاد و باو گفت: «به باغ گل سرخ برو واین نامه را بفرمانده سربازها برسان مواظب باش که آنرا | فقط به فرمانده آنجا بدهی. بعد هر چه گفت، انجام بده! »
رابرت سوار اسب شدو از بیراهه به باغ گل سرخ رفت. در ابتدای باغ گل سرخ باغچه بزرگی بود و کنار در آن نگهبانی ایستاده بود.
اورابرت را دید و جلو آمد و پرسید: «چه کسی هستی و چه میخواهی؟
رابرت جواب داد: «نامهای از پادشاه آوردهام که باید بفرمانده بدهم. »
نگهبان گفت: «فرمانده سر سفره نهار است. باید صبر کنی. ولی خسته بنظر میآئی. اسبت را اینجا نگهدار و بتو اجازه میدهم که در باغ بروی و بنشینی. وقتیکه فرمانده آمد، صدایت میکنم. »
رابرت به با غرفت. محل آرام و زیبائی بود که گلها و درختهای قشنگی داشت. در حوضی چند ماهی قرمز شنا میکردند. رابرت مدتی با نها | نگاه کرد، و بعد از شدت خستگی زیر درختی نشست. چشمهایش را بست و بخواب رفت.
و کمی پس از آن، شاهزاده خانم دورا وماری به باغ آمدند. مدتی روی چمنهای صاف و نرم قدم زدند. بعد شاهزاده خانم زیر درختی نشست که استراحت کند. ولی ماری برای خودش مشغول گردش شد. تا به محلی که رابرت خوابیده بود رسید، هاری وقتی که او را دید، ایستاد و بدقت نگاهش کرد. او تا آنموقع مردیبان برازندگی ندیده بود.
با خودش گفت: «حتما کسی که قرار است با شاهزاده خانم عروسی کند، همین مرد است. » و بعد به محلی که شاهزاده خانم نشسته بود رفت و گفت: «فکر میکنم، شاهزادهای که قرار بود با تو عروسی کند آماده است! »
شاهزاده خانم دورا گفت: «منظورت چیست؟ »
ماری گفت: «بیا و خودت ببین، آنجا مرد جوانی خوابیده، که از همه شاهزادههای دنیا زیباتر است. »
بعد شاهزاده خانم را به محلی که رابرت خوابیده بود، برد. وقتی که دورا او را دید از ته دل عاشقش شد. و با خود گفت: «هرگز بمرد دیگری علاقه پیدا نمیکنم! »
دورا مدتی با و خیره شد و بعد چشمهایش را به سمت ماری برگرداند و دید ماری نامهای میخواند، و کم کم صورتش سفید میشود. شاهزاده خانم پرسید: « در این کاغذ چه نوشته شده که ترا اینطور وحشتزده کرده؟ »
ماری گفت: « بگیر وخودت بخوان تا بفهمی که چقدر وحشتآور است که چنین چیزی برای مردجوان وزیبائی اتفاق بیفتد. »
شاهزاده خانم نامدرا گرفت و خواند. در نامه چنین نوشته بود: د فرمانده نگهبانان باغ گل سرخ، بتواهر میکنم که حامل این نامه را بقتل برسانی. چنین مردان بدی باید بمیرند. »
شاهزاده خانم دورا خیلی ترسید. نگاهی به ماری انداخت. بعد گفت: «کنار او بایست و اگر بیدار شد، قایمش کن و نگذار کسی او را ببیند. »
آنوقت با عجله باطاقش دوید و قلم و کاغذ تمیزی برداشت و شروع بنوشتن کرد و اینطور نوشت: « بفرمانده سربازها و نگهبانهایم در باغ گل سرخ، انجام دادن این دستور بهترین آرزوی من است! میخواهم دخترم با حامل این نامه یعنی شاهزاده را برت عروسی کند.
آنها باید فورا باهم عروسی کنند، وقتی که من آمدم میخواهم آندو را کنار هم ببینم. این دستور پادشاه تست! » |
بعد شاهزاده خانم دورا به باغ بر گشت و نامه را به ماری نشان داده آنوقت ماری آنرا کنار دست مردجوان گذاشت و با عجله از آنجا دور شدند و بقسمت دیگر با غرفتند و در انتظار نتیجه ایستادند. ولی دور از آنچه کرده بود وحشت داشت.
ماری گفت: «نباید بترسیم. باید کاری را که شروع کردهایم با خر برسانیم! احساس میکنم با همه ترسی که داری خوشحال هستی.
آنها بعداز مدتی سروصدایی شنیدند: فرمانده و مرد جوان میآمدند.
فرمانده گفت: «شاهزاده خانم، این نامه ایست که از طرف پدرتان برای شما رسیده خواهش میکنم خودتان آنرا بخوانید. »
وقتیکه رابرت چشمش به شاهزاده خانم افتاد، دلش بطپش افتاد و سخت عاشقش شد.
اودر عمرش هرگز دختری باین زیبائی ندیده بود. شاهزاده خانم نامه را گرفت و وانمود کرد که آنرا میخواند. بعد رو بفرمانده کرد و گفت: «من از انجام اوامر پدرم خوشحال هستم. بمن الهام شده که ما با یکدیگر خوشبخت میشویم. فردا روز عروسی ماست. »
رابرت وقتی که موضوع نامدرا شنید خیلی تعجب کرد و گفت: من حاضرم جانم را برای پادشاه فدا کنم. و تا آخر عمر خدمتگزارش باشم. پادشاه میخواهد، ما دو نفر با هم عروسی کنیم. مطمئنم که شاهزاده خانم را تا آخر عمر آنچنان …
پادشاه یکروز پس از رفتن رابرت سوار بر اسبش شد و بسمت باغ گل سرخ براه افتاد.
وقتیکه به آنجا نزدیک شدصدای ناقوس بگوشش خوردو بیاختیار اسبش را تند کرد تا بباغ رسید. جلوی در باغ مردم زیادی را دید که در حال رقص بودند. خیلی تعجب کرد ولی چیزی نفهمید! داخل باغ شد: دخترش را دید که دست در دست رابرت گذاشته و با هم قدم میزنند و پشت سرشان هم فرمانده راه میرود. دورا و رابرت با دیدن پادشاه ایستادند و فرماندهم جلودوید تا بپادشاه در پیاده شدن از اسب کمک کند.
فرمانده گفت: « پادشاها، آنچه فرمان دادید، عمل کردم. دختر شما، شاهزاده خانم با شاهزاده رابرت عروسی میکند. »
مردم هورا کشیدند و کالاهایشان را بهوا پرتاب کردند. پادشاه هنوز ایستاده بود و به رابرت و دخترش نگاه میکرد. بعد لبخندی بر لبهایش نقش بست و گفت: «اراده خداوند بر این قرار گرفته که این مرد برای پادشاهی آفریده شود. »
بعد دست دخترش را گرفت و او را بوسید و دست رابرت را در دست او گذاشت و بسمت مردم برگشت و گفت: «این شاهزاده جدید شماست اراده خداوند بر این قرار گرفته که او پادشاه شما شود. امروز بهترین روز زندگانی منست بخوانید و بر قصید و پایکوبی کنید و خوشحال باشید. »
مردم هورا کشیدند و دوباره رقصیدند. پادشاه دست دختر و دامادش را در دست گرفت و از میان مردم گذشت و بداخل باغ گل سرخ رفت.
منبع: مجموعه کتابهای داستانهای طلایی