رمان زنگبار یا دلیل آخر، نوشته آلفرد آندرش، معرفی و بررسی

علی شروقی : «زنگبار یا دلیل آخر»، ماجرای برخورد شش شخصیت با یکدیگر، در بندری است به نام «رریک». بندری که مکانهای خالیاش، خوف فاشیسم را القا میکنند. در این بندر است که «کنودسن» ماهیگیر، «پسر»، «گرگور»کمونیست، «یودیـت» یهودی و «هلاندر» کشیش با یکدیگر برخورد میکنند. هر یک از این شش شخصیت به نوعی از پایگاه طبقاتی یا عقیدتی خود کنده شدهاند. «کنودسن» و «گرگور» از حزب بریدهاند.
«یودیـت»، به ناچار زندگی مرفهاش را رها کرده و پسر، خسته از قید و بندهای خانه رویای فرار را در سر میپروراند و «هلاندر» با تردیدی کشنده به اصول عقایدش دست به گریبان است. هر چند که در نهایت بر سر اصول عقاید خود باز میگردد و این، ته رنگ مذهبی رمان را آشکار میکند و بیهوده نیست که «کلیسا»، «هلاندر» و مجسمه «راهب کتابخوان»، نقشهای محوری را در رمان ایفا میکنند.
«کنودسن» و «گرگور»، در کلیسای «هلاندر» با یکدیگر ملاقات میکنند و همین جاست که «گرگور» با دیدن مجسمه «راهب کتابخوان»، ازبنیان دگرگون میشود هرچند که پیش از آن هم زمینههای دگرگونی در او به وجود آمده است، اما در کلیسا با دیدن مجسمه «راهب کتابخوان»، شکلی از آزادی را در ذهن «گرگور»، تداعی میکند. انتخاب مجسمه «راهب کتابخوان» به عنوان استعارهای از آزادی، در این رمان تصادفی نیست هر چند که «راهب» بودن این «کتابخوان» به هر حال مقیدش میکند و این هم تصادفی نیست همانطور که انتخاب «هلاندر» به عنوان نقطه کانونی تلاقی شخصیتهای دیگر رمان، تصادفی نیست.
«هلاندر»میخواهد مجسمه را از گزند فاشیستها – که در این رمان «دیگران» نامیده شدهاند- حفظ کند و آن را با کشتی ماهیگیری «کنودسن» به سوئد بفرستد چون «دیگران» گفتهاند مردم نباید این مجسمه را در کلیسا ببینند. «گرگور» که شیفته مجسمه شده، از«کنودسن» به رغم مخالفت حزبیاش با کلیسا، به انتخابی فردی و اخلاقی دست میزند و میپذیرد مجسمه را به سوئد برساند و این تصمیم «کنودسن» و در واقع تصمیم «هلاندر» به رهانیدن مجسمه توسط «کنودسن» که فرار «یودیـت»- دختریهودی که برای فرار به رریک آمده- را مهیا میکند.
پس، این «هلاندر»است که به نسبت دیگر شخصیتها، در مرکز رمان قرار میگیرد و سمت و سوی رمان را آشکار میکند. «پسر» از دیگر شخصیتهای کلیدی رمان نمونه زنده مجسمه « راهب کتابخوان» است. او هم کتاب میخواند. او هم مثل مجسمه – آن گونه که گرگور تفسیرش میکند- میتواند هر آن، کتاب را ببندد و «برخیزد و به کار دیگری بپردازد». دلیل او برای فرار، دستکم در معنای آشکار متعارف و رسمیسیاسی نیست هرچند میلش به بریدن از قیدوبندهای خانه میتواند، در عمق معنای سیاسی بیابد، اما نویسنده بحران «پسر» را آن چنان تشدید شده نشان نمیدهد که به این عمق برسد وآن را آشکار کند.
رمان «زنگبار یا دلیل آخر» به نحوی روایتگر وضعیتی است که همه چیز را بیاعتبار کرده است.درپایان، نویسنده تنها کانون مقاومت و مبارزه، آن هم رادیکالترین شکل آن را در کلیسا دانسته است. «هلاندر» هم با سماجت مجسمه را از گزند حفظ میکند و هم دربرابر «دیگران» دست به مبارزه مسلحانه میزند. لحظه کشیدن اسلحه، لحظهای است که «هلاندر» و «گرگور»، به رغم اتحاد بر سر نجات مجسمه، بار دیگر از هم جدا میشوند. نویسنده، «گرگور» را در خلأ، در «هیچ» رها میکند اما بنا بر استراتژیای که اتخاذ کرده، باید سرنوشت کشیش را تا لحظه تیرباران شدن توسط«دیگران» روایت کند و از او شمایلی قهرمانانه – دست کم قهرمانانه تر از گرگور و کنودسن- ارائه دهد.
گرگور و کنودسن، بر اساس اخلاقیات فردی و آنچه دلشان خواسته عمل کردهاند اما «هلاندر» بار دیگر به اصولی که به آن شک کرده ایمان میآورد و این جاست که تاکید نویسنده بر خروج شخصیتها از چارچوبهای فکریشان باطل میشود و معلوم میشود خروج از چارچوب استراتژی نهایی نویسنده نیست بلکه او در برابر چارچوبهای عقیدتی «گرگور» و «کنودسن» چارچوبی که برترش میداند را قرار میدهد. چارچوبی که مجسمه«راهب کتابخوان» که هم « مجسمه» است و هم «راهب» و هم «کتابخوان»، تجسم آن است. «مجسمه» تنها شیء و «یودیت» – که بازمانده و نشانه اخلاقیات بورژوایی است- تنها کسی است که از گزند حفظ میشود، که البته این هم شاید چندان تصادفی نباشد.
گفتوگو با سروش حبیبی به مناسبت انتشار کتاب «زنگبار یا دلیل آخر» نوشته آلفرد آندرش
سمیرا قرایی:یک هفتهای از انتشار کتاب «زنگبار یا دلیل آخر» میگذرد. اثری از آلفرد آندرش نویسنده سرشناس آلمانی با ترجمه «سروش حبیبی» که آن را از متن آلمانی به فارسی برگردانده است. این کتاب 15 سال پیش از این توسط سعید فیروزآبادی ترجمه شده و «سازمان تبلیغات اسلامی» آن را منتشر کرده بود. اما اشتیاق حبیبی به این کتاب و داستاناش باعث شده او مجددا به ترجمه این کتاب بپردازد. حبیبی درباره نحوه آشناییاش با کتاب میگوید: «این کتاب را برادرم، بهرام، از لایپزیگ برایم فرستاد. آن را خواندم و از آن خیلی خوشم آمد.
راستی کتاب قشنگی است. یک عده آدم، یک نوجوان، یک ماهیگیر، یک کشیش، یک جوان کمونیست سرخورده و یک دختر یهودی مادر مرده در یک شهر کوچک آلمان کنار دریای بالتیک، با آن برجهای بلندی که تا افق همه چیز را زیر نظر دارند. اینها همه میخواهند فرار کنند (البته نه برجها) و همه. هر یک در یک فصل کتاب با خود یا با هم حرف میزنند. خلاصه دیدم کتاب جالبی است. ترجمهاش کردم.» و اشتیاق آقای حبیبی برای ترجمه کتابهای خوب، حتی ترجمههای دوباره از آثاری که خود پیش از این ترجمه کرده، نظیر شاهکار ایوان گنچارف، آبلوموف، بر کسی پوشیده نیست.
«زنگبار یا دلیل آخر» حکایت یودیت، گرگور، کنودسن، پسر، هلاندر و مجسمه «راهب کتابخوان» است. شخصیتهایی سرگردان در بندر رریک در آستانه ظهور فاشیسم و داستان هر کدام از این آدمها به قلم نویسندهای که خود بسیاری از این وقایع را از سر گذرانده است. آقای حبیبی پیش از انجام مصاحبههایش عادت جالبی دارد که با مصاحبهکننده طی میکند چیزی راجع به تئوری ادبیات از او نپرسد و تنها راجع به کتاب و داستان و شخصیتهایش از او سوال بپرسد، ما نیز بنا به خواست او عمل کردیم. مصاحبهای که در زیر میخوانید به صورت کتبی انجام شده است. حبیبی ساکن پاریس است.
ماجرای یودیت تغییر چندانی در داستان ایجاد نمیکند، جز باز کردن گرههایی از داستان گرگور و پسر نیز به تنها کاری که در تمام طول رمان آرزویش را دارد موفق نمیشود. کنودسن نیز ماموریتی احتمالا نظیر ماموریتهای قبلیاش را برای حزب انجام نمیدهد. تنها چیزهایی که در انتهای داستان ما فقدان آنها میشود راهب خواننده و هلاندر هستند. آیا این موضوع دست ما را برای تفسیر مذهبی داستان باز میگذارد؟ آیا میتوانیم پایان این داستان را مذهبی و به سوی امید رستگاری بدانیم؟
البته خواننده آزاد است که داستان را آنطور که میخواهد تفسیر کند و آنچه صحیح میداند از آن بفهمد. من در حد یک خواننده که وقت بیشتری روی آن صرف کردهام این رمان کوچک را اینطور فهمیدهام. نویسنده میخواهد جو زندان مانند شهر کوچکی را هنگام روی کار آمدن نازیها رسم کند و به همین جهت همه جور آدم، اشخاصی بسیار ناهمسان را از افقهای گوناگون زندگی در کنار هم به بازی میآورد.
به عقیده من کتاب هیچ جنبه مذهبی ندارد زیرا به کشیش هیچ مزیتی نسبت به دیگر اشخاص آن داده نشده و حتی این کشیش از نیش طعنه نویسنده معاف نمانده است زیرا نویسنده او را لنگ خواسته است، آن هم طوری که پای از دست رفتهاش دیگر دست او را نمیگیرد بلکه بار سنگینی است برای توان او و سرچشمه عذابی شدید. به عکس به عقیده من چهره گرگور بسیار تابانتر از دیگران است که سرکشیاش در پیکره راهب چوبین مجسم شده است. او جوانی است توانا و جسور و سرکش که خود را از بند جزم حزب خلاص کرده است و از مال دنیا جز دوچرخهاش چیزی ندارد و برای عقایدش زندگی میکند و هرجا که بتواند دست کسی را میگیرد.
عیاروار دختر درماندهای را نجات میدهد یا مشکل کشیشی را، اگرچه عقایدش را قبول ندارد حل میکند، تا جایی که آزادی خود را در راه دیگران فدا میکند و ناگزیر در «زندان» خود میماند. داستان رنگ مذهبی ندارد زیرا کشیش که نماینده کلیساست در آن ناکام میماند و پیامی که منتظر تجلی آن بر دیوار کلیساست عاقبت از غیب نمیآید به عکس در راه عقیده خود و جنگیدن با نظام قهار، خود، با امکانهای این جهانی، با همان پای لنگش به میدان میآید. به نظر من مقصود نویسنده تجلیل روح تفکر و تحلیل و استقلال اندیشه است در عین وفاداری به اصول ایمان. مجسمه چوبین راهب خواننده با همه مجسمه بودنش نماینده همین روحیه است. گرگور سرکش به محض دیدن آن میگوید البته که چنین مجسمهای خاری در چشم نازیان و دستگاه قدرت است.
راهب با صفا و آرامش کامل در مطالعه فرو رفته و دل به انجیلش داده است اما با همه سرسپردگی به جزمی که باید کور و کر از آن اطاعت کند هوشیار است و بر هر کلمه از آنچه میخواند تامل میکند و آماده است که هر لحظه انگشت تردید بر نکتهای بگذارد و بگوید «نه، اینجا حرف دارم»! او در این پیکره تصویر خود را میبیند که طی دوران آموزش حزبی کتاب میخوانده و به آنچه میخوانده مثل همین راهب دل میداده اما اجازه نداشته است که بر استقامت خواندهاش داوری کند.
این حالی است که گرگور به آن دست نیافته است. دوستدخترش در شوروی با همه کمالات حزبیاش، چون اهل جروبحث بوده و کور و کر از خط حزب و راهنماییهای رفقای بالا اطاعت نمیکرده خائن تشخیص داده شده و سربهنیست شده است. به عکس کنودسن ماهیگیر نمونه اعضای وفادار حزب است که گرچه با خط مشی حزب در مصاف با نازیها موافق نیست هنوز به دستورات کمیته مرکزی، گیرم قرقرکنان، گردن میگذارد.
شخصیت پسر تنها شخصیتی است که در هر فصل تکهای مرتبط با او میخوانیم و آغازدهنده و پایانبخشنده رمان است و کسی است که جدا از اشارههای سیاسی رمان میتوان به او پرداخت. نگاه شما به این شخصیت چگونه است؟
به عقیده من پسر در این کتاب نقش محوری دارد. نویسنده به تناوب، بیاستثنا، بعد از هر فصل، فصلی را به او اختصاص داده. درست همانطور که گفتید او کاری با سیاست ندارد. از تنگنای شهر کوچک خود و قید کمی سن خود که مانع راهش به سوی فراخی دریاست عاصی شده است و در این زندان دل به هاکلبریفین بسته است که آن طرف دنیا نمونه آزادی است و در سرکشی خود موفق است و در میسیسیپی برای خود جولان میدهد.
از بکن و نکن بزرگترها و قواعدشان که حقیقت را در انحصار خود میدانند سیر شده است. از مردم شهر خود بیزار است زیرا ارزش شجاعت و قدر بلندی نظر و آزادمنشی پدرش را نمیدانند و او را همیشه مست قابل ترحمی میشمارند، حال آنکه به عقیده او پدرش میخواسته بر دیو ترس چیره شود. اینکه پسر عاقبت کاملا به آرزوی خود نمیرسد و به آزادی آبکی کوتاهی که نصیبش میشود و میتواند به قدر چند ساعتی هاکلبریفینوار زندگی کند قانع میشود، شاید بیانگر بدبینی نویسنده است، حاصل سرخوردگیاش، که دیگر مثل دوران جوانی به توفیق نهایی جانبازانی که از سر بریده نمیترسند و در محفل عاشقان میرقصند امید چندانی ندارد.
تفسیر شما از مجسمه راهب خواننده چیست و آیا این مجسمه وجودی بیرونی دارد (با توجه به نویسنده که شما تقریبا با اطمینان نام او را گفتهاید)؟
نظر خودم را درباره مجسمه که ضمن جواب به سوال بالا دادم. اما در اینکه آفریننده آن ممنوعالقم بوده (البته قلم پیکرتراشی) شکی ندارم و خودم یک مجسمه از ساختههای او را در کلیسای کلن دیدهام و هر بار که برای دیدن دخترم به آن شهر میروم به هیچوجه آن را ندیده نمیگذارم.
جایگاه آندرش در ادبیات آلمان کجاست و در بین نسل نویسندگان پس از جنگ تا چه حد نویسندهای جدی به شمار میرود؟
آندرش نویسندهای در ردیف بل و گونترگراس شمرده میشود. اما من میان چند کتابی که از او خواندهام این کتابش را بسیار بهتر از دیگران دیدم. من او را در ردیف این دو بزرگوار نمیگذارم ولی البته لابد عمق کارهای او را درک نکردهام.
در بین داستانهایی که راجع به یهودیان و وضعیتشان در جنگ دوم جهانی نوشته شده این داستان در چه جایگاهی قرار دارد و چه ویژگی آن را از خیل داستانهایی که در این رابطه نوشته شده ممتاز میکند؟
بنده این کتاب را در ردیف کتابهایی که فرمودید نمیگذارم. در اینجور کتابها یهودیان یا قهرمانند یا قربانی و یودیت در این کتاب نه این است و نه آن. قهرمان نیست زیرا درمانده است و خود را در شرایط مضحکی قرار میدهد و حتی حاضر میشود به امید فرار به افسر سوئدی تسلیم شود، اما نقشهاش با یک ماجرای مضحک با شکست روبهرو میشود. قربانی هم نیست زیرا از برکت برخورد با گرهگور، به تصادف و بیآنکه زحمتی برای نجات خود کشیده باشد به آسانی نجات مییابد.
یهودی بودن او وسیلهای است که فقط یکی از جنبههای قهر نظام هیتلری نشان داده شود. کتاب دیگری ترجمه کردهام که یک بار هم چاپ شده است و برای چاپ دوم مدتهاست در انتظار اجازه است. در این کتاب نیز، (اسم کتاب «زندگی و سرنوشت» است که جنگ و صلح قرن بیستم شمرده شده است) باز مساله یهودیها مطرح است. اما آنجا هم مثل اینجا یهودی بودن یکی از قهرمانان کتاب مطرح نیست.
یهودی بودن وسیلهای است که نشان داده شود رژیم استالین (به عقیده نویسنده) با رژیم هیتلر فرقی نداشته است. خاصه اینکه یهودی مطرح در کتاب قربانی نیست بلکه چون فیزیکدان بزرگی است مورد حمایت استالین واقع میشود. این گریز مرا به این کتاب که مستقیما کاری با سوال شما نداشت ببخشید. ولی امیدوارم که به سوالتان جواب قانعکنندهای داده باشم.
با توجه به شهرت آندرش و داشتن آثار متعدد چرا به سراغ این اثر او که پیش از این یک بار ترجمه شده بود رفتید؟
من این کتاب را خواندم و از آن بسیار خوشم آمد و بیآنکه بدانم مترجم دیگری آن را به فارسی برگردانده است ترجمهاش کردم. بعد آن را به یکی از ناشرانی که از من ترجمهای میخواست پیشنهاد کردم. آن ناشر گفت این کتاب یک بار دیگر ترجمه شده است ولی حاضر است ترجمه مرا چاپ کند.
من از او خواهش کردم که فتوکپی چند صفحه از ترجمه را برای من بفرستد تا اگر بهتر از مال من باشد من از چاپ ترجمه خودم صرفنظر کنم. اما از این ناشر خبری نشد. لابد متن ترجمه را نتوانسته بود پیدا کند. از دوست ناشر دیگری، که از ناشران بسیار باذوق و معتبر است، خواستم که این کار را بکند. او بسیار خوشحال شد و گفت که این ترجمه مدتهاست فراموش شده زیرا خوب نبوده است (مسئولیت این داوری با خود اوست) و گفت که این اولین کار این مترجم بوده است. او مرا تشویق کرد که حتما ترجمهام را چاپ کنم.
کتاب بعدی که در دست انتشار دارید چیست و آیا خیال دارید باز هم از آثار این نویسنده چیزی ترجمه کنید؟
در حال حاضر سه کتاب در انتظار اجازه انتشار است. یکی همان «زندگی و سرنوشت» است، دومی «سونات کرویتزر» است که مجموعهای از داستانهای تولستوی و سومی «عصر روشنگری». اما اگر عمر و تندرستی باقی باشد و خدا توفیق بدهد قصد دارم چند داستان از داستایوفسکی ترجمه کنم و بعد شاهکار بزرگ پاسترناک «دکتر ژیواگو» را. کارهای دیگر آندرش را گمان نمیکنم توفیق داشته باشم که ترجمه کنم.
مهدی یزدانی خرم :موقعیت زندگی در دوران نازیسم امری نامتعین بود. این وضعیت که یکی از کاملترین شکلهای توتالیتاریسم را ساخته بود بیش از هر چیزی به مقابله و رویارویی با مصادیقی مشغول شد که ظرفیتهای بالایی از تلقیهای ایدهآلیستی در آنها وجود داشت. از اوایل دهه سی که جمهوری وایمار سقوط کرده و نظام فاشیستی بر سر کار آمد، آلمان شاهد تلاش فکری و بعد اجرایی نازیها بود در زدودن و حذف عناصری که هر کدام به شکلی یادآور پشتوانه، حافظه یا در نهایت «تاریخ» پدیدههای خارج از اصولشان بود.
کلیسا و اصولا مذهب در راس این برخورد حذفی بود و در مراحل بعد اندیشه نوین آلمانی تلاش کرد تا مانند اکثر نظامهای توتالیتر، پارههایی تاریخی را که حضورشان برآیندی از افکار منشهای مخالف بود را حذف کنند. رمان «زنگبار یا دلیل آخر» نوشته آلفرد آندرش با توجه به این وضعیت داستان پنج انسان را روایت کرده که در بندری متروک و ملالآور به نام «رریک» به هم برخورد کردهاند. این پنج نفر به اضافه یک مجسمه چوبی مستندی از سالهای قبل از آغاز جنگ را میسازند که در آن باورهای سمبولیک به بهترین حالت برجسته شدهاند.
نازیها یا قدرت حذفکننده آنها که با عنوان «دیگران» در رمان آمده است یکی دیگر از عناصر مهم اثر هستند که هیچگاه به صورت پررنگ و عینی دیده نمیشوند اما وجوه وجودیشان تمام اجزا و عناصر متن را در برگرفته است. قهرمانهای رمان آندرش در اندیشه «گریز» هستند. دو کمونیست به انتهای خط رسیده، یک کشیش پر از شک و تردید، دختری یهودی که از زندگی مرفهاش دست کشیده و پسرک شانزدهساله جاشو که در رویای هاکلبریفین و رفتن به آمریکا خیالبافی میکند و در نهایت مجسمه «راهب کتابخوان» که کشیش میکوشد قبل از ضبط و نابودیاش به دست «دیگران» از کلیسا خارجاش کرده و به طریقی به جایی دورتر، سوئد، بفرستدش.
اکثر این شخصیتها آشفتگیهای روحی و فکری عمیقی دارند. به این معنا که علاوه بر درک سرنوشت تلخ و محتومی که در نظام جدید انتظارشان را میکشد در هویت و ایدههای زیستیشان شک کردهاند – این قضیه در باب دختر یهودی و پسر شانزده ساله مصداق کمتری دارد – ترکیب این دو اتفاق باعث شده تا برای دور شدن از مرکز قدرت و گم شدن در جهان خیالهایی داشته باشند. تمام این تلاش خلاصه میشود در مجسمه چوبی راهب که نماد و تصویری از آزادی سرخوشانه و رویایی است.
راهبی که کتاب را جوری در دست گرفته که هر آن میتواند آن را کنار بگذارد و هر وقت خوش داشت دوباره سراغش رود. در واقع بنفکنی از یک شیء و تبدیل کردن آن به رویایی جمعی رمان را به سمت و سوی فضایی میبرد که در آن مفهوم کتابت و قرائت در معنای و جایگاهی معرفتشناسانه ظاهر میشود. مجسمه یکی از اجزای کلیسای کهنسال بندر است اما شخصیت محوری چون گرگور که یکی از اعضای مهم حزب کمونیست آلمان به شمار میرود با عبور از شمایل و افزودههای مذهبی آن تلاش میکند از آن به عنوان نمادی خاموش برای مواجهه با امر حذفکننده قدرتمند استنتاج کند.
اوست که ماهیگیر دلزده از حزب را وا میدارد تا این نماد و آن دختر سرگردان یهودی را از آب بگذراند و به جایی امن برساند. کشیش نیز که در اعماق شک قرار دارد در نهایت میایستد و با درگیری با نیروهای فاشیست، نوعی قهرمان مذهبی میشود. نگاه راستگرای آلفرد آندرش در رمان «زنگبار یا دلیل آخر» در مواجهه با دو شکل از قدرتطلبی کمونیستی و فاشیستی قرار دارد.او سنتی را بازنمایی میکند که در آن رابطه زیستی و فکری عناصر تحولخواه با یکدیگر قطع شده و نوعی جنون و رخوت جای آن را گرفته است. تنها قهرمان رویابین او پسر شانزده سالهای است که به شدت در حال همذاتپنداری با شخصیت مشهور رمان مارک تواین یعنی هاکلبری فین است.
اوست که مدام رویای میسیسیپی و جایی دورتر را در سر میپروراند و به نوعی تجسم عینی همان مجسمه راهب کتابخوان درون متن است. به همین دلیل شکل روایی او نهتنها متفاوت با سایر قهرمانها است بلکه حتی حروف بخش روایت او با سایر بخشهای رمان نیز فرق دارند. رویای باشکوه او و تلاش همهجانبهاش برای خارج شدن از بندر غمزده و کمرونق رریک از او پرترهای به دست میدهد که بهتنهایی نمادی از روح آلمانیای است که آلفرد آندرش آن را میستاید.
از سوی دیگر دختر یهودی نیز از جنسی دیگر است. او لبه تیغ قدرت را به وضوح احساس میکند و به همین دلیل و برای حفظ جان در حال گریز است. هرچند این فرصت را مدیون مادری است که با خودکشیاش باعث شده تا فرزندش بتواند با فراغ بال به جایی دورتر و امنتر برود. حرکت مهم آلفرد آندرش در این رمان روایت استحاله و دگردیسی عناصر مختلف است در مسیر برخوردشان با قدرت. هراس و اضطرابی که اکثر شخصیتها دچار آن هستند، شهرستان کوچک و بیاهمیت را به هیئتی درآورده که دلمردگی و فربه شدن ناخوشایند سازه و اشیا در آن به چشم میآید.
دو برج بلندی که شهر را زیر نظر گرفتهاند، کشتیهای کوچک زنگزده و کمرمق، کلیسایی محاصره شده و در حال سقوط و… با خارج شدن از وضعیت زیستی و تاریخی عادیشان صاحب صفتهایی ناخوشایند و هراسآلود شدهاند. آگاهی و شناختی که قهرمانهای اصلی نسبت به این اشیا دارند، رنگ باخته و این عدم آگاهی در دوران جدید وجودشان را مضطرب و نامتعین کرده است. هراس دستهجمعی شهر را فرا گرفته و باعث شده تا شخصیتهای رمان احساس مفرطی از «تکافتادگی» داشته باشند. آندرش هرچند تلاش میکند از پتانسیل روحیه مذهبی کشیش سود جوید و شکها را از بین ببرد اما نمیتواند امر هراسآلود را تبدیل به نوری امیدبخش کند.
عدم حضور عینی «دیگران» در اکثر قسمتهای رمان و به کار بردن تکنیک حذف رئالیستی آنها و حضور ذهنیشان بر این هراس دامن میزند. دیگران در ذهن قهرمانها جای گرفته و نهتنها مصادیقی بیرونی دارند بلکه از مرحله مذکور گذشته و به عنصری درونذهنی تبدیل شدهاند و با این روند جزیی ناخواسته از فردیت این انسانها شدهاند. این روند شکلی چندلایه از درک توتالیتاریسم را میسازد که فرد در مواجهه با آن دچار اضطراب عمیق زیستی میشود.
رمان پایانی نمادین دارد، مجسمه و دختر به سلامت راهی میشوند و بقیه باز میگردند. اٌدیسه روحی سه قهرمان اصلیتر – کشیش و دو کمونیست – کامل نمیشود ولی سرنوشتشان در ایدهآلیسم تازهای رقم میخورد که درک تندیس چوبی برایشان همراه آورده است. مجسمه که تجلی آرمانهای از دست رفته ایشان است به جایی دیگر رفته و امنیت و سلامتی که او از آنها برخوردار است همان کارکرد درونی است که میتواند مقابل حضور ذهنی قدرت دیگران در ذهنشان بایستد.
در واقع و از نگاهی دیگر رمان «زنگبار یا دلیل آخر» رمان وضعیت ذهن است و جنگی که بر سر ایستادن یا سقوط درگرفته است، وارد فردیت ایشان شده و حالا برای تسکین این وجود که آرمانهای مذهبی و ایدئولوگ خود را نیز از رمق افتاده میبیند، نوعی رویای چندنفره میسازد که منشأ آن نجات مجسمه است. این رویا کنار خرده روایتهایی چون فرار دخترک یهودی شکلی از تاریخنگری شخصی دوران قدرت گرفتن نازیهاست در ذهن منتقدان و مخالفان آنها.
یأس و افسردگیای که اینان در قبال این قدرت همهجانبه درک کردهاند فقدانی را شکل داده که بسیاری از نویسندگان آلمانی آن دوران با تمام وجود درگیرش بودهاند. به همین دلیل رمان آلفرد آندرش با تکیه بر روندی رئالیستی و مشیای سمبولیستی تلاش داشته تا متروپولیس برآمده از آن ساختار قدرت را روایت کند. هرچند گاهی این سمبولیسم در مسیر رئالیسم را قرار میگیرد و بیش از حد برجسته میشود اما باعث نمیشود تا کتاب به اثری صرفا شعاری و برانگیزاننده تبدیل شود. رمان آندرش بیش از هر چیزی روایت رویارویی رویای آزادی است در ذهن و حفظ آن تا روزی که نازیسم از هم فرو پاشد و این آزادی مصادیقی عینی پیدا کند.
این نوشتهها را هم بخوانید