داستان کوتاه روز پروانه از آلیس مونرو
آلیس مونرو نویسنده با استعداد و خوشذوق معاصر کانادایی در سال 1931 در شهر کوچک وینگهام، در اونتاریو جنوبی دیده به جهان گشود. او از دوازده سالگی شروع به نوشتن کرد. و در پانزده سالگی انتظار میرفت که به نوشتن رمان بپردازد، اما خودش میگوید: «فکر کردم آمادگی ندارم به همین دلیل داستان کوتاه نوشتم.» از آن زمان به بعد داستانهای کوتاه بسیاری را در مجلات متعدد ادبی به رشته تحریر درآورد. تقریبا صحنه تمامی داستانهایش شهرها و حومه اونتاریو جنوبی است، جایی که ریشه در آن دارد.
مونرو به مدت دو سال در دانشگاه اونتاریو غربی درس خواند، سپس به کلمبیا نقل مکان کرد و به مدت بیست سال در ونکوور و ویکتوریا به سر برد. در طی این سالها او کتابفروشی را اداره میکرد و داستانهای کوتاه مینوشت. در سال 1976 دوباره به اونتاریو جنوبی، جایی که هماکنون زندگی میکند، بازگشت. ویژگی عمدهٔ ادبیات داستانی مونرو و قابلیتاش در خلق شخصیتهای شاخص و دلسوز و رقیق القلب و به تصویر کشیدن وضعیتهای مهیج در قالب داستان کوتاه است. او روابط انسانها را با دیدی نقادانه بررسی میکند و شخصیتهایش اغلب دختران و زنان جوان هستند و شخصیتهایی که به وضوح از تفاوتهای اقتصادی و اجتماعی آگاهند، اما تنش و فشارهایشان پای انتخاب ارزشهای اخلاقی را به میان میکشد. اغلب ماجرای داستانهای او بر کشمکش درونی میان شیوههایی که شخصیتها میخواهند رفتار کنند و روشی که دیگران از آنها انتظار دارند، متمرکز است. در بحث فردیت و جامعه مونرو میگوید: «در شهرهای کوچک، اصلا زندگی خصوصی ندارید، شما نقشی را بر عهده دارید، نقشی که دیگران برایتان ساختهاند.» در چنین اوضاع و احوالی رویارویی نیازها، تقاضاها، پایبندیها غذای مشترک جانهای حساساند. اغلب چرخش حوادث زندگی این آدمها که در لحظهیی ناگهانی درک عمیقی را به آنها اعطا میکند، موجب شگفتیشان میشود.
بهترین آثار مونرو عبارتند از: رقص اشباح شاد ، دختر متکدی ، فکر میکنی کی هستی؟، پیشرفت عشق و دوست دوران جوانی من .
روز پروانه یکی از داستانهای اولیه مونرو است. این داستان در سال 1956 در مجلهیی ادبی با عنوان «خداحافظ مایرا» به چاپ رسید.
ترجمهٔ جمشید کارآگاهی
روز پروانه
یادم نمیآید مایرا سایلا چهوقت به شهر آمد، هرچند او بایست دو یا سه سال در مدرسه توی کلاس ما بوده باشد. او را در سال آخر دارم به یاد میآورم، وقتی برادر کوچکش جیمی سایلا کلاس اول بود. جیمی سایلا عادت نداشت خودش تنهایی به دستشویی برود و دم در کلاس ششم میآمد و سراغ مایرا را میگرفت و او جیمی را به طبقه پایین میبرد. اغلب اوقات سر موقع به مایرا نمیرسید و لکه تیره بزرگی بر شلوار نخی دکمهدار کوتاهش پدیدار میشد. بعد از آن مایرا مجبور میشد از معلم بخواهد: «اجازه خانم، میتوانم برادرم را ببرم خانه، خودش را خیس کرده.»
این آن چیزی بود که مایرا اولین بار بر زبان آورد و همه ردیف اول شنیدند-اگرچه صدای مایرا کمترین زیر و بم را داشت-و هر هر خنده خفهیی به گوش رسید که بقیه کلاس را متوجه ماجرا کرد. معلممان، دختر خشک و بیروح و ملایمی که عینک دورطلایی نازک به چشم میزد و به وقت دلسوزی شدید قیافهاش در حالاتی شبیه زرافه بود، بر روی تکه کاغذی چیزی نوشت و به مایرا نشان داد. و مایرا با شک و تردید از بر خواند: «اجازه خانم معلم، برای برادرم اتفاقی افتاده.»
همه میدانستند جیمی سایلا خجالتی است و در زنگهای تفریح «اگر در کلاس نگاهش نمیداشتند، که اغلب به خاطر آنچه نمیبایست در مدرسه انجام بدهد، نگاهش میداشتند.» جرأت نمیکرد به حیاط مدرسه برود، جایی که پسرکوچولوهای دیگر و بعضی بزرگترها، منتظر بودند تا دنبالش کنند و مقابل حصار پشتی گیرش بیاندازند و با شاخه درخت او را بزنند. ناچار بود کنار مایرا بماند. اما مدرسه ما دو قسمت بود، قسمت پسرها و قسمت دخترها و گمان میرفت اگر به قسمتی که بدان تعلق نداشتید زیاد میرفتید احتمال شلاق خوردن بسیار بود. جیمی نمیتوانست به قسمت دختران برود و مایرا به قسمت پسران. و هیچ کس اجازه نداشت توی کلاس بماند مگر اینکه باران یا برف ببارد. به همین خاطر مایرا و جیمی زنگ تفریحشان را ایستاده در ایوان کوچک پشتی بین قسمت دختران و پسران میگذراندند. شاید بازی بیسبال، طناببازی، گرگمبههوا و ساختن خانههایی از برگ درختان در پاییز و قلعههایی از برف در زمستان را تماشا میکردند، شاید هم اصلا تماشا نمیکردند. هر وقت دست بر قضا نگاهتان به آنها میافتاد سرهاشان کمی خمیده و اندامهای نحیفشان قوز کرده بود، کاملا آرام. صورتشان دراز، صاف و بیضی شکل بود، محزون و محتاط-موهای براق، چرب و سیاه. موهای پسرک بلند و در خانه کوتاه شده بود و مایرا موهایش را در رشتههای درشتی بافته بالای سرش جمع کرده بود طوریکه، از فاصله دور، چنین مینمود انگار دستاری بسیار بزرگ به سرش بسته است. پلکهایش بر روی چشمان سیاهاش هیج وقت کاملا بالا نبودند، ظاهری ملالآور داشتند. ولی بیش از این بود. آنها شبیه بچههای تابلوهای نقاشی قرون وسطی بودند، مانند پیکرهای تراشیده از چوب، برای عبادت و جادو، با صورتهای صاف و سالخورده، و بردبارانه، به نحو اسرارآمیزی کمحرف.
بیشتر معلمهای مدرسهمان مدت زیادی تدریس کرده بودند و در زنگهای تفریح همه به اتاق معلمها میرفتند و مزاحم ما نمیشدند. اما معلم خودمان، زن جوان با عینک قاب طلایی ظریف، ما را از پنجره تماشا میکرد و گاهی اوقات، چست و چالاک و ناراحت بیرون میآمد تا دعوای بین دخترهای کوچک را متوقف کند یا بازی بیوقفهیی را میان بزرگترها شروع کند، که درهم چپیده بودند و گل یا پوچ بازی میکردند. روزی بیرون آمد و صدا کرد: «دخترهای کلاس ششم، میخواهم باهاتان حرف بزنم!» به نحو صادقانه و مجابکنندهیی لبخند زد و با پریشان حالی هولناکی حاشیه طلای ناب دور دندانهایش را نشان داد. گفت: «دختری توی کلاس ششم است به نام مایرا سایلا. توی کلاس شماست، مگرنه؟»
غرغری کردیم. اما گلادیس هیلی با غان و غون گفت: «بله، دوشیزه دارلینگ!»«خوب، چرا باهاتان بازی نمیکند؟ هر روز میبینماش توی ایوان پشتی ایستاده، هیچ وقت بازی نمیکند. فکر میکنید خوشش میآید آنجا بایستد. گمان میکنید خوشتان بیاید، اگر شما را هم آنجا تنها بگذارند؟»
کسی پاسخ نداد، رودرروی دوشیزه دارلینگ ایستادیم، همه مؤدب، آرام و حوصلهمان از سوال دور از واقعیتاش سر رفته بود. بعد گلادیس گفت: «مایرا نمیتواند با ما بیاید بیرون، دوشیزه دارلینگ. باید مراقب برادر کوچکش باشد!»
دوشیزه دارلینگ با تردید گفت: «آه. پس باید سعی کنید با او مهربانتر باشید. این جور فکر نمیکنید؟ میدانم این کار را میکنید.» و سپس لباش را از روی دندانهای بزرگاش عقب میکشید با شور و شوق هوار زد: «مهم نیست باران میبارد یا هوا سرد است.» تمام شعر را تا به آخر خواند و آن را با چرخش تماشایی دامن پیچازی شاهانهاش با پایان برد. آقای هیلی مغازه منسوجات و پوشاک زنانه را اداره میکرد و ریاست دخترش در کلاس تا اندازهیی به خاطر دامنهای پیچازی قرمز رنگ پرزرق و برق و بلوزهای ارگاندی و کتهای مخملی با دکمههای برنجی و همینطور برای سینههای زودرس و شخصیت قویاش بود. حالا همه شروع کردند به درآوردن ادای دوشیزه دارلینگ.
پیش از این ما زیاد توجهی به ماریا نمیکردیم، اما حالا بازی پا گرفته بود و با این جمله آغاز شد: «بیایید با مایرا مهربان باشیم!» پس از آن در گروههای رسمی سه یا چهار نفره به سمت او رفتیم و با اشارهیی باهم میگفتیم: «س س لام مایرا، سلام ما-ا-یرا!» و این طوری ادامه میدادیم: «سرت را با چه میشویی؟ مایرا؟ چقدر قشنگ و براق است، مایرا.»«اوه سرش را با روغن ماهی میشورد، مگرنه، مایرا سرش را با روغن ماهی میشورد، بوش را نمیشنوی؟»
و راستاش را بخواهید، مایرا بو میداد، اما این بوی گند شیرین مثل میوه فاسد بود.
کار سایلاها این بود، صاحب مغازه میوهفروشی کوچکی بودند. تمام روز پدرش با پیراهنی که روی شکم برآمدهاش باز بود و دستههای سیاه موی دور تا دور نافاش پیدا بود، کنار پنجره روی چهارپایهیی مینشست سیر میجوید. ولی اگر داخل مغازه میشدید خانم سایلا در خدمتتان بود، از میان پردههای چیت شلوولی که سر تا سر پشت دکان آویزان بود بیسر و صدا سر و کلهاش پیدا میشد. موهاش با جعدهای سیاه پرچین و شکن بود با لبان به هم فشرده لبخند میزد، و تا جایی که امکان داشت آن را کش میداد، با لحنی خودمانی قیمت را به شما میگفت، و به مبارزه میطلبیدتان، وقتی هماوردش نمیشدید، با تمسخری آشکار در چشمانش پاکت میوه را به دستتان میداد.
یک روز صبح زمستان خیلی زود داشتم از تپه مدرسه بالا میرفتم، یکی از همسایهها من را به شهر رسانده بود. حدود نیم مایل خارج از شهر، در مزرعهیی، زندگی میکردم، و نمیبایست اصلا در شهر به مدرسه میرفتم، اما مدرسه حومه شهر در همان اطراف نیم دوجین دانشآموز و معلمی داشت که بعد از یائسگیاش کمی خل وضع بود. ولی مادرم، که زنی بلندپرواز بود، به امنای شهر قبولانده بود تا من را بپذیرند و پدرم شهریه اضافی را بپردازد و من به مدرسه شهر رفتم. تنها کسی بودم در کلاس که ظرف ناهار حمل میکردم و در رختکن خردلیرنگ، خالی، ساندویچ خمیر بادامزمینی میخوردم، تنها کسی بودم که در بهار مجبور بودم چکمههای لاستیکی به پا کنم، وقتی جادهها پر از گل و شل بود. به همین خاطر، کمی احساس خطر میکردم، ولی نمیتوانستم بگویم دقیقا چه خطری.
بالای تپه در جلوام مایرا و جیمی را دیدم، آنها همیشه خیلی زود به مدرسه میآمدند-گاهی آنقدر زود که مجبور بودند خارج از مدرسه منتظر بمانند تا دربان در را باز کند. داشتند به آهستگی قدم برمیداشتند و هرازچندگاهی مایرا نیم نگاهی به پشت سر میانداخت. من اغلب همان طوری سلانهسلانه گام برداشته بودم، وقتی میخواستم با دختر مهم و بانفوذی که پشت سرم بود راه بروم، و کاملا جرأت نمیکردم بایستم و منتظر بمانم. حالا این فکر به ذهنم خطور کرد که شاید مایرا دارد همین کار را با من میکند.
نمیدانستم چه کار کنم. نمیتوانستم بگذارم کسی ببیند دارم با او راه میروم و حتی نمیخواستم-اما، از طرف دیگر، تملق و چاپلوسی آن برگشتنهای متواضعانه و امیدبخش از نظرم دور نمانده بود. نقشی داشت برایم شکل میگرفت که نمیتوانستم آن را ایفا نکنم. هجوم خیرخواهی آگاهانه بسیار لذتبخشی را احساس کردم، قبل از آنکه بیاندیشم چکار دارم میکنم صدا زدم: «مایرا! هی مایرا وایستا، کمی کراکرجک دارم!» به محض اینکه توقف کرد قدمهایم را تند کردم. مایرا منتظر ماند، اما به من نگاه نکرد، با حالتی خشک و انزواطلب همان طوری که همیشه با ما برخورد میکرد منتظر ماند. شاید فکر میکرد دارم سر به سرش میگذارم، شاید انتظار داشت از کنارش به سرعت بگذرم و قوطی خالی کراکرجک را به صورتش پرت کنم. جعبه را باز کردم و جلوی او گرفتم. کمی برداشت. جیمی پشت بالاپوش مایرا سرش را دزدید و وقتی جعبه را تعارفاش کردم برنداشت.
به طرزی اطمینانبخش گفتم: «خجالتی است. خیلی از بچههای کوچک اینجوری خجالتیاند. احتمالا این عادت از سرش میافتد.»
مایرا گفت: «آره.»
گفتم: «یک برادر چهار ساله دارم. خیلی خجالتی است.» که اصلا نبود. گفتم: «یک کم دیگر بردار. قبلا عادت داشتم تمام مدت کراکرجک بخورم ولی حالا دیگرنه. فکر میکنم برای پوست خوب نیست.»
سکوت برقرار شد.
مایرا با صدای ضعیفی گفت: «از هنر خوشات میآید؟»
-نه از علوم اجتماعی و املا و بهداشت خوشم میآید.
«من از هنر و حساب خوشم میآید.» مایرا سریعتر از هرکس در کلاس در ذهناش جمع و ضرب میکرد.
گفتم: «کاش من هم به خوبی تو بودم. در حساب» و احساس بلندنظری کردم.
مایرا گفت ولی املام خوب نیست و خیلی غلط مینویسم، ممکن است رد بشوم» از این موضوع ناراحت به نظر نمیرسید، اما از بیان آن خوشحال بود. مدام رویش را از من برمیگرداند و به تودهٔ برف کثیف امتداد خیابان ویکتوریا زل میزد و همچنانکه صحبت میکرد صدایی از خودش صادر میکرد انگار دارد با زبان لبانش را خیس میکند گفتم: «رد نمیشوی. حسابت خیلی خوب است. وقتی بزرگ شدی میخواهی چهکاره بشوی؟»
گیج و حیران مینمود. گفت: «به مادرم کمک میکنم و توی دکان کار میکنم.»
گفتم: «خوب من میخواهم مهماندار هواپیما بشوم. ولی به کسی نگو. به چند نفر بیشتر نگفتهام.»
مایرا گفت: «نه نمیگویم. اسیتو کانیون را توی روزنامه خواندی؟»
«آره.» فکر اینکه مایرا، هم، غیر از کارش در مدرسه، صفحات فکاهی روزنامه را میخواند یا اصلا کار دیگری میکند، عجیب بود. «ریب کربی را میخوانی؟»«آنی یتیم را میخوانی؟«بتسی و پسرها را میخوانی؟»
گفتم: کراکر جکتات تمام شده. بیا. یک مشت بردار.»
مایرا داخل جعبه را نگاه کرد. گفت: «توش یک جایزه است.» آن را درآورد. سنجاق سینه بود، پراوانه کوچک جلبی، به رنگ طلایی با خردهشیشه رنگی چسبیده روی آن تا مانند جواهرات به نظر بیاید. درحالیکه لبخند خفیفی بر لب داشت، آن را در دست قهوهییاش نگاه داشت.
گفتم: «خوشت میآید؟»
مایرا گفت: «با سنگ آبی دوست دارم. سنگهای آبی یاقوت کبوداند.»
-میدانم. زاد سنگ من یاقوت کبوده. مال تو چیه؟
-نمیدانم.
-روز تولدت کی است؟
-جولای
-پس مال تو یاقوت است.
مایرا گفت: «از یاقوت کبود بیشتر خوشم میآید. مال تو را دوست دارم.» سنجاق سینه را به من داد.
گفتم: «نگهاش دار. مال کسی است که پیدا کرده.»
مایرا همچنان دستاش را دراز کرده بود، انگار منظورم را نمیفهمید.
گفتم: «مالی کسی است که پیداش کرده.»
مایرا هراسان و موقعر گفت: «کراکرجک مال تو بود. تو خریدی.»
-خوب تو پیداش کردی.
مایرا گفت: «باشه…»
گفتم: «برش دار. بیا میدهم به تو.» سنجاق سینه را گرفتم و دوباره در دستاش گذاشتم.
هر دو متعجب بودیم. یکدیگر را نگاه کردیم، سرخ شدم اما مایرا نشد. به محض اینکه انگشتانمان تماس پیدا کرد. عهد و میثاقی را احساس کردم، سراسیمه بودم، اما ایرادی ندارد. فکر کردم، روزهای دیگر میتوانم زود بیایم و با تو قدم بزنم. میتوانم زنگ تفریح بروم و با او حرف بزنم. چرا نه؟ چرا نه؟
مایرا سنجاق سینه را در جیباش گذاشت. گفت: «میتوانم بزنم روی پیراهن نوام. آبی رنگ است.»
میدانستم اینطور میشود. مایرا پیراهنهای نواش را برای مدرسه میپوشید. حتی توی چله زمستان در میان آن همه دامنهای پیچازی پشمی و توینکهای سرژ او در پارچه براق آسمانی، کرب فیروزهیی تیره، پیراهنی که برای زنی بالغ دوخته شده، نیم حلقه بزرگی بر دور گردنش سنگینی میکرد و بر سینه نحیف مایرا چین خورده بود میدرخشید.
و از اینکه سنجاق سینه را نزده خوشحال بودم. اگر کسی از او میپرسید از کجا آوردهیی و او میگفت، چه کار میکردم؟
روز بعد از این قضیه بود، یا هفته بعد از آن، که مایرا به مدرسه نیامد. اغلب او را برای کمک در خانه نگاه میداشتند. ولی این دفعه برنگشت. به مدت یک هفته، و بعد دو هفته. میزش خالی بود. سپس در روز خانهتکانی مدرسه کتابهای مایرا را از میزش درآوردند و در تاقچهای توی گنجه دیواری گذاشتند. دوشیزه دارلینگ گفت: «وقتی برگردد براش یک صندلی دست و پا میکنیم.» وقتی حضور و غیاب میکرد و دیگر اسم مایرا را نمیخواند.
جیمی سایلا هم به مدرسه نیامد، چون کسی را نداشت تا او را به دستشویی ببرد. در چهارمین یا پنجمین هفتهیی که مایرا غایب بود، گلادیس هیلی به مدرسه آمد و گفت: «میدانید چه شده-مایرا سایلا مریض توی بیمارستان است.» راست بود. گلادیس هیلی عمهایی داشت که پرستار بود. گلادیس وسط ساعت املا دستاش را بلند کرد و دوشیزه دارلینگ را در جریان گذاشت. گلادیس گفت: «فکر کردم شاید بخواهید بدانید.» دوشیزه دارلینگ گفت: «اوه بله. میدانم.»
به گلادیس گفتم: «چهاش شده است؟»
و گلادیس گفت: «آکمیا 1 یک همچون چیزی. خونش را عوض کردهاند.» به دوشیزه دارلینگ توضیح داد: «عمهام پرستار است.»
به این ترتیب دوشیزه دارلینگ تمام کلاس را مجبور کرد تا به مایرا نامهیی بنویسند، که در آن نامه همه نوشتند: «مایرای عزیز، همه برایت نامه مینویسیم. امیدوارم به زودی خوب بشوی و به مدرسه بازگردی، قربانت…» و دوشیزه دارلینگ گفت: یک فکری دارم. کی میخواهد بیستم مارس برای دیدن مایرا به بیمارستان برود، برای جشن تولد؟»
گفتم: «جشن تولدش تو ماه جولای است.»
دوشیزهٔ دارلینگ گفت: «میدانم. بیستم جولای است. چون مریض است، به همین خاطر امسال میتواند بیستم مارس جشن بگیرد.»
-ولی تولدش تو ماه جولای است.
دوشیزه دارلینگ، با هشداری گوشخراش گفت: «چون مریض است. آشپز بیمارستان کیک میپزد و شما هم میتوانید هدیه کوچکی بدهید، حدود بیست و پنج سنت. باید بین ساعت دو تا چهار باشد، چون ساعت ملاقات است. همهمان نمیتوانیم برویم، زیاد میشویم. کی خواهد برود و کی میخواهد بماند و اضافه قرائت انجام بدهد؟»
همه دستمان را بلند کردیم دوشیزه دارلینگ ورقههای املا را درآورد و پانزده نفر اول را انتخاب کرد، دوازده دختر و سه پسر. بعد پسرها نخواستند بروند. به همین خاطر او سه دختر بعدی را برگزید. و نمیدانم چه وقت بود، اما گمان میکنم احتمالا از آن لحظه بود که جشن تولد مایرا سایلا باب روز شد.
شاید به این خاطر بود که گلادیس عمهیی داشت که پرستار بود، شاید به علت شور و هیجان بیماری و بیمارستان بود. یا همین قدر که مایرا کاملا به نحو تحسینانگیزی از مقررات و شرایط زندگی ما رها بود. شروع کردیم به صحبت کردن راجع به او انگار چیزی بود متعلق به ما و جشن تولدش انگیزهیی شد، تا در زنگهای تفریح با وقار زنانهیی دربارهاش صحبت کنیم و به این نتیجه برسیم که بیست و پنج سنت خیلی کم است. در یک بعدازظهر یکشنبه وقتی برفها داشت آب میشد همه به بیمارستان رفتیم، درحالیکه هدیههامان را به همراه داشتیم و پرستاری ما را به طبقه بالا برد، در صف یکنفره، و در انتهای راهرویی از درهای نیم بسته و صحبتهای مبهم و نامشخص عبور کردیم. پرستار و دوشیزه دارلینگ مدام میگفتند: «ش-ش-شش» درهرحال پاورچینپاورچین راه میرفتیم، نحوه رفتارمان در بیمارستان بیعیب و نقص بود.
در آن بیمارستان کوچک بیرون شهر بخش کودکان نبود، در واقع مایرا هم کوچک نبود، او را با دو پیرزن ملالآور بستری کرده بودند. وقتی داخل اتاق شدیم پرستاری داشت دورشان پاروان میگذاشت.
مایرا توی تخت صاف نشسته بود، در لباس حجیم و سفت و سخت بیمارستان.
موهایش پایین ریخته، طرههای بلند بر روی شانههاش و پایین بر روتختی افتاده بود، اما صورتش همان شکل بود، همیشه همان شکل.
دوشیزه دارلینگ گفت: «درباره جشن به او گفتهاند، برای همین این عمل غیرمنتظره ناراحتاش نکرد،» اما به نظر میآمد باورش نشده، یا نفهمیده چه خبر است. تماشامان کرد آن طوری که عادت داشت وقتی در حیاط مدرسه بازی میکردیم تماشا کند.
دوشیزه دارلینگ گفت: «خوب، ما آمدیم! ما آمدیم!»
و ما گفتیم: «تولدت مبارک، مایرا! سلام، مایرا، تولدت مبارک!»
مایرا گفت: «تولدم تو ماه جولای است.» صدایش آرامتر از همیشه بود، سرگشته، بیاحساس.
دوشیزه دارلینگ گفت: «چه وقت است. واقعا. وانمود کن حالا است! چند سالت است. مایرا؟»
مایرا گفت: «یازده سال توی جولای.»
سپس همه بالاپوشهامان را درآوردیم و در لباس مهمانی ظاهر شدیم، و کادوهامان را، در لفاف گل بتهدار رنگباخته روی تخت مایرا گذاشتیم. بعضی از مادرانمان گرههای تودرتوی بزرگی از روبان ساتن عالی زده بودند، برخی از آنها حتی هدیهها را با دستههای گلهای کوچک رز و گل برفی مصنوعی بستهبندی کرده بودند. گفتیم: «بگیر مایرا! بگیر مایرا! تولدت مبارک» مایرا به ما نگاه نمیکرد، بلکه روبانها را تماشا میکرد، صورتی و آبی و خالخال نقرهیی، و دستههای گلهای بسیار ریز، خوشحالش کردند، همان طوری که سنجاق سینه کرده بود. حالت معصومی بر چهرهاش نشست، لبخندی خاص، مختصر.
دوشیزه دارلینگ گفت، «بازشان کن مایرا! مال تواند!»
مایرا هدیههای را دور خودش جمع کرد، با آن لبخند و درکی احتیاطآمیز و غروری نامنتظر، به آن دست کشید. گفت: «شنبه دارم میرم لندن 3 به بیمارستان سنت جوزف.»
یکی از بچهها گفت: «مادرم آنجا بود. به دیدنش رفتیم. آنجا همه راهبهاند.»
مایرا به آرامی گفت: «عمه ام راهبه است.»
شروع کرد به بازکردن هدیهها، با حالتی که حتی گلادیس نمیتوانست به آن خوبی بازکند. کاغذهای بستهبندی و روبانها را برمیگرداند و کتابها بازیهای فکری را بیرون میکشیدگویی همه جوایزی بودند که برنده شده بود. دوشیزه دارلینگ گفت شاید میبایست تشکر کند، و با هر هدیهیی که باز میکند نام شخص را بگوید. تا مطمئن شود میداند هدیه از طرف چهکسی است و به همین علت مایرا گفت: «متشکرم، ماری لویس متشکرم، کارول» و وقتی به هدیه من رسید گفت: «متشکرم هلن.» همه درباره هدیهشان به او توضیح دادند و بساط گفتوگو و جوش و خروش و کمی پایکوبی برپا شد، که مایرا نظارهگر بود، اگرچه شاد و سرحال نبود. کیکی را آوردند که بر آن نوشته بود تولدت مبارک مایرا. صورتی روی سفید و یازده عدد شمع. دوشیزه دارلینگ شمعها را روشن کرد و همه باهم آواز تولدت مبارک را خواندیم؛ و فریاد زدیم: «آرزو کن! مایرا، آرزو کن…» و مایرا آنها را فوت کرد.
پس از آن همگی کیک و بستنی توتفرنگی خوردیم.
سر ساعت چهار زنگ به صدا درآمد و پرستارها آنچه از کیک باقیمانده و ظرفهای کثیف را بیرون بردند و ما بالاپوشهامان را پوشیدیم تا به خانه برویم. همه گفتند: «خداحافظ، مایرا» و مایرا در بستر نشست و داشت ما را که میرفتیم تماشا میکرد، پشتاش بدون تکیه بر بالشی، صاف و راست، و دستهایش روی هدیهها قرار داشت. اما دمدر صدایش را شنیدم، صدا کرد: «هلن!» فقط چند نفر دیگر شنیدند، دوشیزه دارلینگ، جلوتر بیرون رفته برود. به سمت تختخواب برگشتم.
مایرا گفت: «خیلی چیزها دارم. چیزی بردار.»
گفتم: «چه؟ برای تولدت است. روز تولد خیلی چیزها میگیری.»
مایرا گفت: «خوب چیزی بردار.» جعبهیی از چرم مصنوعی که در آن آیینه، شانه و سوهانناخن و ماتیک و دستمالی کوچک با حاشیهدوزی از نخ طلایی بود را برداشت. قبلا توجهم را جلب کرده بود. گفت: «برش دار.»
-آن را نمیخواهی؟
(به تصویر صفحه مراجعه شود) «تو برش دار.» جعبه را در دستام گذاشت. و بار دیگر انگشتانمان تماس حاصل کرد. مایرا گفت: «وقتی از لندن برگردم، بعد از مدرسه میتوانی بیایی خانه ما بازی کنیم.» گفتم: «باشد.» بیرون پنجره بیمارستان صدای رسای کسی شنیده شد که در خیابان بازی می کرد، شاید با آخرین گلولههای برف سال کسی را دنبال میکرد. این صدا، مایرا، پیروزی و گشادهدستیاش و بیش از همه آیندهاش که در آن مکانی برایم یافته بود، را در سایه قرار داد، تیره و تار کرد. تمام هدایای روی تخت، کاغذها و روبانهای تا شده، آن بخششها، با ته رنگی از گناه به درون این تیرگی فرو رفتند، دیگر اشیاء پاکی نبودند تا لمس شوند، مبادله شوند، بدون هیچ خطری مورد قبول واقع شوند. حالا دیگر نمیخواستم جعبه را بردارم اما نمیتوانستم فکرش را بکنم چطوری از زیر این کار در بروم. چه دروغی بگویم، فکر کردم، میبخشماش، هیچ وقت با آن بازی نمیکنم. میگذارم برادر کوچکم تکهتکهاش کند. پرستار برگشت: «درحالیکه لیوانی شیرکاکائو در دست داشت.»
-چی شده، صدای زنگ را نشنیدی؟
بدینسان رها شدم، دیوارههایی که اکنون پیرامون مایرا بسته شد، دنیای رفیع و ناشناختهاش آغشته به بوی اتر بیمارستان، غدر و بیوفایی خودم من را آزاد ساخت. گفتم: «خوب متشکرم. بابت جعبه متشکرم. خداحافظ.»
آیا مایرا گفت خداحافظ؟ احتمالا نه. در رختخواب ریخت و پاشاش نشسته بود، گردن قهوهیی ظریف اش، از لباس بیمارستان که برایش بسیار بزرگ بود، بیرون آمده، صورت قهوهیی تراشیدهاش مصون از ریاکاری بود، شاید هدیهاش تا حالا فراموش شده باشد، حاضر و آماده جدا شدن برای استفادههای داستانی، همچنانکه او در ایوان عقبی مدرسه بود.