داستان کوتاهی از آلیس مونرو : پدران
نوشته آلیس مونرو
ترجمهٔ فرشید عطایی
منبع : نیویورکر – اوت 2002
نشریه گلستانه – آبان 1381
صبح جمعهٔ گذشته، هاردی رایان نیوکومبه، کشاورزی معروف در شهر کوچک شلبی، به دلیل برقگرفتگی جان خود را از دست داد. مراسم تشییع بعداز ظهر دوشنبه از بنگاه کفن و دفن «برادران ریوی» شروع شد و در قبرستان بتل مراسم خاکسپاری انجام گرفت. «به سوی من بیایید، همهٔ شما که سخت کار میکنید و باری سنگین بر دوش دارید، و من به شما ارامش خواهم بخشید».
دالیا نیوکومبه احتمالا نمیتوانست نقشی در حادثهٔ مرگ پدر خود داشته باشد. آن حادثه هنگامی رخ داده بود که نیوکومبه در اصطبل یک همسایه که کف آن خیس بود دست خود را دراز کرده بود تا لامپی را که درون یک سرپیچ برنجی آویزان قرار داشت روشن کند. او یکی از ماده گاوهای خود را برای جفت گیری به آنجا برده بود. او به دلایلی که کسی نمیدانست چرا، چکمههای پلاستیکی خود را به پا نداشت.
در بهار آن سال، در سرتاسر روستا صداهایی به گوش میرسید که البته به زودی از بین میرفت و دیگر شنیده نمیشد. شاید اگر جنگ نبود همین حالا آن صداها دیگر به گوش نمیرسید. جنگ به این معنی بود که کسانی که پول لازم برای خریدن تراکتور را داشتند تراکتوری برای خریدن گیر نمیآوردند، و آن چند نفری هم که تراکتور داشتند نمیتوانستند سوخت لازم را تهیه کنند. بنابراین کشاورزان برای شخم بهاره با اسبهایشان سر زمین میرفتند و هرازگاه، از فاصلهٔ دور و نزدیک، آدم میتوانست صدای کشاورزی را بشنود که با داد و فریاد دستور میدادند، و در این داد و فریادشان درجات مختلفی از تشویق و بیصبری با هشدار وجود داشت. آدم نمیتوانست کلمات آنها را دقیقا متوجه شود، همانگونه که آدم نمیتوانست بفهمد مرغان دریایی به هنگام پرواز برفراز خشکی به هم چه میگویند، یا اینکه جروبحث کلاغها را رمزگشایی کند. اما از روی تن صدای آن کشاورزها احتمالا میشد تشخیص داد که چه زمانی دارند به هم فحش میدهند.
در این بین کشاورزی بود که تمام حرفهایش فحش بود. اصلا هم اهمیتی نداشت که چه دارد میگوید. مثلا ممکن بود بگوید: کره و تخممرغ یا چای عصرانه. حتی همینها را که میگفت با لحن فحش بود. انگار که داشت از خشم و نفرت میجوشید.
اسماش بانت 1 نیوکومبه بود، و او اولین مزرعهدار در بزرگراهی بود که از شهر به سمت جنوب غربی میپیچید. احتمالا بانت لقبی بود که در مدرسه به او داده بودند، چون همیشه سرش مثل حالت شاخ زدن رو به پایین قرار داشت، و هر آن آماده بود که با کله برود توی شکم کسی و او را بزند و به گوشهیی پرتاب کند. و وقتی آدم به این نام فکر میکرد به نظرش میرسید اسمی بچهگانه است که دیگر به حرکات و رفتار آدم بالغی چون او نمیخورد.
مردم بعضی وقتها از خود میپرسیدند که او مشکلاش چیست. آدم فقیری که نبود؛ دویست جریب زمین خوب داشت، و همینطور یک انبار و سیلویی که بام تیزهدار داشت و یک گاراژ، و خانهیی چهارگوش با آجر قرمز، خانهاش هم مثل خودش قیافهیی عصبانی داشت. پنجرههای خانهاش کرکرههایی به رنگ سبز داشتند که تقریبا یا کاملا پایین کشیده شده بودند، هیچ پردهیی به چشم نمیخورد، دیوار جلویی خانهاش (همانجا که ایوان درب و داغان خانهاش قرار داشت) خراشیده و صدمه دیده بود. در جلویی احتمالا، یک زمانی، به ایوان باز میشد، اما حالا به جای آن ایوانی که درب و داغان شده بود پلهیی ساخته نشده بود؛ در، حالا در فاصلهٔ یک و نیم متری از سطح زمین، به روی علفهای هرز و پارهآجرهایی که آنجا افتاده بودند باز میشد.
بانت نیوکومبه دائم الخمر نبود. قمارباز هم نبود؛ بیش از ان مراقب پولهای خود بود که بخواهد قمار بکند. او هم خسیس بود و هم خبیث و اصلا انگار به همین شکل به دنیا آمده بود. با اسبهای خود بدرفتاری میکرد، و نیاز به گفتن نیست که با خانوادهٔ خودش هم بدرفتاری میکرد. به هنگام زمستان ظروف دراز پر از شیر را با سورتمهٔ اسبی خود به شهر میبرد و درست موقعی از صبح حرکت میکرد که همه داشتند به مدرسه میرفتند، و او سرعت خود را کم نمیکرد تا کسی را سوار سورتمه خود کند (کاری که سایر کشاورزها انجام میدادند) بلکه در عوض شلاقاش را بالا میبرد.
خانم نیوکومبه هرگز همراه او نبود، نه روی سورتمه و نه توی اتومبیل. او گالشهای قدیمی میپوشید (حتی به هنگامی که هوا گرم میشد)، و یک پالتو دراز خاکی و یک روسری، و پیاده به شهر میرفت. زیر لب سلام میگفت اما هرگز قیافهٔ آدم را نگاه نمیکرد، و بعضی وقتها هم رویش را برمیگرداند، و هیچ حرفی نمیزد.به گمانم او چند تا از دندانهایش را از دست داده بود. آن موقعها چنین رفتارهایی عادی بود و باز عادیتر اینکه مردم افکار خود را در صحبتها و نحوهٔ لباس پوشیدن و حرکات و رفتارشان آشکار کنند، به گونهیی که در تمام چیزهایی که به آنها مربوط میشد آدم این را میخواند: «میدانم چگونه باید به نظر برسم و رفتار کنم و دیگر کسی نمیتواند جور دیگری در مورد من فکر کند.» یا: «اهمیتی برایم ندارد؛ من همینام که هستم، و شما هم میتوانید هرجور که میخواهید فکر کنید».
اما این روزها میشد به خانم نیوکومبه به طرز متفاوت، به عنوان کسی که موضوعاش جدی است نگریست، او به طرز علاج ناپذیری افسرده شده بود، و به شوهرش-با آن رفتار حیوانیاش-میشد با ترحم و به شکل کسی نگریست که به کمک نیاز دارد. در آن روزها آنها به همان صورت پذیرفته میشدند و میتوانستند به همان شیوه به زندگی خود ادامه دهند بدون آنکه اصلا فکرش را هم بکنند که کسی در زندگیشان بخواهد دخالت کند-در واقع آنها به عنوان موضوعی جالب توجه و سرگرمکننده نگریسته میشدند. بعضی آدمها به دنیا میآیند که موجبات نکبت و فلاکت دیگران را فراهم کنند، و بعضی خودشان خودشان را دچار نکبت و فلاکت میکنند.
آقا و خانم نیوکومبه پنج تا دختر داشتند، و بعدها صاحب یک پسر شدند. نام دختر ها بود: «آوریل، کربن، گلوریا، سوزانا و دالیا». در نظر من این اسامی خیالانگیز و زیبا بودند و دلم میخواست که قیافهٔ دخترها به اسمشان بخورد، انگار که مثلا بچههای زیبای یک غول در یک قصهٔ پریان باشند. آوریل و کربن مدتی بود که از خانه رفته بودند، بنابراین نمیتوانستم بفهمم قیافهشان چه شکلی است. گلوریا هم ازدواج کرده بود و از خانه رفته بود، مثل همهٔ دخترهای ازدواج کرده-سوزانا در یک فروشگاه ابزار فلزی کار میکرد، او دختری بود چاق و تنومند، اصلا هم قشنگ نبود، بلکه قیافهیی کاملا معمولی داشت؛ نه مثل مادرش مطیع و تسلیم بود و نه مثل پدرش وحشی.
دالیا یکی دو سالی از من بزرگتر بود. او اولین عضو خانواده بود که به دبیرستان میرفت. تنومند و خوش اندام بود، هرچند برخلاف گمان من دختر یک غول محسوب نمیشد، موهای زرد مجعد و حالت چهرهاش غم دل نشینی داشت. نمرات نسبتا خوبی میگرفت و ورزشاش خوب بود، مخصوصا بسکتبال را خوب بلد بود.
در طول چند ماه اول که به دبیرستان میرفتم، متوجه شدم که تا قسمتی از مسیر مدرسه را با او همقدم هستم. محل زندگیمان بسیار از هم دور بود، اما منطقهبندی مدارس طوری بود که من همیشه به مدرسه ابتدایی شهر میرفتم درحالیکه بچههای نیوکومبه به مدرسهیی روستایی میرفتند، دورتر از آن بزرگراه. اما حالا که هر دومان به یک دبیرستان میرفتیم در جایی که مسیرمان باهم تلاقی می کرد معمولا یکدیگر را میدیدیم، و اگر هریک از ما دیگری را میدید که دارد میآید منتظر میماند تا برسد. همقدم شدن باهم به این معنی نبود که باهم دوست شدهایم. موضوع فقط این بود که عجیب بود اگر میخواستیم از یک مسیر و به یک مقصد برویم اما جدا از هم. نمیدانم در چه باره باهم صحبت میکردیم. به نظرم سکوتهای طولانی بین ما برقرار بود، که چیز بدی هم نبود.
یک روز صبح دالیا پیدایش نشد، و من تنها به مدرسه رفتم. در رختکن مدرسه به من گفت: «من دیگه از اون مسیر نمییام، چون دیگه تو شهر زندگی میکنم، خونهٔ گلوریا.» و ما همدیگر را ندیدیم تا یک روز در اوایل بهار- همان موقعی که پیشتر در موردش صحبت کردم، درختها لخت بودند اما رنگشان داشت رو به سرخی میگذاشت، کلاغها و مرغهای دریایی مشغول بودند، و کشاورزان بر سر اسبهای خود فریاد میکشیدند. او در لحظهیی که داشتیم از مدرسه خارج میشدیم نزد من آمد. گفت: «داری میری خونه؟» گفتم: «آره»، و با من همقدم شد.
از او پرسیدم که آیا در خانه خودشان زندگی میکند، و او در جواب گفت: «نچ هنوز خونهٔ گلوریا هستم.» و وقتی کمی جلوتر رفتیم گفت: «فقط واسه این دارم اون جا میرم که ببینم اوضاع از چه قراره».
به هنگام زمستان، او با عنوان بهترین بازیکن در تیم بسکتبال درخشیده بود، و آنها حتی به مقام قهرمانی کشور هم نزدیک شده بودند. قدم زدن با او برای من افتخار بود. او احتمالا دبیرستان را در حالی شروع کرده بود که خانوادهاش او را زیر نظر داشتند، اما او حالا-تا حدودی-از این قضیه خلاص شده بود. استقلال روح و اعتقادی که میبایست به بدن خودت میداشتی تا بتوانی قهرمان بشوی چیزی بود که احترام به همراه داشت و هرکسی را که قصد اذیت و آزارت را داشت دلسرد میکرد. خوب لباس میپوشید-البته او لباس زیاد نداشت اما همانها هم لباسهای خوبی بودند، در واقع هیچ شبیه به آن لباسهایی نبودند که از خواهر بزرگتر به آدم میرسد و دختران روستایی اغلب میپوشیدند، یا شبیه لباسهای خانگی که مادرم با زحمت برایم میدوخت. یادم هست که اغلب یک ژاکت یقه اسکی قرمز میپوشید و یک دامن پیلیدار «رویال استیوارت» شاید هم چون گلوریا و سوزانا او را نماینده و افتخار خانوادهٔ خود میدانستند مقداری از پول اندک خود را روی هم گذاشته بودند تا بتوانند لباسهای فاخر تن او کنند.
وقتی از شهر خارج شدیم او برای دومین بار سر صحبت را باز کرد. گفت: «باید پدرم رو زیر نظر بگیرم. امیدوارم ریموند رو کتک نزنه».
ریموند برادرش بود.
پرسیدم: «مگه میزندش؟» احساس کردم که باید وانمود کنم کمتر از آنچه من-و هرکس دیگر-واقعا میدانستم، در مورد خانوادهاش اطلاعات دارم.
گفت: «آره. یه کمی. ریموند بهتر از ماها از دستاش در میرفت، اما اون حالا تنها کسیئه که تو خونه باقی مونده».
گفتم: «پدرت تورو هم میزد؟» سعی کردم وانمود کنم که این مسأله از نظر من یک موضوع روزمره و نه چندان جالب است. گفت: «شوخیت گرفته؟ وقتی خواستم از خونه برم انگار میخواست با بیل مغزم رو داغون کنه. من هم با صدای بلند گفتم: بیا، بزن، بزن، من رو بکش. اون وقت اعدامات میکنند. آره، ولی بعد با خودم فکر کردم اگه من رو بکشه من هم دیگه نمیتونم اعدام شدناش رو ببینم. ازش متنفرم.» با همان لحن شاد اما رعبانگیز ادامه داد: «اگه کسی بیاد بگه اون داره تو رودخونه غرق میشه میرم لب رودخونه وای میایستم شادی میکنم».
-اگه بهت حملهور بشه چی؟
-حواسم هست که من رو نبینه. فقط میخوام بپاماش.
وقتی به جایی رسیدیم که میبایست از هم جدا میشدیم، گفت: «با من بیا. بهت نشون میدم چه جوری میپاماش».
از پل گذشتیم و در این حین از میان شکافهای دیوارهٔ چوبی پل، رودخانه را که در سطحی بالا جریان داشت، نگاه میکردیم.
گفت: «تو زمستون وقتی هوا تاریک میشد مییومدم بیرون و مستقیم مییومدم پشت پنجرهٔ آشپزخونه وای میایستادم، اما حالا روز درازئه و هوا دیر تاریک میشه به همین خاطر دیگه نمیتونم اون کارو بکنم. قصد من از اون کار این بود که جاپای چکمههای من رو روی برف ببینه و بفهمه که یه نفر داره اون رو میپاد تا این طوری اعصابش حسابی بریزه به هم».
پرسیدم آیا تفنگ هم دارد.
گفت: «آرهبابا. ولی همون که گفتم. با تفنگاش من رو بکشه، میگیرن اعدامش میکنن بعدش هم میره جهنم. نگران نباش، اون ما رو نمیبینه.» قبل از آنکه ساختمانهای خانه نیوکومبه را ببینیم، از روی یک پشته در کنار جاده پریدیم، جایی که در آن کلی درختچهٔ سماق در مجاورت درختان صنوبر (که در حکم بادشکن بودند) قرار داشت. وقتی دالیا، که جلوتر از من بود، قوز میکرد من هم قوز میکردم. وقتی میایستاد من هم میایستادم.
در آنجا طویله قرار داشت و محوطهٔ جلو طویله هم پر از گاو بود. وقتی صدای راه رفتن ما دیگر به گوش نرسید من فهمیدم که در تمام مسیر صدای گاوها را میشنیدیم. هنوز علف تازه درنیامده بود تا گاوها را برای چرا رها کنند- زمینهای پست چراگاه هنوز بیشترشان زیر آب بود-اما آنها را از طویله بیرون آورده بودند تا قبل از شیردوشی هنگام غروب، کمی ورزش کرده باشند. از پشت پردهیی از درختچههای سماق مستقیما گاوها را نگاه میکردیم که داشتند یکدیگر را هل میدادند و در میان پهنها به هم میخوردند و از بابت پستانهای سنگین از شیر خود شکایت میکردند. بنابراین حتی اگر ما شاخهیی را میشکستیم یا با صدایی بلندتر از پچپچ صحبت میکردیم، آنجا گاوها آنقدر سر و صدا میکردند که کسی سر و صدای ما را نمیشنید.
ریموند، پسربچهیی حدودا ده ساله، از گوشهٔ طویله پیدایش شد. یک ترکه در دستش داشت اما خیلی آرام کپل گاوها را میزد، هلشان میداد و با لحنی آرام و بردبار میگفت: «هیی، هیی» و آنها را به طرف در طویله میراند. گاوها از نژادهای مختلف بودند، در آن زمانها اکثر کشاورزها گاوهایشان از نژادهای مختلف بودند. یک گاو سیاه، یک گاو قرمز، یک گاو طلایی رنگ زیبا، که احتمالا از نژاد «جرزی» بود، بقیه گاوها لکههای قهوهیی و سفید و سیاه و سفید داشتند با همه نوع ترکیب رنگ. آن گاوها از شاخهایشان محروم شده بودند. شاخ به آنها سبعیت و عظمتی میداد که گاوها دیرزمانی است آن را از دست دادهاند.
صدای یک مرد، صدای بانت نیوکومبه، از طویله به گوش رسید: «یالا بجنب.» یا: «چرا این قدر لفتاش میدی؟»
ریموند هم در جواب میگفت: «باشه، باشه» تن صدای ریموند برای من نشان دهندهٔ حالت خاصی در او نبود، اما این را مطمئن بودم که ترسی در تن صدایش وجود نداشت. اما دالیا گفت: «داره باهاش پررو بازی درمیاره. آفرین».
بانت نیوکومبه از در بغلی طویله بیرون آمد. روپوش و یک لباس کار کثیف و روغنی مخصوص طویله پوشیده بود، و درحالیکه راه میرفت یک پایش به طرز عجیبی میلنگید.
دالیا گفت: «پاش شل شده. شنیده بودم اسب بهش جفتک زده، این خبر اون قدر واسهم خوشحالکننده بود که باورم نمیشد همچی اتفاقی واسهش افتاده باشه. خیلی حیف شد که اسب با جفتک نزد تو سرش».
یک چنگک در دست خود داشت. اما از آن چنگک فقط برای برداشتن و پرت کردن کود حیوانی از جلو در طویله استفاده میکرد، درحالیکه مشغول این کار بود گاوها هم از در دیگر وارد طویله میشدند.
شاید نفرت از پسر در مقایسه با دخترها کمتر بود؟
دالیا گفت: «اگه یه تفنگ داشتم میتونستم همین حالا حسابش رو برسم. واسهم اهمیتی نداره همین حالا که سنام کمه باید این کارو بکنم. این جوری دیگه اعدامام نمیکنن».
گفتم: «خب میری زندان».
-خب دیگه میخوای که چی؟ اون همین حالاش هم مارو تو زندان کرده. شاید هم اصلا نتونن منو دستگیر کنن.
امکان نداشت منظورش جدی باشد. اگر هم قصد چنین کاری را داشت آیا دیوانگی بود که بخواهد آن را با من در میان بگذارد؟ چون ممکن نبود او را لو بدهم. البته من این کار را نمیکردم، ولی ممکن بود کسی آن را از زیر زبانم بیرون بکشد. به خاطر جنگی که در بهار آن سال، رو به پایان بود، من اغلب با خود فکر میکردم که شکنجه شدن چگونه است. چقدر میتوانستم در برابر شکنجه طاقت بیاورم؟ یک بار در مطب دندانپزشکی، متهٔ دندانپزشک به عصب دندانم رسید من از خودم پرسیدم اگر چنین دردی همچنان ادامه پیدا میکرد تا آنکه من محل اختفای پدرم را در سازمان مقاومت لو میدادم، آیا این کار را میکردم؟
وقتی گاوها همگی به درون طویله رفتند و ریموند و پدرش درهای طویله را بستند، ما از آنجا رفتیم، همچنان قوز کرده، از میان درختچههای سماق، و وقتی دیگر در دیدرس نبودیم از پشته به طرف جاده پریدیم. پیش خودم فکر میکردم که شاید دالیا الان دیگر بگوید که آن قضیهٔ کشتن پدرش با تفنگ شوخی بوده، اما او چنین چیزی نگفت. برایم تعجبآور بود که او چرا چیزی در مورد مادر خود نگفته بود؛ اینکه برای مادرش هم به اندازهٔ ریموند نگران است. بعد با خودم فکر کردم که شاید از مادر خود متنفر است، به خاطر چیزهایی که میبایست تحمل میکرد و تغییری که در او رخ داده بود. آدم برای همراهی با دالیا میبایست دل و جرأت زیادی میداشت. نمیخواستم بفهمد که من از گاوهای شاخدار میترسم.
وقتی راه برگشت به شهر را، به خانهٔ گلوریا، پیش میگرفت ما میبایست خداحافظی میکردیم و من هم از راه خانهٔ خودمان که انتهایش بنبست بود، رفتم همچنان به این موضوع که آیا واقعا میتواند پدر خود را بکشد فکر میکردم. عقیدهٔ عجیبی در ذهن خود داشتم در این مورد که او جوانتر از آن است که بخواهد کسی را بکشد-انگار که مثلا آدمکشی مثل راندن اتومبیل یا رأی دادن یا ازدواج کردن باشد. این عقیده را هم داشتم که او با کشتن پدر خود هیچ راحتی و آرامشی به دست نمیآورد (نمیدانستم این عقیدهام را چگونه ابراز کنم)، نفرت از پدر برای دالیا عادت شده بود. مرا با خودش برده بود نه برای اینکه به من اعتماد کرده باشد یا من مثلا دوست صمیمی او بودهام؛ فقط میخواست یک نفر ببیند که او چقدر از پدر خود متنفر است.
یک زمانی، شاید دوازده خانه سر راهمان قرار داشت. بیشتر این خانهها کلبههای اجارهیی کوچک و ارزان بودند؛ تا اینکه میرسیدی به خانهٔ ما، که یک خانهٔ کشاورزی معمولی در مزرعهیی کوچک بود. و، در زمانی نه چندان دور، در همهٔ آنها آدم زندگی میکرد. اما وقتی بعضی از خانوادهها برای به دست آوردن مشاغل خاص دورهٔ جنگ آن خانهها را خالی کردند و رفتند، الوارهای خانههای خود را هم با خود بردند تا با آنها گاراژ یا انبار مخصوص نگهداری مرغ و جوجه بسازند. و در بقیهٔ آن خانهها آدمهای پیر زندگی میکردند؛ آهنگر پیر مجرد، زوجی که یک زمانی خواربارفروشی داشتند و هنوز هم در پنجرهٔ جلویی خانهشان تابلوی مغازهٔ سابقشان قرار داشت؛ و یک زوج دیگر که گفته میشد پولهای نامشروع خود را در درون پارچی میگذاشتند و در حیاط پشت خانه چال میکردند؛ و پیرزنهای تک و تنها. خانم کاری چند سگ را بزرگ میکرد که تمام روز را در محوطههای سیمکشی شده دیوانهوار پارس میکردند و به هنگام شب آنها را به درون خانهاش میبرد، قسمتی از خانهٔ او بر روی پشتهٔ یک تپه قرار داشت و احتمالا بسیار تاریک و بدبو بود. خانم هورن گل پرورش میداد، و خانهٔ کوچک و حیاط کوچکاش مثل نمونهٔ گلدوزی بودند، شاخ و برگ کلماتیس، گلهای سرخ، همه نوع فلکس و دلفین 2. بسی استیوآرت جمعهها لباس شیک میپوشید و میرفت به رستوران پاراگن تا قهوه بخورد. هرچند ازدواج نکرده بود، اما میگفتند که یک دوست دارد.
یک خانهٔ خالی به خانمی به نام ادی تعلق داشت و شاید هنوز هم تعلق دارد. برای مدت کوتاهی-چند سال قبلتر-خیلی خیلی قبلتر، یعنی چهار پنج سال قبل از آنکه با دالیا آشنا بشوم-خانوادهیی به نام وین رایت در آن خانه زندگی میکردند. آنها با خانم ادی همسایه بودند و خانم ادی هم اجازه داده بود که آنها در آنجا زندگی کنند، اما خانم ادی با آنها زندگی نمیکرد، او در واقع به جای دیگر رفته بود.
آقا و خانم وین رایت اهل شیکاگو بودند، در آنجا هر دوشان ویترین چین یک فروشگاه بودند. آن فروشگاه تعطیل شده بود یا اینکه به آنها گفته شده بود که فروشگاه به آن همه ویترین چین نیاز ندارد. بالاخره هر اتفاقی که افتاده بود، اصل موضوع این بود که آنها کار خود را از دست داده بودند و به اینجا آمده بودند تا در خانهٔ خانم ادی زندگی کنند و بروند دنبال کار چسباندن کاغذ دیواری.
آنها دختری داشتند به نام فرانسیس که یک سال از من کوچکتر بود. او کوچک اندام و لاغر بود، به راحتی نفساش بند میآمد، چون آسم داشت. اولین روزی که داشتم برای حضور در کلاس پنجم به مدرسه میرفتم آقای وین رایت جلوی راهم سبز شد و از من خواست که بایستم، فرانسیس هم به دنبالش داشت میآمد. از من پرسید که آیا میتوانم فرانسیس را با خودم به مدرسه ببرم و کلاس چهارم را نشانش بدهم و اینکه آیا دوستاش میشوم، چون فرانسیس هنوز کسی را نمیشناخت و جایی را هم بلد نبود. فرانسیس حسابی شیک و پیک کرده بود، یک کت و دامن پیچازی پوشیده بود و دور دامنش چین داشت، یک روبان هم که با کت و دامناش جور بود به موهای خود بسته بود.
به زودی معلوم شد که من همراه با فرانسیس به مدرسه خواهم رفت و مسیر بازگشت از مدرسه به خانه را نیز با او خواهم بود. هر دوتایمان ناهار خود را به مدرسه میبردیم؛ اما چون از من نخواسته بودند که ناهارم را با او بخورم هیچ وقت با او ناهار نخوردم. تعداد دانشآموزانی که به دلیل دور بودن خانهشان در مدرسه ناهار بخورند زیاد نبود. اما دست برقضا توی کلاسی که من در آن بودم دختری بود که چنین وضعی داشت. اسماش واندا لوئیزپالمر بود، و پدر و مادرش در یک سالن رقص زندگی میکردند که صاحب آن هم بودند. من و او باهم غذا میخوردیم و باهم، بفهمی نفهمی، دوست بودیم، و نقطهٔ اشتراک دوستی ما بیشتر براساس تحویل نگرفتن فرانسیس بود. ما در زیرزمین مخصوص دخترها پشت تلی از میز تحریرهای شکسته در گوشهیی از زیرزمین، غذایمان را میخوردیم. به محض اینکه غذا خوردنمان تمام میشد، دزدکی از مدرسهبیرون میرفتیم تا در خیابانهای آن حوالی قدم بزنیم یا به مرکز شهر برویم و ویترین مغازهها را تماشا کنیم. واندا لوئیز میبایست دوست خوبی باشد، به خاطر اینکه محل زندگیش در سالن رقص بود، اما تنها بدیاش این بود که همیشه حرفی را که شروع کرده بود نیمه کاره میگذاشت (البته نه اینکه بخواهد دست از حرف زدن بکشد) به همین خاطر آدم خیلی ملالآوری بود. تنها نقطهٔ اشتراک ما همان دشمنی با فرانسیس بود، و نیز خندههای فروخوردهمان وقتی که او را از سوراخهای میان تل میزتحریرها نگاه میکردیم که داشت دنبال ما میگشت. بعد از مدتی، او دیگر دنبال ما نگشت؛ غذایش را تنها میخورد.
دوست دارم فکر کنم واندا لوئیز بود که یک بار وقتی داشتیم به صف به کلاس میرفتیم با دست به فرانسیس اشاره کرد و به همکلاسیهایمان نشانش داد تا بگوید که ما دو تا از او خوشمان نمیآید. اما شاید هم من این کار را کرده بودم؛ اما این را مطمئنام که در این زمینه با واندا موافق بودم، و خوشحال بودم از اینکه با کسانی همراه بودم که به فرانسیس میخندیدند و او را به جمع خود راه نمیدادند. با توجه به زندگی در حومهٔ شهر-که بله، من حومه نشین بودم-و خجالتی و در عین خودنما بودن-که نه، من احتمالا چنین آدمی نبودم-هرگز نمیتوانستم از کسی که در حال تحقیر شدن بود حمایت کنم و نمیتوانستم احساس آرامش نکنم از اینکه میدیدم آن کسی که تحقیر میشود من نیستم.
روبان سر بهانهیی بود برای مسخره کردن او. به او میگفتیم: «از روبان سرت خوشام مییاد. کجا خریدیش؟» و بعد او با گیجی معصومانهیی جواب میداد: «شیکاگو» و این برای ما همیشه موجب خنده بود. مدتی شیکاگو جواب هر نوع پرسشی بود: «دیروز بعداز مدرسه کجا رفتی؟»«شیکاگو» یا «خواهرت موهایش را کجا فر زده؟»«اوه، شیکاگو». بعضی از دخترها از شدت خنده به سکسکه میافتادند، بعضی میترسیدند از خنده رودهبر شوند.
به هنگام عبور از عرض خیابان سعی میکرد دست مرا بگیرد، اما من دستام را میکشیدم و میگفتم این کار را نکند. میگفت که همیشه وقتی سیدی Sadie او را در شیکاگو به مدرسه میبرد دست سیدی را میگرفت. میگفت: «ولی اون جا فرق میکرد. اینجا اتوبوس نداره».
یک روز یک کلوچه از ناهارش باقی مانده بود به من تعارف کرد. من امتناع کردم تا خودم را گرفتار الزامی دردسر ساز نکنم.
گفت: «بگیرش. مادرم اینرو گذاشت واسهٔ تو».
این را که گفت متوجه قضیه شدم. مادرش این کلوچه اضافه را میداد، این کلوچهٔ خوشمزه را، برای اینکه وقتی ناهارمان را باهم میخوردیم من آن را بخورم. او هرگز به مادرش نگفته بود که من به هنگام خوردن ناهار، خودم را به او نشان نمیدادم و اینکه او هم نمیتوانست مرا پیدا کند. او آن کلوچهٔ اضافه را لابد خودش میخورد، اما اکنون از اینکه واقعیت را پنهان کرده بود ناراحت بود. بنابراین از آنروز به بعد هر روز کلوچهٔ اضافهاش را به من تعارف میکرد، تقریبا در آخرین لحظات حضورمان در مدرسه. گویی خجالت میکشید، من هم هر روز کلوچهٔ اضافی را که به من میداد میگرفتم.
هنگام راه رفتن کمکم شروع کردیم به صحبت کردن باهم، موقعی هم شروع به حرف زدن میکردیم که تقریبا از شهر دور میشدیم. هر دومان به ستارههای سینما علاقهمند بودیم. او از من بیشتر فیلم دیده بود-در شیکاگو میتوانستی هر روز بعداز ظهر فیلم ببینی، و سیدی او را به سینما میبرد-اما من از کنار سینمای شهر کوچکمان میگذشتم و هربار که تصویر سر در سینما تغییر میکرد آن را تماشا میکردم، بنابراین من در آن باره هم چیزهایی میدانستم. من یک مجلهٔ سینمایی در خانه داشتم که یکی از فامیلها که یک بار مهمانی به خانهٔ ما آمده بود آن را داده بود به من. این مجله عکسهای مراسم ازدواج دینادربین Deanna Durbin را داشت، در بارهٔ آن عکسها باهم صحبت میکردیم، و در بارهٔ اینکه دوست داریم عروسی خودمان به چه شکل باشد؛ لباس عروس و گل و لباس مخصوص ماه عسل. همان فامیل به من هدیهیی هم داده بود، یک آلبوم عکس بریده مجلات به نام Ziegfeld Girl فرانسیس فیلم Ziegfeld Girl را دیده بود، و باهم صحبت میکردیم در مورد اینکه دوست داریم کدام یک از دخترهای Ziegfeld باشیم. او جودی گارلند را انتخاب کرد چون خوانندگی بلد بود، و من هم هدی لامار را انتخاب کردم چون بسیار زیبا بود.
میگفت: «پدر و مادرم توی کانون اپرا خواننده بودن. اونها ترانهٔ «دزدان دریای پنزانس 3 Penzance را میخواندند». کانون اپرا، پانزانس. این کلمات را حفظ کردم اما نمیتوانستم معنیشان را بپرسم.
وقتی مادرش از خانه بیرون میآمد تا به ما سلام کند، فرانسیس از من میپرسید که آیا میتوانم به خانهشان بروم و با او بازی کنم. من همیشه جواب میدادم که باید مستقیم به خانه بروم.
اندکی پیش از کریسمس بود که یک روز خانم وین رایت از من پرسید که آیا میتوانم یکشنبهٔ هفتهٔ بعد را برای صرف شام به خانهشان بروم. گفت که یک مهمانی کوچک ترتیب دادهاند برای تشکر و خداحافظی، چون میخواهند از آنجا بروند. نزدیک بود بگویم که فکر نمیکنم مادرم اجازه بدهد، اما وقتی کلمهٔ «خداحافظی» را شنیدم قضیه دعوت را از زاویه دیگری دیدم. باری به نام «فرانسیس» از دوشم برداشته میشد، دیگر هیچ الزامی بالای سرم نبود، و مجبور هم نبودم زورزورکی با کسی صمیمی بشومخانم وین رایت گفت که یادداشت کوچکی برای مادرم نوشته است، چون آنها تلفن نداشتند.
مادرم کلا میگفت که بهتر است به خانهٔ دوستانم در همان شهر کوچک خودمان بروم، اما این بار اجازه داد که من به خانهٔ فرانسیس بروم. مادرم نیز دلیل دعوت از من را خداحافظی آنها میدانست.
مادرم گفت: «نمیدونم اونها چه فکری تو سرشون دارن. اینجا هرکسی پول واسهٔ کاغذ دیواری کردن خونهش داشته باشه خودش این کارو میکنه».
از فرانسیس پرسیدم: «کجا میخواید برید؟»
-برلینگتون.
-کجاست؟
-تو همین کانادا. قراره پیش عمو و زن عموام زندگی کنیم، ولی طبقهٔ بالا واسهٔ خودمون دستشویی و سینک ظرفشویی و اجاق خوراک پزی برقی داریم. پدرم قراره کار بهتری پیدا کنه».
-چه کاری؟
-نمیدونم.
درخت کریسمسشان در گوشهیی از اتاق قرار داشت. اتاق جلویی فقط یک پنجره داشت، و اگر درخت را کنار پنجره قرار میدادند جلو نور را میگرفت. درخت بزرگ یا قشنگی نبود اما یک عالمه گوههای کوچک زرورقی و طلایی و نقرهیی و تزئینات ظریف و زیبا داشت. در یک گوشهٔ دیگر اتاق یک بخاری هیزمی قرار داشت که انگار آتش توی آن تازه روشن شده بود. درخت کریسمس هنوز بوی جنگل میداد و هوای اتاق از بوی آن سرد و سنگین بود.
نه آقای وین رایت از بابت آتش بخاری خیالش راحت بود و نه خانم وین رایت. اول آقا و بعد خانم وین رایت با دریچهٔ خفهکن ور میرفتند و با دقت انبر را داخل بخاری میکردند و لولهء بخاری را با دست لمس میکردند تا ببیند آیا داغ شده یا، برحسب اتفاق، زیاده از حد داغ شده. آن روز باد شدیدی میوزید، و بعضی وقتها دود را از دودکش به درون بخاری برمیگرداند.
این مسأله برای من و فرانسیس اهمیتی نداشت. روی یک میز ورق بازی در وسط اتاق، یک صفحهٔ تختهٔ چکر قرار داشت-آماده برای اینکه دو نفر بازی کنند-به علاوهٔ چند مجلهٔ سینمایی. فورا افتادم روی مجلههای سینمایی هرگز تصور چنین حّظی را نکرده بودم. برایم هیچ اهمیتی نداشت که آن مجلهها شمارههای گذشته بودند یا اینکه در اثر ورق زدن زیاد تقریبا پاره شده بودند. فرانسیس ایستاده بود کنارم و میگفت در صفحهیی که در شرف ورق زدن آن بودم چه چیز چاپ شده و داخل مجلهیی که هنوز بازش نکرده بودم چه چیزهایی چاپ شده و این کار او از لذت خواندن مجلهها تا حدودی می کاست. فکر میکرد دارد کار خوبی میکند و من هم میبایست در برابر این عمل او از خودم صبر نشان میدادم؛ آن مجلهها مال او بودند. و اگر او قصد داشت که آنها را از آنجا ببرد من غمگین میشدم، غمگینتر از روزی که پدرم بچه گربههایی را که من در کاهدانی پیدا کرده بودم غرق کرده بود.
فرانسیس لباسی به تن داشت که احتمالا طبق یکی از آن تصاویر توی آن مجلات خریده شده بود؛ یک لباس مخصوص مهمانی از جنس مخمل قرمز با یقهٔ توری و روبان قرمزی که به یقهٔ توری آن وصل بود. لباس مادرش هم دقیقا به همین شکل بود، و هردو موهایشان را به یک شکل آرایش کرده بودند، موهای سرشان از جلو به شکل حلقه جمع شده و از پشت آویزان بود. موهای فرانسیس کم و صاف بود و چون با هیجان اینور و آنور ورجهورجه میکرد و چیزها را نشانم میداد، حلقهٔ موهایش شل شده بود و داشت باز میشد.
اتاق کمکم تاریک شد. چند سیم برق از سقف بیرون زده بود اما از لامپ خبری نبود. خانم وین رایت یک لامپ آورد با سیمی دراز و دوشاخهٔ سیم را به درون پریزی روی دیوار فرو کرد. نور از میان دامن شیشهیی سبز رنگ پریدهٔ یک زن میتابید. فرانسیس گفت: «این اسکارلت اهاراست. من و بابام اون رو روز تولد مادرم بهش دادیم».
ما هیچ توجهی به تختهٔ چکرز نداشتیم، بعد هم آن را از روی میز برداشتند. مجلهها را کف اتاق گذاشتیم. یک تکه توری-و نه یک رومیزی واقعی-روی میز گذاشته شد. بعد هم ظرفها را آوردند. ظاهرا من و فرانسیس قرار بود در اینجا، خودمان تنها، غذا بخوریم. پدر و مادر فرانسیس هردوشان مشغول چیدن میز بودند، خانم وین رایت یک پیشبند پر نقش و نگار بر روی لباس مخملی قرمز خود بسته بود و آقای وین رایت پیراهن و زیر پیراهنی بر تن داشت.
وقتی همهچیز آماده شد، ما را صدا زدند. من انتظار داشتم آقای وین رایت کشیدن غذا را به عهدهٔ همسر خود بگذارد-در واقع، من حتی از اینکه میدیدم آقای وین رایت چاقوها و چنگالها را روی میز میگذارد متعجب بودم-اما صندلیها را از زیر میز بیرون کشید و گفت که پیشخدمت ما است. چون در فاصلهٔ بسیار کمی از من قرار داشت میتوانستم بوی بدنش را بشنوم و نیز صدای نفس کشیدنش را، که مثل لهله سگ نشان از اشتیاق داشت. بوی بدن او مثل بوی پودر تالک و لوسیون بود، و این برایم مثل نزدیکی و صمیمیتی معصومانه بود که موجب میشد به یاد پوشکهای تازه یک نوزاد بیفتم.
گفت: «خب، بانوان زیبای من، چه میل دارید؟» فهرستی از غذاهای ناآشنا را ردیف کرد که از میان آنها من فقط گوشت آهو را میشناختم، که البته هرگز نخورده بودم. آخرین غذای توی آن فهرست «نان شیرین»4 بود. فرانسیس زیر لب خندید و گفت: «لطفا برای ما نان شیرین بیاورید و همینطور سیبزمینی».
من انتظار داشتم نان شیرین همان چیزی باشد که از اسمش برمیآمد؛ نوعی نان که روی آن مربا یا شکر سرخ باشد، اما نمیتوانستم بفهمم که چرا باید به همراه سیبزمینی خورده شود. چیزی که به روی میز آورده شد گوشتهای ریزی بودند که لای ژامبون ترد پیچیده شده بودند، و سیبزمینیهایی کوچک که پوستشان گرفته نشده بود؛ سیبزمینیها درون کره داغ غلتانده و درون تاوه ترد شده بودند. و همینطور برشهای نازکی از هویج با اندک مزه شیرین آن هویجهای شیرین برایم مهم نبودند، اما هرگز سیبزمینی به آن خوشمزگی یا گوشت به آن نرمی و تردی نخورده بودم. تنها چیزی که من دلم میخواست آقای وین رایت انجام دهد این بود که به جای آنکه دوروبرما بچرخد و نوشیدنی در لیوان ما بریزد و از ما بپرسد چه چیز نیاز داریم، در آشپزخانه بماند.
دسر یک شگفتی دیگر بود؛ یک پودینگ وانیلی براق که نوعی شکر پخته شدهٔ طلایی رنگ بر روی آن پاشیده بود. کیکهای کوچکی هم در کنار آن، که در تمام گوشههایشان شکلاتهای غلیظ و سرد وجود داشت.
کیک را تا ذرهٔ آخرش خوردم. به درخت کریسمس و تزبینات آن نگاه کردم که میتوانستند فرشتهها یا قلعههای بسیار کوچک باشند مثل داستانهای پریان. از پنجره باد آمد و شاخههای درخت را اندکی تکان داد و این موجب شد زرق و برقهای درخت تکان بخورند و تزیینات آن، نورها را از زاویهٔ دیگری منعکس کنند. من که از این غذای سنگین و لذیذ سیر خورده بودم، انگار وارد دنیایی رویایی شده بودم که در آن هر چیزی که میدیدم هم محکم و قوی بود و هم مطبوع.
من نور آتش را هم دیدم که در لولهٔ بخاری با درخششی رنگ و رورفته و مات زبانه میکشید، بیهیچ هول و هراسی به فرانسیس گفتم: «انگار لوله بخاری داره آتیش میگیره».
با هیجان فریاد زد: «لوله بخاری آتیش گرفته.» و آقای وین رایت (که سرانجام به آشپزخانه رفته بود) به همراه خانم وین رایت در پشت سرش وارد اتاق شد.
خانم وین رایت گفت: «ای وای، بیلی، حالا چی کار کنیم؟»
آقای وین رایت با صدای جیغ مانند و وحشتزده و غیر پدرانه گفت: «باید پنجرهرو ببندیم».
و این کار را کرد، بعد ناگهان گفت آخ و دست خود را تکان داد، احتمالا دستاش سوخته بود. آقا و خانم وین رایت هردو ایستادند و لولهٔ قرمز شدهٔ بخاری را نگاه کردند. خانم وین رایت گفت: «باید یه چیزی بریزیم روش. چی باید بریزیم؟ جوش شیرین؟» و به طرف آشپزخانه دوید و با جعبهٔ جوش شیرین برگشت و به آقای وین رایت گفت: «درست بریز روی شعلههای آتیش.» ولی آقای وین رایت هنوز داشت دست سوختهٔ خود را وارسی میکرد، بنابراین خانم وین رایت پیش بند خود را به دور دست خود پیچید و با استفاده از یک در بازکن بخاری پودر را روی شعلههای آتش پاشید، و شعلههای آتش جلزولزکنان خاموش شدند، و دود اتاق را گرفت.
گفت: «دخترها، دخترها، بهتره برین بیرون.» انگار همین الان بود که بزند زیر گریه.
من چیزی یادم آمد، حادثهٔ مشابهی که در خانهٔ خودمان رخ داده بود.
گفتم: «دور لولهٔ بخاری حولههای خیس بپیچین».
گفت: «حولهٔ خیس، آره، آره فکر خوبیه.» و به طرف آشپزخانه دوید، صدای تلمبه زدناش توی آشپزخانه را میشنیدیم. آقای وین رایت هم به دنبالش رفت، دست سوختهاش را جلو چشمان خود گرفته بود، بعد هر دوتایشان با حولههای خیس که آب از آنها میچکید برگشتند. چند تا از این حولهها را دور لوله بخاری میگذاشتند و به محض اینکه آن حولهها داغ و خشک میشدند حولههای خیس دیگر را به جایشان قرار میدادند. اتاق کمکم بوی کرزوت سوخته گرفت و فرانسیس هم شروع کرد به سرفه کردن.
آقای وین رایت گفت: «از اتاق برید بیرون.» مدتی طول کشید تا توانست در جلویی اتاق را که از آن استفاده نمیشد باز کند، این در را که باز کرد تکههای روزنامههای کهنه و پارچههای کهنه و پوسیده که دور تا دور آن فرو کرده بودند، از جای خود خارج شدند و به زمین افتادند. بیرون اتاق، برف باد آورده با موجهایی سفید به دست باد به دیوار اتاق میخوردند.
فرانسیس گفت: «برف بریزیم روی آتیش.» او هنوز صدایش در میان سرفههایی که میکرد نشان از شادی داشت، من و او بغل بغل برف برمیداشتیم و توی بخاری میانداختیم. مقداری از برفهایی که توی بخاری میریختیم به باقیماندهٔ آتش میخورد و مقداری هم به روی آتش نمیریخت و آب میشد و به سمت آبی که از چکه حولههای خیس در کف اتاق جمع شده بود، جاری میشد.
در میان این آبهای جمع شدهٔ کف اتاق-خطر رفع شده بود و اتاق هم داشت سرد میشد-آقا و خانم وین رایت ایستاده بودند و داشتند میخندیدند و […]
خانم وین رایت گفت: «آخ، آخ، دستت رو ببینم. من اصلا حواسام به دستت نبود. ترسیده بودم که مبادا خونه آتیش بگیره.» خانم وین رایت سعی کرد دست سوختهٔ او را لمس کند که آقای وین رایت ناگهان گفت: «آخ، آخ،» در چشم آقای وین رایت اشک جمع شده بود یا از دود یا از درد.
[…]
فرانسیس گفت: «در رو باید ببندیم، اتاق داره سرد میشه.» من و او در را در برابر بادی که تودههای برف را شلاق زنان میکوبید و برفهای بیشتری را به درون اتاق میآورد، با فشار بستیم.
من در خانه در مورد هیچ یک از اینها صحبتی نکردم، هرچند غذا و تزئینات و حادثه آتشسوزی خیلی جالب بودند. خیلی چیزهایی دیگر هم بود که نمیتوانستم توصیفشان کنم و موجب میشدند من آرامشام را از دست بدهم، تا حدودی حالم به هم بخورد، به همین خاطر یک طورهایی دوست نداشتم از هیچ کدام از آن چیزهایی که دیده بودم حرفی به میان بیاورم، طرز سرویس دادن آقا و خانم وین رایت به ما بچهها؛ سیاهبازی آقای وین رایت در نقش پیشخدمت ما، با آن دستهای کلفت سفید و صورت رنگ پریده و موهای قهوهای روشن و زیبایاش که مثل پر براق بودند؛ اصرار-نزدیکی زیاده از حّد-قدمهای نرماش در دمپاییهای پیچازی بزرگش، و بعد هم خندیدنش، که پس از آن حادثهٔ نزدیک به فاجعه، عمل بسیار نامناسبی بود. تمام اینها تهدیدی چندشآور د رخود داشت که موجب میشد من با تظاهری دورغین نقش دوستی کوچولو را بازی کنم- هر دوتایشان مرا با این عنوان صدا میزدند-درحالیکه من دوست کوچولوی آنها نبودم، با من مثل شخصی خوب و صادق رفتار میکردند درحالیکه من چنین آدمی نبودنم.
آیا این فقط تهدید عشق بود، یا محبت؟ اگر عشق بود که باید بگویم خیلی دیر به آن پی بردم. چنین فوران محبت و توجه مرا در تنگنا قرار میداد و شرمسارم میکرد، حتی آن غذای ناآشنای عالی هم به عنوان چیزی مشکوک در یادم مانده بود. البته آن مجلات سینمایی حسابشان جدا بود، آنها از این آلودگیها به دور بودند.
من البته قضیهٔ دالیا را تعریف کردم. اما در آن هنگام (از نظر خودم) من دیگر آن دختری که به خانهٔ وین رایت رفته بود نبودم و حسابی تغییر کرده بودم. در اوایل نوجوانیام شده بودم جوکر خانواده. منظورم این نیست که مثلا همیشه بخواهم خانواده را بخندانم-هرچند این کار را میکردم-بلکه منظورم این است که خبرها و شایعات را بازگو میکردم. مثلا اتفاقاتی را که در مدرسه یا در شهر رخ داده بود تعریف میکردم. یا فقط قیافه یا طرز حرف زدن کسی را که در خیابان دیده بودم توصیف میکردم. من البته میدانستم این کار را چگونه انجام بدهم که به خاطر مسخره کردن دیگران و بیادبی و ناقلا بازی دعوایام نکنند. من حرفهایم را با حالتی خونسرد و تقریبا موقرانه تعریف میکردم و این موجب میشد همه بخندند حتی آنهایی که نمیخواستند بخندند، و این موجب میشد نتوان تشخیص داد که آیا من آدم معصومی بودم یا خبیث.
و ماجرای دالیا را نیز به همین شیوه تعریف کردم، اینکه لابهلای درختچههای سماق دولا دولا راه میرفت و جاسوسی پدرش را میکرد، و اینکه چقدر از پدرش متنفر بود و حرف از کشتن پدر خود میزد.اصلا ماجراهای مربوط به خانوادهٔ نیوکومبه را همه به همین شیوه تعریف میکردند، این فقط شیوهٔ من نبود.
رفتار ثابت و بیتغییر بانت نیوکومبه از او-و همسرش-کاریکاتوری ساخته بود که تعریف کردن ماجرای مربوط به آنها فقط تأییدی بود بر اینکه آنها نقششان را چقدر کامل و دقیق اجرا میکنند، و همه نیز از ماجرای زندگی آنها خوششان میآمد. و حالا وقتی من ماجرای دالیا را تعریف میکردم، آنها دالیا را نیز جزیی از این تصویر کاریکاتور میدیدند. جاسوس بازیهایش، تهدید کردنهایش، جوش زدنهایش؛ پدرش که با بیل او را دنبال کرده بود، عقیدهاش در این مورد که اگر پدرش او را بکشد اعدام میشود، و اینکه اگر خودش پدرش را بکشد اعدامش نخواهند کرد چون هنوز نوجوان است.
پدرم گفت: «تازه فکر نمیکنم اینجا دادگاهی بتونه دالیا رو محاکمه کنه». مادرم گفت: «واقعا که شرمآور».
الان از نظر من عجیب است که ما میتوانستیم به راحتی در مورد چنین مسائلی صحبت کنیم، ظاهرا بدون آنکه بخواهیم به یاد بیاوریم که پدرم مرا، گاهی وقتها میزد و اینکه من هم جیغ و فریاد راه میانداختم، البته نه اینکه بخواهم او را بکشم بلکه میخواستم خودم بمیرم، و نیز اینکه این اتفاقها خیلی وقت پیش رخ نداده بود؛ به نظرم، سه یا چهار بار، در سالهایی که حدود ده یا دوازده سال داشتم. آن اتفاق در فاصلهٔ زمانی آشنایی من با فرانسیس و دالیا رخ داده بود. من در آن موقع به خاطر جر و بحث با مادرم تنبیه میشدم، و یا به خاطر پرروبازی و کله شقی با او. میرفت و پدرم را بیرون از سر کارش میآورد تا به حساب من برسد، من ابتدا با خشمی شدید و بعد با یأسی ناخوشایند منتظر میماندم تا پدرم بیاید. من احساس میکردم که آنها باید دنبال «خود» من باشند، «خود» سیاه و دعوایی من که میبایست با کتک از وجودم خارج میشد. وقتی پدرم دستش را به طرف کمربندش میبرد-او مرا با کمربندش میزد-من هم جیغ و فریاد راه میانداختم و با حرفهایی نامفهوم از خودم دفاع میکردم، به گونهیی که انگار موجب میشد از من متنفر شود و در واقع، رفتار من نفرت ایجاد میکرد-در رفتار من نشانی از غرور یا حتی عزت نفس وجود نداشت. اهمیتی نمیدادم. وقتی پدرم کمربند را بالا میبرد-در لحظهٔ قبل از فرود آوردن آن-در یک آن افشاگری وحشتناکی رخ میداد. بیعدالتی حکمفرما بود و نفرت در نهایت خود. چگونه میتوانستم در برابر چنین انحرافی در جهان داد و فریاد راه نیندازم؟
اگر پدرم اکنون زنده بود مطمئنام میگفت که من دارم اغراق میکنم و اینکه او آن قدرها مرا تحقیر نمیکرده، و اینکه بیتربیتیهای من حیرتانگیز بود، و گذشته از تمام اینها چه راه دیگری برای کنترل بچهها وجود دارد؟ من برای او مشکل ایجاد میکردم و مادرم را ناراحت میکردم و به همین دلیل میبایست کاری میکرد که من رفتارم را تغییر بدهم و تغییر هم دادم من بزرگتر شدم در خانه به آدم مفیدی تبدیل شدم یاد گرفتم که زبان درازی نکنم توانستم کاری کنم که اطرافیان از من خوششان بیاید.
وقتی با دالیا بودم و به حرفهایش گوش میدادم، وقتی داشتم تنها به خانه میرفتم، وقتی داشتم ماجرا را برای خانوادهام تعریف میکردم، هرگز به این فکر نمیکردم که موقعیتام را با موقعیت او مقایسه کنم. البته که نمیبایست چنین کاری میکردم. ما آدمهای محترم و آبرومندی بودیم. مادرم-هرچند بعضی وقتها از دست اعضای خانواده برآشفت-هرگز با موهای آشفته یا گالشهای پلاستیکی شل و ول به شهر نمیرفت. پدر من به کسی فحش نمیداد. او مردی آبرومند و با کفایت و شوخ طبع بود، و من همیشه میخواستم او را از خودم راضی نگه دارم. من از او متنفر نبودم، اصلا فکرش هم به سرم نمیزد.در عوض، من متوجه بودم که او از چه چیزی در وجود من متنفر است. نخوتی متزلزل در سرشت من، چیزی که نشان دهندهٔ پر رویی بود اما با این حال بزدلانه؛ این چیزی بود که چنین خشمی را در او موجب میشد.
شرم؛ شرم کتک خوردن، و شرم خود را با حقارت جمع کردن به هنگام کتک خوردن؛ شرم همیشگی. آبروریزی و یک چیزی این حس مرا (آنگونه که اکنون آن را احساس میکنم) مرتبط میکند با شرم و تهوع ناشی از شنیدن صدای پاهای توی دمپایی راحتی آقای وین رایت و صدای نفس کشیدنش. پدرها خواستههایی داشتند که نامحترمانه به نظر میرسیدند، تعرضاتی هولناک، که هم موذیانه بودند و هم صریح. در برابر بعضی از این خواستهها و تعرضات میتوانستم سرسختانه مقاومت کنم و از بعضی هاشان هم آزرده میشدم و تمام اینها ناشی از مخاطرات زندگی در دورهء کودکی بود.
و در مورد اینکه چه چیز بر شخصیت انسان تأثیر میگذارد و آن را شکل میدهد، طبق ضرب المثل: «اگر این نباشد، آن، اگر آن نباشد، این.» دست کم این ضرب المثلی بود که بزرگترها در آن روزها به کار میبردند پر راز و رمز، معذبکننده، بری از هز اتهامی.