زندگینامه الیاس کانتی و بررسی آثاری ماندگار او – پیشنهاد مطالعه کتاب کیفر آتش (برج بابل)

الیاس کانتی نویسنده آلمانی زبان که موفق به دریافت جایزه نوبل ادبیات در سال 1891 شده بود، در روز 31 اوت 1994 چشم از جهان فروبست.
کانتی در زمان مرگ 98 ساله بود و در شهر زوریخ که دوران کودکی خود را در آنجا گذرانده بود زندگی میکرد. مرگ کانتی همچون زندگی اواخر عمر او آرام و بیهیاهو بود و بستگان کانتی نیز او را در کمال آرامش و بدون جنجال در گورستان فلونترن واقع در محله زوریبرگ زوریخ به خاک سپردند. با مرگ کانتی تاریخ بشری یکی از مهمترین و پرمعماترین چهرههای ادبی قرن بیستم را از دست داد.
الیاس کانتی در 25 ژوییه 1905 در شهر روشتچوک در بلغارستان دیده به جهان گشود. خانواده او از یهودیان اسپانیایی بودند و به زبان اسپانیایی قرن پانزدهم سخن میگفتند. در 1911 زمانیکه کانتی 6 ساله بود خانواده او به منچستر مهاجرت کرد و پدرش با استفاده از کتابهای چون سفرهای گالیور و رابینسون کروزو زبان انگلیسی را به او آموخت.
در آن زمان کانتی خردسال با زبان آلمانی هیچگونه آشنایی نداشت، هرچند که پدر و مادرش در اوقات تنهایی به این زبان با یکدیگر سخن میگفتند. با مرگ پدر در سال 1913 الیاس کانتی و مادرش به شهر وین رفتند و در آنجا کانتی به اصرار مادرش زبان آلمانی را آموخت. مرگ ناگهانی پدر برای کانتی تا حدی دردناک بود که او همواره از مرگ به عنوان «دشمن» یاد میکرد و معتقد بود که میبایست «از مرگ هرکس همچون مرگ خویش نفرت تداشت و هیچگاه از در صلح و صفا با مرگ وارد نشد».
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
کانتی دوران جنگ جهانی اول را در وین و زوریخ گذراند، ولی در سال 1921 به آلمان رفت و پس از گذراندن دورهٔ دبیرستان به وین بازگشت. در وین در 5 ژوئیه 1927 شاهد قتل عام کارگران به دست پلیس اتریش در برابر کاخ دادگستری بود. او بعدها دربارهٔ این واقعه نوشت: «از آنزمان به بعد به خوبی متوجه شدم که احتیاجی به خواندن کلمهای در مورد تسخیر زندان باستی (باستیل) در زمان انقلاب فرانسه ندارم. زیرا من خود جزو این جمعیت بودم و تماما در آن حل شده بودم و کمترین احساس مقاومتی را در برابر آن نداشتم».
کانتی پس از گذراندن یکسال در برلین و آشنایی با روشنفکرانی چون برتولت برشت و ایزاک بابل به شهر وین بازگشت و به تحصیل در رشته شیمی پرداخت و در سال 1929 موفق به اخذ درجه دکتری در این رشته شد. ولی الیاس کانتی راه دیگری را پیش پای خود میدید و نویسندگی را به منزله روش زندگی انتخاب کرد. کانتی مدت کوتاهی در انتشارات مالیک Malik در وین به کار ترجمه اشتغال داشت، ولی در همان زمان شروع به نوشتن کرد و عمیقا تحت تأثیر استاندال بود.
رمان DIE BLENDUNG که در فرانسه و انگلیسی با عنوان «کتاب سوزان» ترجمه شده است، بیشک مهمترین اثر ادبی کانتی میباشد که در این دوران و تحت تأثیر استاندال نوشته شده، این کتاب در سال 1935، چهار سال پس از تحریر آن به چاپ رسید، ولی تأثیر واقعی آن بعد از جنگ جهانی دوم بود.
این کتاب در ایران با نام کیفر آتش (برج بابل) با ترجمه سروش حبیبی منتشر شده است.
رمان کانتی به نوعی بیانگر موقعیت اجتماعی و سیاسی آن زمان آلمان است. کتاب کانتی در زمانی در اتریش به چاپ رسید که نازیها در آلمان کتابهای «غیر مجاز» و «نامطلوب» را به دست آتش میسپردند. پتر کین، قهرمان رمان کانتی، چینشناسی است که تمامی ثروت خود را برای جمعآوری 25 هزار نسخه کتاب باارزش و خطی صرف کرده است. پترکین در بخشی از کتاب DIE BLENDUNG میگوید:
«کتابخانه بهترین مصداق برای وطن است». او به دور از هیاهو و جنجال لاتها و جاهلان، در جستجوی زندگی جاودانه در میان کتابها است. ولی در پایان رمان درد و رنج و غصه پتر کین از دورویی و حماقت افراد دیگر موجب میشود که او با تقلید از امپراطور چین در سال 213 قبل از میالد مسیح که دستور به سوزاندن تمامی نوشتههای قلمرو خود داد، کتابخانه خود را به آتش بکشد و خود نیز در میان شعلهها به زندگی خود پایان دهد.
بدین عبارت، رمان کانتی بازگوکننده شکست و انهدام نبوغ و فردیت یک روشنفکر در برابر توحش و کوتهاندیشی تودههاست. کین در قسمتی از کتاب جملهای را که به یک فیلسوف چینی نسبت داده شده نقل قول میکند:
«تودهها عمل میکنند و در مورد عمل خود نادانند. عادات خود را دارند ولی از چرای آن بیخبرند. در صحنه زندگی قدم برمیدارند ولی راه خود را نمیشناسند».
کانتی بعدها در سال 1960 در کتاب توده و قدرت Masse und Macht این بحث را ادامه میدهد و با تکیه بر روانشناسی تودهای مکانیسم تسلط قدرت بر فرد و روابط میان افراد مسخ شده را بررسی میکند.
در سال 1938 کانتی شاهد اشغال اتریش توسط قوای نازی بود و با توقیف رمان DIE BLENDUNG او وین را به سوی پاریس ترک گفت و پس از اقامت کوتاهی در آنجا به لندن رفت. با پایان جنگ جهانی دوم اروپاییها رمان کانتی را دوباره کشف کردند و در سال 1949 با پشتیبانی ریمون کنو جایزه بین المللی کلوپ کتاب به رمان کانتی اعطا شد. همچنین با ترجمه کتاب به زبان انگلیسی کانتی در مقام یکی از بهترین نویسندگان قرن بیستم در کنار جمیز جویس قرار گرفت.
کانتی هیچگاه به زبان انگلیسی ننوشت، ولی همواره از انگلستان به عنوان وطن دوم خود سخن میگفت و از محبوبیت خاص در میان انگلیسی زبانها برخوردار بود. کانتی در سال 1927 موفق به دریافت جایزه بوشنر شد که با ارزشترین جایزه ادبی زبان آلمانی است و چندی بعد جایزه گودفرید کلر را اخذ کرد.
در سال 1981 الیاس کانتی از طرف آکادمی نوبل به عنوان بهترین ادیب و نویسنده سال انتخاب شد. ولی برخلاف انتظار شهرت جهانی موجب شد که زندگی آرامتری را دور زا جنجالهای تلویزیونی و رادیویی انتخاب کند. به همین جهت به شهر زوریخ پناه برد و شروع به نوشتن خاطرات خویش کرد. الیاس کانتی را میتوان به منزله یکی از برجستهترین منقدین ادبی این دوران نیز به حساب آورد.
کتاب وجدان کلمات که به سال 1984 به چاپ رسید، تأملاتی است عمیق و دقیق در مورد آثار نویسندگانی چون مانس اشپربر، والتر بنیامین و استفان شوایگ، که همچون خود او از نویسندگان قرن بیستم هستند که در تبعید به سر بردند. آثار کانتی شامل زندگی نامهای در سه قسمت و چندین رساله، نمایشنامه، رمان و یادداشتهای روزانه میشود، که از جمله زمین انسان، عروسی، زبان رها یافته، مشعل در گوش، بازی چشم، آوای مراکش و برج بابل را میتوان نام برد.
منبع: شماره 5 نشریه گفتگ.
بریدهای از کتاب کیفر آتش
او طی گردش روزانه خود از ساعت هفت تا هشت صبح عادت داشت که به ویترین کتابفروشیهایی که سر راهش بودند نگاهی بیندازد. از اینکه میدید دامنه هرزگی و کثافت مثل علف هرز هر روز گسترهتر میشود اندکی به نشاط میآمد. او خود صاحب بزرگترین کتابخانه خصوصی این شهر بزرگ بود. بخش ناچیزی از این کتابخانه را همیشه همراه خود برمی داشت. او این کار را از سر احتیاط میکرد، زیرا با عشق شدیدی که به کتاب داشت، و این تنها سودایی بود که در زندگی پرکار و بر سختگیری استوارش به خود روا میداشت، مشکل میتوانست از خرید کتاب حتی کتابهای بد خودداری کند.
خوبی کار این بود که کتابفروشیها اغلب بعد از ساعت هشت باز میشدند. گاهی کارآموز جوانی که میخواست اعتماد رئیسش را به خود جلب کند زودتر از وقت آمده و در انتظار کارمند ارشد پشت در ایستاده بود و کلید در کتابفروشی را با شوق از او میگرفت و میگفت: «من از ساعت هفت اینجایم. » یا«در بسته است نمیتوانم بروم سر کارم! »
این علاقهمندی به کتاب بر دل کین مینشست. پایداری بسیار میخواست که فورا به دنبال آنها به کتابفروشی وارد نشود. کتابفروشهای کم مایهتر اغلب سحرخیز بودند و از ساعت هفت و نیم پشت در باز مغازهشان سر به کار مشغول میداشتند. کین به منظور مبارزه با این وسوسهها بر کیف پر کتاب خود دست میکوفت. آن را تنگ در بغل میفشرد، به شیوه خاصی که خود یافته بود تا هر چه بیشتر از تنش با آن در تماس باشد. دندههایش از پشت لباس نازک و بدقوارهاش آن را حس میکردند.
بازویش را در فرورفتگی جانبی کیف جا میداد که قالب آن بود. ساعدش زیر کیف را میگرفت و انگشتان گشودهاش با شوق لمس بر سطوح کیف گسترده میشد. این مراقبت بیش از اندازه را در دل خود به سبب ارزش بسیار کتابهای درون کیف جایز میشمرد. اگر کیف از سر اتفاق از دستش میافتاد و قفلش، هرچند که او هر روز پیش از بیرون آمدن از خانه امتحاناش میکرد.
درست در همین لحظه خطیر باز میشد کتابهای نازنینش ضایع میشدند. او بیش از هر چیز از کتاب کثیف بیزار بود.
امروز که در راه بازگشت جلو ویترین یک کتابفروشی توقفی کرده بود ناگهان پسرکی میان او و ویترین قرار گرفته بود. کین این حرکت پسرک را از بیادبی شمرد. البته میان او و ویترین جاکم نبود. او همیشه در یک متری شیشه میایستاد و با وجود این خواندن حروف پشت شیشه برایش به آسانی بازی بود. از توان تشخیص چشمانش هیچ شکایتی نداشت. و این حال برای مرد چهل سالهای که از صبح تا شام سر در کتاب و نسخههای خطی دارد اهمیت بسیار داشت. هر روز صبح چشمانش به این شکل بر دید خوب خود گواهی میدادند. این فاصلهگیری از کتابهای اغواگر و برای مردم دام گستر بیان تحقیری بود که این کتابها در برابر کتابهای سنگین و توان آزمای کتابخانه خودش بسیار سزاوار آن بودند. پسرک قامتی کوتاه داشت حال آنکه کین بسیار بلندبالا بود و به آسانی میتوانست از فراز سر او نگاه کند. با این همه انتظار احترام بیشتری داشت. پیش از اینکه کودک را به سبب این بیادبی ملامت کند اندکی کنار ایستاد تا بهتر در هیأت او باریک شود.
پسرک بر عناوین کتابها چشم میدوخت و لبهایش به آرامی و بیصدا تکان میخورد. با پایداری از یک کتاب به کتاب دیگر میپرداخت و هر چند دقیقه یک بار به تندی برمی گشت و در آن سوی خیابان به چیزی مینگریست. آنجا، بالای یک دکان ساعتسازی ساعت بسیار بزرگی آویخته بود.
بیست دقیقه به هشت مانده بود. پیدا بود که پسرک میترسد که از کار مهمی بازماند. اعتنایی به آقایی که پشت سرش ایستاده بود نداشت. شاید تمرین خواندن میکرد. یا شاید عناوین کتابها را از بر میآموخت. آنها را با توجهی یکسان و به نوبت میخواند. بروشنی میشد فهمید که بر کدام کتاب اندکی مکث میکند.