بهترین رمان های عاشقانه ایرانی – عشق در دل اجتماع و سیاست مواج و طوفانی

از عشق نوشتن و خلق رمان عاشقانه در ایران ترفندها، خلاقیتها و معذوریتهای خاص خودش را دارد. همچنانکه که خواندن رمانی که برچسب عاشقانه به خود گرفته، گاه در ایران نماد سطحیگرایی تلقی میشود. مقصود آنکه هم نویسنده و هم خواننده ایرانی باید روی ژانر عاشقانه کار کنند!
سبکهای کتاب های عشقی هم در ایران متفاوتند. از رمانهایی با مضمون اجتماعی و سیاسی که در کنارشان یک داستان عاشقانه هم دارند تا کتابهایی که به صورت خالص عشقی هستند. ضمن اینکه باز تاکید میکنم هدف از فهرستها، تشویق مخاطب برای شروع کردن از جایی است و نه بیان برتری و کامل بودن بی چون و چرای یک فهرست.
با این مقدمه کتاب نگاهی میاندازیم به تعدادی از بهترین رمان های عاشقانه ایرانی که شهرت زیادی دارند و بیشترشان تکوجهی نیستند و با مطالعه آنها جز یک داستان گیرا، خیلی چیزهای دیگر هم یاد میگیرید. شاید در فهرستی دیگر کتابهایی با هشرت کمتر را هم معرفی کردم.
1- کتاب یک عاشقانه آرام – نوشته نادر ابراهیمی
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
انتشارات روزبهان
داستان یک عاشقانه آرام روایتی است از قبل از انقلاب سال 57. شخصیت اصلی این رمان گیله مرد معلمی است که علاوه بر تدریس فعالیتهای سیاسی زیادی انجام میدهد. او در یکی از سفرهای خود با دختر زیبایی به نام عسل ازدواج میکند و شروع عاشقانه آرام پس از این واقعه شکل میگیرد.
در طول داستان گیله مرد به دلیل فعالیتهای سیاسی و انقلابی ای که داشت تبعید میشود و این به عنوان یکی از تلخترین روزهای عاشقانه این زوج عاشق ناآرامیهایی را برای زندگی آنها به وجود میآورد. اما جذابیت داستان در این قسمت است که عسل و گیله مرد در هیج قسمت از داستان و با وجود مشکلات فروانی که دارند دست از دوست داشتن هم بر نمیدارند و سعی میکنند عشق خود را هر روز به شکلهای متفاوتتری به هم ابراز کنند. البته این پایان ماجرا نیست چرا که برای داشتن یک عاشقانه آرام باید ناآرامیهای زیادی را تحمل کرد که نادر ابراهیمی توانسته با تصویرسازیهای جذاب قلمش در 210 صفحه داستان عاشقانه عسل و گیله مرد را روایت کند.
بانوی گل به گونه انداخته، با لهجهی شیرینش گفت: باید تخیل کنیم که در مه راه میرویم: در مهی بسیار فشرده و سپید. تمام عمر در مه. در کنار هم، من و تو، مه را میپیماییم آرام، و به زمزمه با هم سخن میگوییم.
در یک مه نوردی طولانی، هیچ چیز به وضوح کامل نخواهد رسید؛ و به محض آنکه چیزی را آشکارا ببینیم مثلا چراغهای یک اتوبوس زندان را آن چیز از کنار ما رد خواهد شد، با ما از پهلویش خواهیم گذشت. اگر سر بگردانیم هم با بغض و نفرت فقط برای آنی میلههای پنجرهی اتوبوس را خواهیم دید و یک جفت چشم را، و باز مه سپید فشردهی مسلط را. بگذار خشخاش، شقایق تیغ نخورده بماند، و شک کنیم در اینکه اصلا اتوبوسی در کار است، و میلههایی، و چشمهایی آنگونه سرشار از خاکستر، و پرنده وش.
مه اگر آن طور که من تخیل میکنم باشد، دیگر از نگاههای چرکین، قلبهای کدر، و رفتارهایی که آنها را درذیلانه» مینامیم، گلهمند نخواهیم شد. خائنان به خاک همانها که زمین خدا را آلوده میکنند در مه، گرچه وهمی اما قدری زیبا و تحملپذیر خواهند شد. حتى شبه روشنفکران، در مه، به نظر نخواهد رسید که به پرگوییهای مهمل مبتذل ابدی خویش مشغولند، و به خیانت. آنها را در مه، اگر به قدر کفایت فشرده باشد، میتوانیم جنگجویانی اسطوره یی مجسم کنیم که به خاطر آزادی میجنگند، یا به خاطر نان زحمت کشان جهان. برای نفسی آسوده زیستن، چاره یی نیست جز مهی فشرده را گرداگرد خویش انگارکردن؛ مهی که در درون آن، هرچیز غمانگیز، محو و کمرنگ شود. تو از من میخواهی که شادمانه و پر زندگی کنم. نه؟ برای شادمانه و پر زیستن، در عصربی اعتقادی روح، در مه زیستن ضرورت است.
مرد، بیآنکه نگاه از رودخانه و قلاب و موج برگیرد، گفت: حرف تو این است که برای دلنشین ساختن زندگی، باید که با واقعیتها قطع ارتباط کنیم. اینطور نیست؟
مه، یک پدیدهی کاملا واقعی ست، دوست من تو اما از مه واقعی حرف نمیزنی دخترا تو نمیگویی: «بیا در مه زندگی کنیم، آنطور که چوپانهای کندوان در مه زندگی میکنند. » تو از تصور مه سخن میگویی، و این مه خیالی تو، مثل کابوس است، و از کابوس مه به باران رؤیا نمیشود رسید چه رسد به بلور شفاف واقعیت. وهم مه، سراسر روزمان را شب خواهد کرد، و در شب مه آلود، ستارههایمان را نخواهیم دید. مه البته گاه خوب بوده و خوب خواهد بود: شعر، لطیف، عطرآگین، خیالانگیز: «آنگاه که من کنار پل، ایستاده بودم، در قلب مه، با چند شاخه نرگس مرطوب، به انتظارتو، و تو در درون مه پیدا شدی، مه را شکافتی و پیش آمدی، و با چشمان سیاه سیاهت دمادم واقعیتر شدی، تا زمانی که من واقعیت گلگون گونههای گل انداختهات را بوییدم، آنگونه که تو، گلهای نرگس مرا بوییدی، و از اینکه به انتظارت ایستادهام، با گونههای گلگون تشکر کردی، و با هم، دوان، در درون مه، به خانه رفتیم. » آنگونه گاه، نه همه گاه تا بچهها بزرگ نشدهاند از اینطور شوخیهای معطر به عطر نرگس کازرون ممکن است. بچهها وقتی بزرگ شوند، ما را به خاطر یک نگاه عاشقانه هم سرزنشها خواهند کرد.
بچهها وقتی بزرگ شوند، دیگر بچه نیستند؛ و من، از بزرگها، به خاطر آنکه عاشقانه نگاه کردن را میدانم، خجل نخواهم بود. به من چه ربطی دارد که آنها کارشان را نمیدانند؟ در کمال کهنسالی، حتی یک روز قبل از پایان داستان هم میشود با یک دسته نرگس شاداب، یک شاخه نرگس، در قلب مهی که وهمی نباشد، یا زیر آفتابی تند، کنار دریایی خلوت، وسط جنگل، روی پل، لب جاده، جلوی در بزرگ باغ ملی با درخیابانی پرعابر، در انتظار محبوب ایستاد. عطر نرگس را اگر از میدان بویش عاشقان بیرون ببریم، میدان از عشق خالی خواهدشد. بچههایی که بدون
درک معنای ناب عشق بزرگ شدهاند، به ما میخندند؟ خب بخندند، مگرچه عیب دارد؟ بیا! این هم یکی دیگر.
عجب قزل آلایی! ماهی سفید را میماند. سن، مشکل عشق نیست. زمان نمیتواند بلور اصل را کدر کند مگر آنکه تو پیوسته برق انداختن آن را از یاد برده باشی
ببخش که باز میپرسم: هر روز شکنجهات میکردند؟ ببخش که باز همان جواب همیشگی را میدهم: نه. فقط بیست و سه روز اول. دیگر کاری به کارم نداشتند. آسوده، رؤیا میبافتم با حضور زندهی تو، نه در تخیل مه، در واقعیت خیال وتو، در آن بیست و سه روز، توانستی تاب بیاوری و هیچ چیز نگویی؟ و من در آن بیست و سه روز، اگر تاب نیاورده بودم، آیا امروز صبح، برادر کوچک تو میتوانست، آن بالا، قزل آلای خالدار صید کند؟
چطور توانستی، گیله مرد کوچک؟ چطور توانستی؟ فقط سه روز اول سخت بود. این را هم گفته بودم و هرگز نمیخواهی از من بپرسی که چند روز اول، برایم سخت بود؟ در مه واقعی، به انتظار تو ایستادن را دوست میدارم؛ اما در مهی وهمی غرق شدن را برای آنکه ستمگران و ستمبران را به میدان وضوح دید خود راه ندهیم هیچ دوست نمیدارم.
پس بیا خودمان مه بسازیم؛ مه واقعی، و در درون مه، خانه بسازیم، و درون خانه أجاقی بسازیم، و پلی، و گلخانه یی پر از گلهای نرگس مرطوب، همه غرق در مه. آقای من! نمیشود آن نگاه خاکستری پرنده وش را در قفس دید و باز عاشق ماند. نمیشود که رشوهگیران را در نقطهی وضوح دید و باز عاشق ماند. این همه درد و دنائت، عشق را خواهد خورد مثل زنگ آهن که آهن را میخورد.
این هم نمیشود که مه بسازیم، بانوی خوب آذری من! همین قدر که مه را ساختیم، واقعیت را از صافی خودخواهانه یی گذرانده پیم. آنچه آن سوی صافی میماند، همهاش اندوه است و ناپاکی، و آنچه این سو، همهاش به ظاهر پاک. اصل، این سوی واقعیت نیست، تغییردادن واقعیت است. سیب، در چرخشی کامل، سیب سالم است یا بیمار مه ساختگی، مثل طهارت ساختگی ست. عمق و دوام ندارد. به بار آوردن درختان سالم سیب به دور از جمیع آفات. این، مسألهی ماست.
اما ما نمیتوانیم نمیتوانیم همهی بدکاران را قتل عام کنیم، و حق داریم که در لحظههایی، روزهایی از سال، نخواهیم آنها را ببینیم
بسیار خوب! گفت وگو را به زمزمه دنبال میکنیم. هر دو گوشم هنوز سالم است.
در هر دو گوش سالمم زمزمه کن»، شاید سرانجام بتوانیم راهی برای آنکه بدون مه دروغین شادمانه و پر زندگی کنیم. بیابیم راهی خاکی و باریک و قدیمی، یا کوره راهی نکوبیده و ناهموار و نو.
شاید هم راهی مرکب از این و آن. آیا واقعا نمیخواهی بدانی که…
2- کتاب شوهر آهو خانم نوشته علی محمد افغانی
انتشارات نگاه
رویدادهای رمان در کرمانشاه و از سال 1313 شروع میشود. سیدمیران سرابی، مرد میانسال و موفقی است که بعد سالها، حال به رئیس صنف نانوایان کرمانشاه منصوب شده است. او مردی مذهبی، ملاحظه کار و متینی است و زنی بسیار باوفا به نام آهوخانم دارد. کانون خانوادگی سیدمیران گرم است، زیرا آهو همیشه در طول زندگی هم پا و یاور او بوده و در واقع موفقیش در رسیدن به صنف نانوایان را به کمکهای همسرش مدیون است.
روزی او در مغازهاش نشته بود که زنی با زیبا برای خرید نان وارد میشود، همین نگاه نخست ذهن سیدمیران را به خود مشغول میکند. زن که هما نام دارد، فردای همان روز دوباره به نانوایی او میآید، اما اینبار سیدمیران سر صحبت را با او باز میکند. هما از زندگی سختش برای او می گوید، از اینکه چه طور از زندگی با همسر قبلیاش رو برگردانده و در حال حاضر به مدت سه ماه است که در خانه حسین خان ضربی زندگی میکند.
شوهرآهو برای سر گوش آب دادن و فهمیدن وضعیت هما به خانه حسین خان که مطرب مجالس عروسی و بساط عیش و نوش است، میرود. گفتگو بین این دو طولانی می شود …
«شوهر آهوخانم گرفتار دوگانگی عجیبی است، در مرز بین اثر هنری و اثر بازاری معلق است. افغانی، همچون نویسندگان اولین رمانهای اجتماعی، غریزی مینویسد، و ذهنش تشکل و تربیت هنرمندانه را نیافته است. چنین است که داستان دچار آشفتگی میشود. نویسنده جابه جا سیر داستان را میگسلد، پند و اندرز میدهد، از ارسطو و پاسکال و دیگران نقل قول میآورد، فضل فروشی میکند، اساطیر یونان و احادیث مذهبی را به یاری میگیرد، گفتگوها، که محاورهای نوشته شدهاند، اغلب در ساختن شخصیتها و پیشبرد حوادث به کار میآیند. اما گاه به سخنرانیهای طولانی تبدیل میشوند، و صحنههای بدلی و عاری از احساس هنرمندانه میآفرینند، در این مواقع حرفهایی از قول آدمها بیان میشود که با توجه به موقعیت و روحیهشان، هیچ کس نمیتواند از دهان آنها بپذیرد، مثلا هما یا سید میران، سخنان خود را با اسطورههای یونان و روم میآرایند، نثر که غالبا روشن و گویاست، گاه کهنه و توضیحی میشود و واژههای ادبی، عامیانه و روزنامهای در جملههای طولانی درهم میآمیزند توصیفهای واقعگرایانه رمان قرن نوزدهمی با توصیف رمانتیک به شیوه «حجازی» مخدوش میشوند و یک دستی رمان از بین میرود. »
رمان «شوهر آهوخانم» در قالب تعریفهای رمانهای فرنگی نمیگنجد. این رمان از نظر شکل و محتوا و شخصیت پردازی هم ویژگیهای رمانهای فرنگی را دارد و هم خصوصیات قصههای بلند فارسی را؛ به عبارت روشنتر از نظر شخصیتسازی و شکل و قالب «شوهر آهو خانم» یادآور رمانهای قرن نوزدهم اروپاست، و از این نظر که این شخصیتها کلی بافند، و هر کدام به زبان عالمانه، فضل فروشی و گنده گویی میکنند و هویت فردی آنها از میان مکالمههایشان باز نموده نمیشود، تا حدودی به قصههای بلند ایرانی شباهت پیدا میکند، نکته دیگر اینکه محتوایی کاملا ایرانی دارد، که بازگوکننده خصوصیات روحی و معنوی و قومی مردم ایران است…
نویسنده در همه جا خود را به جای شخصیتهای داستان میگذارد، یعنی به شیوه نویسندگان قرن نوزدهم، شخصیتهای رمان خود را از بیرون و درون زیر نظر میگیرد، و بر کارها و افکار آنها نظارت مستقیم دارد، و به عبارت دیگر یک آگاه همه چیزدان و عقل کل است. اما برخلاف این رمانها، همان طور که اشاره رفت، نویسنده با زبان روشنفکرانه خود و معلومات خود به جای شخصیتهای رمان حرف میزند، به همین دلیل در کتاب بیسواد، عامی، روشنفکر و آگاه همه مثل هم حرف میزنند و کتاب مشحون از کلمات قصار فیلسوفان ایرانی و خارجی و عقاید و افکار شخصیتهای مذهبی و اجتماعی است. این رمان خواننده را بیشتر به یاد قصههای بلند ایرانی مثل سمک عیار و امیرارسلان و منظومههای داستانی شاعران ایرانی میاندازد که در آنها شاعر یا نویسنده عقاید و افکار خود را در دهان شخصیتهای داستان مخلوق خود میگذارد، و در حقیقت به جای آن که نویسنده شخصیتهای داستان را به گفت وگو وادارد، شخصیتها، به زبان نویسنده صحبت میکنند و توضیح دهنده افکار و وسعت معلومات او هستند…
3- کتاب سمت آبی آتش، نوشته امیرحسین کامیار
بدان اول چیزی که حق بیافرید گوهری بود تابناک. او را عقل نام کرد و این گوهر را سه صفت بخشید: حسن، عشق و حزن، این هر سه از یک چشمه سار پدید آمدهاند و برادران یکدیگرند. . چون آدم خاکی را بیافریدند، خبرش در ملکوت شایع گشت وحسن که برادر مهین بود روی به شهرستان وجود آدم نهاد، برادر میانین عشق وحزن برادر کھین، به دنبالش رفتند… چون نوبت یوسف درآمد، حسن را خبر دادند. حسن حالی روانه شد و چنان با یوسف درآمیخت که میان آن دو هیچ فرقی نبود. عشق و حزن، طاقت وصول حسن نداشتند پس لاجرم حزن رو به شهر کنعان نهاد و عشق راه مصر برگرفت. به کنعان، یعقوب را با حزن انسی بادید آمد، پس صومعه را بیت الاحزان نام کرد وتولیت به او داد. عشق شوریده نیز قصد مصر کرد تا سرانجام در حجرهی زلیخا سر در کرد، تا آن گاه که یوسف به مصر افتاد و زلیخا چون یوسف را بدید خانه به عشق پرداخت، پای دلش به سنگ حیرت درامد، از دایرهی صبر به درافتاد…»
میبینی؟ قصه بسیار قدیمیتر از این حرف هاست. این درهم تنیدگی زیبایی، عشق و اندوه، هرجا که عشق به زیبایی در میان باشد ناگزیر پای اندوه هم دربین است. نمیشود دل به زیبایی داد و رنج نکشید که آن رنج نیز خود از جنس عشق و زیبایی است. قصهای ساده به قدمت بشر: تو زیبایی و من شیدا، تو دوری و من محزون. به وقت دل دادگی میفهمی کنعان نه جایی در جغرافیا که مختصاتی در جان آدمی است. رنج و اندوه هم زاد عشقند و تو در مصر هم که باشی، دلت به کنعان سرگردان است. سرگردانی، زیادت تنهایی است، تنهایی زیادت رنج و من برابر این همه به تسلا محتاج بودم.
مانند نیاکان خود که شبها دور آتش مقدس گرد هم جمع میشدند و به قصههای شمن پیر گوش جان میسپردند تا بدانند کجای تاریخ قبیله ایستادهاند، تماشای تک تک آن فیلمها، آن شمایلهای محبوب زمانهام، یاریام داد بدانم در کجای کنعان خویشم. و مانند همان پیشینیان، که با شنیدن رنج قهرمان قصهی قبیله، در مییافتند به درد تنها نیستند و تسلا مییافتند، مشاهدهی رنج ریک در کازابلانکا، تنهایی تراویس در پاریس تگزاس یا ناامیدی علی در چیزهایی هست که نمیدانی، قانعم کرد در جای جای این جهان، هم دردانی دارم. شراکت در درد گویی از شدتش میکاهد. شاید این کلمات هم روزی شریک رنج دیگری شدند، مرهمی و تسلایی که هی فلانی تو تنها نیستی.
آدمی برابر بیتابی عشق و سنگینی رنج، گاه پناهی جز کلمات ندارد. نوشتن سنگری شد برایم تا مرا طاقت من باشد، که بتوانم باردل به دوش بکشم. روزها و روزها از پی هم نوشتم تا بدانم کیام و کجایم، تا شاید از مه خارج شوم و مختصات کنعائم را بیابم. نوشتن ناگزیر من بود برای بقا، به واسطهی واژهها گویی میکوشیدم خویش را حفظ کرده، از نور امید در خانهی قلیم محافظت کنم تا در رنج غرق نشوم. حالا در همین لحظهی اکنون نمیدانم آیا موفق شدهام یا نه، پاسخ شاید خیلی دورتر و دیرتر مشخص شود: وقتی تو این کلمات را ببینی، بخوانی و بدانی۔
جایی در فیلم «پیش از غروب»، پس از نه سال مرد نویسنده برای محبوبش اعتراف میکند که چرا سراغ نوشتن رفته: «نوشتم تا شاید تو بخوانیش، نوشتم تا تو را بیابم». من به دنبال کلمات نرفتم، آنها مرا انتخاب کردند تا شاید با
وساطت این صفحات، چشمان تو را ببینند و راز حیرانی مرا بفهمند. در سطر به سطر این نوشتهها، واژگان، شریک شوق و برادر بغض من بودهاند، راویان روزگاری که به خورشید لبخند تو روشن نشده بود.
سخن بس، ماجرا کوتاه: نوشتم تا تو بخوانیش، نوشتم تا شاید مرا پیدا کنی… به جز این، باقی همه بیهوده است.
در حال و هوای عشق (love for mood the In)
نامش را تقدیر بگذاریم یا تصادف، فرق چندانی ندارد. مهم این است که دست سرنوشت دو نفر را با درد مشترک و بغض یک سان همسایه میکند تا شاید راز تنهاییشان را کشف کنند. هر کدام چشم میگشایند، درد را میبینند، چشم میبندند، دوباره باز میکنند با این امید که رنج از زندگیشان رخت بربسته باشد اما درد همچنان حضور دارد؛ پس دوری نزدیکترین است و اندوہ ناگزیر همسر هر یک با یار آن دیگری است. همسایگی راز از پرده برون میاندازد و درد مشترک، آن زن و مرد سرگردان را به هم نزدیک میکند. اول میخواهند از طریق هم دریابند عمق ویرانی چقدر است. بعد سعی میکنند به کمک یکدیگر
بفهمند که چگونه و چرا دیگری بر آنها ترجیح داده شد. بازی شروع میشود، مرد در نقش شوهر زن ظاهر میشود و او به نوبهی خود در جایگاه همسر مرد قرار میگیرد.
میفهمیم که چه دوست دارند، چه میپوشند، چه میخورند یا کدامشان برای رابطه پیش قدم میشود. هم چنان همه چیز حول محور غیاب شوهر جفاکار و همسر بیوفا میگردد. زن و مرد در این مه اندوه به تمامی خویش را از یاد برده و گم شدهاند. مرد به نوشتن پناه میبرد، زن به بهانهی خواندن کنار او قرار میگیرد و بازی به تدریج شکل عوض میکند.
جایی مرد بیمار است و دلش شربت کنجد میخواهد، زن آن را میپزد و برایش میفرستد. ناگهان دیگر او فقط شریک رنج نیست، کسی که قرار است زن در آیینهی حضورش، شوهر جفاکار را بازشناسد. حالا او مردی است که میشود به نگاهش دل سپرد. به هم نزدیک میشوند، از هم دور میشوند، رقص عشق شکل میگیرد. اما این رقص سبک بال و رها نیست. نمیخواهند که مانند آنها شوند. از دل رنج هم را پیدا میکنند و در دل رنج یکدیگر را گم میکنند.
در تمام این مدت ما منتظریم. با تمام جان انتظار میکشیم که رستگاری در کار باشد، که دست هم را بگیرند و رها نکنند. که یکی از دیگری بپرسد با من میآیی؟ لعنتی با من میآیی؟ نمیشود، نمیپرسند؛ مرد پر درد میرود، زن با رنج میماند. دوری اما راه خوبی برای دل کندن نیست. زن باز به سراغ مرد میرود، به اتاقش وقتی که او نیست و تمام امید جهان به یأس بدل میشود وقتی که با مرد تماس میگیرد، حرف نمیزند، به شنیدن صدایش اکتفا میکند و سیگاری رنگین شده از رژلبهاش برای او به یادگار میگذارد. زن میرود و آن چه از این حضور برای ما به جا میماند تصویر دست لرزان مرد است که ته سیگار را لمس میکند.
فیلم قصهی دست هاست. دستانی مردد، دستانی تنها، سرد، مأیوس. دستهایی زیر باران رها شده به خویش دستی که بیثمر مینویسد، دستی که بیهوده دریغ میشود. فیلم قصهی انتظار دست هاست، دستانی در فاصله و عشق تا همیشه صدای فاصله هاست.
4- کتاب نمک گیر ، نوشته معصومه بهارلویی
انتشارات سخن
رمان نمکگیر درباره دختر جوانی به نام پرستو است. او کاشان زندگی میکند و به همراه اقوام و دوستانش یک کارگاه کوچک قلیبافی دارند. پرستو تصمیم گرفته است که دیگر قالیهای کارگاه را به واسطهها نفروشد و خودش برای فروش فرشها اقدام کند، پس به تهران میاید. او در یک حجره فرش فروشی با مردی به نام جهانگیری روبهرو میشود و به او یک فرش میفروشد. اما تمام پول را نمیگیرد و فقط به یک رسید اکتفا میکند. اما همه چیز زمانی به هم میریزد که جهانگیری بدون پرداخت پول میمیرد و حالا پرستو باید ثابت کند او بدهکار است. در این میان با پسر جهانگیری، روزبه آشنا میشود.
۔ حاجی خوب نگاه کنید آخه این قالی کرکه، نه پشم که همچین قیمتی روش میذارید! یه نگاه به پشت قالی من بندازید حاجی، بینید…
– لااله الاا…. ، دخترجون، چند بار بگم من حاجی نیستم! دختر نگاه از مرد مسنی گرفت که پشت میز نشسته بود و داد به مرد سن و سال داری که این طرف، در عرض میز نشسته بود و با سماجت برای پیدا کردن لااقل یک حاجی
پرسید:
– شما چی؟ شما رو میتونم حاجی صدا بزنم؟ ! مرد لبخندی روی لبش نشست و گفت: – هر جور راحتی منو صدا بزن، اما عزت اله خان رو حاجی صدا نزن، حساسه بنده خدا!
– اسم حاجی، عزت اله خانه؟ ! چه قدر جالب! من عاشق بازیگری آقای انتظامیام، همینو میتونیم به فال نیک بگیریم… حالا که همه چیز خوب و خوشه، یه نگاه به این قالی بندازید، اصلا انگار داره حرف میزنه با آدم!
عزت اله خان چینی به ابرو انداخت و خواست چیزی بگوید که مثل چند بار قبل، گوشیاش خروس بیمحل شد و دختر جوان حرص آلود و پنهانی از عزت اله خان پوف کشید.
– جانم آقاجون؟ ! … باشه دیگه، یه بار گفتی! حواسم هست! باشه، سفارش تاج گل هم دادم برای مادر هادی از طرف تو، بعدازظهر در مسجد تحویل میدن… باشه آقاجون… باشه خودم و حاج خانومم میریم ختمش…
معلوم بود خود عزت اله خان هم کلافه شده بود از دست سفارشهای پسرش. لابه لای دستوراتی که از آن سمت خط میشنید نگاهی به دوستش انداخت و با دست، دنده چپ خود را نشان داد و دوستش هم سرش را به معنای تصدیق بالا و پایین کرد. دختر جوان که متوجه ایما و اشاره آنها بود، کمی بر و بر هر دو را نگاه کرد و چون به جوابی نرسید، بیتفاوت ابروها را بالا انداخت و منتظر تمام شدن صحبت تلفنی او ماند؛ اما وقتی عزت اله خان ارتباط را قطع کرد، جای ادامه دادن صحبتش با دختر جوان، رو کرد به مرد همسن و سال خود و گفت:
– بدترین موقع مادر این دو تا برادر، هادی و حامد مرد! خود روزبه اون سر دنیا، این دوتام که درگیر مادرشونن، دستمو حسابی گذاشتن توی پوست گردو! آدم باید قبل
مردن به دو دوتا چارتایی بکنه ببینه وقتش هست یا نه.
دختر که بیشتر از این تحمل نداشت، پرید میان حرفش و گفت: – حاجی، بیخیال مادر هادی و هدی! دور از جون شما، هر وقت شما خواستید به ملکوتیان بپیوندید، دو دوتا چارتا کنید، اما قبلش یه نگاهی به تخته فرش من بندازید، شاید بیشتر از دوتا و چارتا ارزید!
نگاهی بین دو مرد حاضر در فروشگاه رد و بدل شد و بعد نگاه عزت اله خان با چشم غره روی دختر جوان نشست و مرد دیگر سعی کرد تعجبش را پنهان کند. عزت اله خان با همان ابروهایترش کرده گفت:
– دخترجون، چند بار بگم، کار و کاسبی این فروشگاه جوری نیست که هر کی یه تخته فرش بذاره زیر بغلش، بیاد این جا و ما ازش بخریم! خرید و فروش فرش دستباف سبک و سیاق خودشو داره. این جوری اگه باشه، کارگاههای فرش بافی که باهاشون کار میکنیم، سر سال ورشکست میشن!
دختر ذوقزده، تخته فرش نه متری را ول کرد همان جا وسط گالری بزرگ و به مرد همراهش اشاره کرد تا او هم دست از زیر فرش بردارد و با چند گام بلند خود را رساند به میز. موهای یاغیاش را که از زیر شال، سرش را پف کرده نشان میداد، هل داد زیر شال و گفت:
– حاجی… ببخشید، حاجی نه! عزت اله خان، خب منم یه کارگاه دارم، با چندتا از بهترین قالیبافای کاشون! با مام کار کنید ضرر نمیکنید.
عزت اله خان خیلی جدی او را برانداز کرد و آقای ناظمی به زور خندهاش را پشت
البها پنهان نمود:
– لعنت بر شیطون! دخترجون، من میگم نره، تو میگی بدوش! من فرش نمیخوام.
اصلا کار ما فرش دستی نیست!
دختر جوان، لبخندی به پهنای صورتش زد و با ابرو به قالیهای آویزان اشاره کرد و گفت:
– درسته ماجون و عموم میگن هیچی از قالی نمیدونم، اما اون قدر میدونم که این قالیها دستیه، نه ماشینی… حالا یه نیگاه…
صدای زنگ موبایل عزت اله خان برای بار چندم پرید توی حرفش. کلافه از زنگ خوردنهای پی در پی، به گوشی اشاره کرد و گفت:
– جواب بدید، حتما بازم آقازاده تونه! | و پوفی پر حرص بیرون داد و زیرلبی گفت “شیر میخواد ول نمیکنه”! توی نیم ساعت اخیر تا حرفش گل میکرد، زنگ موبایل عزت اله خان میپرید وسط! همزمان که گوشش به صحبتهای عزت الله خان و آقازادهاش بود، نگاهش رفت سمت محمدجواد.
5- کتاب چشمهایش ، نوشته بزرگ علوی
انتشارات نگاه
کتاب چشمهایش یکی از مهمترین آثار بزرگ علوی از نویسندگان برجسته ادبیات فارسی است. چشمهایش به زندگی یک مبارز سیاسی به نام استاد ماکان و نقاشی مرموز او از چشمهای یک زن، میپردازد. طرح کلی داستان با کنار هم قرار دادن قطعات پراکنده یک ماجرا نوشته شده است.
کتاب چشمهایش از آثار معدود زبان فارسی است که در مرکز آن یک زن با تمام عواطف و ارتعاشات روانی و ذهنی قرار گرفته است. استاد ماکان- نقاش بزرگ -که یک مبارز سیاسی علیه دیکتاتوری رضا شاه است، در تبعید میمیرد. یکی از آثار باقیمانده از او پردهای است بهنام چشمهایش؛ چشمهای زنی که گویا رازی را در خود پنهان کرده است.
راوی داستان که ناظم مدرسه و نمایشگاه آثار استاد ماکان است، سخت کنجکاو است راز این چشمها را دریابد. بنابراین سعی میکند زن در تصویر را بیابد و از ارتباط او با استاد ماکان بپرسد. پس از سالها، ناظم زن مورد نظر را مییابد و در خانه او با هم گفتوگو میکنند. زن به او میگوید که او دختری از خاندانی ثروتمند بوده و به خاطر زیباییاش توجه مردان بسیاری را جلب خود می کرده اما آنها برای او سرگرمیای بیش نبودند و تنها استاد ماکان بود که توجهی به زیبایی و جاذبهاش نداشته است. زن برای جلب توجه استاد با تشکیلات مخفی سیاسی زیر نظر استاد همکاری میکند اما استاد نه فداکاری او را جدی میگیرد و نه احساسات و عشق او را درمییابد. در آخر استاد از سوی پلیس دستگیر میشود و زن به درخواست ازدواج رییس شهربانی که از خواستاران قدیمی او بوده است، به شرط نجات استاد از مرگ، پاسخ مثبت میدهد. استاد به تبعید میرود و هرگز از فداکاری زن آگاه نمیشود. در تبعید پردهٔ چشمهایش را میکشد، چشمهایی که زنی مرموز اما هوسباز و خطرناک را نمایان میکند.زن میداند که استاد هرگز او را نشناخته و این چشمها از آن او نیست. هنوز بر سر اینکه داستان از زندگی کمالالملک الهام گرفته شده است یا زندگی تقی ارانی، اختلاف نظر وجود دارد.
گویند: مگو سعدی، چندین سخن از عشق میگویم و بعد از من گویند به دورانها
شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچ کس نفسش درنمی آمد؛ همه از هم میترسیدند، خانوادهها از کسانشان میترسیدند، بچهها از معلمینشان، معلمین از فراشها، و فراشها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان میترسیدند، از سایهشان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام مأمورین آگاهی را دنبال خودشان میدانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به دوروبر خودشان مینگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشتهای برنخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگ آسانی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد میکردند. روزنامهها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنهی خبر بودند و پنهانی دروغهای شاخدار پخش میکردند. کی جرأت داشت علنا بگوید که فلان چیز بد است، مگر ممکن میشد که در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد.
اندوه و بیحالی و بدگمانی و یأس مردم در بازار و خیابان هم به چشم میزد، مردم واهمه داشتند از اینکه در خیابانها دوروبرشان را نگاه کنند، مبادا مورد سوء ظن قرار گیرند.
خیابانهای شهر تهران را آفتاب سوزانی غیرقابل تحمل کرده بود. معلوم نیست کی به شهرداری گفته بود که خیابانهای فرنگ درخت ندارد، تیشه و اره به دست گرفته و درختهای کهن را میانداختند. کوچههای تنگ را خراب میکردند. بنیان محلهها را بر میانداختند، مردم را بیخانمان میکردند و سالها طول میکشید تا در این بر برهوت خانهای ساخته بشود. آنچه هم ساخته میشد، توسری خورده و بیقواره بود. در سرتاسر کشور زندان میساختند و باز هم کفاف زندانیان را نمیداد. از شرق و غرب، از شمال و جنوب پیرمرد و پسر بچهی ده ساله، آخوند و رعیت، بقال و حمامی و آب حوض کش را به جرم اینکه خواب نما شده بودند و در خواب سقوط رژیم دیکتاتوری را آرزو کرده بودند، به زندانها انداختند. هم شاگرد مدرسه میگرفتند، هم وزیر و وکیل. یکی را به اتهام اینکه در سلمانی از کاریکاتور روزنامهای در فرانسه دربارهی شاه گفتگو کرده بود میگرفتند، یکی را به اتهام اینکه در ضمن مسافرت فرنگستان با نمایندگان یک دولت خارجی سرو سری داشته، و دیگری را به اتهام اینکه سهام نفت جنوب را پنهانی از دولت به سرمایهداران انگلیسی فروخته است.
در چنین اوضاعی، در سال ۱۳۱۷، استاد ماکان درگذشت استاد بزرگترین نقاش ایران در صد سال اخیر بود. پس از چند قرن باز آثار یک مرد نقاش ایرانی در اروپا مشتری پیدا کرده بود و مجلات هنری اروپا و امریکا پردههای او را به چاپ میرساندند.
از کسانی که روزی ورود او را در مدرسه و در مجالس با هلهله استقبال میکردند، عدهی کمی جرأت داشتند که با او ابراز دلبستگی کنند. در پنهان اشخاصی وجود داشتند که میدانستند استاد ماکان یکی از کسان کمی بود که جرأت و دلیری به خرج داد و با دستگاه دیکتاتوری دست و پنجه نرم کرد. دربارهی او داستانها نقل میکردند. میگفتند: «از هیچ محرومیتی نهراسید، به هیچ چیز دلبستگی نداشت. جز به نقاشی به هیچ چیز پابند نبود. فشار دستگاه پلیس دیکتاتوری کمر او را خم نکرد. تهدید در وجود او کارگر نبود. مواجب او را قطع کردند، بیاعتنائی به خرج داد. از تهران تبعیدش کردند، سر حرف خود ایستاد و در غربت، دور از کسان و دوستان درگذشت. »
عوام میگفتند که عشق زنی او را از پا درآورد. فهمیدهها معتقد بودند که عشق به زندگی او را تا پای مرگ کشاند. روزی که خبر مرگ او در تهران منتشر شد، دوستان و نزدیکانش بیخ گوشی با هم صحبت میکردند. میگفتند: «یکی دیگر هم به سکتهی قلبی درگذشت. »چون روزنامهها معمولا قربانیهای حکومت را که در زندان و تبعید جان میدادند، مبتلایان به چنین بیماری قلمداد میکردند.
شاید به تحریک یکی از دوستانش که در دستگاه دولتی نفوذ داشت، شاید هم به ابتکار خود حکومت که از نفوذ معنوی استاد در میان مردم فهمیده باخبر بود، به قصد سرپوشی جنایتی که رخ داده بود از او تجلیل کردند، و گفتند حالا که یکی از دشمنان سرسخت استبداد نابود شده، خوبست از مرگش حداکثر استفاده بشود. مبادا پس از سر و صدائی که یک رئیس شهربانی فراری در دنیا راه انداخته بود، جهانیان یقین حاصل کنند که استاد را در ایران کشته
اند. در هر حال در مسجد سپهسالار ختم دولتی گذاشتند. جنازهاش را با تشریفات شایستهای به تهران آوردند و در حضرت عبدالعظیم به خاک سپردند. در دبیرستان امیرکبیر سخنرانی دایر کردند و در تالار دانشسرای مقدماتی آثار او را به نمایش گذاشتند و به این وسیله دولت خواست هنرپروری خود را نشان داده باشد.
اما مردم فریب نمیخوردند. آنها ساختمان باشکوه دانشگاه را هم چون به دستور دیکتاتور انجام گرفته بود، به زیان استقلال کشور و به سود انگلیسها میدانستند، چه برسد به اینکه مرگ استاد نقاش را، آن هم در غربت، و مراسم سوگواری او را با چنین تشریفات و تجلیلات ساختگی عادی و طبیعی تلقی کنند.
آنهائی که در تهران خفقان گرفتهی آن روز سردمدار و کیابیا بودند، وکیلان و وزیران و سرتیپ و سرلشگرها و هوچیها، روز افتتاح نمایشگاه آمدند و دیدند و به به گفتند و رفتند. نمایشگاه قرار بود یک ماه دایر باشد. روزهای اول فقط شاگردان و دوستان و هواخواهانش به تماشا میرفتند و مدتی جلو پردههای او، بخصوص در برابر آخرین پردهی نقاشی او که از کلات به تهران آورده بودند، میایستادند و به عظمت هنر و قدرت تجسم و نیروی بیان عواطف انسانی به وسیلهی رنگ و خط، سر احترام فرو میآوردند.
بعدازظهرها وزارت فرهنگ برای حفظ آبرو و حیثیت زمامداران شاگردان مدرسه را دسته دسته بدان جا میفرستاد اما از هفتهی دوم تماشای آثار استاد نقاش جنبهی عمومی و ملی به خود گرفت. گروه گروه مردم میرفتند که خودشان را تماشا کنند. در پردههای خوشرنگ و باصلابت او تصویر خودشان را مییافتند و بخصوص در برابر پرده
ی نقاشی که زیر آن به خط خود استاد«چشم هایش» نوشته شده بود، میایستادند و خیره به آن مینگریستند. با هم جر و بحث میکردند و میکوشیدند راز چشم هائی را که همه چیز میگفت و در عین حال آرام به همه نگاه میکرد، دریابند. مردم از خود میپرسیدند که این چشمها چه سری را پنهان میکنند، چه چیز را جلوهگر میسازند و هرکس هرچه فهمیده بود، میگفت. اما نظرها متفاوت بود و به همین جهت جرو بحث در میگرفت.
در اواخر هفتهی دوم ازدحام به حدی شورانگیز شد که دولت و دستگاه شهربانی تماشای تابلوهای نقاشی را «نمایش دسته جمعی مردم ناراضی به زیان حکومت» تلقی کردند و در نخستین روزهای هفتهی سوم نمایشگاه را تعطیل کردند.
پردهی «چشم هایش»صورت سادهی زنی بیش نبود. صورت کشیدهی زنی که زلفهایش مانند قیر مذاب روی شانهها جاری بود. همه چیز این صورت محو مینمود. بینی و دهن و گونه و پیشانی با رنگ تیرهای نمایان شده بود. گوئی نقاش میخواسته است بگوید که صاحب صورت دیگر در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشمها در خاطرهی او اثری ماندنی گذاشتهاند. چشمها با گیرندگی عجیبی به آدم نگاه میکردند. خیرگی در آنها مشهود نبود، اما پردههای حائل بین صاحب خود و تماشاکننده را میدریدند و مانند پیکان قلب انسان را میخراشیدند. آیا از این چشمها میبایستی در لحظهی بعد اشک بریزد؟ یا اینکه خندهی تلخی بجهد؟ اما دور لبها خندهای محسوس نبود. آیا چشم هاتنگ و کشیده بودند که بخندند و تماشاکننده را به زندگی تشویق کنند و یا دلخستهای را بچزانند؟ آیا این چشمها از آن یک زن پرهیزکار از دنیا گذشته بود، با زن کامبخش و کامجوئی که دنبال طعمه میگشت، یا اینکه در آنها همه چیز نهفته بود؟ آیا میخواستند طعمهای را به دام اندازند؟ یا له له طلب و تمنی میزدند؟ آیا صادق و صمیمی بودند یا موذی و گستاخ؟ عفیف یا وقیح؟ آیا بیاعتنائی جلوهگر شده بود؟ یا التماس و التجاء؟ اگر التماس میکردند چه میخواستند؟ این نگاه، این چشمهای نیم خمار و نیم مست چه داستانها که نقل نمیکردند؟
6- رمان بامداد خمار ، نوشته فتانه حاج سید جوادی
انتشارات البرز
بامداد خمار نوشتهی فتانه حاج سیدجوادی (پروین) اولین بار سال 1374 منتشر شد و در طول 10 سال بیش از 300 هزار نسخه از آن فروش رفت و نام آن به عنوان یکی از رمانهای عامهپسند موفق در فهرست رمانهای عامهپسند ایرانی ثبت شد.
بامداد خمار داستان زندگی دختری به نام محبوبه است که در سالهای پایانی عمر آن را برای برادرزادهاش سودابه تعریف میکند. سودابه که همه معتقدند شباهت زیادی به عمهاش دارد به عقیدهی پدر و مادرش در آستانهی ازدواجی احساسی و عجولانه قرار گرفته است. آنها از سودابه خواستهاند داستان عمهاش را بشنود و سپس تصمیم بگیرد. محبوبه داستان عاشقی خودش را که در اولین سالهای حکومت رضاشاه در ایران اتفاق افتاده است، تعریف میکند؛ داستان عشق دختری از خانوادهای فرهیخته به شاگرد نجاری به نام رحیم. محبوبه از پافشاری خودش برای این ازدواج میگوید و آنچه بر سر این ازدواج آمده است را روایت میکند. پروین در کتاب بامداد خمار یک روایت ساده و آشنا را بازگو و با شرح جزئیات احساسات، رفتارها و برخوردهای شخصیتهای رمان خواننده را با قصهاش همراه میکند.
بامداد خمار در خارج از ایران هم خوانندگانی دارد. «سوزان باغستانی» این رمان را به زبان آلمانی ترجمه کرده است. ترجمه آلمانی او از بامداد خمار با اقبال مخاطبان آلمانی زبان مواجه شد و چندین بار با تیراژ میانگین 10 هزار نسخه تجدید چاپ شد. «آنا والزن» مترجم ایتالیایی سال 96 بامداد خمار را به ایتالیایی ترجمه کرد، او عنوان «انتخاب سودابه» را برای ترجمهاش برگزید. ترجمههایی به کردی و یونانی هم از این کتاب وجود دارد.
به گفتهی فتانه حاجسیدجوادی در طول این سالها پیشنهادهای زیادی برای ساخته شدن فیلم بامداد خمار به او شده است.
مگر از روی نعش من رد بشوی. » این طور حرف نزنید مامان، خیلی سبک است. از شما بعید است. شما که میدانید من تصمیم خودم را گرفتهام و زن او میشوم. »
«پدرت ناراضی است سودابه. خیلی از دستت ناراحت است. » «آخر چرا؟ من که نمیفهمم. خیلی عجیب استها! یک دختر تحصیلکرده به سن و سال من هنوز نمیتواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد؟ نباید خودش مرد زندگی خودش را انتخاب کند؟ »
«چرا، میتواند. یک دختر تحصیلکرده امروزی میتواند خودش انتخاب کند. باید خودش انتخاب کند. ولی نباید با پسری ازدواج کند که خیلی راحت دانشکده را ول میکند و میرود دنبال کار پدرش. نباید زن پسر مردی شود که با این ثروت و امکاناتی که دارد، که میتواند پسرش را به بهترین دانشگاهها بفرستد، به او میگوید بیا با خودم کار کن، پول توی گچ و سیمان است. نباید زن مردی بشود که پدرش اسم خودش را هم بلد نیست امضاء کند. سودابه در زندگی فقط چشم و ابرو که شرط نیست. پدر تو شبها تا یکی دو ساعت مطالعه نکند خوابش نمیبرد. تو چه طور میتوانی با این خانواده زندگی کنی؟ با پسری که تنها هنر مادرش این است که غیبت این و آن را بکند. بزرگترین لذت و سرگرمیش در زندگی سرک کشیدن و فضولی کردن در امور خصوصی دیگران است. تو نمیتوانی با اینها کنار بیایی. تو مثل این پسر بار نیامدهای. تو…. »
سودابه از جای خود بلند شد. «مامان، من به پدر و مادرش چه کار دارم؟ »
اشتباه میکنی. باید کار داشته باشی. این پسر را آن مادر بزرگ کرده، سر سفره آن پدر نان خورده. فرهنگشان با فرهنگ ما زمین تا آسمان فرق دارد. »
سودابه دستها را به پشت یک صندلی تکیه داد و به جلو خم شد. «پس فقط ما خوب هستیم؟ ما اصالت داریم؟ فرهنگ داریم، استخوان داریم، ولی آنها ندارند؟ ما تافته جدا بافته هستیم؟ »
«نه، اشتباه نکن. آنها هم در نوع خودشان بسیار خوب هستند. نه آنها بد هستند و نه ما خوب هستیم. ولی موضوع این است که ما با هم تفاوت داریم. اعتقادات ما، روش زندگی ما، تربیت ما دو خانواده و سلیقهها و اصول ما با هم متفاوت است. من نمیگویم کدام خوبست کدام بد است. فقط میگویم ما دو خانواده مثل دو خط موازی هستیم که اگر بخواهیم به هم برسیم میشکنیم. »
پس من نباید عاشق بشوم. نباید انتخاب کنم. بله، من حق انتخاب ندارم. باید بنشینم تا پسر فلان الدوله و نوه بهمان السلطنه به خواستگاریم بیاید؟ باید…. »
نه سودابه. سفسطه نکن. ما نمیگوییم انتخاب نکن. فقط میگوییم چشمهایت را بازکن، گول سرو ظاهر و کت و شلوار را نخور. انتخاب کن ولی با چشم باز. کورکورانه تصمیم نگیر. فقط زمان حال را در نظر نگیر. از خر شیطان پیاده شو. خودت را به خاک سیاه ننشان و کمی فکر کن. با خودت لجبازی نکن. ما از خدا میخواهیم تو ازدواج کنی، چه بهتر که با مردی ازدواج کنی که خودت او را انتخاب کردهای و دوستش داری. ولی نمیخواهیم بدبختیات را ببینیم به همین دلیل هرگز با این ازدواج موافقت نخواهیم کرد. »
سودابه روی از پنجره برگردانید.
گوش کن مامان، این حرفها را بریز دور. استخوانها را بریز دور من گفتم که یک دختر تحصیلکرده امروزی هستم. شما هم که الحمدالله تمام دنیا را گشتهاید. باید بدانید دیگر نمیشود دخترها را به زور تهدید و مشت و لگد شوهر داد. من از آن دخترهای صد سال پیش اندرونی نیستم که سر عقد نیشگانشان میگرفتند تا بله بگویند. آن دوران گذشت. خوب است که بابا ادعای روشنفکری هم دارد. »
مادر با لحنی دردمند گفت: «نخیر سودابه خانم، آن دوران هرگز نمیگذرد. تا وقتی که دخترها و پسرها عاشق آدمهای نامناسب و نامتجانس میشوند، این مسئله همیشه بین پدر و مادرها و پسر و دخترها بوده، هست و خواهد بود. تا وقتی که پدرها و مادرها چاه را بر سر راه فرزندانشان میبینند ولی نمیتوانند چشم آنها را باز کنند و مثل گندم برشته بالا و پایین میپرند…. که سودابه حرف مادرش را قطع کرد.
و میخواهند به زور آنها را به آدمهای کج و کوله استخواندار شوهر بدهند یا دخترترشیده فلان الدوله را به ریششان ببندند؟ آهان؟ ولی نه مامان، من یکی زیر بار حرف زور نمیروم. آخر چرا نمیفهمید، این زندگی من است. میخواهم به میل خودم آن را بسازم. عهد شاه وزوزک که نیست؟ »
برقی در ذهن دختر جوان درخشید و با چشمانی خندان و قیافه پیروزمندانه افزود: «تازه در عهد شاه وزوزک هم خیلی از دخترها از خود اراده نشان میدادند. زیر بار حرف زور نمیرفتند. خودشان زندگی خودشان را میساختند. عمه جان را ببینید! مگر جلوی چشمتان نیست؟ مگر او زن مردی نشد که میخواست؟ هان؟ نشد؟ ….
چشمان مادر یک لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خیرهای به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت میشی و موهای پرپشت مواج، بینی یونانی و لبهای خوش ترکیب و پوست زیتونی، سرسختانه و مبارزه جویانه در چشم مادر خیره شده بود. زیبایی او دل مادر را بیشتر به درد میآورد. دخترش، دختر تحصیلکرده روشنفکر و هنرمندش، با پشتوانه معتبرفامیلی و به قول خود سودابه و قدیمیترها، اصیل و استخواندار، عاشق تنها پسر یک
خانواده تازه به دوران رسیده جاهل شده بود که دری به تخته خورده و ثروتی گرد آورده بودند. پدر و مادر بیچاره سودابه حتی جرئت نداشتند تا درباره سابقه این خانواده تحقیق کنند. خوب میدانستند سابقه درخشان و آبرومندی در کار نیست و بهتر است قضیه را مسکوت بگذارند. مادر آرزو داشت این پسر از خانوادهای بود که دستی تنگ و فکری باز داشتند. خانوادهای کوچک و شریف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق میکرد. ولی متأسفانه چنین نبود. افسوس که این حرفها به سرجوان و نام این دختر زیبارو فرو نمیرفت. به سر این عصاره شیرین زندگی. به سر این نازپرورده سختی نکشیده. گوهری که میخواست به دامان خس بغلتد. واقعا که این دخترچه قدر به عمهاش شبیه بود. نه تنها سر و شکل و سراپای وجودش، بلکه تمام خصوصیات اخلاقیش. انگار که عمه دوباره جوان شده است.
7- کتاب دالان بهشت ، نوشته نازی صفوی
گروه انتشاراتی ققنوس
نازی صفوی در کتاب دالان بهشت (Dalan behesht) داستان زندگی دختری از خانوادهای بازاری به اسم مهناز را روایت میکند. مهناز در خانوادهای مذهبی بزرگ شده است و زندگی راحتی دارد. پسر همسایهشان محمد عاشقانه او را دوست دارد. محمد از مهناز زمانیکه تنها 17 سال دارد خواستگاری میکند و این دو زندگی مشترک خود را آغاز میکنند. اما سن کم مهناز باعث بروز رفتارهای ناشیانه از او میشود. رفتارهای خام اخلاقی، عاطفی و فرهنگی مهناز باعث بههم خوردن رابطهی آنها میشود. محمد پس از طلاق به خارج از کشور مهاجرت میکند. در تمام سالهایی که او در خارج از کشور هست مهناز به اشتباهات خود در زندگی مشترکش فکر میکند و سعی دارد شخصیت خود را رشد دهد. محمد بعد از 8 سال به ایران باز میگردد. این دو همدیگر را ملاقات میکنند و متوجه میشوند همچنان عاشقانه یکدیگر را دوست دارند.
از درمانگاه که بیرون آمدم با خود گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم میخورد، مثل آدمهای گرسنه از درون میلرزیدم، دلم مالش میرفت و چشمهایم سیاهی، اصلا فکر نمیکردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سرهم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بیحوصلگی گفتم
– در عمارت را هم این قدر طول نمیدهند تا باز کنن، واسه باز کردن در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟ !
ثریا که با تعجب و سراسیمگی نگاه میکرد، گفت: – این وقت روز این جا چه کار میکنی؟ ! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم – اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت…. از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه میشدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر
تقلا میکردم دکمههای لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که میخواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه میرفت و با عجله میگفت:
– ببین مهنازجون چند دقیقه صبر…. ولی دیگر دیر شده بود؛ وارد هال شدم و مثل برق گرفتهها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه میکنم، نمیتوانستم باور کنم که درست میبینم. محمد روی میل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناریاش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرفها؟ ! » و با قدمهای بلند به سمت من آمد.
انگار همه صداها و صورتها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی میدیدم. هر کاری میکردم نمیتوانستم خودم را جمع و جور کنم.
دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بیآن که مژه بزنم، خیره در چشمهای محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام»
باورم نمیشد. محمد بود، این جا، روبروی من با همان چهره مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشمهایی که حالا قدر مهربانی و گیراییاش را میدانستم و چهرهای که سالها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف میکردم که با خود میگفتم، آخرین لحظههای عمرم است. لابه لای حرفهای امیر که از من میخواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را شنیدم:
– فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم. انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است که «فرزانه جان» صدایش میکند، همان طور که روزی مرا صدا میزد؛ همان طور که مدتها بود ذره ذره جانم با یادآوریاش درد میکشید، از احساس ضعف، حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و… چشمانم سیاهی رفت، فقط دستم را به طرف امیر دراز کردم و دیگر چیزی نفهمیدم
وقتی چشمهایم را باز کردم، ثریا را دیدم که با مهربانی و ملایمت صدایم میزد با تمام قدرتم میکوشیدم خودم را جمع و جور کنم که دوباره با صدای فرزانه که میگفت: «مهناز خانم حالتون بهتره؟ ! »احساس تلخ و کشنده حسادت به دلم چنگ زد. من حق نداشتم حسادت کنم. اصلا هیچ حقی نسبت به محمد نداشتم، ولی چرا این دل لعنتی این جور میکرد؟ انگار تازه بعد از سالها پردههایی از روی چهره واقعیام کنار میرفت و خودم را بهتر میشناختم. این من بودم که این طور از حس وجود رقیب درهم شکسته بودم؟ ! نه، نه، هنوز هم احمقم، چرا رقیب؟ ! من دیگر چه
حقی نسبت به محمد دارم، چه نسبتی با او دارم که این زن رقیب من باشد؟ ! ای خدا، من ناسپاسی کرده و با حماقت زندگیام را تباه کرده بودم، ولی به جبرانش هشت سال سوخته بودم. دیگر کافی است. خدایا مرا ببخش.
اشک ناخواسته توی چشمهایم حلقه زد. ثریا با مهربانی گفت: «مهنازجان، گوش کن. اگه این شربت رو بخوری و به کمی استراحت کنی بهتر میشی، عرق نعنا ونباته. » بعد با محبتی خواهرانه برای نشستن کمکم کرد. دستم را دراز کردم که دستمال کاغذی را از ثریا که بالاسرم ایستاده بود بگیرم که باز چشمانم به چشمان محمد افتاد. ای خدا چه رنجی از نگاه این چشمها به جانم میریخت. این بار محمد پشت پرده اشک گم شد و فقط صدایش را شنیدم، صدایی که نفهمیدم خشمگین بود یا غصه دار؟ ! گفت: «امیر، من رفتم دنبال مرتضی»
شربت را خوردم و به توصیه ثریا که میگفت: «اگر یک ساعت بخوابی حالت خوب خوب میشه. » چشمانم را بستم و با بسته شدن در اتاق، در تنهایی و سکوت ماندم. چشمهایم میسوخت و اشک بیاختیار بر گونههایم جاری بود.
بعد از سالها میدیدم اشک نه قطره قطره، که سیلوار صورتم را خیس میکند. غلت زدم و سرم را توی بالش فرو کردم تا صدای ترکیدن بغضی که داشت خفهام میکرد، صدای هق هق درماندگیام بیرون نرود. مدام این فکر، مثل ماری که قلبم را نیش بزند، توی مغزم دوران میکرد: «محمد زن گرفته، محمد ازدواج کرده! …» قلبم میسوخت و آتش میگرفت و سیل اشکهای بیاختیارم حتی ذرهای از تلخی این آتش نمیکاست.
8- کتاب عشق و چیزهای دیگر ، نوشته مصطفی مستور
کتاب «عشق و چیزهای دیگر» روایتی بهصراحت عنوانش است. مستور در این کتاب راوی داستانی پیرامون عشق است. روایت زندگی جوانی اهوازی که متولد سالهای پس از جنگ است و در کودکی موج انفجار بر او تاثیر گذاشته و اکنون دردی را در سر و گوش از آن به یادگار دارد. مستور از زندگی و تحصیل او در تهران و داستان جذاب و پرکشش آشناییاش با دختری و عاشق شدنش میگوید. دختر و پسر داستان مستور دیدگاههایی متفاوت به عشق دارند و همین موضوع ماجرا را پیش میبرد. نویسنده در این رمان عاشقانه ایرانی در پی بیان حقیقت انسان و چگونگی تعامل او با زندگی است.
حالا که به گذشته نگاه میکنم، باید بگویم وضعیت من و کریم جوجو در پاییز ۱۳۸۷ کم و بیش شبیه دو مهرهی سربازی بود که بر صفحهی شطرنجی گیر افتاده باشند اما نتوانند خودشان را نجات بدهند. منظورم این است انگار دو سربازی بودیم که بر صفحهی ناپیدای شطرنجی در تیررس فیلی، اسبی، وزیری چیزی قرار گرفته بودیم اما نمیتوانستیم فرار کنیم. مراد سرمه تقریبا بیرون از بازی بود. یعنی در دورترین جایی که میتوانست بیرون از بازی بایستد اما هنوز بتواند بازی را تماشا کند.
من پنج سال بعد از شروع جنگ در اهواز متولد شدم و پانزده سال بعد از پایان جنگ رفتم دانشگاه، نوزده سال و شش ماه بعد از تمام شدن جنگ از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و دقیقا نوزده سال و ده ماه و دوازده روز بعد از پذیرش قطعنامهی ۵۹۸ پرستو را دیدم و عاشقش شدم، درست بیست سال بعد از این که ناویواس اس وینسنس نیروی دریایی ایالات متحده با شلیک موشک زمین به هوا هواپیمای مسافربری ایران ایر را از صفحهی رادار محو کرد، برای اولین بار به پرستو گفتم دوستش دارم. کمی بعد، یعنی دقیقا دو ماه قبل از بیست و هشتمین سالگرد آغاز جنگ، ساعت مچی سوییسی اوماکس زیبایی را که صفحهاش به شکل نامحسوسی شبیه قلب بود به او هدیه دادم و درست بیست سال و سه ماه و دو روز بعد از اعلام رسمی آتش بس از طرف سازمان ملل متحد، تصمیم گرفتم اسکندر خطی را که دوازده سال از من بزرگتر بود، بکشم. این که مدام همه چیز را به جنگ میچسبانم به این دلیل است که دو ماه بعد از تولدم، در اثر موج انفجار گلولهی توپ ۱۷۵ میلی متری که پشت دیوار خانهی ما وسط آسفالت زمین خورد، گوش چپم آسیب دید و تا امروز همهی ذرات زندگیام را سیاه کرده است. من واقعا حالا حوصله ندارم دربارهی جزییات این ذرات سیاه حرف بزنم و ترجیح میدهم همهی حافظه و قوای ذهنی ای را که برایم باقی مانده
است صرف گفتن چیزهایی کنم که پاییز سال ۱۳۸۷ برای من، کریم جوجو و مراد سرمه اتفاق افتاد. این چیزها میتواند تا حد زیادی آن صفحهی نامریی شطرنج را آشکار کند.
من بهمن ماه ۱۳۸۶ در رشتهی فیزیک از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شدم اما تصمیم نداشتم برگردم اهواز. تک فرزند بودم و از سربازی معاف شده بودم و میخواستم تهران بمانم و برای خودم کاری پیدا کنم. در واقع از ترم پنجم کار نیمبندی داشتم؛ تدریس فیزیک به چند دانشآموز خرپول بالای شهر و توی یک آموزشگاه کوچک پایین شهر که برای دانشجوی آس و پاسی مثل من، به قول سرمه، «کمال مطلوب» بود. اما این کاری نبود که بشود آن را برای آینده نگه دارم. کار مطمئنتری میخواستم. کاری که بتوانم برای ماندن در تهران به آن تکیه کنم. سوار شدن همیشگی در قطار جذاب تهران کم و بیش آرزوی معقول و باستانی هر شهرستانی ای بود که پایش به این شهر میرسید. با این حال، هر کس برای سوار شدن به قطار دلیل خودش را داشت. من اگر بخواهم منصفانه قضاوت کنم باید بگویم آن روزها برای ماندن در تهران سه دلیل از بقیهی دلایل اهمیت بیشتری داشتند: پول خوب، غذای عالی و دخترهای خوشگل. انگار همهی پولها و رستورانها و دخترهای معرکه جمع شده بودند توی خیابانهای تهران. دلایل من برای ماندن، به ترتیب اولویت، دخترهای خوشگل بود و غذای عالی و پول خوب
صبح همان روزی که اتاق ۴۱۲ خوابگاه امیرآباد را تحویل دادم، آگهی اجارهی تخت خوابی را توی بوفهی خوابگاه دیدم. در واقع تخت خواب توی زیرزمین خانهای بود. خانه درست روبه روی خوابگاه توی کوچهی خجسته بود. در آگهی نوشته شده بود از سه تخت خواب فقط یک تخت خالی مانده است. قیمتش را که دیدم کاغذ را از دیوار کندم، تلفن زدم و با کوله و ساک وسایلم رفتم سمت خجسته. سه شنبه هفتم خردادماه ۱۳۸۷ خانه، ساختمان جنوبی ویلایی قدیمی ای بود با بدترین نقشهی معماری ممکن. زیرزمین رو به خیابان بود و سقفش کمی از کف پیاده رو بالاتر بود. با این حال پنجرهای رو به خیابان نداشت و تمام نورش را از چند پنجرهی افقی دراز رو به حیاط میگرفت. موسی نقره، صاحب خانه، در اتاقی ته حیاط زندگی میکرد. دو اتاقک کوچک هم به اسم حمام و آشپزخانه دو طرف اتاقش ساخته بود که درهای هر سه به حیاط باز میشد. وسط حیاط درخت چنار پیری بود که تقریبا تمام حیاط را سایه میکرد. توالت موسی کمی دورتر بود، درست کنج حیاط که بیدلیل سه پله از کف خانه بلندتر بود. میگویم «بیدلیل» چون نقره چاق بود و بالا رفتن از پلهها برای او که زیاد هم دست شویی میرفت، روی هم رفته آسان نبود. روی زیرزمین انبار بزرگی بود با پنجرههایی رو به حیاط که به جز چند میز و صندلی و لاستیک ماشین، تقریبا خالی بود. ورودی خانه دالانی نسبتا طولانی بود که بلافاصله با شش پلهی سنگی بلند به زیرزمین راه داشت. ادامهی دالان به حیاط میرسید، جایی که نقره در آن زندگی میکرد.
موسی نقره کپی شناسنامهام را گرفت و بعد با احتیاط از پلههای دالان پایین رفت و ایستاد وسط زیرزمین. آن پایین سه تخت فلزی شبیه هم دورتادور چیده شده بود. یکی ته زیرزمین کنار دیوار عرضی بود و دو تخت دیگر رو به روی هم در امتداد دو دیوار طولی. تختی که ته زیرزمین بود مرتب بود با ملافهای سفید و چراغ مطالعهی کوچکی که بالای آن به دیوار نصب شده بود. نقره کلاه سورمهای لبه دار اسپرتی سرش گذاشته بود که رویش نوشته شده بود: UFO با چکمههای لاستیکی بلند سیاه و شلوار بنددارش شبیه گاوچرانهای فیلمهای وسترن شده بود. انگشتهای شست دو دستش را حلقه کرده بود تویبندهای کشی شلوار وبندها را تکان میداد. گفت: «تا هر وقت دوست داشته باشی میتونی این جا بمونی، پسرجان. به شرط این که سه چیز رو با خودت نیاری این جا. تمام. »کلاه را از سرش برداشت و شروع کرد به باد زدن خودش. «منظورم اینه اگه یکی از این سه چیز رو اینجا ببینم مبایعه نامه دفعتا فی المجلس فسخ میشه. »
9- رمان سال بلوا ، نوشته عباس معروفی
گروه انتشاراتی ققنوس
داستان رمان سال بلوا در زمان جنگ جهانی دوم و حکومت رضاشاه پهلوی اتفاق میافتد و نویسنده شرایط سیاسی و اجتماعی کشور در این زمان را در قالب این داستان به خوبی ترسیم کرده است. به کارگیری پرشهای زمانی در داستان نشان میدهد که معروفی به تاثیر از استاد خود «هوشنگ گلشیری» در این کار نبوغ مثالزدنی دارد. عباس معروفی در این کتاب از موضوعهای مختلفی حرف میزند و مسائلی از جمله قدرتطلبی، زنستیزی و عشق ممنوعه را به شیوهای تاثیرگذار برای خواننده ترسیم میکند. معروفی در سال بلوا داستان را مانند تکههای پازل به خواننده میدهد تا مخاطب را با پایانی غیرمنتظره مواجه کند.
نوشا دختر سرهنگ نیلوفری است. مردی که برای ساختن آیندهی دخترش به شهرستان «سنگسر« که امروزه نام آن «مهدیشهر میگویند و در استان سمنان قرار دارد، آمده است. اما نوشا که هفده سال دارد در کوچه عاشق مردی کوزهگر به نام حسینا میشود. شخصیت دیگر داستان، دکتر معصوم مردی میانسال و بسیار خوشنام است که خواستگار نوشا است و این دختر جوان باید بین عشق و شهرت یکی را انتخاب کند. اما در ادامهی داستان میبینیم که سرنوشت چیز دیگری برای نوشا میخواهد. قصه با نثری آشفته و غریب به شکل خاطرات در ذهن نوشا مرور میشود.
شب یکم
دار سایه درازی داشت. وحشتناک و عجیب. روزها که خورشید برمی آمد، سایهاش از جلو همه مغازهها و خانههای خیابان خسروی میگذشت. سایه مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالا سر آدم ایستاده است. شبها شکل جانوری میشد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دست هاش را از دو طرف حمایل کرده است. شکل یک جانور خیس که آویخته اندش تا خشک شود و قطره قطره آبچکان تا صبح به گوش میرسید. انگار کسی را که دارزدهاند خونش قطره قطره در حوض میریزد، یا اشک هاش بر صورتش سر میخورد و از چانهاش فرو میافتد. چیزی نظیر صدای سکسکه مردی مسن که از واماندگی در ساعت بزرگ بالای ساختمان انجمن شهر تکرار میشود: «دنگ. دنگ. دنگ. »
زانوزده بودم.
دست هام را بلند کردم که اولین ضربههای موزر را دف کنم. معصوم لوله موزر را در دست داشت و قنداق سنگینش را به کلهام میکوفت. دستهای من بالای سرم، پی چیزی میگشت که نمییافت. بچگیهایی را به یاد نمیآوردم که تو بغل پدر، پاهام را به سگک کمربندش گیر بدهم و نخواهم که مرا پایین بگذارد. معلق بین مرگ و زندگی جلو آینهای ایستاده بودم که در لایهای از غبار محو شده بود. موهام را شانه میزدم. دستی به چشمها میبردم، خط سرمهای به موازات پلک، برداشتن چندخال موی تازه روییده حاشیه ابروها، و چه سوزشی! اشک آدم در میآمد.
صدایگریه زنی را میشنیدم که از سرما و گرسنگی، یا شاید از تنهایی بر سومین پله خانه پدرش مانده بود، گهگداری برمی گشت پشت سرش را نگاه میکرد و باز به تلاشش ادامه میداد. انگشتهای پاهاش یخزده و رفته رفته ریخته بود، انگار از جذامی سرد پوشیده باشد. با موهایی سفید و زرد، مثل کاکل ذرت که شانه نخورده و بیمعنا این طرف و آن طرف صورتش را گرفته بود. با دستهایی ترک خورده، صورتی سرمازده، و چشمهایی پر اشک، تنها به اتکای یادش زنده بود. و حالا که نمیتوانست از پلههای خانه پدرش بالا برود، گریه میکرد.
تا مرا دید گفت: «خدا خیلی به ما رحم کرد. » حرفی نزدم و قدم هام را تند کردم. گفتم خدایا، من از تنهایی اینجور نشوم. به پشت سر برگشتم. چند درخت خشک پیدا بود و بر بالای پلههای یک در بزرگ چوبی بیرنگ و رو، زوزه باد را میکشید.
گفت: «مرا یادت هست؟ »
دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدمها دریاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم.
صدای قطرههای آب را میشنیدم، و صدای تیک تیک ساعت را که اعلام حضور میکرد، مردی در سردابهای تاریک قدم میزد، زنی در باد راه گم کرده بود، پروانهها خاک میشدند و بوی خاک همه جا را میگرفت. صدایگریه زنی را
میشنیدم که سالها بعد از سال بلوا یاد من افتاده بود. مگر نمیشود زنی یاد زن دیگری بیفتد که چهارده سال پیش او را دیده و گفته است: «شما خیلی شادابید. همیشه جوان و شادابید. »
چه حرفها! خبر از دل آدم که ندارند. نمیدانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است. پوسته ظاهری چه اهمیت دارد؟ درونم ویرانه است. خانهای پر از درخت که سقف اتاق هاش ریخته است. تنها یک دیوار مانده، با دری که باد در آن زوزه میکشد. یا نه، چناری است که پیرمردی در آن کفش نیمدار دیگران را تعمیر میکند، گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد.
باید برمی گشتم. به افسانهای برمی گشتم که دختر پادشاه عاشق مرد زرگر شده بود، اما پسر وزیر او را میخواست و در تب عشق دختر میسوخت، و دختر در غم عشق مرد زرگر میمرد. چرخهای بیسرانجام و بیسروته که به هر کجاش میآویختی آغاز راه بود، و از هر جاش میافتادی پایان کار
دست هام را به صورتم گذاشتم ببینم هستم؟ زانوزده بودم، با سری افتاده، و موهایی که هنوز به زمین نرسیده بود. معصوم گفت: «هیع – بوی خاک میدهی. » شاید هم هق هق میکرد و من سکسکه میشنیدم. میشنیدم که قنداق موزر بر جمجمهام صدای رژه سربازها سنگفرش خیابان را میشکافت. به خانهای برمی گشتم که مردی در آرزوی ملکه شدن من آنقدرگریه کرده بود که کور شده بود. و من که دنباله او بودم مثل شهاب میسوختم و از بازی بیرون میرفتم. به یاد میآوردم پدرم سرهنگ نیلوفری را که هر وقت خیال میکرد کسی دوروبرش نیست، کورمال کورمال یکی از لباسهای مرا برمی داشت، سرش را در آن فرو میبرد وزار میزد. و مادرم گفته بود که از بسگریه کرد کور شد، و حالا خودش مرض ناامنی داشت. من کجا بودم؟ در خواب مادرم دیدم که مردهام. و مردهام. در خانهای زندگی میکردم که دختری از دیوار خانه سمت چپ هر وقت پای دار قالی خسته میشد به بهانه مه نردبان را میگرفت و میآمد بالا. لب دیوار سرک
میکشید و با لبخندی گرم میگفت: «نوشا! نوشا! پیس پیسو»
پنجره را باز میکردم، مه فضا را گرفته بود. سرم را در آن هوای مرطوبی که پوست تنم را خنک میکرد فرو میبردم. مگر نمیشود یاد دختری افتاد که عنکبوت قالی شده بود، آویخته بر تار و پود سفید و لاکی و سبز و آبی و رنگهای دیگری، دلخوش به مه یا باران، و نردبانی که او را به ایوان خانه ما میرساند.
به کوچه میرفتم. چی میخواستم بخرم؟ صدای نفسهای مردی را از پشت سر میشنیدم. نمیبایست برمی گشتم. خودم را منقبض میکردم، چادرم را جمع میکردم و تندتر پا برمی داشتم. صدای نفسهای مرد را میشنیدم که نزدیکتر شده بود و گفته بود: «خوشگل پدر سگ. » و رفته بود.
10- کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم ، نوشته نادر ابراهیمی
انتشارات روزبهان
داستان بار دیگر شهری که دوست می داشتم عاشقانهای از نادر ابراهیمی است که اولین بار در سال 1345 منتشر شد. داستان این کتاب، داستان ترک شهر و محل زندگی بخاطر عشق، بی وفایی و در نهایت بازگشت دوباره به زادگاه است. نثری این کتاب شورانگیز و شاعرانه است. داستان عشق ممنوعهی پسر کشاورز و دختر خان است که وقتی با مخالفت اطرافیان مواجه میشوند قدرت عشق آنها را وسوسه میکند تا شهر خود را ترک کنند. عشق و غم و افسوس و اندوه در همهی جای این اثر جریان دارد اما نویسنده به مسائل دیگری مانند عادات، معضلات و مشکلات اجتماعی و حتی سیاسی نیز در این کتاب اشاره کرده است، مشکلاتی که هنوز هم بعد از گذشت سالها و با برگشت راوی به زادگاهش، بر زندگی او سایه انداخته است.
هلیا دختر خان است و راوی داستان پسر کشاورزی که از کودکی همبازی هم بودهاند. آنها عاشق میشوند و تصمیم میگیرند ازدواج کنند اما خانوادههایشان مخالف هستند و در نهایت به چمخاله فرار میکنند و آنجا زندگی جدیدی را شروع میکنند. هلیا درنهایت بین عقل و احساساتش، عقل را انتخاب میکند و به شهر زادگاهش برمیگردد؛ درحالیکه مرد داستان در ابتدا حاضر نیست تسلیم شود ولی بعد از ۱۱ سال دوری به شهرش باز میگردد؛ بهشهری که زمانی دوستش میداشت؛ به شهری که روزگاری از آنجا طرد شده است.
مرحوم نادر ابراهیمی چندین بار از اسم کتابش در جملاتش استفاده کرده بود تا شاید بهطریقی بتواند بار عاطفی داستان را کمی سبکتر کند. شاید داستان این عشق مانند بقیهی داستانهای عاشقانه تکراری باشد اما چیزی که این اثر را تا این حد مشهور کرده است قلم توانا نادر ابراهیمی در توصیف عشق و گفتگوهای عاشقانهی پسرک با معشوقهاش است.
بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانهی تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها رؤیای عابری را که از آن سوی باغهای نارنج میگذرد پاره میکنند. شب از من خالی ست هلیا. گلهای سرخ میخک، مهمان رومیزی طلایی رنگ اتاق تو هستند؛ اما گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان. عابر در جست و جوی پارههای یک رؤیا ذهن فرسودهاش را میکاود. قماربازها تا صبح بیدار خواهند نشست و دود، دیدگانت را آزار خواهد داد. آنها که تا سپید صبح بیدار مینشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر پارههای تصورش را نمییابد و به خود میگوید که به همه چیز میشود اندیشید، و سگها را نفرین میکند. نفرین پیامآور درماندگی ست و دشنام برای او برادری ست حقیر
هلیا بدان که من به سوی تو بازنخواهم گشت. تو بیدار مینشینی تا انتظار پشیمانی بیافریند. بگذار تا تمام وجودت تسلیم شدگی را با نفرین بیامیزد، زیرا که نفرین بیریاترین پیامآور درماندگی ست.
شبهای اندوهبار تو از من و تصویر پروانهها خالی ست. ملخهای سبز رنگ به تصرف بوتههای پنبه آمده بودند. صدای آبهای به زهرآلوده یی را میشنوم که در هوا گرد میشوند و به روی بوتهها مینشینند. ملخهای سبز رنگ، کنار پنبهها، بر خاک انباشته شدهاند. بلوچها میخندند.
دیر است برای بازگشتن، برای خواندن تصنیفهای کوچه و بازار برای بوییدن کودکانهی گلها… هلیا، برای خندیدن، زمانی ست بیحصار وگریزا۔ آیا هنوز میانگاری که من از پای پنجرهات خواهم گذشت؟ یا کنار پلهها خواهم نشست؟ من جیبهای کهنهام را از بادام زمینی پر میکنم و فریاد میزنم: هلیا بیا برویم توی باغ قصر بگردیم.
پنجره باز میشود. تو میخندی. – هنوز عصرانه نخوردهام، کمی صبر کن. برمی گردی و یک نان مربایی بزرگ از پنجرهات میاندازی پایین. من روی هوا آن را میگیرم و تو باز میخندی. با لیوان چای میآیی کنار پنجره و با دهان پر چیزهایی میگویی که من نمیفهمم.
– باباجانت کجاست؟
– رفته سری به پنبهها بزند. امسال ما خیلی پنبه داریم.
– میدانم هلیا
… بازگشت من به شهر، بازگشت من به سوی تو نیست. سگهای خانگی، مرز میان آشنایی و بیگانگی هستند. در تمام طول شب، آنها بیدار مینشینند و دود میکنند و ورقها را دست به دست میدهند. تو در را به هم میکوبی و به سوی من میدوی. دستت را به من میدهی و میرویم به سروقت ماهیها. بوی مربای تازهی بهارنارنج فضای گرداگرد خانه را پر کرده است.
– شما امسال خیلی مربا درست کردید؟
– نه هلیا، فقط کمی
– آه… نمیدانی مامان امسال چه کار کرده. من گفتم که یک شیشهی بزرگ هم برای تو بدهد. مامان خندید و گفت که خودشان درست میکنند.
من سرم را تکان میدهم و یک پروانهی کوچک سبزرنگ را نشانت میدهم. – چه لباس نازکی پوشیده نیست هلیا؟
امسال هنوز بهارنارنج نخریده ییم. «مادر، چرا امسال بهارنارنج نخریدیم؟ » شبکورها تا پشت پنجره میآیند. گاهی به شیشه میخورند و دایه آقا از خواب میپرد.
– دایه آقا، چرا امسال بهارنارنج نخریده ییم؟ باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده است کنار پل مردی آواز میخواند. و یک مرد برایگریستن به خانه میرود.
زمین عابران پایان شب را میمکد. گلها کفشها را سنگین میکند. مادر چرا امسال بهارنارنج نخریدیم؟ یکی نیست که به من جواب بدهد؟ ببین مادر هلیا چه کار کرده، بوی مربای بهارنارنج توی حیاط پیچیده…. مادر حرف بزن! بگو که گناه بزرگ پسرت را بخشیدی. بگو که آسوده خفته یی و صدای مرا میشنوی.
– من میخواهم بروم با هلیا بازی کنم.
11- کتاب منِ او ، نوشته رضا امیرخانی
منِ او، قصه ماجرایی است عاشقانه از فرزند یکی از خانوادههای اصیل و قدیمی تهرانِ دهه 1310-1320 خورشیدی. عشق فرزند خانوادهای ثروتمند، خانواده فتاح، به دختر خانوادهای که خدمتکاری این خانواده را میکنند.
داستان منِ او، در عین حال که تم اصلیاش عاشقانه است، به موارد دیگری نیز در خلال داستان و بدون اینکه بخواهد خللی به قصه وارد کند، میپردازد. از جمله با توجه به اینکه ابتدای داستان در زمان سلنطت رضاشاه پهلوی بر این میگذرد، وی به نقد سیاست کشف حجاب و چالشی که خانوادههای مذهبی در این بین با آن مواجه میشوند، اشاره میکند و نکته جالب اینکه، شخصیتهای قصه، برای در امان ماندن از چنین چالشهایی، به کشوری غربی، فرانسه، مهاجرت میکنند.
سال هزار و سیصد و دوازده شمسی، یک خیابان که با سه خیز میشد از یک طرف به طرف دیگرش جست؛ خانیآباد، اما نه مثل بقیهی خیابانها. چون «هفت کور» به آن جا آمده بودند. هفت نابینایی که مردم«هف کور» صدا شان میکردند.
– خانی آبادیا! ذلیل نشین. هف کور به په پول
هنوز هم کسی درست نمیداند چرا به آن، خانی آباد میگفتند؟ از کی آباد شد؟ خود خیابان خانی آباد از بالای ساخلوی قزاقها شروع میشد و تا باغ معیرالممالک ادامه داشت. خیابانی شمالی جنوبی. وسط خیابان خانی آباد دو اتفاق مهم میافتاد؛ یکی خیابان مختاری و دیگری بازارچهی اسلامی. هر دو از سمت چپ میخوردند به وسط خیابان از جنوب به سمت شمال، طرف چپ خیابان، پر از دکانهای مختلف بود. اول خیابان، یخ چال حاج قلی، تابستان دور و برش پر بود از درشکه و دوچرخه و گاری دستی. از آن جا برای نصف تهران یخ میبردند. تنها جای خیابان خاکی خانی آباد که همیشه آب پاشی شده بود. قالبهای کج و معوج یخ را یکی یکی بیرون میدادند. هرم گرما یخها را آب میکرد و یخهای آب شده خیابان را آب پاشی
بعد مغازهها و حجرههای مختلف؛ حلبیسازی، دودکشسازی و درشکهسازی که تازه گیها اتاق کامیون میساخت. از مختاری به بعد بیشتر مغازهها شهری میشدند؛ سمساری، بزازی، خرازی، سلمانی، قصابی، کبابی و بستنی فروشی.
تمام مغازهها سمت چپ خیابان بودند. سمت راست، گود بود. داخل گود پر بود از خانههای کوچک که هر کدامشان به اندازهی یک اتاق خانههای اربابی آن سمت خیابان بودند.
هفت کور، تازه به سمساری رسیده بودند. کنار خیابان روی زمین مینشستند. هفت کور با هم هیچ فرقی نداشتند.
لباسهایی ژنده و مندرس، همه یک رنگ خاکستری تیره. معلوم نبود ابتدا چه رنگی بودهاند. با تنبانهای گشاد
سیاه که از بس روی زمین نشسته بودند، رنگ خاک گرفته بود. پشت سر هم روی زمین مینشستند. اولی ناله می کرد:
– هف کور به به پول! ذلیل نشین، محتاج نشین…
تا کسی پولی به او میداد، میگفت: – حق عوضت بده.
این علامتشان بود. نفر آخر هفتمی – تا این را میشنید، بلند میشد و کورمال کورمال به اول صف میآمد.
– هف کور به به پولا گیر نامرد نیافتین، اجنبی کش نشین – حق عوضت بده. -هف کوربه په پول! بدمرگ نمیرین، گم گورنشین
همین طور، تک تک، هر کسی پولی میگرفت، آخری به اول صف میآمد و روی زمین مینشست و صف با حرکتی کند جلو میرفت. تازه به سمساری رسیده بودند.
على فتاح که دوازده – سیزده سال بیشتر نداشت و میرفت کلاس ششم با رفیقش کریم، دو گوسفند را به دنبال خود میکشیدند. علی سنگ نمکی به دست گرفته بود. گوسفند سیاه خود را به دستهای او میرساند. دست او را میلیسید. گوسفند قهوهای را کریم گرفته بود. از کنار هفت کور که میگذشتند، على ایستاد. از کیسهاش یک شاهی سیاه درآورد. به نفر اول داد. نفر اول گفت:
– حق عوضت بده.
کور آخری بلند شد. دولا دولا در حالی که دستانش را روی شانههای بقیه میکشید، راه را پیدا کرد و به اول صف آمد.
هنوز نگفته بود: «هف کور به په پول» که علی این بار یک صناری سفید درآورد. به کریم دادش و گفت:
– این را تو به او بده.
کریم خندید و گفت: – ولش… میرویم دوتا بستنی زعفر میخوریم، بیشتر ثواب داره… اما به کور نگاهی کرد. دلش نیامد. پلکهای کور روی چشم خانهی خالی افتاده بود. صناری را توی دامن کور انداخت.
– حق عوضت بده.
نفر آخری بلند شد و جلو آمد. علی با خوش حالی کودکانهای خم شد و از نفر دوم تا اول صف را وجب گرفت.
-کریم! شد شش وجب و دو انگشت باز.
– آره، رسیدند ته سمساری.
یحتمل تا فردا به مسجد قندی میرسند، جخ تازه اگر باب جون غروب نبیندشان… باب جون فتاح دیروز که از سر کوره میآمد، از کناریخ چال حاج قلی تا حلبیسازی، جلو آوردشان. به قاعدهی ده قدم: نه قدم معمولی، قدم گشاد گشاد…
کریم حرف على را قطع کرد
– مثل قدم کسی که توی تنبانش بیادبی کرده باشد…
– بیادب!
اواسط خیابان، یک مسجد بود. مسجد قندی که اتفاقا سر کوچهی «مسجد قندی» بود. کوچه، سمت چپ خیابان بود. به داخل کوچه که میآمدی، بعد از خواربار فروشی دونبش دریانی، چند خانه را که رد میکردی، به خانهی فتاحها میرسیدی، هر کدام از سه اتاق زاویهشان، از بزرگترین خانههای گود بزرگتر بود. روز آخرتابستان بود. فردا مدرسهها باز میشد. آن روز قورمه پزان داشتند.
على حرف کریم را از یاد برده بود. خوش حال بود و میخندید. از کنار هفت کور بلند شد. خاک شلوارش را تکاند. سنگ نمک را جلودهان گوسفند سیاه گرفت و دوید. گوسفند هم دنبالش. کریم نه به خاطر هیکل دیلاقش، بل که به خاطر گیوههای مندرسش از علی عقب میافتاد. از کنار مسجد رد شدند و به خانه رسیدند. علی در چوبی را باز کرد. از دالان دراز رد شد و به داخل حیاط آمد. آن روز قورمه پزان داشتند. نگاهی به اطراف انداخت. گوسفندها را به کنار درخت انار برد. دو گوسفند کنار حوض بزرگ ایستادند و شروع کردند به نشخوار کردن.
12- کتاب راه طولانی بود از عشق حرف زدیم ، نوشته رسول یونان
نشر نیماژ
یونان در این اثر از اندوه و افسردگی و ملال یک پسر جوان و تحولات روحیاش روایت میکند. مصطفی که پسری منزوی و دلشکسته از وقایعی زندگی است، داستان خود را در سه فصل تعریف میکند، ماجرای شکست خوردنش در کار، عاشق شدنش به دختر همسایه و با شکست خوردنش، اینبار در عشق و خانهنشین شدنش به خاطر افسردگی و انس گرفتن بیش از حدش با دو قناری که در قفس نگاه میدارد. پدرش نها را بی خبر از او آزاد میکند و از رفتن پیش پدربزرگ نجارش و زندگی با او و کشف چیزهای نویی از زندگی که بینش تازهای به او میبخشد.
هواترش بود. آلوده به کپک و تلخی. انگار باد از سوراخ جعبههای لیموهای فاسد وزیده باشد، ته گلویم میسوخت. افسرده و غمگین نشسته بودم کنج اتاق و حوصله هیچ کاری را نداشتم. غرق شده بودم در فکر و خیالهای واهی. گوشه نشینی مرا ضعیف کرده بود و هر اتفاق کوچکی میتوانست آرامش را از من سلب کند. سعی میکردم با واقعیتها روبه رو نشوم؛ در حالی که میدانستم خواه و ناخواه آدم باید با آنها روبه رو شود.
پاییز بود. برگهای خزانی بر نیمکتهای پارک و به هم خوردن بامبوهای آویزان از سایبان دکهها و کرکرههای بالارفته مغازهها میتوانست این تلخی و اندوه را چند برابر کند؛ به همین خاطر ترجیح میدادم در خانه بمانم.
رنگ زرد و چین برداشتن آب در گودالها، استخرها و حوضها و سردی آفتاب مثل یک مرض مسری به جان شهر افتاده بود. فکر میکردم اگر بیرون بزنم رنگم زرد خواهد شد و چهرهام چین برخواهد داشت و گرما از بدنم خداحافظی خواهد کرد. نمیدانم پاییز چه سری دارد که آدم احساس میکند زندگی به زودی پایان مییابد و جهان تعطیل میشود.
درها را به روی خودم بسته بودم و بیرون نمیآمدم. روزهایم را با قناریهایم سپری میکردم که قفسشان از گوشه اتاق آویزان بود؛ دو قناری زیبا و دوست داشتنی. آنها تمام دوستانم بودند. نمیخواستم با کسی دمخور بشوم. پدر و مادرم از دستم شاکی بودند اما چیزی نمیگفتند. من هم به روی خودم نمیآوردم. تا اینکه یک روز بعدازظهر صبرشان سرریز شد. مادرم دوشاخه اتو را به پریز زد و با دلخوری گفت:
از دستت ذله شدیم چقدر میخوای تو خونه بشینی؟ »
در هال نشسته بودم و داشتم چای میخوردم.
گفتم: «من که کاری به کار شما ندارم. نشستم تو اتاق خودم و دارم زندگیمو میکنم! »
پدرم در حالی که سیگار میکشید زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
تو به این میگی زندگی؟ آخه این زندگیه آدم حسابی؟ » آرام گفتم: «زندگی یا هر چی! من این جوری راحت ترم! » پدرم گفت: «تو راحتی اما ما راحت نیستیم! » سپس کمی صدایش را بالا برد و ادامه داد: «چی از جون ما میخوای؟ ما پسر بزرگ نکردیم که عین آینه دق بشینه روبه رومون چرا به خودت نمیآی؟ »
گفتم: «مگه من گفتم منو به دنیا بیارین و بزرگ کنین! میخواستین این کارو نکنین! »
پدرم عصبانی شد. سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد و انگار لیموی له شدهای را پرت کرده باشد صدایش را به سمتم پرت کرد:
داری حوصله مو سر میبری! پاشو بزن بیرون نره خرا»
گفتم: «تک و تنها راه بیفتم تو خیابونا که چی بشه! » گفت: «خب واسه خودت دوستی پیدا کن! »
گفتم: «من از آدما خیری دیدم! »
گفت: «چون از چند نقر بدی دیدی دلیل نمیشه تموم آدما بد باشن! » نمیدانستم چه بگویم. سکوت کردم اما او ادامه داد:
من از آدمای تنها بدم میآد میدونی چرا؟ »
حوصله جر و بحث نداشتم و از روی ناچاری گفتم: «بگو بدونم! » آب دهانش را قورت داد و گفت: «کره زمین هفت میلیارد آدم داره. مگه ممکنه همه شون بد باشن! بد اونیه که نمیتونه بین این هفت میلیارد آدم واسه خودش دوستی پیدا کنه! »
حق با او بود؛ اما من حوصله بیرون زدن از خودم را نداشتم. سکوت کردم. با طعنه ادامه داد:
حرف حساب جواب نداره. درست میگم عالی جناب؟ »
گفتم: «آره؛ حق با شماست! ولی من حوصله هیچ کس و هیچ کاری رو ندارم! » از هال بیرون رفتم و به اتاق خودم رفتم. وقتی در پشت سرم را میبستم گفت: بارک الله احسنت به این شعورا این حرف رو زدم که یه کم به خودت بیای! »
مادرم گفت: «سر به سرش نذار. حالا من یه چیزی گفتم تو باز دور برداشتی! » اما پدرم دست بردار نبود؛ به سرعت لباس بیرون پوشید و در اتاقم را با عصبانیت باز کرد و گفت:
حاضر شو! میریم بیرون! » ترسیدم بگویم نه. با بیمیلی بلند شدم لباسهایم را بپوشم. عین یک مأمور دولتی بالای سرم ایستاده بود. فقط باتوم و اسلحه نداشت. جدی جدی بود. هیچ وقت این طور ندیده بودمش. وقتی حاضر شدم دستش را به طرف در دراز کرد:
بفرما! »
مادرم در هال لباس اتو میکرد. وانمود کرد ما را نمیبیند. از کنارش رد شدیم و دم در کفشهایمان را پا کردیم و از خانه بیرون زدیم. وارد کوچه که شدیم پدرم گفت:
نمیدونم مارو مسخره کردی یا خودتو؟ آخه این چه وضع زندگی کردنه! همه ش چپیدی داخل اتاقو بیرون نمیآی! چرا یه ذره عقلتو به کار نمیگیری؟ تو دیگه بزرگ شدی! »
13- کتاب سُلوک، نوشته محمود دولتآبادی
نشر چشمه
رمان عاشقانه سلوک روایتگر عشق میان قیس و مهتاب است. قیس که نامش یادآور مجنون معروف است، عاشق دختری به نام مهتاب میشود که ۱۷ سال از او کوچکتر است. قیس نمادی از مرد شرقی با افکار سنتی است که البته گرفتار نوعی خودشیفتگی نیز شده است. قیس به خاطر عشق دیوانهواری که به مهتاب دارد، او را دارایی خود میداند و هیچ ارادهای را از سوی او پذیرفته نمیداند. اما اوضاع مطابق میل قیس پیش نمیرود و مهتاب که چشمش از عشق کور شده بود، به تدریج دید متفاوتی نسبت به ازدواج پیدا میکند، استقلال خود را بر این عشق ترجیح میدهد، قیس را ترک میگوید و قیس نیز با رفتن مهتاب فرو میریزد.
مردی را میبیند که در سایه میرود. به درستی نمیتواند او را تشخیص بدهد. بنابراین نمیتواند بداند یا بفهمد او چگونه آدمی است. فقط احساس میکند، یا درستتر این که گفته شود یک حس گنگ و ناشناخته به او میگوید آن مرد باید برایش آشنا باشد. اما هرچه به ذهن فشار میآورد، نمیتواند تصویر روشنی از او برای خود بسازد، یا حتی چیزهایی از او در خاطرش بازسازی کند. پس چرا احساس میکند که باید او را بشناسد، که او را میشناسد، که میشناخته است؟ و چرا ذهنش دمی از چالش باز نمیماند؟ و این کنجکاوی… قدم تند میکند بلکه بتواند نزدیکتر بشود مگر او را بجا بیاورد، اما آن مرد بیآن که به خود زحمت بدهد، به نسبت آهنگ گامهای او، قدمهایش تند میشود و لاجرم فاصله قیس با او در همان نواخت باقی میماند. پس امیدی نمیتواند تصور کند برای همبر شدن با او، و این که احتمالا بتواند با آن مرد همسخن بشود، که بتواند با دقت نگاهش کند و شاید در سلام و علیکی کوتاه صدایش را بشنود. نه، هیچ امیدی برایش وجود ندارد.
سهل است که از همین فاصله میتواند دریابد که او اهل حرف و سخن هم نباید باشد. سر درگریبان خود دارد و از سایه میرود. فضای مه آلود و پرسایه یک شهر اروپایی، آن هم در فصل پاییز اصلا عجیب و غریب نیست. اما وقتی انسانی گنگ و مبهوت از کنار دیواری میگذرد که سنگچینهای قدیمی و کهنهاش در رطوبتی دایم خزه بسته است، طبیعت سایه، سنگینی خاصی پیدا میکند؛ و چون به جا میآورد که آن دیوار قدیمی در مسیری طولانی خیابان را از گورستان جدا میکند، جخ احساس میکند که آن مرد، سایه همیشه، و آن آسمان ابری چه معنایی میتواند داشته باشد. پس گنگی مبهوت مردی که آرام و یکنواخت از کنار دیوار میرود، بیآن که صدای گامهایش شنیده بشود، نباید تعجب را برانگیزد. قیس هم میکوشد تعجب نکند.
ضمن این که یقین باطن دارد که باید بتواند او را در ذهنش بشناسد و بجا بیاورد، اگرچه این گرایش به شناخت دیگری، چیزی بیش از یک کنجکاوی عادی به شمار رود. پس، هم از آن پشت لایه مه و نرمههای باران، میتواند بینگارد که او باید یقه بارانیاش را بالازده باشد تا گردن و پس سرش از سوز سرما محفوظ بماند. نیز باید یقه بارانیاش را بالازده باشد تا بتواند آسودهتر سر و گردن را میان شانههای استخوانیاش فرو برد که توچشم نزند خیره ماندنش به زمین، به نقش فرش رنگ باخته پیاده رو. زیرا احساس میکند که آن مرد هیچ علاقهای به دیدن دیگری – دیگران ندارد. جز این اگر میبود، در شهری چنین تماشایی و پر از انواع جاذبهها – پیاده رو خلوت کنار گورستان را برای راه رفتن در پیش نمیگرفت. همچنین او باید قوز کرده باشد. به یقین نمیتواند بگوید او قوز در آورده است – اما میتواند احساس کند که او قوز کرده است؛ که دستها را فرو برده توی جیبها، پنجههایش را مشت کرده و عصبهایش منقبضاند.
و قیس میتواند گمان کند که پیش از این، در چنین لحظاتی آروارههای خودش هم فشرده میشدهاند و ریزچینهای دور کاسه چشمهایش چنان عمیق که آشکارا به دید در میآمده باشند. پس او میباید رنگ پریدهتر هم شده باشد؛ رنگ پریدهتر از همیشه. به این ترتیب آن مرد باید شخص خودش باشد. این نشانیها باید کافی باشند برای بجا آوردن انسانی که تو او را نسبتا خوب میشناختهای در مقاطع گوناگون عمر، کسی که یک بار هم در همین دو، سه سال گذشته – شناسنامه خود را گم کرده بود و زیاد کلافه نبود از گیجی، گنگی و بهت خودش؛ شاید از آن که میدانست انسان در سنینی و در موقعیتهایی دچار نسیان میشود، چندان که ممکن است نام خود را هم از یاد ببرد. بله، قیس دارد به منش او نزدیکتر میشود. چه بسا در ذهنش دارد چنین شخصی را میسازد که در مسیر تجربههای زندگیاش وجودی حقیقی بوده است. در هردو وجه آن مرد، طوری کنجکاوی قیس را برانگیخته که لحظهای هم به خود وانمی گذاردش و دمی نمیتواند غافل بماند از تخیل و گمان زنی نسبت به او.
همین خود قانعش میکند که آن مرد عبوس را میشناسد و وامی دارد که بخواهد در گامهایش هرجوری شده به او نزدیک بشود؛ اما… ممکن نمیشود. او، چنانچه حدس میزند، وارد گورستان خواهد شد. میشود، و قیس هم سایه به سایهاش میرود. در محوطه گورستان کاجهای بلند وگر شاخه به ابرها میسایند که آن مرد هیچ توجهی بهشان ندارد. طرف سنگ گورها هم نمیرود و با همان نواخت کند و سنگین، باریکه راه شنی را پیش میرود تا در نقطهای بایستد و میایستد و به جایی ورای کاجها نظر میکند. قیس هم میایستد. این به خواست و اراده خودش نیست. فقط میایستد، وسپس براه میافتد، چون آن مرد براه میافتد. در چند قدمیاش یک نیمکت سنگی هست. باید بنشیند. مینشیند. قیس هم مینشیند. چقدر خسته است، چقدر راه آمده است؟ نمیداند. احساس میکند میل و نیاز شدیدی به کشیدن سیگار دارد. آن مرد دست میبرد توی جیب بغلش و قیس سیگار را روشن میکند و بنا به عادت، مثل همیشه پا میاندازد روی پا نمیتواند آسوده روی نیمکت یا صندلی بنشیند بیآن که پا روی پا بیندازد. پای چپ روی پای راست. و دود سیگار دود سیگار همیشه کسی را اذیت میکرد، هنوز هم احساس این را دارد که اذیتش میکند.
روی نیمکت پارک نشسته است؛ کنارش نشسته، اندکی أریب تا رو به قیس باشد. میخندد، مثل گل اگر بخندد، و مردمک چشمهای کبودش برق میزند، مثل وقتی که آفتاب غروب گذر کند از روی موجهای سبک یک برکه: «پوووف… چقدر سیگار! » دست چپ را مثل بادبزن مقابل صورتش تکان میدهد، چه مایه کرشمه در همه احوال و رفتار… و چه مایه سرشاری۔ زندگی از گونههایش تتق میکشد. او تمام زندگی است که شعله ور در کنار مرد نشسته است. دو نفر از برابرشان میگذرند و سلام میدهند. قیس نمیبیندشان اما او – آن زن – بال در میآورد و نمیتواند خودداری کند از بیان این عبارت که «چقدر خوب و افتخارآمیز است که شخص قیس باشد و دیگران بهاش احترام بگزارند. » به او برمی گردد قیس، و شاید خشک و بیحوصله لبخند میزند و آرام سر تکان میدهد. قیس را می
شناسد، خیلی خوب میشناسدش. بارها بر زبانش گذشته که «از همه بهتر میشناسمت! » و قیس پلکهایش را بسته به نشانه تأیید. بنابراین در نظرش باید عادی بنماید که قیس خیلی خوشحال نمیشود از آن که دیگران بهاش احترام بگزارند، سهل است که در لحظاتی شرمنده میشود و دست و پایش را گم میکند در مقابل حرمتگزاری دیگران. بارها نیز بر زبان آورده است که وقتی او کنارش نشسته است، کنارش قدم برمی دارد یا مقابل رویش پشت میز یک قهوه خانه با غذاخوری نشسته است. بخصوص – نه فقط از حس احترام دیگران خرسند نمیشود، بلکه حس حضور دیگری آزردهاش میکند و انگار درهم میفشاردش، میچلاندش.
طوری که اغلب اوقات او زیر بازوی قیس را میگیرد و انگار که برمی کشدش، با تحکم میپرسد «چه شد باز؟ ! » هیچ! به ظاهر شاید هیچ چیزش نشده بود، اما در باطن چرا، در باطن چانده شده بود. چانده میشد. یک حس گنگ و ناپیدا، یکگره قدیمی در روح پرتوی از آن حس کهنه آزارش میداد. آیا قیاس ناخودآگاه خستگی، دل آزردگی و فرسودگی قیس با سرشاری و جوانی او یکی از آن انگیزههای آزارنده نبود؟ شاید بود؛ اما این تمام انگیزه نبود. احساس ترس و نا امنی از نگاه و زبان دیگران، واگویههای حتمی و گمان این که دیگران با اندازه و معیارهای خودشان انسان را مورد داوری قرار میدهند، بسیار مهمتر بود از هر انگیزه آزارنده دیگر.