ایتالو کالوینو : زندگینامه و شرح فعالیتهای ادبی

پیترو چیتاتی – ترجمهٔ رضا قیصریه: ایتالو کالوینو در سال 1923 در شهر سنتیاگو ده لاسوگاس در کوبا به دنیا آمد. اما در واقع اهل شهر «سنرمو» در استان «لیگوریا» ی ایتالیاست.
ایتالو کالوینو در سال 1985، پس از یک دوره بیماری و آنگاه جراحی به خاطر داشتن سرطان درگذشت.
مقالهای که در اینجا میخوانید نوشتهٔ «پیترو چیتاتی» نزدیکترین دوست و منتقد آثار اوست که از روزنامهٔ «لا- رپوبلیکا» انتخاب و ترجمه شده است.
حتی دوستان هم میمیرند و بدیهیتر از این امری نیست. زیرا کسی نگفته آنان عمر جاودانه دارند و گفتگوهایمان در باغهایی پوشیده با سایههایی از کاج-چونان فردوس خدایان یونان باستان-تا ابد ادامه مییابند. باوجوداین نمیتوانم به خود بقبولانم که آنان مردهاند. مرگ مرا به هراس نمیافکند-چه اکنون در نزدیکی و چه دور در زمانی دیگر: بیش از آنچه آرزویش را کنم مرا در گرو خویش نگه داشته است؛ و هیچ اندیشهای گواراتر از تصور آرامگاهم نیست. در آنجا، در میان جنگل بلوط سبز، در کنار سگم «پوک» که از تولگی حکم کودکی را برایم داشت. تاب تحمل مرگ دوستان را ندارم. شاید به این خاطر که دوستشان دارم. شاید هم ازآنرو که فکر میکنم با مرگشان خیلی چیزها از وجودم ناپدید میشوند و برای همیشه رخت برمیبندند؛ چرا که تنها از آن آنان بودهاند. دیگر گفتگویی با آنان در میان نخواهد بود. به گونهای بسیار مبهم احساس تهدید میکنم. انگار خطری، خطری کاملا خیالی در کمینم نشسته است و آنان دیگر نیستند تا خندهکنان آن را برانند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
* کرانههای «پوننته»1 مشترکات میان ایتالو کالوینوو من بود. هر دو از صخرههایی که از دریا سر به درمیآوردند لذت میبردیم و از تپههایی پوشیده با کاجها و درختان زیتون؛ از پیسههای زمستانی؛ از درختان گل ابریشم؛ از نوبرانههای جالیز و گلکاریها؛ از لجنزارها و خرچنگها؛ از نان شیرینیهای عید پاک-و بعد آن سوتر، پشت درختان زیتون، زمینهای برهنه بود و کوههای مرموز «آپهنینو»2 که برای من از آن دنیای دیگری بود، دنیایی که جرأت ورود به آن را نداشتم. دهستان را که پشت سر میگذاشتی کرتها بودند. دهقانان (ناخداها و ملوانان در تعطیلات، ناوبانان قدیمی و همچنین وکلای دادگستری که از آرژانتین به سرزمین خود بازگشته بودند) تپههای سنگلاخی به غایت خشک را به باریکه زمینهای قسمت میکردند و دیوارهای خاکی را بالا میبردند؛ و پیدا نبود آب از کدام چشمهسار جاری است و هرگاه میلشان میکشید چند بوتهٔ گوجهفرنگی یا لوبیا یا کدو میکاشتند. همه چیز در اندازههای کوچک و محدودش بود و به خاطر کمبود منابع از حد اقل ناشی میشد و از یک ذهن ظریف.
من و کالوینو هرکدام چند کرت بودیم. کرتهای او به گمانم بزرگتر بودند. خدا میداند چند بار در جوانی من و او در این گوشهٔ استان «لیگوریا»3 با هم حرف زدیم؛ با آن مهری که آدم همیشه به سرزمینش دارد. برای فهم کالوینو باید این چشماندازهای ذهنی را در نظر داشت، و علاقهاش را به این قالبهای کوچک که غنای او در اینها بود.
اندکاندک با گذشت سالها به داستانهای کوتاه علاقهٔ بیشتری نشان میداد و به شعر منثور؛ به تمثیلهای اخلاقی؛ به تاریخ ماور الطبیعه؛ به بوالهوسی؛ به مینیاتور و به نذورات. شاید واقعا همین «قالبهای کوچک»-فصاحت، فشردگی، انتزاع-و استفادهٔ حد اقل از ابزار و سرشار از لطایف که در اشعار پترارکا و حکایات اخلاقی 4 میبینیم جوهر نبوغ ایتالیایی را به وجود میآورند. البته به این شیوه، نه جنگ و صلح را مینویسند و نه جنایات و مکافات را. اما همیشه هم نیازی به نوشتن جنگ و صلح نیست. مانند شاعران بزرگ ایران که با شکار روایات کوتاه تقریبا نامریی منظومههای بلند میسرودند، کالوینو هنر طرح داستان و اندیشه را آموخته بود و این «قالبهای کوچک» به نوبت نمایان میشدند و اشارات، چشماندازها، معماریهای ناپایدار و بیانتها را تبانی میکردند. نمیدانم در آیندهای که نیامد چه مینوشت. اما همواره بر این تصور بودهام که او با دستهای چالاک و مبتکر خود و با بهرهگیری از الواح رنگین تخیلش عالم و آدم را میسرود.
وقتی او را شناختم بیست و چهار سال داشت، و هر وقت به او میاندیشم خندهای از سر تفنن و لطافت سر میدهم. شگفتی آفرین بود. با کفشهای چوبی و کشبافهای رنگارنگ انگار مهاجری از هاییتی یا سانتودومینگو است. در قلب پاییز، یا اوایل زمستان از خیابانهای تورینوی خاکستری میگذشت. مثل یک بچه شهرستانی که به شهر بزرگی آورده باشندش خجالتی بود: عقدهٔ حقارت یک خانوادهٔ پرمدعا را داشت و هرچند یک بار چشمها را میگرداند. زمزمهای به ظاهر لفظپردازانه داشت. با یک حرکت دست نشان میداد که اهل آن «لیگوریا» ی بیروح «مونتاله» نیست بلکه اهل کرانهٔ دیگر لیگوریاست که گزافهگو، پشت همانداز و پرگو است. آنچه بیشتر بر جذابیتش میافزود، شتابزدگی و لطافتش بود. نگاهی پرطراوت و موشکاف داشت. تیزهوش بود و عاشق رکگویی. توان برازندهای در سبکپردازی داشت. در شهری میزیست که در خیالپردازیهایش رواقی و هندسی بود. در آن، بارویی رواقیگرا برای خویش بنا کرده بود و از پشت این باور، که آنقدر صیقلش میداد تا به درخشندگی افتد، از گوشهٔ چشم، یا از فراز یکی از درختهای جنگل نجواگر و پرشاخساری که زمانی اروپا را میپوشاند، به تماشای نمایش دنیا مینشست.
چه قدر مسخره بود. بارها و بارها با او خندیده بودم و بارها و بارها به او خندیده بودم. اغلب عاشق میشد؛ یا خیال میکرد که عاشق شده است، یا وانمود به عاشق شدن میکرد: عشاق او تقریبا همیشه کنتسهای دروغین بودند که آموزشش میدادند و آداب معاشرت را به او میآموختند، (او از همهٔ آنان باادبتر بود)، مجبورش میکردند به رستورانهای گرانقیمت برود و Veuve Cliquot بنوشد (او فقیر بود و خسیس). او آنها را میپرستید و به آن موجودات پرزرق و برق که از ناف آسمان فرود آمده بودند گوش میداد و رنج میبرد. تا اینکه یک روز متوجه میشد که هم قلبش را به دور انداخته و هم وقتش را هدر داده. و ناگهان فرار اختیار میکرد. هراسان به رم میرفت. در مهمانخانهٔ ناشناختهای اقامت میگزید. شمارهٔ تلفنش را به احدی نمیداد. و کنتسهای دروغین، تپانچه در کیف به دنبالش میگشتند و برای دوستان با صدای بلند اندوهناک، همچون کبوتری خونین بال، سه هزار نامهٔ عاشقانهای را که او برایشان نوشته بود میخواندند.
بارها پرسان از خویش بودهام که کالوینو مهر و عاطفه را میشناسد. بیتردید آری. او یکی از وفادارترین آدمهایی بود که تا به حال شناختهام، وفادار به دوستان قدیمی یا به ناشرانی که همیشه هم شایستهٔ وفایش نبودند.
هرگز با رغبت از روانکاوی حرف نمیزد.علاقهای به خوصیات و ظواهر اشخاص نداشت. داوریاش دربارهٔ اشخاص در کلیات بود: یا فهیم بودند یا ابله. یا کتابهای خوب مینوشتند یا بد. از آنچه که در یک رمان بیانگر توده یا جرقههای روانشناسانه است خوشش نمیآمد. نگاهی تردیدآمیز به احساسات داشت و در آن آشفته بازار بزرگ قلب آدمی، چیزی بود که میتوانست منکوب یا زخمینش کند-او که اینقدر از لطافت پر بود و گاهی هم بیدفاع. مطمئنم که گاهی وقتها، فکر کرده است قلب، این اندام اغراقگو را با اندام دیگری که در کاوشهای مبتکرانهاش مییافت، جایگزین کند، اندامی که همان حرارت و پاکی را داشت اما مانند یک حقیقت ریاضی متبلور بود.
از خود میپرسیدم آیا در پس چین ضخیمی که پیشانیاش را تا به نیمه شیار میانداخت، مالک «منیتی» بود. تا به حال کسی را بدینگونه مسالمتجو نشناختهام: همیشه سعی در توجیه و فهم بیان دلایل اهانتها را داشت. در سالهای بلوغ، گویی با اعتدال، ظرافت و امساک از دنیا ناپدید شده است. از گفتن «من» انزجار داشت. در کتابهای آخرینش تقریبا دهشت آزاردهندهاش از وجود داشتن یا وجود نداشتن را آشکار ساخت و این در حالی بود که سعی میکرد تصویری از خویش را به عنوان یک شخصیت اسطورهای و گریزان گسترش دهد. اگر گاهی به ظاهر از من خویش دفاع میکرد بدان جهت بود که هیچکس مانند او با خطر گمگشتگی در میان بازتاب سرسامآور این «منیت» ها روبرو نبود. بالاخره همانگونه که برای بسیاری از نویسندگان بزرگ پیش میآید به «انسانی در جمع» بدل شد. نوعی نگهدارنده: نامطمئن. مردد. مشوش. در انقیاد جزییترین وسوسههای محیط. آشفته از چاردیواری خانه و از علفهای چمن. گرفتار ترکیبها، تضادها و بازتابهای اندیشه: فرمانروای قلمروی سایهها و بس.
در سالهایی که او را شناختم، کالوینو کتابهای زیادی را نمیشناخت. آن زمان بود که شروع کرد به خواندن موزیل 5 تامس دیلان 6، گاددا 7، و آخرین گل سرسبد ادبیات غرب پاسترناک.8 کالوینو نه موزیل را میپسندید، نه نابوکوف 9 را نه گاددا را، نه دکتر ژیواگو و در پائین جنگل شیری را. مانند ژنرال اشتوم فون بردور، حضور دشمن را در همه جا احساس میکرد: هیچ را خطر کردن. یا هزار تو را. یا دریای عینیت را. خطوط نبرد، حرکات دفاعی و محاصره را بررسی میکرد. به حفر سنگرها میپرداخت، اسبهای تیزپا را در اختیار میگرفت و لشگریان اندک یکتاپوش نظامیاش را با کلاههایی گاه به رنگ ولتر، گاه «استیونسن» یا «کونو»10 به پیش میراند. او مرا به خشم میآورد. اما اشتباه از من بود. کالوینو منتقد نبود. الزامی به جوابگویی به کسی نداشت. تنها باید از دنیای ظریف کاغذها و نور آرام چراغ خود دفاع میکرد.
درست نمیدانم بعد چه اتفاق افتاد. چند سالی بعد نویسنده افسونگر کوچکی که «نیاکان ما»11 را در تخیل خویش پرورانده بود به یکی از بزرگترین روایتگران ایتالیایی پایان قرن بیستم بدل شد. و این حاصل یک دگردیسی طولانی بود که تقریبا در تاریکی صورت گرفت درحالیکه همه فکر میکردند در فضای باز، در آزمایشگاههای خیالی ادبیات تجربی، صورت خواهد گرفت. متونی را که میخواند تغییر کردند. اکنون موزیل و والری را میخواند؛ درست همان کتابهایی را که در جوانی مورد پسندش نبودند-پترارکا-کافکا، پروست، مونتاله، آنانی که زمانی از کنارشان آرام و غرقه در افکار خود گذشته بود. هر چه را که میخواند، حتی چیزهایی را که ظاهرا عجیب و غریب بودند، وارد جریان گردش خونش میشد و جزو وجودش میگشت. او ادبیات بود و بس: یک مرد ادب، همانطور که میتوان یک مرد مذهبی بود یا یک مرد تجارت. به همان سادگی که کاجهای بلند باغ او غذا را از زمین میمکیدند و شاخههایشان را بر فراز سر او میگستراندند.
منظرگاهش دگرگونی یافت. اگر در پاریس به عنوان یک غریب زندگی کرد و در رم به عنوان یک میهمان، اکنون خانهٔ واقعی او کاجستان «روکاماره»12 نزدیک «کاستیلیونه دلاپسکایا»13 بود که به گونهای یادآور همان مناظر لیگوریا است. حتی اینجا هم همه چیز مرزبندی خود را داشت: باریکهای از شن میان دو برآمدگی، یک کاجستان، یک پیسه، یک باغ کوچک که در آن همه چیز نمای مینیاتوری داشت. او در دل خانه مینوشت؛ در اتاقکی در بالا که پلکان بسیار خطرناکی به آن منتهی میشد، انگار یک مرغدانی با یک لانهٔ کبوتر است. در پائین، همسرش با دوستانش یا با کلفتهای خانه حرف میزد.کاسبکارها میآمدند، دوستان سر میرسیدند و او غوطهور در غوغای وجود، همانطور مینوشت و خانه را همچو لکلکی میپائید.
هرگز به چیزها جواب منفی نمیداد. اما دیگر خود را عمیقا از واقعیت دور کرده بود و در دنیای سایههای سبک خویش محبوس ساخته بود. بر مرز میان خود و زندگی، میان خود و دیگران، همسرش را گذاشته بود که باید همه چیز را به او گزارش میداد. از چگونگی چهرهٔ دیگران گرفته تا اوضاع کاجستان و سایههایی که درختان میاندازند و رایحهٔ پیچیده در سبزهزارها و مزهٔ غذاها و آهنگها و ترانهها. آنجا، در آن بالا، مانند یک زنبور شهد عسلی را میچشید که همسرش فراهم آورده بود و آن را در کندوی بسیار ظرفیت ذهنش جای میداد.
ذهنش دگرگونی یافت؛ پیچیدهتر شد؛ تندیدهتر؛ مواجتر. هزارتوی شگرفی شد که هیچ نویسندهٔ مدرن ایتالیایی دیگری نظیرش را نداشت. ذهنی مشابه ذهن الساندرو مانزونی 14. نوشتن برای او معنایش ایجاد تحرک در پندارها بود-چون همانطور که پروست، از قول لئوناردو، میگفت ادبیات یک چیز ذهنی بود. اما چیزی هم ناراحتکنندهتر از این نبود، چرا که اسیر آمدن در پندارها به مانند فرو شدن در یک ژرفنا بود. در گردابی بیانتها که هر بار این خطر بود که به کام آن فرو رود. اگر زمانی سرسختی لجوجانهٔ صراحت را دوست میداشت
اکنون پیچیدگی، ابهامهای تنیده درهم را مقدم میداشت. اگر زمانی ضرباهنگش بسیار سریع و ماجراجویانه بود، اکنون زمان او آرام، از روی دوراندیشی و باریکبینی بود. انگار سخنی بگوید، بعد حذفش کند، بعد بر آن بیفزاید، در آن دستکاری کند، دچار تناقضگویی شود و بدینگونه هر موضوع او در زنجیرهای از گوناگونیها میگسترد و پژواک پایانناپذیری مییافت.
در دوران جوانی به بازی قطبهای مخالف اعتقاد داشت و چقدر موضوعات روشنفکرانه آن دوران به نظرش ساده میآمدند. موضوعات او اکنون، مسئله دوگانگی در بینهایت بود. بینهایت کوچک و بینهایت بزرگ که هر تفکری را فاسد میکند: آنچه که لازمه تلاقی هر گونه اظهارنظر یا هرگونه نفی است. آنچه که یک رابطهٔ تجزیهناپذیر میان تمام چیزها و رابطهٔ میان این رابطهها و تأمل طولانی و پژواک پیچیدهای است که تمام کلمات و اعمال ما بر میانگیزانند. نتایج چندان تسلیبخش نبودند و کالوینو خود را در آستانهٔ توهم، سرگیجه و ناتوانی در گفتن و نوشتن میدید. هیچگاه نویسندهٔ فاجعهها نبود: اکنون کشف میکرد که فاجعهٔ حقیقی ادبیات نه در شور و اشتیاق، بلکه در «عملیات ذهن» است. هرچند که مرگ آناکارهنینا در زیر چرخهای قطار ایستگاه اوبیروالووکا فاجعهآمیز باشد، در برابر «بازتاب اندیشه» و دوگانگی بینهایت هیچ نیست. مانند هر صنعتگر استادکار به این فخر میفروخت که موضوعهای خود و شیوهٔ ادبی را میشناسد. اما درست اکنون که «چیزهای ذهنی» مینوشت دیگر هیچ نمیدانست. پندارها او را به مکانهایی میبردند که ابدا نمیشناخت و گاهی اوقات هم او را به هراس میانداختند. خوشبختانه دیگر کسی در برابر مردی با چنین بصیرتی نابینا نبود.
* بعد آخرین سالها شتابان بر کاجستان فرو ریختند. کالوینو که از پندارهای کلی رو گردانده بود با نگاهی کاشفانه به موجی، به بافهٔ علفی در باغ، به پرندهای که میخواند دل خوش میداشت و حتی جزییترینها، و نه کلیترینها، در او چنان باعث تردیدی ژرف میشد که برانگیختن کوچکترین احساسی را هم مانع میشد و امان نمیداد تا اتفاق نظر داشته باشد، یا متوجه «قالب» شیئی شود و خیلی ساده بگوید: «این چیز وجود دارد»، «من وجود دارم». با خود میگفتم: شاید دیگر چیزی نیست و او بیآنکه دیگران متوجه بشوند وجود خود را در سکوت به پایان برده است. این تابستان آخری سخت بود؛ «درسهای آمریکایی»15 اش را مینوشت، کتابی بسیار زیبا. اوج هنر نظم منثور اواخر قرن ما که در آن ادبیات کهن و امروزی در آیینهای شفاف بازتاب مییابند. بیحوصله شده بود. دیگر از خانه بیرون نمیآمد. در لانهٔ کبوتر خود در آن بالا محبوس میماند. به حمام نمیرفت. فکر میکرد وقتش تلف میشود: یک نویسنده بود؛ نباید به ادبیات میاندیشید، باید به دهها داستان که مغزش را میانباشتند شکل میداد.
در اوایل سپتامبر 1985 نوشتن کتاب «درسها» تقریبا تمام شده بود، اما برای او دیگر به گذشته تعلق داشت. در آن روزهای آخر دو بار دیدمش؛ لطیف و مهربان، خوشمشرب و تقریبا شادان بود. حتی گونهٔ همسر من را هم بوسید؛ کمتر اتفاق میافتد یک لیگوریایی سخاوت به خرج دهد و گونه انتزاعیاش با گونهٔ دوستی تماس پیدا کند؛ خوشحال به بستر رفتم و فهمیدم که اشتباه کرده بودم و لزومی به داشتن دلیل برای فهم مطلب نبود. کتاب «پالومار»16 او یک رخداد جداگانه بود. کالوینو مثل تمام کسانی که ادبیات برایشان یک «چیز ذهنی» است فکر کرده بود هر کتابی را که مینویسد باید طرح جدیدی باشد که برای دنیا یک قالب نامنتظر را مطرح کند. با منجمباشی تخیل خود طرح را عمیقا بررسی کرده بود و بعد رهایش کرده بود و اکنون که در شب به خانه باز میگشت به قالبهای دیگری فکر میکرد که در آنها چند صباحی زندگی کرده بود.
و بعد دیگر هیچ نبود، افتادن بر زمین بود، سر رسیدن آمبولانس و مسیر «سیهنا»17 آن بیمارستان وحشتناکی که در آنجا مرگهای دیگری را هم دیده بودم. چهرههای آشفتهٔ پزشکان؛ عملهای بیهوده؛ بحثهای بیهوده؛ انتظارهای بیهوده؛ سر باندپیچی شده و آرامگاه کوچک مشرف به «مارهدی کاستیلیونه». یک روز صبح پزشکان برای تسلی ما گفتند که همه چیز عالی انجام گرفته است. قالب مغزی کالوینو بهطور مادرزاد نقایصی داشته است. او حتی بیست و پنج تا سی سال دیگر هم میتواند زنده بماند. و چه لحظاتی را با او با آن گامهای ملوان-دهقان مانندش صرف کرد و چقدر نوشت. و چه زیرکانه زمان را-تنها ثروتی که اهمیت دارد-از چرخ و فلک که ما را به بازی میگیرد ربود. با خود گفتم: «شاید حتی خود او هم نمیدانست که تا این حد شکننده است.» شکنندگی خویش را با صبوری، کار، دوراندیشی و با آن ساحرهٔ شگرف، یعنی ادبیات که هرگونه شکنندگی را به نیرو مبدل میکند و هر نیرویی را به شکنندگی، مقهور ساخته بود. من هرگز خواب نمیبینم. دو سال بعد، ایتالو به خواب من آمد. هنوز پیشانیاش باندپیچ بود. اما همان لبخند درخشندهٔ شب آخر را بر لب داشت. به من گفت: «میدانی، همهاش یک اشتباه بود. پزشکها نفهمیدند. من نمردهام» انگار میخواست رازی را برایم فاش کند، یک راز کوچک و قابل گذشت را، تا آن را به دوستان انگشت شمارش بگویم. مفهوم خواب روشن بود: باور نمیکردم او مرده است. تحملش را نداشتم. اما آن رویا منظور بزرگتری را هم در بر داشت. پیامی بود از فردوس خدایان یونان باستان. در این تردیدی نبود. میگفت که فاجعهٔ قالب اصلی دنیا نیست و هرگز آخرین فاجعه وجود ندارد. در پس آن هنوز پردهای است و باز هم پردهای دیگر. و این بازی فریبندهٔ قالبها، با آنهمه تلاقی نور و سایهها با یکدیگر، تنها چیزی است که توان شناختنش را داریم.