احمدشاه مسعود، زندگینامه کامل + معرفی کتابی خواندنی در مورد او

احمد شاه مسعود روز 11 شهریور سال 1332 در دهکده جنگلک پنجشیر دیده به جهان گشود. پدرش دوست محمد افسر نظامی بود، و جدش یحی خان از بزرگان مردم منطقه پنجشیر به شمار میرفت که در حکومت شاه امان اللّه خان سمت خزانهداری نقدی را داشت. این موقعیت برای یحیی خان این امکان را فراهم کرد تا پسرش دوست محمد (پدر مسعود) به دانشکده افسری بپیوندد.
در آن زمان پیوستن به موسسات آموزش عالی و افسری برای کسانی میسر بود که به دربار سلطنت ارتباط داشتند و یحیی خان از چنین موقعیتی برخوردار بود. مادر مسعود دختر میرزا محمد هاشم خان نیز از یک خانواده نامدار و تحصیلکرده و از بخش رخه پنجشیر بود. از نظر اقتصادی مسعود از طرف پدر و مادر به یک خانواده متوسط تعلق داشت.
دوست محمد، پدر مسعود سه بار ازدواج کرد که حاصل آن شش پسر و پنج دختر بود. از ازدواج دوم هفت فرزند داشت که احمد شاه مسعود فرزند سوم آن بود. مسعود از دوران تولد با کوه و دره آشنا شده بود، اولین خانه خانواده او در کابل در دامنه کوه «ده افغانان» و اولین بار مبارزه را درجریان کودتای نافرجام سال 1974 از کوه آغاز کرد، و هرگاه با سختیها روبرو میشد، به کوه باز میگشت و به همین دلیل بعدها نام شیر دره پنجشیر بر او نهاده شد.
آغاز دوران جوانی
یحیی برادر بزرگتر مسعود نقل کرده که احمد شاه مسعود دوران تحصیلات ابتدایی را در مدارس کابل و هرات طی کرده است. زیرا پدرش دوستمحمد، افسر ژاندارمری بوده و هرچند سال یکبار به ولایات گوناگون منتقل میشده و ناگزیر اعضای خانواده را همراه خود جابجا میکرده است. مسعود مرحله چهارم ابتدایی را در دبستان موفق هرات گذراند.و دوباره همراه خانواده به کابل بازگشت.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
او پس از بازگشت به کابل در دبیرستان استقلال ثبت نام کرد. پدر مسعود در این مرحله ملایی را استخدام میکند تا فرزندان خود را با مسایل دینی تربیت کند. ملا شخصی سختگیر بود و عادت داشت شاگردان خود را کتک بزند. مسعود روزی تصمیم گرفت در برابر ملا واکنش نشان دهد. یحیی میگوید: «روزی که در خانه ما کسی نبود. ملا طبق معمول چوب به دست وارد خانه شد و معلوم بود که بدون کتک نخواهد رفت. به محض اینکه از دروس گذشته سوال کرد، ناگهان مسعود به طرف در نگاه کرد و از ملا اجازه گرفت تا از اتاق خارج شود. بعد مرا صدا کرد و گفت که این ملا از حد خود گذرانده است. به او گفتم که پدر ما را کتک خواهد زد.او گفت یکی دو کمربند زیاد نخواهد بود. آنگاه در را باز کرد و به ملا گفت که شما چنین و چنان هستید و ما حاضر نیستیم نزد شما درس بخوانیم و در را محکم بست. لحظاتی بعد ملا از خانه خارج شد و به پدرمان شکایت کرد. پدر عصر کمربند به دست به اتاق آمد و گفت کار شما به جایی رسیده که به ملا توهین میکنید؟ و کمربند را بر پشت مسعود نواخت.
مسعود در دوران جوانی به مطالعه علاقه داشت و با نوشتههای بزرگان ادب فارسی چون سعدی و حافظ آشنا میشود و به نقاشی علاقه پیدا میکند. در این رشته پیشرفت میکند، چنانکه یکی از تابلوهای او به نمایشگاهی در ایران فرستاده میشود، که بر اساس همکاریهای فرهنگی بین دو کشور در تهران برگزار گردیده بود.
ابتدا با کتابهای بینوایان ویکتور هوگو، دختر یتیم و بعدها کتابهای روانشناسی دیل کارنیگی را خواند. در دوران دبیرستان میان دوستان و بستگان به مسلمانی متدین شهرت پیدا کرده و گاهی با کمونیستها به بحث و مشاجره میپرداخت. تفسیر و قرائت قرآن را نزد مولوی سید یعقوب هاشمی امام مسجد کارته پروان که رئیس دار الحافظ کابل نیز بود به طور منظم میخواند.
احمد شاه مسعود در پایان مرحله دبیرستان تصمیم گرفت تحصیلات دانشگاهی را در دانشکده افسری ادامه دهد، ولی پدر با تصمیم او مخالفت کرد. و او را به رفتن به فرانسه در چارچوب بورسیه تحصیلی تشویق کرد، اما مسعود نپذیرفت و سرانجام بر خلاف میل باطنی خود در رشته مهندسی دانشکده پلیتکنیک کابل که کانون نشر کمونیسم به حساب میآمد ثبت نام کرد.
صالح محمد زمانی یکی از مبارزان مسلمان که در سال 1351 به صف نهضت جوانان مسلمان پیوست، نقل کرده که در سال 1350 به صف نهضت جوانان مسلمان پیوست، نقل کرده که در سال 1350 در زمان سلطنت ظاهر شاه یک فیلم ضد اسلامی در دانشگاه پلیتکنیک کابل به نمایش گذاشته شد و سبب اعتراض و تظاهرات دانشجویان شد. پلیس اطراف تظاهرکنندگان را محاصره کرد و کوشید از گسترش تظاهرات به سایر نقاظ شهر جلوگیری کند. نمایش این فیلم احساسات دانشجویان مسلمان را برانگیخت. در آن برهه مسعود با مهندس حبیب الرحمن رئیس انجمن جوانان مسلمان آشنا شد. در یادداشتهای مسعود چنین آمده است: «صنف دوازدهم بودم که اسم اخوانیها را شنیدم». چون در آن زمان مسلمانان مبارز افغانستان از نظر فکری از نهضت اخوان المسلمین مصر الهام میگرفتند، و به همین دلیل به نام «اخوانیها» شهرت داشتند.
مسعود در اولین سال تحصیل در دانشکده پلیتکنیک با اخوانیها بیشتر آشنا میشود. او در اینباره نوشته است: «بار اول در دانشگاه با اخوانیها سر خوردم. چون شوق زیادی در صنف اول به تعلیم داشتم و از جانبی دقیقا اخوانیها را شناسایی نکرده بودم و به خصوص توصیه یک برادر را که بارها به من میگفت که در دوره تحصیل نباید دنبال مسایل سیاسی بگردم و بهتر است اول خوب مطالعه کنم، و بعد موضع سیاسیام را مشخص کنم. این توصیه سبب شد تا با وجودی که نمازهایم را قضا نمیکردم و سخت ضد کمونیسم بودم، یکمرتبه با اخوانیها خیلی نزدیک نشوم. من چنین فکر میکردم، ولی سایر همکلاسیها مرا اخوانی میدانستند، چرا که نماز میخواندم، از اسلام دفاع میکردم و با اخوانیها پایین و بالا میرفتم. در اواخر صنف اول و اوایل صنف دوم تقریبا اخوانی شده بودم، ولی شوق لیسانس و دکترا گرفتن و تحصیلات عالی داشتن مرا نمیگذاشت که بکلی در کارهای سیاسی غرق شوم. تیرماه سال 1352 بود که داوود کودتا کرد و من یکباره راه خود را تغییر دادم و تصمیم خود را گرفتم».
کودتای داودخان (1352)
محمد داود خان در سال 1352 با کودتای بدون خونریزی و با کمک کمونیستهای افغانی به قدرت رسید. ولی پس از گذشته چند ماه روشن شد که نزدیکی او با کمونیستها تاکتیکی بود و ه ردو در صدد نابودی یکدیگر بودند. داود با ائتلاف موقت با جناح چپ خواست جناح راست با بکوبد، اما در نیمه راه متوجه شد که جناح چپ در فکر نابودی اوست. قاعدتا میبایست با جناح راست کنار میآمد و چپ را میکوبید، اما این کار را نکرد و جان بر سر این اشتباه گذاشت. شدیدترین کانونهای ضد داود دانشگاه کابل به ویژه دانشکده پلی تکنیک بودند. مسعود تحت رهبری حبیب الرحمن که دو صنف بالاتر از او بود، وارد میدان مبارزه شد. او انگیزه مبارزه را در یادداشتهای خود چنین شرح داده است:
«به یاد دارم همه با خانواهد در خانه نشسته بودیم و به رادیو گوش میدادیم که چه خبر شده است. رادیو موسیقی عسکری مینواخت و تا هنوز چیزی معلوم نبود. بالآخره صدای داود خان از امواج رادیو طنین انداخت و از کودتا خبر شدیم. پدرمدر همان لحظه گفت که افغانستان خلاص شد و به کام کمونیست و روسیه سقوط کرد. رنج و عذاب و خشم در وجودم حدی را نمیشناخت. روز دوم در پی اعلام کابینه توسط داود (که کمونیستهای مشهوری چون فیض محمد وزیر داخله، حسن شرق معاون داود، پاچاگل وزیر سرحدات در آن عضویت د اشتند) نزد همصنفی اخوانی خود خواجه عبد الصبور رفتم. من و عبد الصبور صمیمی بودیم و او با برادران بزرگ اخوانی ارتباط داشت. در اولین نگاه از چهرهاش خواندم که مانند من سخت غمگین است، ولی خواست تظاهر کند و به من بگوید که نگران نباشم. بعد از صحبتها قرار شد یک شب بعد من با مهندس حبیب الرحمن بنشینم. زیرا به عبد الصبور گفته بودم، که میتوانم در قسمت جذب بعضی افسران کاری کنم».
آشنایی با مهندس حبیب الرحمن و ناکامی طرح کودتای اول
حبیب الرحمن بخش جوانان نهضت اسلامی افغانستان را که تعدادی از استادان دانشگاه کابل در آن عضویت داشتند، رهبری میکرد. مسعود در سال اول پلیتکنیک با او آشنا شد، و این آشنایی آغاز تحول مهم در زندگی سیاسی او بود. گمان میرود که حبیب الرحمن یگانه شخصیت مسلمانی است که مسعود در دوره حیاتش تحت تاثیر شخصیت او قرار داشت. مسعود همیشه از تقوی، شجاعت و خردمندی او یاد میکرد. حبیب الرحمن طرفدار مبارزه منطقی مبتنی بر درک درست از اوضاع موجود بود، و اقدامات احساساتی و تند را نمیپسندید و به عقلانیت در کارها تاکید میکرد. مسعود جریان آشنایی با حبیب الرحمن را در یادداشتهای خود چنین شرح میدهد:
«شب موعود در باغ عمومی کارته پروان با حبیب الرحمن دیدن کردم. او را در تظاهرات دیده بودم و میشناختم. کمی صحبت کردیم و به من وظیفه داد تا با افسران ملاقات کنم، و نتیجه کار را از طریق صبور به اطلاع او برسانم. فورا دست به کار شدم و اولین بار با سرگرد محمد غوث که عضو خاندان و با من همفکر بود مسئله را مطرح کردم. او قبول کرد و حاضر شد چندتن از رفقای خود را ببیند. چند روز بعد با حبیب الرحمن، محمد غوث، خلبان ظاهرخان، خلبان میر انجام الدین خان در منزل ما جمع شدیم و صحبت و قرارومدار صورت گرفت».
منظور مسعود از کلمه قرارومدار کودتای قریب الوقوع است. او میگوید: «کارها خیلی پیش رفته بود و تقریبا باید در همان شب و روز کودتا صورت می گرفت». اما کودتا بر اثر بیتجر بگی یکی از مبارزین که با صدای بلند به دیگری میگوید: «شب جمعه را فراموش نکنی»! افشا شد. یکنفر از مأموران امنیتی داود خان که به طور تصادفی در محل بوده بر این جمله مشکوک میشود و مبارز را دستگیر میکنند و کودتا افشا میشود. مسعود ادامه میدهد: «به همین نحو کار ادامه پیدا کرد، تا روزی که استاد حبیب الرحمن دستگیر شد و من و عبد الصبور مجبور به فرار شدیم».
حبیب الرحمن از مشکلات مقابله با داود، در داخل نهضت با دردسر جوانان تندروی که گلبدین حکمتیار در رأس آنها قرار داشت، نیز مواجه بود و نمیتوانست جلو احساسات حکمتیار و سیف الدین نصرتیار را بگیرد. گویا از همان آغاز جناح تندرو در داخل نهضت در حال به وجود آمدن بود. در سال 1351 سیدال یکتن از دانشجویان دانشگاه کابل کشته شد و حکمتیار متهم به قتل او گردید، و مهندس حبیب الرحمن، دکتر عمر، مولوی حبیب الرحمن و نصرتیار هم دستگیر شدند. بعد از مدتی دیگران تبرئه شدند، اما حککمتیار و دکتر عمر تا کودتای محمد داود در سال 1352 در زندان ماندند و تنها پس از کودتای داود رها شدند.
داود خان رئیسجمهور وقت به اخوانیها فرصت نداد که با فکر آرام کار کنند. او معتقد به از بین بردن مخالفین خود بود. پلیس در خرداد سال 1353 کارته پروان را محاصره کرد تا حبیب الرحمن و سایر پیروان او را دستگیر کند، و با دستگیری او مبارزین پراکنده شدند. در حالی که فشار بر مسلمانان بیشتر میشد، کمونیستها که پشت سر محمد داود سنگر گرفته بودند، مسلمانان مبارز را دشمنان اصلی خود میدانستند، و از این کشمکش سود میبردند.
فرار مسعود به پاکستان
پس از فاش شدن طرح کودتای اول، و دستگیری مهندس حبیب الرحمن و تحت پیگرد قرار گرفتن تعدادی از مبارزان، مسعود در پنجشیر پنهان میشود. ولی پس از گذراندن هشتماه در پنجشیر تصمیم میگیرد به پاکستان برود. پیش از او تعدادی از مبارزان از جمله برهان الدین ربانی به پاکستان رفته بود. در آن مرحله روابط محمد داود با پاکستان بر سر مسئله اختلاف درباره برخی نقاط مرزی تیره شده بود، و هردو طرف از مخالفین یکدیگر به گرمی استقبال میکردند. از زمان تولد کشور پاکستان در سال 1326 روابط بین کابل و اسلامآباد مراحل پرفراز و نشیبی را گذرانده است. پاکستان همواره با دید راهبردی به افغانستان نگاه میکرده است. اما احمد شاه مسعود نسبت به اهداف پاکستان به شدت حساسیت نشان میداد.
دولت پاکستان ورود مبارزان افغانی را مانند هدیه خدادادی تلقی کرد. ذو الفقار علی بوتو نخستوزیر وقت پاکستان که از مداخلات محمد داود به ستوه آمده بود، ورود میهمانان ناخوانده را به فال نیک گرفت، اما همه را به یک چشم نگاه نمیکرد. سیاستگذاران راهبردی پاکستان در نخستین گام تندترین افراد این مجموعه را گزینش کردند. و روی شخصیتی آشتی ناپذیر با داود خان که گلبدین حکمتیار باشد سرمایه کذاری کرده و آموزش نظامی مبارزان از جمله مسعود را آغاز کردند. مسعود که در سال 1353 برای اولین بار به پاکستان رفت تا سال 1358 که جهاد را آغاز کرد بین افغانستان و پاکستان در رفتوآمد بود. و برای کودتای اول مرداد سال 1354 بر ضد نظام محمد داود مقدمات زیادی چیده شد.
محمد اسحق از یاران مسعود در اینباره گفته است: «مسعود باراول ما را به دیدن درههای فرعی به پنجشیر فرستاد و با ما گفت که کمونیستها در نظر دارند پنجشیر را به پایگاه خود تبدیل کنند، و از طرف دیگر فشار دولت بر مسلمانان در حال افزایش است. امکان دارد روزی ناچار شویم به کوه پناه ببریم. از نزدیک با درهها آشنا شوید. امکان انتقال مواد غذایی برای روزهای مبادا را نیز مطالعه کنید. برای هرکدام از درههای نزدیک به خانههای ما در پنجشیر علایمی را مشخص کرد. گمان کنم این مقدمه کودتا بود.
طرح کودتای دوم (یکم مرداد 1354)
به نظر میرسد که مبتکر این کودتا حکمتیار با تشویق و پشتیبانی پاکستان بوده است. سازمان اطلاعات نظامی پاکستان از همان آغاز عهدهدار سیاست افغانی در پاکستان بوده و سیاستمداران نقش ظاهری و تبلیغاتی داشتهاند. طرح کودتا اینگونه بود که حملاتی از پکتیا، کنر، لغمان بدخشان و پنجشیر آغاز شود و چند ولایت به اشغال انقلابیون درآید. متعاقب آن قیام اصلی در داخل کابل صورت گیرد. قرار بود این کودتای نظامیژ با کمک عبد الکریم مستغنی رئیس ستاد کل نیروهای مسلح به مورد اجرا گذاشته شود. مسعود به موجب این طرح مأموریت داشت ادارات دولتی در پنجشیر را اشغال کند. ابتدا حدود صد مبارز را همراه مهمات و اسلحه به منطقه اعزام کرد. بانزدیک شدن زمان کودتا آنها را به چهار دسته تقسیم کرد. سه دسته برای بستن ورودی دره پنجشیر. این اولین عملیات نظامی بود، که مسعود در آن شرکت داشت.
مسعود 21 ساله در اول مرداد سال 1354 اولین استعداد نظامی خود را به آزمایش گذاشت. عملیات بامداد صبح آغاز شد، و ظرف یک ساعت مراکز اداری دولت بدون تلفات و خونریزی در دست مسعود بود. اما دیری نپایید که این پیروزی به شکستی تلخ تبدیل شد. زیرا از کابل خبر رسید که کودتاگران سرکوب شدهاند. و نیروهای ضربتی دولتی برای سرکوبی یاران مسعود وارد منطقه شدند. ولی او مقابله بااین نیروها را به مصلحت ندانست و فرمان عقبنشینی داد. در همان حال شایع شد که کودتاگران، شورشیان پاکستانی هستند و آنگاه مردم که تا آندم ناظر بودند، با نیت سرکوبی پاکستانیها وارد معرکه شدند. در نتیجه تعدادی از دوستان مسعود توسط مردم و نه مأموران دولتی کشته شدند.
مهندس اسحق ادامه میدهد: «در درده پارنده تصمیم گرفته شد هرکس به منطقه خود رفته و در مکان امنی پنهان شود. صفر محمد شیون و نصر اللّه با مسعود به زادگاه خود جنگلک رفتند و من با برادرم کفایت اللّه به دره کرباشی نزد بستگان پدریمان رفتیم. چند روزی نگذشته بود که مادرمان آمد و گفت: بیاید به خدا توکل کنید و به خانه خودمان برویم، همانجا مخفی شوید. ما که خسته بودیم مشورت مادر را پذیرفته به خانه آمدیم و مدت زیادی در خفا زندگی کردیم، تا مسعود استاد فاروب برادر بیرنگ را نزد ما فرستاد و ما را به پاکستان برد. مسعود قبل از ما به پاکستان رفته بود و بیدرنگ به فکر انتقال ما شده بود».
مسغود و آغاز جهاد
احمد شاه مسعود در تابستان 1357 با حدود سیتن از همرزمان خود وارد دره پنجشیر شد، و بیدرنگ استخدام نیروهای داوطلب را که از هرطرف دور او جمع شده بودند، آغاز کرد. او فرصت فکر کردن را به دولت کمونیستی نداد و عملیات مسلحانه خود را آغاز کرد، و ظرف مدت کوتاهی سه مرکز دولتی در پنجشیر به تصرف او درآمد. سپس به قطع راههای ارتباطی شمال و جنوب افغانستان اقدام کرد که از ارتفاعات سالنگ میگذرد. سالنگ در دوران جنگ، شاهرگ حیاتی دولتهای حاکم در کابل به حساب میآمد. او موفق شد راه شمال به جنوب را به مدت شش هفته مسدود کند. در این مدت زد و خورد بین نیروهای دولت کمونیستی و مجاهدین ادامه داشت، بدون این که نتیجه آن تغییر مهمی در وضعیت خطوط دو جانبه وارد کرده باشد. در اواخر هفته ششم دولت ضد حمله شدیدی را علیه نیروهای مسعود آغاز کرد. مسعود با دادن تلفات شکست خورد و به پنجشیر عقب نشست، و نیروهای دولتی به تعقیب او پرداختند. نیروهای مسعود با شکم خالی قدم به قدم عقب میرفتند و دشمن دره را اشغال میکرد. مسعود در حالی که از ناحیه پا مجروح شده بود، برای بار دوم در زادگاهش پنجشیر شکست خورد. اینبار با سال 1974 تفاوت زیادی وجود داشت. آنبار کوداتا بود، و مردم او را نمیشناختند. ولی اینبار جهاد بود و مردم میدانستند که این جوان 26 ساله سر پرشوری دارد.
مسعود به عمق دره عقب نشست و نیروهای دولتی مناطق از دسته را باز پس گرفتند. او پیروزیهای خود را همیشه پس از شکست به دست میآورد. شکست او را ناامید نمیکرد. مسعود در تاریخ 1363 /3 /24 در یکی از یادداشتهای خود در مورد همان شکست نوشت: «شکست چیز بدی و تلخی است. شاید هیچ تلخی به اندازه شکست رنجآور نباشد. مخصوصا شکست در جنگ مسلحانه در برابر دشمن آشتیناپذیر. شکست با همه اندوه و بدبختی که با خود دارد، برای بعضیها سرآغاز پیروزیهای بزرگی بوده که اصلا قبل از آن تصورش ناممکن بوده است. چندبار در زندگی با چنین مسئلهای روبرو شدهام.پیروزیهایم بعد از چشیدن زهر تلخ شکستها بوده است. به یاد میآورم زمانی را که قوای ما در سال 1358 در برابر عساکر دولتی شکست خوردند و تقریبا متلاشی شدیم. اکثر مردم با نفرت به ما نگاه (به تصویر صفحه مراجعه شود) میکردند، و ما را عامل بدبختی خود میدانستند. در ظرف کمتر از دو سه روز اکثر مردمی که در همراهی با ما افتخار مینمودند، همه بر علیه ما قد علم کرده و به نظر حقارت به ما مینگریستند. گویی کمونیست هستیم وسالها با ما بیگانه بودهاند. آه! چه زجرها چه تکلیفها که اصلا قلم از شرح آن عاجز است. مگر این بدبختی و شکست سرآغاز پیروزیهای بزرگی بود که جبههمان را با وجود مشکلات فراوان به اوج افتخار و شهرت رساند و از آن سمبول مقاومت مجاهدین مسلمان افغانستان در برابر ابرقدرت روس ساخت».
عقبنشینی نیروهای شوروی از افغانستان در سال 1368 بر خلاف انتظار مسعود بود. او فکر میکرد که جنگ با شوروی حدود 15 تا 25 سال ادامه خواهد یافت و تا آن وقت کار قطعات مرکزی که اساس لشکر آینده افغانستان را تشکیل میدهد، مطابق برنامه مسعود تکمیل میگردید. اما شوروی دستکم ده سال قبل از پیشبینی مسعود عقبنشینی کرد. مسعود بر این اساس روش جنگ پارتیزانی را در افغانستان بنیانگذاری کرد، و تئوری دفاع در برابر تجاوز خارجی را ملاک عمل خود قرار داد. زیرا هربار که بیگانگان به افغانستان حمله میکردهاند، جنگ پارتیزانی نقش تعیینکننده داشته است. او در کودتای نافرجام سال 1353 بر ضد محمد داود ثابت کرد که در زمینه نظامی از استعداد فوق العاده برخوردار بوده و در مسایل راهبردی و تاکتیکی علاقه فراوانی نشان میداده است. انواع سلاحهای غنیمتی زمان جنگ بر ضد شوروی را به کار میگرفت. طرز استفاده از توپخانه سنگین و خلبانی هلیکوپتر را آموخت.
احمد شاه مسعود که «جنگ هم علم است و هم هنر» اما فرماندهی را فقط هنر میدانست. اساس کار او در نظام تعلیم و تربیت بود و در بخشهای تعلیم و تربیت شرکت میکرد. برای تفهیم موضوع مورد نظر خود مثالهای فراوان به کار میبرد تا شاگرد بفهمد. تاسیس لشکر اسلامی یکی از آرزوهای دیرینه او بود که این ایده را ابتدا در سال 1363 مطرح کرد. پس از اعلام آتشبس، بزرگترین حمله ارتش سرخ به دره پارنده یکی از درههای فرعی پنجشیر در بهار سال 1363 روی داد. مسعود در آن شرایط درباره لزوم تشکیل ارتش اسلامی افغانستان سخن گفت. او یک استراتژی چهار مرحلهای را برای جنگ بر ضد ارتش شوروی پایهگذاری کرد. این استراتژی از مرحله آغاز جنگ پارتیزانی تا دستیابی به پیروزی را در بر میگرفت. در تاریخ قدیم و معاصر افغانستان جنگهای پارتیزانی زیادی صورت گرفته است. استفاده از این نوع تاکتیک جزء فرهنگ جنگی مردم افغانستان شده است. اما مسعود اولین کسی است که برای این نوع جنگ اساس علمی گذاشت و آن را عملی کرد. مسعود در عرصه تاکتیک هم نوآوریهایی ارائه کرد که ابتکار جدیدی در عرصه جنگ پارتیزانی به حساب میرود. ولی ارتش شوروی قبل از تشکیل ارتش نامنظم توسط مسعود از افغانستان عقبنشینی کرد. پس از خروج قوای شوروی اغلب ناظران عمر حکومت کمونیستی نجیب اللّه را چند هفته و چند ماه تخمین زدند. اما مسعود گفت که هنوز زود است رژیم سقوط کند. او میدانست که مجاهدین هنوز به مرحله تعرض استراتژیک (مرحله سوم جنگ پارتیزانی) نرسیدهاند. مسعود از آغاز مبارزه تا آخر حیات حفظ نیروهای خودی را یک اصل مهم در جنگ پارتیزانی میدانست، و از دادن تلفات بیزار بود. برای اجرای عملیات تهاجمی یک شورای نظامی تشکیل داده بود. چنانچه احساس میکرد که تصرف یک نقطه با تلفات همراه است، از اجرای آن صرف نظر میکرد، یا دستور میداد عملیات شناسایی دوباره انجام شود. او خوب میدانست که هرگونه عملیات با تلفات همراه است. اما میکوشید تلفات را تا حد ممکن کاهش دهد. یکی از برجستگیهای نظامی مسعود در جنگ این بود که عقبنشینی را جایگزین شکست میکرد، تا از اثرات منفی روانی آن بر نیروهای خودی بکاهد. او به قبول شکست عادت داشت، و این نشانگر سلامت عقل و اعتدال نفس او بود.
آرمانخواهی مسعود
احمد شاه مسعود چهار اصل را ملاک مبارزات آرمانخواهانه خود قرار داده بود که عبارتند «اسلام، افغانستان، مردم و آزادی» که به تفصیل به بررسی آنها میپردازیم:
1 -اسلام
مسعود در یک خانواده مسلمان به دنیا آمده و با آیین اسلام پرورش یافته بود. شیوه آموزش دینی در دوره کودکی هیچ کسی را قادر به فهم یک دین بزرگ نمیکرد. بلکه فقط او را آماده میساخت تا در سن بالاتری به درک آن اهتمام ورزد. یحی، برادر مسعود از خاطرات آن دوره میگوید: «روزی تعدادی از بستگان که برخی از آنها کمونیست بودند، به خانه ما میهمانی آمده بودند. دستگیر پنجشیری عضو حزب دمکراتیک خلق نیز میان آنها بود. هنگام پهن کردن سفره یکی از بستگان کمونیست با صدای تمسخرآمیزی گفت که برای احمد شاه قاشق نگذارید. او مسلمان است و با دست غذا مخیخورد. مسعود به او نگاهی کرد، اما چیزی نگفت. من بسیار نگران بودم که نکند مسعود عکس العمل نشان دهد. اولین ار بود که میدیدم در مقابل توهین به اعتقاداتش خاموش مانده بود. مطمئن بودم که این شکیبایی فقط به خاطر مهمان بودن آنهاست. بعد از صرف غذا مسعود بدون توجه به شخص اهانتکننده، دستگیر پنجشیری را مخاطب قرار داد و به او گفت: در کمونیسم فضیلتی که این جوانان بیاموزند، وجود ندارد. اینها را گمراه نکنید».
مسعود در اولین سال آغاز جهاد (1358 ) به تاسیس نهادهای اداری، آموزشی، تربیتی و اطلاعاتی و کمیتههای فرهنگی، کمیته جهاد و دعوت، کمیته مالی، کمیته تقحیق و کمیته قضا پرداخت. این کمیتهها به بخش نظامی ارتباط نداشت، و هدف از تشکیل آن رسیدگی به امور اجتماعی مردم بود. تجربه این کمیتهها که دوشادوش جنگ با مردم سروکار داشتند، بسیار ارزشمند بود. به عبارت دیگر تجربه مدیریت بحران در دوران جنگ بسیار ارزشمند بود. به منظور رسیدگی به تخلفات از قوانین اسلامی و پیشگیری از ارتکاب جرم کمیتههای یاد شده نقش تعیینکننده داشتند. در موارد ارتکاب جرم و حفظ حدود شرعی و تخلف از قانون، کمیته قضا فیصله نهایی را صادر میکرد، و مسعود هیچگاه دخالتی در امور آنها نداشت. میکوشید تا مردم با برخوردهای (به تصویر صفحه مراجعه شود) قانونی عادت نمایند، و جنگ را بیقانونی تعبیر نکنند. کمیته قضا یک نهاد مستقل بود و مسعود از استقلال آن همیشه پشتیبانی میکرد. اما چنانچه مدعی یا مدعی علیه از قاضی یا دادیار شکایت میکرد، مسعود به آن رسیدگی میکرد. مسعود بحیث امیر جهاد تا جایی که شریعت اجازه میداد صلاحیتهایی را برای تخفیف احکام جزایی به کمیته قضا میداد. یکی از مواردی که مسعود در منصب قضاوت و صدور حکم قرار میگرفت مبارزه با استعمال دخانیات، نسوار، حشیش و سایر مواد مسکر و مخدر بود، که او را سخت عصبانی میکرد. او حساسیت عجیبی در مقابل مصرف سیگار و نسوار داشت.
در اوایل جهاد مسئولین مالی درکنار مواد غذایی برای مجاهدین سیگار و نسوار نیز تهیه میکردند. وقتی حاجی شادولا مسئول مالی قرارگاه ماله فهرست مصارفشان را تقدیم مسعود کرد، او از دیدن نام سیگار و نسوار در آن فهرست عصبانی شد و گفت: «از همین تاریخ همچون هزینههایی منظور نمگردد». کم اتفاق میافتاد که سیگار در دست کسی ببیند و عکس العمل نشان ندهد. روزی در سال 1371 که نیروهای مسعود به تازگی وارد کابل شده بودند، مسعود سرباز سیگار به دستی را یافت و بیدرنگ به راننده دستور توقف داد. شیشه ماشین را پایین آورد، و از سرباز خواست نزدیک شود. چون چشم سرباز به مسعود افتاد با خوشحالی نزد او آمد، ولی مسعود ناگهان سیلی محکمی به صورت او خواباند. سرباز که گناه خود را ندانسته بود به عقب بازگشت و سیگار به دست به حالت آمادهباش ایستاد. در این میان یکی از همراهان مسعود به او اشاره کرد که سیگار را بیندازد. سرباز متوجه شد و سیگار را زیر پا انداخت و به مسعود سلام نظامی داد.
مبارزه با حشیش در میان مجاهدین
استعمال حشیش یا چرس، یکی از رفتارهای زنندهای که میان مجاهدین به طرز وسیعی رواج پیدا کرده بود. در بسیاری از مناطق که جبههای منظم و رهبری سالم نداشتند، تعداد معتادان به حشیش بیداد میکرد. شگفتآور این است کخه رهبران جهادی برای مبارزه با این آفت خانمانسوز هیچ اقدامی به عمل نیاوردند. در حالی که برخی از آنها خوب میدانستند که عدهای از فرماندهان در قرارگاهها با آداب و مراسم خاصی حشیش استعمال میکردند. رهبران جهادی مقیم پیشاور که به ندرت به داخل افغانستان میآمدند بارشان از کارشان بیشتر بود. لذا مسعود مبارزه سختی را علیه این آفت آغاز کرد. اولین گام او تقاضا از علما برای صدور فتوا به منظور تحریم کاشت، خرید و فروش، انتقال و مصرف موادمخدر بود. در دومین گام شبکههای اطلاعاتی برای شناسایی و مجازات خلافکاران تشکیل داد. مسعود گاهی ناچار میشود به طور مستقیم وارد عمل شود. گمان نمیرود که مسعود کسی را به دلیل ارتکاب این جرم نزد بازپرس و قاضی فرستاده باشد. او به عنوان امیر جهاد اختیارات کامل داشت که برای جلوگیری از اشاعه مصیبت خانمانسوز مصرف موادمخدر به طور مستقیم وارد عمل شود. مسعود مصرفکننده حشیش را در ملاعام شلاق میزد.سپس خلافکار باید در حضور مردم بر حرام بودن حشیش و مصرف آن توبه میکرد. جنگ روانی و تبلیغاتی مسعود بر ضد مصرف موادمخدر دوامدار بود. او بارها این جمله را میان مجاهدین تکرار میکرد: «مجاهدی که متصف به اخلاق اسلامی نیست، مانند گاو شاخزن است».
روزی کسی را به اتهام مصرف حشیش نزد مسعود آوردند، و او خواست چوبی را بیاورند. چوب آوردند و طبق معمول او خواباندند، و چند ضربه محکم بر پشت او نواخت، ولی آن متهم خاموش بود و آه نمیکشید.
مسعود از او پرسید: چطور است، درد نمیکنید؟
متهم گفت: آمرصاحب! شما پدر هستید و زدن شما دواست. درد ندارد!
مسعود از گفته او به خنده افتاد و از گناهش درگذشت.
این یکی از ویژگیهای زیبا و مردانه مسعود بود، که در حال خشم ناگهان خشم خود را فرومینشاند و آرام میشد.
مبارزه با فساد
احمد شاه مسعود در مصرف پول و امکانات بیت المال، به سختگیری و احتیاط شهرت داشت. هرگز از پول بیت المال برای خود و خانوادهاش مصرف نمیکرد. گاهی برای خانواده کالایی میخرید و دستور میداد آن را یادداشت کنند و بعد حساب را پرداخت میکرد. گاهی که صدقه میداد میخواست آن را از حساب مخصوص او منظور کنند. او نسبت به فساد و بیعدالتی بسیار حساس بود. این دو پدیده به حدی در او تاثیر داشت که شنیدن یا دیدن آنها او را به شدت منقلب میکرد. در مبارزه با فساد از موارد کوچک تا بزرگ توجه او جلب میکرد. مجاهدین را به خاطر بلند ماندن موهایشان سرزنش میکرد. گاهی قیچی به دست میگرفت و قسمتی از موهای بلند آنها را کوتاه میکرد. در دورانی که وزارت دفاع افغانستان (1371 – 1375) را بر عهده داشت، ظلم و فساد بیداد میکرد. در نتیجه همگانی شدن ظلم و بیعدالتی گروه طالبان در افغانستان پیشروی کرد، و دولت موقت مجاهدین را شکست داد. اما چرا مسعود نتوانست جلو نارواییها را بگیرد، به بحثی مفصل نیاز دارد.
تشکیل شورای نظار
مسعود به منظور برنامهریزی و رهنمونسازی مبارزه سه نهاد شورایی به نام شورای مدرم، شورای علما و شورای فراندهان تشکیل داد. اعضای شورای اول و دوم توسط مردم و علما انتخاب میشدند. ولی اعضای شورای فرماندهان را مسعود گزینش میکرد. میکوشید کسانی را گزینش کند، که صاحب نظر باشند. با گسترش مناطق تحت نفوذ بر تعداد شوراها افزوده میشد. چنانکه با آزادی ولایات، شوراهای ولایات به وجودآمدند. مجموعه این شوراها را یک شورای دیگر به نام «شورای نظار» رهبری و اداره میکرد. شورای نظار از ابتدای آغاز به کار با بدبینی برهان الدین ربانی رهبر جمعیت اسلامی، سازمانی که مسعود به آن تعلق داشت، مواجه شد. گمان میرود که مسعد در تشکیل شورای نظار با ربانی به طور دقیق مشورت نکرده بود. برخی از صاحبنظران معتقدند با توجه به اینکه مراکز رهبری همه گروههای جهادی در خارج از افغانستان قرار داشت و خلأ رهبری در داخل کشور احساس میشد. تشکیل چنین شوراهایی در مناطق آزاد شده اجتنابناپذیر بود. اما به طور طبیعی نام این شورا این گمان را در اذهان تقویت کرد که مسعود در فکر به وجود آوردن یک سازمان جدیدی به نام موازات جمعیت اسلامی است. در حالی که نام مکمل این شورا چنین بود: «شورای نظار جمعیت اسلامی افغانستان».
مبارزه با بدعتگذاریها
گویند که باقی با اللّه (مشهور به عبد اللّه مذهبی) پسر مولانا فیضانی در سال 1365 هیئتی دو نفره نزد مسعود فرستاد تا توجه او را به فعالیتهای مریدان او در افغانستان جلب نماید. مولانا فیضانی از مبارزان ضد حکومت ظاهر شاه و مشرب صوفیگری داشت که توسط حکومت کمونیستی دستگیر و به شهادت رسید. مسعود در دیدار با فرستاده باقی با اللّه فعالیتهای آنها را جویا شد و سرپرست هیئت در پاسخ گفت: ما در دو عرصه جهاد اصغر و جهاد اکبر فعالیت میکنیم. در افغانستان تعدادی مجاهد داریم که با شورویها در حال جهاد اصغر میباشند. عدهای هم در پیشاور پاکستان در مدارس تحفیظ قرآن، مشغول جهاد اکبر و خودسازی و مبارزه با شیطان هستند.
مسعود پرسید: شنیدهام که در مدرسهتان نماز را به زبان فارسی میخوانید، این چه علت دارد؟
گفتند: قرآن دارای معانی فراوانی به زبان عربی است. چون فارسیزبانان معانی آن را نمیدانند، در تهذیب نفسشان تاثیر ندارد. به همین دلیل برخی از مسلمانان هم نماز میخوانند و هم مرتکب منکرات میشوند. مذهب حنفی هم نماز خواندن به زبان فارسی را جایز میداند.
مسعود گفت: مذهب حنفی در مورد کسی که تازه مسلمان شده و نماز بر او فرض گردیده و فرصتی برای آموختن نماز نداشته گفته که اگر نمازی را به زبان عجمی بخواند، نماز او درست است، نه این که این حکم شرع است که برای فهم بهتر حکمت نماز هرکه نماز را به زبان بومی خودش بخواند. تصور کنید اگر نماز در اسلام به صدها زبان مختلف خوانده شود، از اسلام چه ساخته میشد؟
مسعود از مریدان فیضانی پرسید: در مدرسهتان قران (به تصویر صفحه مراجعه شود) را هم تدریس میکنید؟
گفتند: قرآن را تدریس نمیکنیم، اما کتابهایی را تدریس میکنیم، که معانی قرآن را شرح دادهاند. و معادل قرآن هستند!
مسعود پرسید: کدام کتابها!
گفتند: یکی کتاب مثنوی مولانا جلال الدین بلخی است.
مسعود از این سخنان خشمگین و رگهای پیشانی او برجسته شد و گفت: اگر میهمان نبودید به خاطر این گفتهتان شما را سرزنش میکردم. از خداوند به خاطر این سخنان طلب مغفرت کنید، زیرا قرآن کلام خداوند است کلام صفت باری تعالی است و صفاتش مطلقاند و معادل ندارند. سلام مرا به رهبرتان برسانید و به او بگویید که من به زودی نمایندگانی را نزد او میفرستم تا با او صحبت کنند. به شما توصیه میکنم که اول علوم رعی را خوب بیاموزید بعد به طریقت بپردازید.
پس از گذشت مدتی مسعود هیئتی را به پاکستان اعزام کرد تا ماهیت گروه مولانا فیضانی را جویا شود. سرپرست هیئت از میزبانان پرسید از قرار اطلاع شما ادعا دارید که پدر شما «مهدی موعود» است و به همین زودی ظهور میکند. در ماهرمضان امسال و سال گذشته شاگردانتان را چند روزی جلوی درب مدرسه نشاندید تا از پدرتان استقبال کنند. تا جایی که میدانیم امام مهدی در آخر الزمان ظهور خواهد کرد و به رسول خدا (ص) شباهت دارد. نامش محمد ابن عبد اللّه، قریشی، هاشمی است. چهرهاش به پیامبر 0 ص) شباهت دارد و از مکه ظور خواهد کرد. اما نام پدر شما محمد عطاء اللّه فیضانی از اهالی هرات است. نه قریشی است و نه هاشمی و نه چهرهاش به رسول اللّه (ص) شباهت دارد. تازه با چه دلایلی ظهور او را در پیشاور پاکستان پیشبینی کردهاید؟
مرشد مدرسه سخنان خود را به طور تلویحی اینگونه آغاز کرد که ما از نسل سادات و هاشمیتبار هستیم، و نام پدرمان با محمد آغاز شده است.
پس از بازگشت هیئت از پیشاور به افغانستان مسعود با دریافت گزارش هیئت چنین گفت: «مولانا فیضانی از مبارزان ضد حکومت ظاهر شاه و داود خان بود، و افکار صوفیگرایانه عجیب و غریب داشت. پشت مسجد پل خشتی کابل کتابخانه دایر کرده بود، و کتابهای خود را در اختیار عموم قرار میداد. یکی از کارهای خوبی که حکمتیار کرد، این بود که روزی در جمع طرفداران گفت که افکار و کتابهای مولانا فیضانی با روحیه اسلام تفاوت زیادی دارد وجود او به زیان مسلمانان است. بیایید کاری کنیم که این کتابها را به طریقی جمعآوری کنیم. هریک از برادران چند جلد کتاب بگیرد و بازنگرداند. لذا هواداران هرکدام چند جلد کتاب گرفتند، تا کتابخانه سقوط کرد».
2 -افغانستان
احمد شاه مسعود افغانستان را دوست داشت، و همواره به شکوفایی آن میاندیشید. او میگفت که ایجاد افغانستان قوی، متحد، آزاد، و دارای یک حکومت مرکزی منتخب مردم میتواند به پایان مشکلات جامعه محروم این کشور کمک کند. او معتقد بود که افغانستان از نقطهنظرهای مختلف قابلیت و ظرفیت آن را دارد تا کشوری در رفاه و اسایش باشد. ملت افغانستان از تاریخ اصیل و موقعیت جغرافیایی مناسب و منابع سرشار طبیعی برخوردار است اما همیشه از نداشتن حکومتی ملی و عادل رنج برده است. به نظر مسعود، افغانستان در بعد خارجی بارها فدای موقعیت جغرافیایی خود، و در بعد داخلی فدای حکومتهای فاسد و غیر ملی گشته است. او میگفت که افغانستان یک کشور کثیر الاقوام است و همه اقلیتها باید نقش متناسب و تعیینکننده در سرنوشت کشور داشته باشند. راه دستیابی به چنین حکومتی را برقراری نظام دموکراسی میدانست. دموکراسی را در چارچوبی میپسندید که با اسلام تناقض نداشته باشد. او طرفدار برپایی یک نظام اسلامی معتدل بود و البته بین این دو نوع نظام یک تفاوت اساسی وجود دارد. در نظامهای دمکراتیک منبع قانونگذاری مردم هستند، در حالی که در نظام اسلامی منبع قانونگذاری شریعت است.
در زمینه اقتصاد، مسعود طرفدار اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد بود. او عقیده داشت که مداخله دولت در بازار جلو تلاش و ابتکارات را میگیرد. هرچند به علت شرایط جنگ، چندان تکاپوی اقتصادی و تجارتی نداشت، اما در مناطق تحت کنترل خود هیچگاه در امور اقتصادی مداخله نکرد. بر منابع درآمد عمومی یک درصد مالیات بر محصول وضع کرد. به طور مثال از عواید زمرد دره پنجشیر ده درصد محصول به عنوان مالیات دریافت میکرد. این درآمدها در مصارف خدماتی بخشهای غیر نظامی هزینه میشد. در پی تسلط طالبان بر جنوب افغانستان راه انتقال سنگهای قیمتی که در سه دهه اخیر از طریق پاکستان صورت میگرفت، مسدود شد، و مسعود در سال 2000 با یک شرکت لهستانی قرارداد فروش زمرد امضا کرد. این قرارداد بیش از یک سال دوام نیاورد. زیرا شرکت مزبور به این بهانه که متخصص آنها هنگام امضای قرارداد در تعیین نرخ اشتباه کرده از ادامه خرید زمرد دست کشید.
یکی از منابع درآمد افغانستان گندم است که هرصاحب زمینی وظیفه دارد مطابق قوانین اسلامی ده درصد از محصول خود را به حکومت بپردازد. در دوران جهاد که حاکمیت دولتی وجود نداشت، و حاکمیتهای محلی به رهبری فرماندهان نظامی عرض وجود کرده بودند، میزان پرداخت این محصول به میزان نیاز فرمانده به منظور تأمین افراد مسلح او بستگی داشت. فرماندهان مطابق حوزه نفوذشان ده درصد گندم و سایر حبوبات را جمعآوری میکردند. باادامه جنگ و درگیری آسیب جدی به کشاورزی، سیستم آبیاری و مناسبات بازرگانی مناطق گوناگون افغانستان وارد آمد. کوچ مردم و دور شدن از زمین و تخریب مزارع توسط عوامل شوروی و نیروهای دولتی به انتقام همکاری دهقانان با مجاهدین، تولید گندم و حبوبات را به طور وسیعی کاهش داد. مسعود در چنین شرایطی از جمعآوری عشر گندم در مناطق نفوذ خود چشمپوشی کرد، تا کمکی به مردم کرده باشد.
3 -مردم
مسعود به سرنوشت و آینده مردم افغانستان اهمیت قایل بود. بردباری مردم در سالهای جنگ او را رنج میداد. مردم را قهرمانان واقعی مبارزه برای آزادی و استقلال کشور میدانست. مسعود از شکست کودتای سال 1354 بر ضد نظام داوودخان و کشته شدن رفقای او توسط مردم درس خوبی آموخت و این درس را تا آخر حیات ملاک عمل خود قرار داد. جنگ مسلحانه بر ضد رژیم کمونیستی نور محمدترهکی در سال 1357 با فتوای جهاد توسط تعدادی از علما و رهبران دینی از جمله صبغت اللّه مجددی، برهان الدین ربانی، پیر میاگلجان، مولوی محمند نبی، عبد لاعلی مزاری و دیگران به صورت محدود آغاز شد. ولی با ورود ارتش سرخ شوروی به افغانستان در دسامبر سال 1979 جنگ سرتاسری گردید. مردم در آغاز با سلاحهای خودی که در افغانستان معمول بود جنگ را آغاز کرده و هزینه جنگ را جهادگران بر عهده داشتند. احزاب و سازمانهای مشخصی هنوز به وجود نیامده بود، و فرماندهان گروههای جهادی عرض وجود نکرده بودند. رهبری جهادگران را علما و سران اقوام به دوش داشند. اما با طولانی شدن جنگ سازمانهای جهادی منظم پا به عرصه وجود نهادند، که در رأس آنها فرماندهان نظامی قرار داشتند.
اغلب رهبران این سازمانها در ایران و پاکستان اقامت داشتند، و مجاهدان عمدتا از اقشار پایین جامعه به (به تصویر صفحه مراجعه شود) ویژه کشاورزان برخاسته بودند، که در مراحل بعدی به یک طبقه جدید حاکم تبدیل شدند، و شرایط جدیدی را به وجود آوردند. مجاهدین به کمک همهجانبه مردم احتیاج داشتند، اما میزان کمک که باید از طرف مردم پرداخت میشد، قاعده ثابت نداشت و بستگی به انصاف فرمانده داشت. بر اثر تداوم جنگ، احساسات وطندوستانه اولیه جای خود را به واقعبینی بخشید و سنگینی بار جنگ بر دوش مردم به تدریج محسوس گردید. به تعبیر دیگر این مردم بودند که بار اصلی جنگ را بر دوش میکشیدند. مهاجرت حدود پنج میلیونتن به ایران و پاکستان که یک سوم جمعیت افغاستان را تشکیل میداد، نمونهای از عمق بحرانی بود که در افغانستان جریان داشت. آنهایی که به خارج از افغانستان پناهنده شدند، زندگی بهتر از ماندگاران نداشتند. فقط شکل و ریخت درد و رنجها متفاوت بود. اگر در پیشاور پلیس پاکستان از آوارگان باج میگرفت، در داخل افغانستان «شکن» باج میگرفت. چه اسم بامسمایی بر آن گذاشته بودند، «شکن» یعنی شکننده یا کمرشکن.
مجاهدان برای به دست آوردن اسلحه و مهمات باید به پاکستان سفر میکردند و برای رسیدن به آن کشور باید فاصله طولانی را پیاده میپیمودند. این سفر طولانی هزینه سنگینی در بر داشت و فرماندهان باید این باج را از مردم میگرفتاند. مردم هم همان کشاورزانی بودند که ناچار بودند این باج را پرداخت نمایند. وقتی سنگینی این باج بر شانه مردم قرار میگرفت، که توان پرداخت آن را نداشتند، و برخی از فرماندهان مردم را مجبور به پرداخت میکردند. بر این اساس کمکهای مردمی نام «شکن» را به خود گرفت. در مناطق شمالی افغانستان نیز «شکن» به صورت قاعده درآمده بود. که مسعود مبارزه شدیدی را بر ضد این آفت در حوزه تحت کنترل خویش آغاز کرد. وقتی اولین بار موضوع «شکن» را با مسعود در میان گذاشتند، چهره او بر افروخته شد و تصمیم گرفت با این آفت مبارزه کند و تا حدودی هم موفق شد.
مسعود و صلح در افغانستان
یکی ازآرزوهای بزرگ مسعود برقراری صلح برای مردم افغانستان بود. گاهی در شدیدترین شرایط جنگ از صلح یاد میکرد. این آرزو را نمیتوان در نتیجه فشار شرایط جنگ دانست، چه او در برابر سختیها صبور و متین بود. علاقمندی او به جنگ جنبه دفاعی داشت.
مسعود به یک افغانستان قوی میاندیشید. کشوری که بتواند در برابر تجاوزگریها و مداخلات خارجی از خود دفاع کند، و این میتوانست ضامن صلحی باشد که برای مردمش آرزو میکرد. مسعود بارها به خاطر صلح جان خود را به خطر انداخت. بار اول در سال 7631 که شوروی مقدمه خروج از افغانستان را تدارک میدید. ژنرال وارینیکوف برای عقبنشینی تقاضای ملاقات با مسعود کرد. هدف او از این ملاقات زمینه سازی برای خروج مسالمتآمیز اشغالگران روسی از افغانستان بود. مسعود ملاقات را پذیرفت، اما محل مذاکره به شدت بمباران شد و مسعود با رعایت جانب احتیاط از محل دور شد.
ژنرال وارینیکوف روز ششم اوت سال 2001 به دعوت مقامهای افغانستان به سفارت این کشور در مسکو آمد. او درباره آن ملاقات گفت: «هنگامی که اولین بار طرح ملاقات با مسعود را با ورانتسف سفیرمان در کابل مطرح کردم، او هم ابزار تمایل کرد که در این ملاقات شرکت کند. به او گفتم اگر مسعود مرا دستگیر کند، نیم مصیبت خواهد بود، اما اگر سفیر شوروی را هم دستگیر کند مصیبتی به تمام معنی خواهد بود. ولی سفیر به ملاقات اصرار کرد و قرار شد با هم برویم. بیتردید میبایستی رئیسجمهور نجیب اللّه را آگاه میکردیم. هنگامی که موضوع را به نجیب در میان گذاشتیم، ظاهرا از آن استقبال کرد. اما از چهره او آشکار بود که رضایت قلبی ندارد. به همین دلیل محل مذاکره توسط نیروهای افغانی بمباران شد. ما جریان را به نجیب خبر دادیم و در حالی که اظهار بیاطلاعی میکرد، وعده داد عاملان را شناسایی و به مجازات برساند. بار دوم درصدد برآمدیم ملاقات دیگری را تدارک ببینیم. بار دوم و سوم هم محل ملاقات مورد حمله نوایی قرار گرفت». علت این بمبارانها این است که مسعود چندین بار تقاضای نجیب اللّه را برای مذاکره رد کرده بود، وقتی اولین نامه نجیب به دست مسعود رسید او نامه را در نشست فرماندهان قرائت کرد و گفت: «این نامه نشانده دهنده زوال قطعی یک حکومت دستنشانده است».
بار دوم در سال 1371 مسعود به خاطر صلح به استقبال خطر رفت. این حادثه زمانی بود که نیروهای مسعود بدون خونریزی و پیروزمندانه وارد کابل شده بودند، ولی نتوانستند از راکتباران شهر توسط نیروهای حکمتیار جلوگیری نمایند. در این بخش لازم است کمی به رویدادهای گذشته اشاره کنیم، تا از مقدمات جنگ داخلی که زمینهساز مداخله خارجی گردید، آگاه شویم. شورویها زمانی تصمیم گرتفند از (به تصویر صفحه مراجعه شود) دوستان شهید احمد شاه مسعود در آرامگاه وی.
افغانستان خارج شوند، که یکی از منظمترین جبهات جنگ برای تهاجم وسیع تا پایتخت آمادگی نداشت. از نظر سیاسی هم رهبران احزاب و سازمانهای جهادی به طور پراکنده در خارج از افغانستان بسر میبردند. در سطح بین المللی هم درباره امکان به قدرت رسیدن مجاهدین نگرانی ایجاد شده بود. آمریکا بیش از سایر کشورها نگران شده بود. آمریکا در اولین حمله به عراق در سال 1370 برای آزادسازی کویت از مجاهدین افغان خواست تا در جنگ علیه عراق با آمریکا همکاری کنند،
صبغت اللّه مجددی رئیس دولت موقت مجاهدین به بهانه حفظ اماکن مقدس در عربستان که معلوم نبود از جانب چه کسی مورد تهدید قرار گرفته است، یک گردان نیرو به عربستان اعزام کرد. پاکستان هم که بیشترین سود را از جنگ افغانستان برده بود نسبت به نوع نظام آینده افغانستان نظر مشخص خود را داشت. البته دیدگاههای پاکستان، ایران، شوروی، سازمان ملل متحد، آمریکا و رهبران گروههای جهادی در مورد چگونگی نظام حکومتی افغانستان پس از خروج شوروی متفاوت بود. هری کاز این دولتها به میزان تأثیرگذاری خود، در تعیین ساختار نظام افغانستان دیدگاه خاص خود را بیان میکردند.
شوروی طرفدار تداوم نظام نجیب اللّه در چارچوب ائتلاف با جمعیت اسلامی برهان الدین ربانی بود. مقامهای شوروی دیدگاه یکسانی نسبت به معسود نداشتند، و فقط نگران مرزهای جنوبی خود بعد از خروج از افغانستان بودند، که قوای مسعود در آنجا حضور داشت.
آمریکاییها طرفدار برپایی حکومت ائتلافی بین کمونیستهای غیر سرشناس و جناح معتدل مجاهدین، مشهور به تنظیمهای سهگانه بودند. آمریکا تمایل خاصی به کمونیستها نداشت. اما یک نظام متشکل از کمونیستهای شکست خورده و مجاهدین معتدل را هزار مرتبه شایستهتر از به قدرت رسیدن سه سازمان به زعم او بنیادگرا به رهبری ربانی، سیاف و حکمتیار میدانست.
سازمان ملل متحد طرفدار یک حکومت انتقالی بود که همه احزاب و گروههای جهادی در آن مشارکت داشته باشند. بینین سیوان نماینده ملل متحده برای افغانستان در آخرین روزهای حکومت نجیب اللّه موافقت بسیاری از جناحها را (به استثنای ربانی) با این شیوه حکومت گرفته بود. این در حالی است که مسعود دم به دم به ربانی اطمینان میداد که حکومت نجیب در آستانه سقوط قرار گرتفه است. طرح بینین سیوان با خواست آمریکا و با تاکتیکهای سیاسی که امروزه معمول است مطابقت داشت. منتهی افکار عمومی باید بپندارند که سازمان ملل متحد این طرح را به صورت مستقل تدارک دیده است.
اما حکومت نجیب اللّه چه وضعیتی داشت؟ با اعلام آغاز خروج قوای شوروی از افغانستان کمونیستهای افغانی به فکر سرنوشت خود افتادند. شوروی که در نابودی دشمنان آنها ناکام مانده بود، اینک درصدد بر آمد آنها را به دست سرنوشت بسپارد. شوروی با تحویل موشک اسکاد و ایجاد پل هوایی لوژیستیگی، در گوش عوامل دست نشانده خود زمزمه کرد که توانایی دفاع مستقل از موجودیت خویش را دارند. همه افغانیها به روشنی میدانند که شوروی تا آخرین لحظه حضور در افغانستان همواره با حمایت از نجیب اللّه مرتکب اشتباه میشد. کسی که کشتارهای انفرادی و جمعی او در زمانی که ریاست سازمان امنیت افغانستان «خاد» را بر عهده داشت در اذهان همه شهروندان زنده بود. شکنجههای وحشیانه او در تاریخ افغانستان به عنوان یادگار دوران شوروی درج خواهد ماند و اینک شوروی موشکهای اسکاد در اختیار او قرار داده تا از موجودیت خود دفاع کند. کمونیستهای افغانی که به دو جناح خلق و پرچم تقسیم شده بودند، با خروج قوای شوروی، به طرز بیسابقه با مجاهدین تماس برقرار کردند. مسابقه حزب خلق و حزب پرچم که شوروی هم در زمان حضور مستقیم در افغانستان نتوانست آنها را متحد کند، برای تماس با مجاهدین شدت یافت. خلقیها با حکمتیار و پرچمیها با مسعود تماس گرفتند. هرجناحی آرزو داشت رژیم نجیب اللّه را به نفع جریانی که با او تماس برقرار کرده بود سرنگون کند. اما نجیب بیهوده انتظار داشت تا طرح آشتی ملی را که محمود قاریبوف مشاور روسی او مبتکر آن بوده باعث بقای او و تأمین منافع شوروی گردد. ولی رقابت جناحهای مزبور سرانجام کار سقوط نجیب اللّه را سرعت بخشید. محمد رفیع وزیر دفاع وقت با حکمتیار ملاقات کرد، و نیروهای او را از جنوب وارد بخشهایی از کابل کرد که در دست خلقیها قرار داشت. پرچمیها به رهبری سرپرست وزیر خارجه، نیروهای مسعود را از شمال وارد کابل کردند، که در نتیجه جنگ بین حکمتیار و مسعود آغاز گردید. در این جنگ خلقیها و حکمتیار متحمل شکست شده و از مرکز شهر رانده شده و در حومه جنوبی کابل سنگر گرفته و راکتباران شهر را آغاز کردند.
هنگامی که نیروهای مسعود از شمال به کابل نزدیک شدند، او از ورود به کابل خودداری کرد و از رهبران سازمانهای جهادی خواست حکومت تشکیل دهند تا قدرت را در کابل به دست گیرد. رهبران از قبل در پاکستان حکومت موقت تشکیل داده بودند که حکمتیار آن را حکومت ائتلافی با کمونیستها عنوان کرد و آن را نپذیرفت و بر علیه آن اعلام جنگ کرد. در مدت ششماه اول دولت موقت که صبغت اللّه مجددی و پس او برهان الدین ربانی ریاست آن را بر عهده داشتند، هزاران تن از مردم کابل کشته شده و دهها هزار تن بیخانمان شدند. گرداننده اصلی صحنه جنگ، پاکستان بود. راکت را حکمتیار میزد و میانجیگری را ژنرال حمید گل رئیس سازمان اطلاعات نظامی پاکستان انجام میداد. افزون بر حمید گل تعداد دیگری از جریانات داخلی و خارجی تلاشهایی را به منظور خاتمه جنگ به عمل آوردند که بینتیجه بود. بر اثر همین تلاشها قرار شد مسعود و حکمتیار در نزدیکی تپه شینه در جنوب کابل مذاکره کنند تا به جنگ خاتمه داده شود. این منطقه حوزه کنترل حکمتیار به حساب میآمد. فضای بیاعتمادی میان طرفین در بالاترین سطح رسیده بود. وقتی مسعود با مشاوران خودد رباره محل مذاکره بحث کرد، همه آنها او را از رفتن به آنجا برحذر داشتند. اما او به این دلیل که رد این پیشنهاد بهانهجویی برای ادامه جنگ و رویگردانی از صلح تعبیر میشد، تن به خطر داد. سرانجام روز ملاقات فرارسید و تلاشهای مشاوران برای بازگرداندن او به جایی نرسید. مسعود و حکمتیار در میان دهها نفر محافظ مسلح زیر خیمهای ملاقات کردند. کوچکترین حرکت یک فرد مسلح میتوانست جوی خون جاری کند. مذاکره حدود دو ساعت ادامه داشت و بدون نتیجه پایان یافت، و راکتباران کابل ادامه پیدا کرد. بهانه حکمتیار این بود که مسعود از پست وزارت دفاع کنار رود. باز هم نشستی در جلال آباد برگزار شد، و برهان الدین ربانی رئیسجمهور موقت بدون مشورت با کسی مسعود را از پست وزارت دفاع کنار گذاشت، و مسعود به خاطر برقراری صلح آن را پذیرفت، ولی جنگ شدت بیشتری پیدا کرد. ژنرال عبد الرشید دوستم متحد مسعود که حکمتیار ادامه جنگ را به علت ائتلاف او با مسعود توجیه میکرد، از موضع حکمتیار جانبداری کرد. این بار ژنرال حمید گل ابتکار دیگری برای برقراری صلح ارائه داد که یک نیروی بیطرف در میان طرفین مستقر گردد، تا از ادامه جنگ جلوگیری به عمل آید. مسعود باز هم به خاطر صلح این پیشنهاد را پذیرفت، و قرار شد خطوط اول محل استقرار نیروهای خود را روی نقشه برای حمید گل ترسیم کند.
در اولین نشستی که بین مسعود و حمید گل در سال 1373 به منظور برقراری صلح تشکیل شد، مسعود از ژنرال حمید گل پرسید: به نظر شما حکمتیار دقیقا چه میخواهد؟
حمید گل گفت: انحلال ارتش افغانستان را میخواهد. چون ارتش کمونیستی میداند.
مسعود پرسید: نظر شما چیست؟
حمید گل گفت: به هرحال ما فکر میکنیم این مشکل باید حل شود.
مسعود گفت: اولا کمونیسم با آن محتوای گذشته در افغانستان وجود ندارد. ثانیا عساکر و افسران باقیمانده از رژیم گذشته به مصرف رسیدهاند و تجربه آموختهاند. شوروی هم هنگام عقبنشینی بار سنگینی را بر دوش افغانستان گذاشته است. هزاران دستگاه تانک، توپخانه و سایر تجهیزات نظامی به افغانستان فروخت، و از این ناحیه صدها میلیون دلار بر افغانستان بدهی تحمیل کرد. برای نگهداری و استعمال این تجهیزات به این افراد مسلکی نیاز دارم. اگر ارتش را منحل کنیم از کجا میتوانیم این همه متخصص پیدا کنیم؟
حمید گل گفت: افراد متخصص را ما برای شما آموزش میدهیم و آماده میکنیم.
در حقیقت راهکار مسعود در نقطه مقابل مقابل اهداف پاکستان قرار داشت. او در ارتباط با بازسازی ارتش افغانستان، هنگام تصدی پست وزارت دفاع در نظر داشت از عناصر وفادار ارتش و نیروهای جهادی پیشین ارتش جدیدی را پایهگذاری کند.
به هرحال در پی مذاکرات مسعود و حمید گل، نیروی ظاهرا بیطرف از سازمانهای جهادی ولایت ننگرهار به فرماندهی فرماندهان نیروهای شمال به عنوان نیروهای حایل در مناطق تحت کنترل مسعود و نه مناطق حوزه حکمتیار استقرار یافتند. ولی این نیروها هم نتوانستند راکتباران کابل را متوقف نمایند. جالب این است که حکمتیار در تمام دوره جنگ سمت نخستوزیری افغانستان را بر عهده داشت.
ظهور طالبان
به رغم ظهور طالبان، جنگ حکمتیار علیه دولت ربانی رئیسجمهوری و مسعود ادامه داشت. به گمان زیاد او خبر نداشت که وظیفه ادامه جحهاد بر ضد مردم افغانستان و همه جهان به گروه دیگری به نام طالبان سپرده شده بود. در تاریخ خونبار افغانستان ثبت شده که با ورود طالبان به صحنه افغانستان جنگ حکمتیار پایان یافت، و او با کمال احترام به کابل آورده شد و در مسند نخستوزیری قرار گرفت.
طالبان با توجه به اوضاع نابسامان افغانستان با شعار برپایی حکومت اسلامی و برقراری صلح و قانونمندی به صحنه آمد. به نظر میرسد که هیچ کسی، نه طالبان، نه دست پروردگار طالبان و نه مردم افغانستان پیشروی سریع این جریان را پیشبینی نمیکرد. اصولا ماهیت این گروه ناگهانی برای خود طالبان هم چندان روشن نبود، چه رسد به افکار عمومی! یکی از دلایل پیشروی نظامی سریع طالبان و استقبال بیسابقه مردم از آنان، خستگی مردم از تداوم جنگهای بیهوده میان گروههای جهادی بود. تاکنون بسیاری از شخصیتهای افغانی اذعان دارند که اختلافات رهبران جهادی و بی کفایتی آنها در مدیریت افغانستان، و در برقراری نظم و ثبات ناکام بودهاند.
طالبان به سرعت جنوب و غرب افغانستان را تسخیر کرد، و به دروازه جنوبی کابل رسید. شعارهای اصلی طالبان پیش از رسیدن به حومه پایتخت، جمعآوری اسلحه، مقابله با بینظمی، تطبیق شریعت و رفع ستم از مردم بود. اما هنگامی بوی تسلط بر پایتخت به مشام این گروه رسید، ادعای قدرت سیاسی را مطرح کرد. در چنین شرایطی مسعود بار دیگر کوشید فرصت تازهای را برای برقراری صلح جستجو کند. باز هم محل مذاکره حوزه تحت کنترل طالبان تعیین گردید. مانند گذشته فضای بیاعتمادی میان طرفین حکمفرما بود. تفاوت ملاقات مسعود با حکمتیار با این دیدار این بود که آن دو یکدیگر را از قبل میشناختند، اما مسعود هیچ یک از سران طالبان را نمیشناخت. مشاوران مسعود بار دیگر با محل مذاکره به شدت مخالفت کردند، اما او تصمیم گرفته بود خطر را بپذیرد. محل مذاکره در شهر میدان شهر در ولایت وردک در جنوب کابل و در سه کیلومتری عمق حوزه طالبان قرار داشت. مسعود از خط فاصل به طرف محل مذاکره حرکت کرد و دکتر عبد اللّه مشاور او در آنجا ماند. مسعود هنگام حرکت به سوی طالبان از همراهان پرسید کسی تفنگچه ندارد؟ فرمانده مسلم یک تفنگچه به مسعود داد و او به طرف محل مذاکره حرکت کرد. سران طالبان در میدانی جمع شده بودند و از اینکه دشمن با پای خودش و چند نفر محدود به دام آمده، تعجب میکنند. مذاکره آغاز میشود و مسعود ابتدا درباره خواستههای طالبان سؤال میکند.
نماینده طالبان میگوید: ما چهار چیز میخواهیم:
1 -برقراری حکومت اسلامی.
2 -تطبیق شریعت.
3 -تسلیم اسلحه.
4 -امارت ملا عمر.
مسعود در جواب میگوید:
1 -حکومت اسلامی همین الآن موجود است.
2 -من هم طرفدار تطبیق شریعت هستم، اما با تعبیرهای شخصی از شریعت مخالفم.
3 -من هم طرفدار جمعآوری اسلحه هستم، اما اسلحه را حکومتی میتواند جمعآوری کند که منتخب مردم باشد.
4 -من کسی را که نشناسم به عنوان امیر المومنین قبول ندارم.
نمایندگان طالبان برای مشورت کمی از مسعود دور میشوند. اما در مجلس آنها مشورت درباره دستگیری مسعود است، و نه بررسی گفتههای مسعود. همه اتفاق نظر داشتند که مسعود باید دستگیر شود، زیرا امکان دارد چنین فرصتی در آینده به دست نیاید. استدلال آنها این بود که با دستگیری مسعود کابل به آسانی فتح میشود و نیروهای او پراکنده میشوند. طالبان پیشتر این بلا را بر سر شهید عبد العلی مزاری رهبر حزب وحدت اسلامی آورده بود و نتیجه گرفته بود. طالبان به مزاری امان داد، ولی در حین مذاکره او را دستگیر و به شکل فجیعی به شهادت رساند. اینک میخواست چنین سرنوشتی را بر سر مسعود وارد کند. در میان مجموعه طالبان فقط یک نفر به نام ملا ربانی معاون ملا عمر با دستگیری مسعود مخالفت میکند. او همان ملا ربانی است که بعدها به نام رهبر جناح معتدل طالبان شهرت یافت، و گفته شده که مرگ او هم بر اثر توطئه طالبان بوده است.
به هرحال ملا ربانی با دستگیری مسعود مخالفت میکند، و استدلال او این بوده که دستگیری مسعود باعث خونریزی بیشتر میشود. اما سایر سران طالبان اصرار میکنند که مسعود را دستگیر نمایند، و نتیجه این میشود که از ملا عمر دستور بگیرند. سران طالبان تا برقراری تماس با ملا عمر نزد مسعود باز میگردند، و به مذاکره طولانی ادامه میدهند. مسعود بیخبر از نیت طالبان نمیخواهد با پیغام جنگ نزد مردم کابل که چهار سال زیر راکتباران بسر بردهاند بازگردد. او آرزو دارد صلح تأمین شود، ولی طالبان چشم به مسعود و گوش به دستور ملا عمر دارد. اما هنوز تماس برقرار نشده و سرانجام مسعود پیشنهاد میکند که طرفین اختیار را به یک شورای علمایی متشکل از چهل نفر واگذار نمایند، و تصمیمات آن شورا را به مورد اجرا بگذارند. ملا ربانی ناچار نزد مسعود بازگشته و به پیشنهاد او جواب مثبت میدهد. طرفین از هم جدا میشوند و مسعود از یک توطئه جان سالم به در میبرد. مسعود با رفتن به حوزه دشمن ثابت کرد که برای مردم کشورش صلح میخواست. یک ماه گذشت و راکتباران مردم کابل ادامه داشت. حمله طالبان به کابل آغاز گردید، و این گروهک پس از دو سال راکتباران و حملات پیدرپی وارد کابل شد و مسعود ناگزیر به کوهها بازگشت.
سالهای 1371 -1375 دشوارترین سالهای حیات احمد شاه مسعود به شمار میرود. قهرمان جنگ بر ضد ارتش سرخ در آن پنج سال اشتباهات زیادی مرتکب شد. چه کارها که میتوانست و نکرد و چه کارها که نمیخواستو اتفاق افتاد. اما پاکستان روز به روز به اهداف خود «کسب عمق استراتژیک و برقراری حکومتی دست نشانده» نزدیکتر میشد. پاکستان برای تحقق اهداف خود، جنگ و دیپلماسی را به خوبی پیش میبرد. میانجیگران فقط نام و نشان عوض میکردند. یک روز ژنرال حمید گل، و روز بعد مولوی فضل الرحمن. هیئتها از پیش و عساکر از عقب. کتاب در جلو و شمشیر از قفا. هرگاه هجوم با بنبست مواجه میشد، دیپلماسی فعال میگردید. هرگاه پیشروی انجام میگرفت، دیپلماتها ناپدید میشدند. بعدها هم صلح خواهان زیادی میان طرفین رفت و آمد کردند. اما نیت بسیاری از آنها صادقانه نبود. هربار که ندای صلح بلند میشد، اولین لبیک را مسعود پاسخ میداد. اما او فرصتهای زیادی را از دست داد.
4 -آزادی
مسعود در سالهای مبارزه و جهاد پرچم آزادی را بر فراز سرزمین قهرمانپرور هندوکش به اهتزاز در آورد، و در پای آن خون ریخت، و لقب قهرمان ملی را به خود اختصاص داد. کسانی که با مسعود نشست و برخاست داشتند «آداب و آزادگی» را در شخصیت او ملاحظه کردهاند. مسعود از آغاز اولین روز مبارزه میدانست که برای دستیابی به آزادی، باید کار پرداخت بهای آن را آغاز کند. او در دوره حیات خود چندبار کوشید مشکل خود را با پاکستان از طریق مذاکره حل نماید. برخی از صاحبنظران سیاسی افغانستان معتقدند که رهبران پاکستان هم تمایل داشتند با مسعود وارد مذاکره شوند، اما سازمان اطلاعات نظامی پاکستان راه رسیدن به یکدیگر را بسته بود. بینظیر بوتو و نواز شریف در زمان نخستوزیریشان کوشیدند سیاست افغانی دولت پاکستان را از دست نظامیان خارج نمایند، ولی موفق نشدند. هردولتی که از طریق انتخابات در اسلامآباد مستقر شود، اجازه دخالت در امور کشمیر و افغانستان ندارد. مسعود هربار که میخواست مشکلات خود را با پاکستان حل کند، سر و کله یک کلنل یا ژنرال پاکستانی پیدا میشد.
وقتی مرحوم عبد الرحیم غفورزی در سال 1377 در پس قیام مردم ولایات شمال از جمله قیام مردم مزار شریف و شکست طالبان قرار بود نخستوزیر شود، مسعود از او پرسید: در حوزه سیاست خارجی چه برنامهای دارید؟
غفورزی گفت: من نظریاتی دارم که به شما خواهم گفت. اما پیش از آن میخواهم از شما بشنوم که اولویت به کدام کارها داده شود؟
مسعود گفت: اگر بتوانی مشکل ما را با پاکستان حل کنی، بزرگترین خدمت را به افغانستان کردهای.
غفورزی گفت: من با خدای خود عهد کردهام که زندگیام را وقف کشورم کنم، و به شما وعده میدهم که از هیچ تلاشی در این راه دریغ نکنم. از جانب ما چه پیشنهاد مشخصی وجود دارد؟
مسعود گفت: به پاکستانیها بگویید حل مشکل ما و شما از حوزه اختیارات این دولت و هردولت دیگری خارج است، و هرگاه یک پارلمان توسط مردم افغانستان انتخاب شد. به این مشکل رسیدگی خواهد کرد. ما معتقدیم که هرمشکلی با پاکستان باید از طریق مسالمتآمیز حل و فصل گردد.
برخی از یادداشتهای مسعود
در طول دوران جهاد فشارهای بین المللی بر مسعود ادامه داشت، و با وجودی که پنجشیر صحنه شدیدترین درگیریها با قوای شوروی بود، کمترین اسلحه و مهمات را به دست میآورد. پاکستانیها هم به نوعی مسعود را تحریم کرده و طرفدار تقویت جبهه شمال نبودند. در یکی از یادداشتهای او آمده است: «من هیچگاه ادعای رهبری را نداشتهام.ولی خواهان داشتن اختیارات لازم برای اجرای کاری که به آن اعتقاد داشتم. من هرگز نمیتوانم به سبب خرسندی دیگران کار غلطی انجام دهم. من از مدتها قبل میخواستم زمینهای برای کار پیدا کنم، تا در آنجا بتوانم به صورت مستقل چیزی را که به خیر و صلاح نهضت میدانم پیاده نمایم، و این امر تحت نظر رهبران ممکن نبوده». مسعود در بحرانیترین دوره تاریخ افغانستان به دفاع از کشور برخاست. در هیچ دورهای از تاریخ افغانستان به اندازه سه دهه گذشته اینهمه مداخله بیگانگان در امور داخلی افغانستان به ثبت نرسیده است. در هیچ زمانی از تاریخ افغانستان اینهمه افغان بر افغان ستم نکرده است. مگر ارتشی که همگام با قوای شوروی بر ضد مردم میجنگید، غیر افغان بود؟ مگر اکثریت نیروهای طالبان افغانی نیستند؟ طالبان که به نام صلح و با پرچم سفید برخاست، داغ ننگ بزرگی بر پیشانی تاریخ افغانستان گذاشت. این گروه به نام جهاد نامردترین افراد را از سرتاسر جهان به افغانستان احضار کرد، تا مردم این سرزمین را قتلعام کنند. به همین دلیل مسعود گفت: «اگر دیروز برای دفاع از کشورم در مقابل ارتش سرخ میجنگیدم، امروز باز هم به خاطر دفاع از کشورم در برابر لشکر سیاه میجنگم».
اعتراف به اشتباهات
یکی از ویژگیهای نیک مسعود اعتراف به اشتباهات خود بود. او شجاعت لازم را داشت تا به طور مکرر اشتباهات خود را در اجتماعات کوچک و بزرگ بیان نماید. با این کار میخواست بر خود و دیگران نهیب زند که اشتباهات گذشته را تکرار نکنیم. زیرا اعتراف بر اشتباه برای کسی که قصد رفتن به سوی صواب را دارد، کمک میکند، و انسان را به سطح کمال میرساند. به منظور شناخت صحیح بحث اشتباهات مسعود، سه دوره از زندگی او را بررسی میکنیم.
1 -دوره مبارزه و جهاد (1351 -1370 )
2 -دوره پیروزی (1370 -1375 )
3 -دوره مقاومت 1375 -1380 )
البته با بازنگری این سه دوره از حیات احمد شاه مسعود میتوان شخصیت و کارنامه او را به خوانندگان معرفی کرد. مسعود در دوره آغاز مبارزه متوجه میشود که با دنبالهروی از رهبری مقیم پاکستان کار مهمی صورت نخواهد گرفت. لذا عاقلانهترین تصمیم را میگیرد، و در اولین فرصت ممکن حرکت مستقل خود را آغاز میکند. او در اینباره نوشته است: «از سالهای اول مبارزه وجود خلأ رهبری را در جمعیت احساس کردم. میفهمیدم که بزرگان ما در راهکارهای خود خطاهای زیادی مرتکب میشوند. ولی چه میتوان کرد. نه علم و نه قدرت و نه توانایی آن را داشتم، که در روند حرکت دگرگونی ایجاد کنم».
مسعود پس از بروز انشعاب در جمعیت اسلامی مینویسد: «گلبدین حکمتیار که میخواست جدا از استاد ربانی عمل کند، با کمک و تشویق پاکستانیها حزب اسلامی را تأسیس کرد». مسعود هم در انتظار فرصت میماند، تا راهکار مستقلی آغاز کند، و کودتای کمونیستهای افغانی در هفتم اردیبهشت سال 1357 این فرصت را برای او امکانپذیر میکند. مسعود در سال 1358 از پاکستان برای همیشه خداحافظی میکند و به زادگاه خود پنجشیر بازمیگردد. او در این باره نوشته است: «خداوند لطف کرد و در سال 1358 داخل افغانستان شدم و به صورت مستقل دست به کار گردیدم. چون نیت پاک و نیک بود، خداوند مطابق آیه
«و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا»
مرا هدایت و توفیق نصیب کرد، تا راه از چاه بازشناسم و راه و مشی درستی را در مبارزه مسلحانه دنبال کنم».
مسعود با درک لزوم برنامهریزی در سازمان خود تصمیم میگیرد به طور مستقل مبارزه کند، ولی این نکته را باید در نظر داشت که حرکت مستقل مسعود مانند حکمتیار انشعاب از جمعیت اسلامی نبود، بلکه استقلال عمل در تصمیمگیری برای پیشبرد جنگ و اداره مردم تعلق میگرفت. او در این دوره اشتباهات قابل ملاحظهای مرتکب نشد. بلکه موفق گشت جنگ نابرابری را در مقابل ارتش سرخ تا خروج کامل آنها اداره کند. او از همه دشواریهای نظامی با موفقیت عبور کرد، و به عنوان یک فرمانده شجاع و خردمند شهرت جهانی کسب کرد که با آغاز خروج قوای شوروی از افغانستان در سال 1367 وصضعیت جدیدی پیش آمد.
در یکی از یادداشتهای او چنین آمده است: «و اما حال؟ حال مرحله جدیدی پیش آمده، روسها از افغانستان در حال خارج شدن هستند، و بعد از این تنها مجاهدین در برابر کمونیستها که هردو افغاناند قرار خواهند گرفت».
این یادداشت نشان میدهد که مسعود از ادامه خونریزی نگرانی داشت و رفتار او هم نشان داد که از کمونیستهای محلی انتقام نگرفت و بدون خونریزی وارد کابل شد. ولی خونریزی به شکل دیگری ادامه پیدا کرد. جانب دیگر قضیه سازمان ملل متحد بود که به خاطر جلوگیری از خونریزی، و انتقال مسالمت آمیز قدرت طرح حکومت ائتلافی متشکل نیروهای جهادی و کمونیستهای غیر مشهور را تدارک دیده بود. در این رابطه تلاشهای بینین سیوان نماینده ویژه دبیر کل سازمان ملل متحد در امور افغانستان تا حدودی پیشرفت کرده بود. او هشدار داد که قطار بازسازی افغانستان به حرکت درآمده و هرکسی که باز بماند، از قطار میماند. البته این هشدار متوجه ربانی بود که به تقاضای مسعود از معرفی چند وزیر در کابینه حکمتیار طفره میرفت. زیرا مسعود به ربانی اطمینان داده بود که کابل تسلیم خواهد شد. اما ربانی تحت فشار قرار داشت و تحمل آن آسان نبود. ربانی در نامهای به تاریخ 1991/7 /25 (حدود 9 ماه قبل از سقوط کابل در روز 28 آوریل 1992 ) اوضاع سیاسی را برای مسعود چنین شرح داد:
برادر مهندس مسعود حفظ اللّه و رعاه!
امیدوارم با عموم برادران مجاهد در پناه لطف و رعایت پروردگار توانا قرار داشته باشید. این فتح زیبا را بار دیگر به شما و همه برادران تبریک میگویم. طی تماس تلفونی در مورد وضع سیاسی صحبت کرده بودم، بار دیگر متذکر میشوم که همه کشورهای مسلمان و غیر مسلمان چنانچه اطلاع داردی خواهان قطع جنگ و حل قضیه بر اساس طرح ملل متحداند، چه آنها که فکر میکنند دیگر از راه نظامی مسئله حل نمیشود، بقای نجیب اللّه را بعد از خروج قوای روسی، و هجوم قوای مزدور را به بعضی جاها دلیل قوت او خوانده و حتی آنها که در جمله نظامیان پاکستان که طرفدار راه حل نظامی بودند، اخیرا اظهار میدارند چه میشود که بعد از تغییر اساسنامه حزب خلق به منشور اسلامی برایشان حق بدهید در انتخابات شامل شوند، اکرم زکی وزیر خارجه پاکستان میگفت تنها پاکستان مانده که از مجاهدین حمایت میکند و ما هم بعد از این قادر به ادامه این سیاست نیستیم…ربانی در پایاننامه طرح محتاطانهای پیشنهاد میکند که دوراندیشی او را میرساند.
به هرحال نیروهای مسلح مسعود بدون توجه به تلاشهای سازمان ملل متحد وارد کابل شدند. زیرا نیروهای حکمتیار در نتیجه تبانی با محمد رفیع وزیر دفاع وقت، از قبل وارد کابل شده بودند. سرانجام کابل تسلیم شد و نیمی از شهر به تصرف حکمتیار و نیمی دیگر به تصرف مسعود درآمد، و آنگاه جنگ طرفین آغاز گردید. بزرگترین اشتباه مسعود این بود که برای طرح سازمان ملل متحد هیچ امنیتی قایل نبود. او نسبت به سازمان ملل متحد بدگمانی نداشت، اما علاقمند بود در تاریخ افغانستان سنتشکنی کند. زیرا هرگاه بیگانگان به افغانستان تجاوز کردهاند، مردم به دفاع برخاستهاند، و چون در آستانه پیروزی قرار داشت احساس میکرد ثمره زحمات مردم را دیگران میربایند. درست است که طرح حکومت ائتلافی با کمونیستها غیر عملی بود و تاریخ غمبار افغانستان را تکرار میکرد. اما زمانی که نیروهای مسعود به دروازههای شمالی کابل رسیدند، از رهبران جهادی خواست حکومتی را تشکیل دهند تا قدرت را در کابل به دست گیرد. در تشکیل این حکومت هیچ نقشی برای سازمان ملل متحد قابل نشدند، و بالعکس پاکستان در تشکیل حکومت جدید نقش اساسی ایفا کرد، و بینین سیوان آزرده خاطر شد، اما به روی خود نیاورد. این سرآغاز انزوای سیاسی حکومت نوپای اسلامی افغانستان بود.
اشتباه دوم مسعود که همواره از آن یاد میکرد، عدم پیشبینی میزان مداخله پاکستان بود. او میگفت: «هرگز فکر نمیکردم پاکستان تا این حد از حکمتیار برای رسیدن به قدرت پشتیبانی کند». اما مسعود مدتها بعد به میزان این دخالت پی برد، یا میتوان گفت که دسترسی به عمق استراتژیک پاکستان در افغانستان را باور کرد.
اشتباه سوم مسعود در خودداری از تقسیم قدرت با متحدین خود نهفته است. چون دولت موقت اسلامی در سال 1371 تشکیل گردید، حکمتیار با آن از در مخالفت و جنگ وارد شد. به عبارت دیگر حکمتیار با این موضعگیری با دست خود لطمه شدید به خود و حزب اسلامی وارد آورد، و این از هرنگاه به نفع مسعود بود. حکمتیار سالها بود که این سخن را به گوش پیروان خود میرساند که فقط حزب اسلامی است که میتواند حکومت تشکیل دهد. این نوع تفکر جز چند خریدار بیشتر نداشت. در چنین شرایطی که حکمتیار جنگ علیه دولت اسلامی و قانونی را با بهانههای واهی آغاز کرده بود، در درجه اول به تضعیف او منجر شد.
در همان حال مسعود بر سر مسایل امنیتی کابل و بی توجهی نیروهای متحده به مقرراتی که او وضع کرده بود، در داخل شهر با متحدین خود درگیر شد. مسعود در آن برهه مسئولیت وزارت دفاع و ریاست کمیسیون امنیتی شهر کابل را بر عهده داشت، و بر اساس تصمیم شورای جهادی و دولت موقت موظف بود امنیت کابل را تأمین کند. ولی سایر نیروهای مستقر در کابل از فرمادنهان و سازمانهای خود و نه مسعود فرمانبرداری میکردند. تلاشهای مسعود برای متقاعد ساختن گروههای مختلف به تخلیه شهر و بازگشت به قرارگاههای نظامی خود ناکام ماند و او ناگزیر به تصمیمگیری و اقدام عملی شد. مسعود در این اقدام با اعزام نیروهای چند صد نفری مجهز به تجهیزات زرهی به گروههای غیر مسئول که خانههای مردم و نهادهای دولتی را تصرف کرده بودند، چند ساعت فرصت داد تا محل را ترک کند. در پی این اقدام تعدادی از افراد ژنرال دوستم کشته شده، و سایر متحدین مسعود واکنش نشان دادند، و این اقدام را نوعی امتیازخواهی قوم پنجشیریها تعبیر کردند.
نباید فراموش کرد که اشتباهات مسعود و اشتباهات متحدین او متقابل بود. مسعد نسبت به متحدین خود بدگمانی نداشت. زیرا تئوری او در مدیریت کشور اینگونه بود که تصمیم گیرنده نهایی باید یک شخص یا یک نهاد بوده باشد، و دیگران اطاعت کنند. به تعبیری مسعود مستبد نبود ولی اقتداگرا بود. حال باید پرسید که آیا این اقتدارگرایی به قیمت تنها ماندن و در چند جبهه جنگیدن ارزش داشت؟ رویدادهای بعدی نشان داد که این اقتداگرایی سودمند نبودهاست.
پیش از پیوستن متحدین مسعود به حکمتیار و تشکیل جبهه متحدی به نام «شورای عالی هماهنگی» به هدف شکست مسعود، تلاشهایی از طرف برخی خیر خواهان صورت گرفت تا بین مسعود و متحدین او سازشی صورت گیرد. اما این تلاشها بینتیجه ماند، زیرا شروط آنها برای مسعود پذیرفتنی نبود. به طور مثال ژنرال دوستم تقاضا داشت که چند هزار نیرو از شمال در کابل مستقر نماید. به عبارت دیگر رهبران سازمانهای جهادی مشارکت در قدرت را تنها در تقسیم وزارتخانهها کافی نمیدانستند. بلکه در موازنه قدرت نظامی و حضور مساوی در کابل میدیدند، و این خواسته در شرایطی که فضای بیاعتمادی حاکم بود، برای مسعود پذیرفتنی نبود.
پیروان مسعود عین اشتباه او را در اجلاس بن در نوامبر سال 2001 تکرار کردند، و زحمات او را که پس از شکست کابل یک جبهه متحد به وجود آورد، بر باد دادند. پیروان مسعود در اجلاس تاریخی بن چهار وزارتخانه کلیدی (کشور، امنیت، دفاع و خارجه) را به خود اختصاص دادند، و باعث آزردگی متحدینشان شدند. آقای قانونی هنوز در بن بود که متحدین مسعود از نحوه تقسیم مناصب اظهار نارضایتی کردند. در نتیجه جبهه متحد شکاف برداشت، و پیامدهای منفی بر اوضاع افغانستان بر جای گذاشت. با وجودی که مسعود همیشه توصیه بسمارک صدر اعظم مشهور آلمان را به یاران خود تذکر میداد که هیچگاه نباید در دو جبهه درگیر شد، اینک او در چند جبهه درگیر شده بود. در داخل افغانستان با حزب اسلامی به رهبری شهید عبد العلی مزاری، با جنبش ملی به رهبری ژنرال دوستم و با گروه طالبان به رهبری ملا عمر خود را درگیر جنگ کرده بود. در سطح منطقه نیز با دولتهای پاکستان، ایران، ازبکستان، تاجیکستان، شوروی و با آمریکا و به خصوص دولتهایی که به حل بحران افغانستان علاقمند بودند درگیری سیاسی داشت.
دولت نوپای افغانستان که مسعود همهکاره آن به حساب میآمد، به رغم همه این درگیریها، بر یک سوم کابل، یک سوم شمال و یک سوم افغانستان حکومت میراند، و شاید امید پیروزی در همه این جبههها را هم داشت! از نظر منطق نظامی و سیاسی این دولت محکوم به شکست بود. هرگاه در یکی از جبهههای جنگ شکست میخورد زنگ عقبنشینی به آن میداد، تا از عوارض منفی آن بر روحیه افراد خود بکاهد، و دوباره به تجدید قوا بپردازد.
با ظهور طالبان و پیشروی سریع آن تا دروازههای شهر کابل، اکثر کشورهای یاد شده ناگهان و بدون مقدمه قبلی به حمایت از مسعود پرداختند. ولی این حمایت شتابزده نتوانست از سقوط کابل، و در عین حال از شکست مسعود جلوگیری کند. با تصرف کابل توسط طالبان دور جدیدی از خونریزی در افغانستان آغاز گردید، و تا نیویورک ادامه یافت، و همچنان در مناطق مختلف جهان ادامه دارد.
اشتباه دیگر مسعود در دوره مبارزه نحو اداره شورای نظار بوده است، که شخصا به این اشتباه اعتراف کرد. برخی از رقیبان مسعود از آغاز تأسیس شورای نظار در درون جمعیت اسلامی، این شورا را حزب موازی جدیدی به رهبری مسعود تلقی کردند. برهان الدین ربانی هم از طرح این دیدگاهها آگاهی داشت ولی واکنشی بروز نمیداد. در کابل مسعود با این سؤال روبهرو شد که اگر تأسیس شورای نظار در زمان جهاد به خاطر دور بودن رهبری از صحنه بود، اینک علت تداوم موجودیت آن چیست؟ از طرف دیگر شورا بر اثر درگیریهای داخلی ماهیت وجودی خود را از دست داد، و مسعود به منظور حفظ وحدت و اثبات حسن نیت شورا را منحل کرد.
از سوی دیگر احمد شاه مسعود آرزوهای بلندی در سر میپروراند. او بدون اینکه بخواهد رئیس جمهوری باشد. خواهان داشتن اختیارات یک رئیس جمهوری بود. بدون اینکه اراده رهبر شدن را داشته باشد، خواهان داشتن اختیارات رهبری بود. اعتماد بدون کنترل همکماران مسعود نیز یکی از اشتباهات آن دوره او بود. در آن دوره سرنوشتساز تعدادی از همکاران نزدیک مسعود از خطی که برای چگونه زندگی کردن ترسیم کرده بود، منحرف شدند، و مسعود آن را ضعف معنویت نامید. به عبارتی دیگر، یک نوع اشرافیتزدگی در پشت جبهههای جنگ در حال شکلگیری بود، که از نظر روانشناسی از عقدههای محرومیت اجتماعی و اقتصادی عدهای نشأت میگرفت وبا شرایط جنگی هیچ نوع همخوانی نداشت. به هرحال چنین اشتباهاتی وجود داشت و مسعود به جای جلوگیری از گسترش آن با تنبیه و مجازات، به توصیه و هشدار اکتفا کرد. دوره دوم حیات سیاسی مسعود 1370 -1375 بسیار پرفراز و نشیب و آموزنده است. جنگ افغان با افغان، چپاول اموال و املاک مردم، مهاجرت قشر فقیر جامعه، تشکیل حکومتهای کوچک محلی، ناامنی راههای ارتباطی و غارت اموال مسافران، کاه بازار تجارت، افزایش قیمت کالاهای مصرفی، ازدیاد بیکاران و جنایتکاران، مسدود شدن مدارس و موسسات آموزشی و در نهایت مداخله خارجی نقش بسزایی در تضعیف مسعود داشت. او برای مبارزه با این مشکلات بر خلاف رفتار گذشته در تصمیمگیریهای مهم به رأی همکاران و دوستان خود مشورت و عمل نکرد. در گذشته هم مواردی پیش میآمد که شورای نظار به مسعود اختیارات میداد تا به رأی خود عمل کند، یا گاهی که شرایط حکم میکرد که مسعود به رأی خود عمل نماید و بعد شورا را آگاه سازد، و این طبیعی هم هست. زیرا رهبران واقعی کسانی هستند که از طرف جامعه برگزیده میشوند، و باید فراستبکار برند. اما انتقاد از مسعود در این بحث به این دلیل است که او به هشدارهای شورا هم توجه نکرد.
از زمانی که متحدین مسعود همچون حزب وحدت اسلامی و جنبش ملی به حکمتیار پیوستند، در صفوف مسعود این دیدگاه مطرح شد که شایسته است به اقاضای آنها جواب مثبت داده شود تا دوباره به صف دولت برگردانده شوند. در این میان اعضای شورای نظار که منحل شده بود، در عمل در صحنه حضور داشتند، و بر لزوم بازگرداندن حزب وحدت و جنبش ملی به هرقیمتی که شده اتفاق نظر داشتند. در این مورد فقط یک نفر مخالفت میکرد، و (به تصویر صفحه مراجعه شود) مسعود هرگز فکر نمیکردم پاکستان تا این حد از ححکمتیار برای رسیدن به قدرت پشتیبانی کند.
آن مسعود بود. در جلسات شورا چند بار از او تقاضا کردند تا راهحلی برای این مشکل بیابد، اما مسعود طفره میرفت.
در سال 1373 که طالبان تا دروازههای جنوبی و غربی کابل رسیده بود، شهر را راکتباران میکرد. درچنین شرایطی تعدادی از فرماندهان و اعضای شورا تصمیم گرفتند جلسه تشکیل دهند، و از مسعود خواهش نمایند تا متحدین قبلی را به صفوف خود بازگرداند. طالبان هرسه نیروی مخالف مسعود، یعنی حزب اسلامی حکمتیار، حزب وحدت مزاری و جنبش ملی دوستم در حال درگیری بود. در چنین فضایی عملیات چهار آسیاب در جنوب کابل انجام گرفت و طالبان متحمل شکست سختی شد. با شکست طالبان، اعضای شورا و فرماندهان نظامی مسعود از او تقاضا کردند تا با متحدین قبلی خود مصالحه نماید. اعضای شورا بر این باور بودند که چون مسعود در گذشته در موضع ضعف قرار داشت، به تقاضای آنها جواب مثبت نمیداد، و اینک که به تنهایی و بدون متحدین قبلی توانسته طالبان را تا لوگر عقب براند دلیلی برای رد پیشنهاد آنها نمیباشد. این پیشنهاد بر این منطق استوار بود که «ما به تنهایی نمیتوانیم از کابل دفاع کنیم».
در پی طرح این پیشنهاد، قرار شد جلسهای در محل کار محمود خان فرمانده پنجشیر در باغ بالا تشکیل شود. مسعود در این جلسه ابتدا اوضاع داخل و خارج افغانستان را از نقطهنظرهای مختلف، و برنامههای آینده خود را شرح داد. سپس از وجود مذاکره با حزب اسلامی حکمتیار خبر داد و گفت که عبد العلی دانشیار و تعدادی دیگر مذاکرات را ادامه میدهند. مسعود در مورد مذاکره با جنبش ملی گفت که ژنرال دوستم پدرش را نزد من به جبل السراج فرستاده بود تا امکان تجدید اتحاد با جنبش ملی را بررسی نماییم، ولی من این پیشنهاد را قاطعانه رد کردم. فرماندهان در پی توضیحات مسعود لازم ندانستند بر پیشنهاد خود پافشاری نمایند. با این وصف میان نیروهای مسعود با متحدین قبلی که قدرت نظامی در اختیار داشتند هیچ نزدیکی صورت نگرفت، و مذاکره با حکمتیار به شکست انجامید، و او به صفت نخستوزیر وارد کابل شد.
با اشغال کابل توسط طالبان در سال 1375 دوره سوم حیات سیاسی مسعود (1375 -1380 ) آغاز گردید. بسیاری از دولتهای غربی که از اوضاع افغانستان خسته شده بودند، دل به این راهکار بستند که سازش با دولتی یکدست هرچند که دیکتاتور بوده باشد، به مراتب بهتر از مذاکره با مقامهای طالبان پس از استقرارشان در کابل و تلاش برای متقاعد نمودن آنها را به احترام مناسبات بین المللی امکان پذیر میسازد. بدین ترتیب جامعه بین المللی بدون این که مجبور به مداخله مستقیم در یک معضله پیچیده بین المللی گردد، به مراد خود حک همانا خلع سلاح گروههای آشتیناپذیر و برقراری نظام یکدست در افغانستان، باشد، نایل آمد. این طرز تفکر هم منطقی به نظر میرسید، و تلاشهایی هم توسط دولتهای مختلف با عناوین مختلف به عمل آمد، اما روز به روز بر یکدنگی طالبان افزوده میشد.
آنچه دنیا را سرگردان کرده، رفتار و افکار این گروه است. بسیاری از اندیشمندان، جامعهشناس و کارشناسان امور بین المللی نمیتوانستند تشخیص دهند که افکار طالبان ناگهان از کجا جوشیده است. در حالی که این نوع برداشتهای نادرست از اسلام در جامعه عقب مانده افغانستان و پاکستان وجود داشت. در بسیاری از مناطق افغانستان و پاکستان تا همین لحظه هم نماز خواندن مرد با سر برهنه را معادل بی دینی میدانند. در پاکستان هرگاه به مسجد بروید و با سر برهنه به نماز بایستید، یکی از نمازگزاران بر میخیزد و بر سرتان کلاه قرار میدهد. در هرمسجد تعدادی کلاه بوریایی قرار دارد، تا نمازگزاران یک اصل مهم دینی را ترک نکنند.
چنانکه اسلام طالبانی ریشه در عقبماندگی جامعه دارد، مسعود در برابر ملایان تفنگ به دست برخاسته از عقب ماندهترین مناطق افغانستان تنها مانده بود. قتل و خونریزی توسط طالبان در سرتاسر کشور آغاز گردیده و این گروه به هیچ کسی رحم نمیکرد. وقتی مفهوم شریعت و جهاد چنین ارایه شود، توقع داریم که تعداد پیروان این فرقه تا چه اندازه باید افزایش یابد، و سرنوشت شریعتی که پیامبر اسلام (ص) برای بهتر زندگی کردن بشریت به ارمغان آورده، به کجا کشیده میشود. در زمانی که این گروه با شمشیر جهالت بر فرق اسلام میکوبد، کرسی افغانستان در اجلاس کنفرانس اسلامی به حالت تعلیق درمیآید تا چراغ سبزی باشد برای این گروه مرتجع. اما برای مسعود مقابله با افراطیگرایی مذهبی کار تازهای نبود. او که به تازگی از جنگ حکمتیار در نتیجه شکست در برابر طالبان رهایی یافته بود. اینک در برابر گروهی تندرو و افراطی قرار گرفته بود.
دوره سوم حیات سیاسی احمد شاه مسعود که آن را دوره مقاومت مینامم، از زمان سقوط کابل به دست طالبان در سال 5731 آغاز میگردد، و اشتباهات مسعود در این دوره به مراتب کمتر از دورههای گذشته بوده است. زیرا شرایط طوری بود که به او اجازه اشتباه را نمیداد. مسعود در دورههای گذشته به قدری با دشواریهای سخت مواجه شده بود که در سالهای بعد خوب میدانست چه کار باید بکند. زیرا کوچکترین اشتباه به قیمتاز دست رفتن افغانستان تمام میشد. مسعدو بنیانگذار تئوری دفاع از افغانستان بود، و رد این زمینه باید طرز فکر او را برای حل مشکلات کشور با دقت مورد بررسی قرار داد. او در این مرحله، تئوری دفاع را چنین پایهگذاری کرد «مقاومت در داخل و پاتک به فشار خارجی».
چون اهداف حرکت طالبا ریشه در خارج از افغانستان داشت، یا به تعبیری مداخله گران خارجی با عوامل داخلی دست به دست هم داده بودند، مسعود هم تئوری دفاع خود را مطابق به همین وضعیت پایه گذاری کرد. یعنی تشکیل یک جبهه متحد دفاعی در داخل کشور به منظور رویارویی با فشار خارجی. مسعود با تأسیس جبهه متحد که رسانههای غربی به عمد آن را اتحاد شمال نامیدند، از جلو با طالبان روبرو شد و با تئوری بانک به فشار خارجی میخواست به پشت جبهه طالبان که پاکستان بود، حمله کند.
ولی قضیه آنگونه که مسعود فکر میکرد به این سادگی نبود، و او در هردو جبهه با دهها دشواری روبهرو بود. جبهه متحد دفاعی نمیتوانست به شکل متحد و هماهنگ عمل کند. زیرا فقط چند روز از برادرکشی و خونریزی بین تشکیلدهندگان این جبهه نگذشته بود. تشکیلدهندگان جبهه متحد، تحت فشار شرایط غافلگیرکننده و بر اثر پیشروی طالبان از برادرکشی دست کشیده بودند. هنوز حسابهای تصفیه نشده را به این زودی نمیتوانست فراموش کنند. لذا متحدین مسعود در اولین ضربه طالبان شکست خوردند، و اودوباره تنها ماند و روزهای دشواری را به تنهایی گذراند. اما سرانجام موفق شد شکست را جبران کند، و جبهه متحد را بازسازی نماید.
اما در جبهه بیرونی که مسعود انتظار داشت به طالبان فشار وارد کند، قضیه روند دیگری داشت. پاکستان، امارات متحده عربی و عربستان سعودی بیدرنگ حکومت طالبان را به رسمیت شناختند. کنفرانس کشورهای اسلامی عضویت افغانستان را به حالت تعلیق درآورد. آمریکا و سازمان ملل متحد نماینده طالبان را در نیویورک پذیرفتند. ترکمنستان به میانجیگری پرداخت و بسیاری از دولتها سکوت اختیار کردند.
در یک کلام جهان منافع خود را در گروه واکنش نرم و درازمدت در برابر گروهی میدید، که این گروه شتابان به فکر تهدید منافع جهان بود. دولتهای جهان میزان خطر طالبان را که پشت سر آن تروریسم بین المللی القاعده سنگر گرفته بود، به اندازه فاصله جغرافیایی میدانستند. اما حادثه 11 سپتامبر سال 2001 نشان داد، که خطر بسیار نزدیکتر از آنچه میپنداشتند.
مسعود سفر به اروپا را دو سال به تاخیر انداخت، و آرزو داشت این سفر دستآورد نظامی داشته باشد. اما به استثنای مسعود همه مشاوران او تاکید داشتند که منتظر دستآورد نظامی از این سفر نباشد، و اروپا هم انتظار پیروزیهای نظمی او را ندارد. بلکه سفر او از این نظر حایز اهمیت است که عمق فاجعه مردم افغانستان را شرح دهد.
مسعود در دوره مقاومت بار دیگر شخصیت اصلی خود را به اثبات رساند و بر تاریخ آزادیخواهی مردم افغانستان صفحه دیگری افزود. ولی افسوس که او کارهایی را که باید قبلا میکرد، در واپسین سال زندگی خود انجام داد. تأسیس یک جبهه متحد در داخل، لغو فعالیتهای حزبی در امر دفاع از وطن، زمینهسازی برای تأسیس یک سازمان سیاسی، معرفی افکار و شخصیت خود و اهمیت دادن به روابط خارجی، بخشی از فعالیتهای او بود که دیرهنگام تحقق یافت.
شهادت مسعود
احمد شاه مسعود روز 18 شهریور سال 1381 مصادف با نهم سپتامبر سال 2001 توسط دو عرب مراکشی که تابعیت بلجیکی داشتند به شهادت رسید. این دو مراکشی تحت پوشش خبرنگار هنگام مصاحبه با مسعود دست به عمل انتحاری زدند. بررسیهای به عمل آمده نشان داد که در توطئه قتل مسعود چند سازمان و چند دولت مشارکت داشتند. او اسرائیل را رژیمی غاصب و ظالم معرفی میکرد، و برقراری هر نوع تماس با آن را گناه میدانست. آرزوی افغانستانی قوی و مرفه در سایه یک نظام اسلامی معتدل و منتخب مردم را داشت که با همه کشورهای جهان روابط حسنه داشته باشد.
مسعود در سال 1367 با دختر تاج الدین ازدواج کرد، کاکا تاج الدین از زمانی که مسعود وارد پنجشیر شد و جنگ بر ضد حکومت کمونیستی را آغاز کرد با او همراه شد. او یار و یاور وفادار مسعود به حساب میرفت و میان نزدیکان به چشم و سایه مسعود شهرت داشت. تاج الدین با چشمان تیزبین خود مسعود را به حیرت میانداخت، مانند سایه او را دنبال میکرد. مراسم عروسی مسعود در حضور تعداد محدودی از همکاران رازدار او برگزار شد. به این دلیل که مسعود به طور مستمر تحت تعقیب شورویها و حکومت کمونیستی قرار داشت.
حاصل این ازدواج شش فرزند است، که اولی پسر است و احمد نام دارد، و بقیه دختر هستند. احمد از بسیار جهات به پدرش شباهت دارد و امید میرود که بتواند راه پدر را ادامه دهد. مسعود در خانهای کاهگلی که از پدرش میباشد، زندگی میکرد. در سال 2000 خانه پدرش را مطابق طرحی که خود تهیه کرده بود نوسازی کرد. در واقع مسعود در زمان حیات نه زمین داشت و نه خانه شخصی. او پس از شهادت جز مقادیری لباس و کتابهای شخصی چیز دیگری به میراث نگذاشت.
مسعود در دو سال آخر حیات کمی خسته به نظر میرسید. درد کمر گاهی او را آزار میداد تا جایی که به سختی قامت خود را راست میکرد. زیرا روزانه 16 ساعت کار میکرد. به هرحال مسعود نیمی از عمر خود را به خاطر اهداف عالی صرف کرد، و بتنهایی رنج یک ملت را بر دوش کشید. او پشیمان نبود. به آینده امیدوار بود. همواره میگفت: همه زندگی میکنند، مهم این است که چگونه زندگی میکنی!
سال 97 کتابی از صدیقه مسعود، همسر احمد شاه مسعود به زبان فارسی در تهران انتشار یافته که «احمد شاه مسعود به روایت صدیقه مسعود» نام دارد. بانو مسعود در این کتاب سرگذشت خود و همسرش و چگونگی ازدواج با مسعود را بازگو کرده است. با توجه به اینکه مطالب فراوانی از زندهیاد احمد شاه مسعود تاکنون به قلم بسیاری از ناظران و آگاهان منتشر شده است، اما بازخوانی روحیات و زندگی خصوصی مسعود از زبان همسرش میتواند به شناخت بهتر علاقمندان به زندگی قهرمان ملی افغانستان کمک کند. شکیبا هاشمی دبیر اول پیشین سفارت افغانستان در اتحادیه اروپا و ماری فرانسواز کولومبانی روزنامه نگار مجله «ال» خاطرات صدیقه مسعود را در سال 1384 به طور مستقیم از زبان او یادداشت و به زبان فرانسوی منتشر کردهاند. سپس افسر افشاری آن را به فارسی برگردانده است.
صدیقه مسعود در فصل اول این کتاب گفته است که در روستای کوچک بازارک در کنار رودخانه پنجشیر و در نزدیکی روستای جنگلک زادگاه همسرش مسعود، در فاصله 100 کیلومتری شمال کابل متولد شده است. او میگوید: «آنقدر دلم میخواهد دربارهاش صحبت کنم که نمیدانم از کجا شروع کنم. او مردی برجسته، خوشذوق، فرهیخته، شیفته شعر، ادبیات، تاریخ و قهرمان جنگ ضد شوروی و مقاومت علیه طالبان بود. من داعیه آن را ندارم که تاریخ بزرگ کشورم را روایت کنم. فقط میخواهم متواضعانه در جایگاه خود بمانم و به عنوان همسر مسعود داستان زندگی خود را که در کنار او گذراندهام تعریف کنم».
همسر مسعود، «دره پنجشیر» را چنین توصیف کرده است: «اگر آرامشبخشترین مناظر دنیا را تصور کنید، آن وقت جایی را که من در آن بزرگ شدهام در نظرتان آمده است. خانههای کاهگلی که زیر درختان توت و زردآلو پراکنده بودند، سایه خنک بیدهای مجنون، فریاد شادی نوجوانانی که در رودخانه آبتنی میکردند، گوسفندان، مزارع کشت شده، باغهای سبزی کخه اطرافشان را گل فراگرفته بود. به جز روزهایی که مه همچون پنبه سفید دره را مزین میکرد، همهجا کاملا شفاف و نورانی بود. چندین بار شنیدم که شوهرم خطاب به من گفت: نگاه کن کشورمان چقدر قشنگ است، آیا لیاقتش را ندارد که با تمام روح و جسممان از آن دفاع کنیم؟»
صدیقه مسعود در تشریح چگونگی آغاز مبارزات (به تصویر صفحه مراجعه شود) هسمرش از دوران جوانی میگوید: «وقتی من پنج ساله بودم، مسعود دانشجوی دانشکده پلی تکنیک دانشگاه کابل بود که به همراه دوستانش علیه دولت سردار «داوود خان» (1352 -1357 ) دست به کودتا زدند. تا دولت را که با کمونیستها و شوروی رابطه نزدیک داشت سرنگون نمایند. آنها مأمور قیام در دره پنجشیر بودند. همزمان گروه دیگری در پایتخت مشغول فعالیت بودند. داوود خان با همدستی کمونیستها رژیم سلطنتی ظاهر شاه را سرنگون کرده بود، سپس حکومت او نیز توسط کمونیستها سرنگون گردید. در دوران داوود، نهضتی توسط جوانان وطنپرست که ارزشهای اسلامی و احساسات قوی ضد کمونیستی در سر داشتند، تشکیل شد که توسط داوود خان به شدت سرکوب شد. شوهرم یکی از آنها بود ولی بسیاری از همقطاران او از دنیا رفتهاند. دیگرانی مثل «گلبدین حکمتیار» و عبد الرسول سیاف که دیدگاههای افراطیتری داشتند، هنوز زندهاند».
«زمانی که من عروسکبازی میکردم، مردی که قرار بود 12 سال بعد همسرم شود، در چند کیلومتری خانه ما پنهان شده بود. اتفاقات آن روزها را از زبان شوهرم شنیدم. این حوادث بعدها پایههای مقاومت را تشکیل دادند. پیش از سال 1354 مسعود دانشجوی معمولی بود، با آینده مشخص در رشته راه و ساختمان. او بعد از این دوره به یک نیروی مبارز و مسلح تبدیل شد. در آن زمان آنقدر کوچک بودم که به یاد ندارم از این حوادث سخنی شنیده باشم. سه سال طول کشید تا نیروهای مقاومت قدرت خود را بازیافتند. اما شکست قیام بر ضد دولت داوود خان برای آنها عبرت شده بود. مسعود از «محمود غوث» شوهر خواهر بزرگش، «بیبی شیرین» و دوست دیگر خود محمد ظفر خواست با پنجشیریها تماس بگیرند تا نهضت از میان مردم شکل گیرد و مانند سال 1354 بر آنها تحمیل نشود».
همسر مسعود در توصیف وضعیت اجتماعی خانواده شوهرش چنین میگوید: «در دوره حکومت «ظاهر شاه» خانواده احمد شاه مسعود تعطیلات آخر هفته و تعطیلات دوران تحصیلی فرزندان را در دره پنجشیر میگذراندند. روستاییان در روزهای معمولی سرگرم کشت و کار روی زمینهای کشاورزیشان بودند. پس از شکست کودتا مأموران امنیتی به دنبال مسعود میگشتند و خانواده او را زیر نظر داشتند. این خانواده به همین دلیل کمتر جابجا میشدند. وقتی پدر شوهرم برای سومینبار در روستای جنگلک ازدواج کرد دو فرزند آخری او در این روستا به دنیا آمدند و مادر و سایر برادران و خواهران مسعود در کابل ماندند. مسعود در آن مرحله مخفیانه با افراد خانواده خود دیدار میکرد. وقتی مادر شوهرم از دنیا رفت پدبر مسعود همه فرزندان خود را به دره پنجشیر منتقل کرد. چونکه از دست پلیس و مأموران امنیتی به ستوه آمده بود. آنها خانوادهای خوشفکر و تحصیلکرده بودند. دختران این خانواده از سن ده سالگی روسری ساده به سر میکردند. «سهیلا» یکی از خواهران شوهرم روزی برای من تعریف کرد که اولین روسریاش را مسعود به او هدیه کرده بود».
پریگل (نام قبلی همسر مسعود) در فصل دوم این کتاب به تشریح اولین عملیات پارتیزانی احمد شاه مسعود بر ضد رژیم کمونیستی اشاره کرده و چنین گفته است: «من هشت ساله بودم که در دره پنجشیر شایع شد که «بنیادگراها» قصد حمله به منطقه را دارند. من سراسیمه از مدرسه فرار کردم و دواندوان به خانه رفتم، و به مادرم که گلدانه خواهر کوچکم را شیر میداد گفتم «مادر بنیادگراها دارند میآیند». مادرم آرام و خونسرد درباره عکس العمل مردم از من سؤال کرد. اما دیری نپایید که ناگهان در خانه باز شد و چند نوجوان آشنا وحشتزده وارد خانه شدند و التماس کردند «عمهم ما را پناه بده».
در آن مرحله پدران، فرزندان جوان خود را میترساندند که اگر کسی شلوار تنگ پوشیده باشد، بنیادگراها پایش را قطع میکنند. یا اگر موهایش بلند باشد سرش را قطع میکنند. از بیرون خانه صدای شلیک گلوله به گوش میرسید. چه کسی و به طرف چه کسی آتش شلیک میکند؟ هلیکوپترها از راه رسیدند. آنها برای تشویق مردم به مقاومت در برابر بنیادگراها اعلامیه پخش کردند. نوجوانان ناذگهان فریاد کشیدند «عمه قیچی بده. زودباش یه قیچی بده». وقتی به آن روزها فکر میکنم، میبینم چه صحنههای مضحکی بود. مادرم به آنها قیچی داد تا موهایشان را از چپ و راست کوتاه کنند. در این شرایط ناگهان در خانه به صدا درآمد «منم رسول قصاب». در را باز کردیم و او از دیدن قیافه ما از خنده رودهبر شد و گفت: «نترسید آنها بچههای محل خودمان هستند. پنجشیریهایی که آمدهاند ما را از شر دیکتاتوری کمونیستی نجات دهند. امیر صاحب (مسعود) سردسته آنهاست».
رسول قصاب روی سخن خود تاکید کرد و گفت که او (مسعود) پسر دوست محمد جنگلکی است. رسول به پسرهایی که سرگرم کوتاه کردن موهای خود بوند نگاهی انداخت و گفت نترسید با امیر صاحب، افرادی زیادی هستند که موهای بلندتر از شما دارند. رسول قصاب سپس رو به مادرم کرد و گفت: «دیگ زودپزت را به من بده». گویی مادرم در این مورد چیزی میدانست و بیدرنگ دیگ زود پز را به او داد. بیست دقیقه نگذشته بود که صدای انفجار مهییبی از دور به گوش رسید. از فاصله دور دیدم که مدرسهام در آتش میسوزد. همچنین انفجار دیگزودپز پر از دینامیت پل رخه را خراب کرد. کمونیستهای مستقر در رخه از این پس نمیتوانستند در دره پنجشیر پیشروی کنند. حمله به مدارس یکی از مهمترین اهداف نیروهای مقاومت بود. زیرا اغلب مدیران و آموزگاران آن را کمونیستها تشکیل میدادند. از ساختمان مدارس نه تنها برای تبلیغات استفاده میشد بلکه آنها را هم به عنوان پایگاههای شبه نظامی حزب کمونیست به کار میبردند. شوهرم بعدها تأیید کرد که سوزاندن مدارس کار احمقانهای بوده است. او روزی به من گفت: «آیا ما کار دیگری هم میتوانستیم بکنیم؟». بانو صدیقه مسعود در ادامه کتاب پس از بازگو کردن نحوه خواستگاری احمد شاه مسعود از او میگوید:
«راستش من دختر بسیار جوانی بودم و به نوعی چشم و گوش بسته بزرگ شده بودم. ما در دره دور افتادهای بدون رادیو و تلویزیون زندگی میکردیم. من هیچ دوستی نداشتم و هیچ چیز از زندگی مشترک نمیدانستم. شوهرم نیز قبل از من زنی را لمس نکرده بود. او از زمان نوجوانیاش مخفیانه زندگی میکرد و در دنیای آن روز زنان یا غایب بودند، و یا مخفی نگه داشته میشدند. خیلی کم اتفاق میافتاد که او با یک پزشک و یا یک روزنامهنگار خارجی دست بدهد، پس از این جهت مثل هم بودیم و همه چیز را با هم کشف کردیم. فراموش نکنم که همسرم همیشه از جنگ نفرت داشته است. مسعود پس از ازدواج اغلب اوقات ناامید به خانه میآمد و به من میگفت آیا فکر میکنی من جنگ را دوست دارم؟ گمان میکنی من در روح و روانم یک جنگجو هستم؟ من از جنگ متنفرم! از آزار یک حیوان متنفرم، چه رسد به بدرفتاری با یک انسان. تصور کن روزی برسد که ما زندگی عادی داشته باشیم.»
همسر احمد شاه مسعود در توصیف خصوصیات و روحیات شوهرش چنین اشاره کرده است: «او هیچ وقت مایل نبود که با مردان فامیل او روبرو شوم. شوهرم دوست نداشت که برادرانش هم همسرش را ببینند. از ازدواجم مدتهای طولانی گذشته بود که خواهران شوهرم برای اولین بار به ملاقاتم آمدند. و فرزندانم را به آنها نشان دادم. زیرا مسعود خواسته بود که ازدواجمان برای مدتی پنهان بماند. روزی بیبی شیرین خواهر شوهرم به دیدارم آمده بود و در ایوان انتظارم را میکشید. با مهربانی همدیگر را در آغوش گرفتیم. پس از اینکه مدتی با همدیگر صحبت کردیم، با تعجب پرسید چرا زودتر برای دیدنم نیامدی؟ وقتی شنید مسعود دوست ندارد پسران خواهرش همسرش را ببیند بسیار متعجب شد. چون این کار در خانواده آنها مرسوم نبوده است. بعدها برخی از افراد نوشتند که مسعود زنش را منزوی کرده است که این دروغی بیش نبود. چه در افغانستان و چه در تاجیکستان همیشه آزادی عمل داشتهام، اما این حقیقت دارد که من هرگز برادران شوهرم و مردانی را که در خارج از خانواده خودم بودند ندیدم.
صدیقه مسعود در ادامه بیان خاطرات خود به رویدادهای مهم و خونبار افغانستان به تفصیل اشاره کرده است. ولی نظر به اینکه بسیاری از این رویدادها را در بخشهای گوناگون شاهد یاران بازگو کردهایم به یک مورد از این خاطرات اشاره میکنیم: «مسعود هنگام عقبنشینی از کابل (پس از ورود نیروهای طالبان) افرادی را نزد نحیب اللّه (آخرین رئیسجمهور رژیم کمونیستی) که در دفتر سازمان ملل متحد پناهنده شده بود فرستاد تا او را متقاعد کند که از آنجا خارج شود. اما نجیب به مسعود نامه نوشت و به او گفت که من در اینجا میمانم. تو آدم شجاعی هستی که همیشه مبارزه کرده و سعی داشتی به من کمک کنی. من زودتر از آنچه تو فکر میکنی به تو کمک خواهم کرد. اما وقتی شوهرم خبر اعدام نجیب اللّه (توسط طالبان) را شنید و برای من تعریف میکرد هنوز منقلب بود».
وی همچنین آخرین روزهای قبل از شهادت مسعود را بازگو کرده و میگوید: «در یکی از شبهای زندگی در پنجشیر برای او انگور سنگونه که بهترین انگور محصول پنجشیر است آوردم. انگور را با لذت خورد و بعد رو به طارق کرد و گفت: یک خوشه دیگر برایم بیاور، شاید این آخرین باری باشد که از آن میخورم. طبق معمول به طرف ایوان رفتم و به نردههای پاگرد تکیه کردم. زمانی که از پلهها پایین میرفت نگاهش را از من برنمیداشت و به آرامی از پلههایی که از میان باغ میگذشت پایین رفت و روی هر پله رویش را به طرف من میچرخاند بار دیگر با نگاههایمان از هم خداحافظی کردیم. تا چند روز بعد از مرگ مسعود، مثل خیلی افراد از مرگ شوهرم بیخبر بودم. بعد از آن واقعه بدون آنکه بدانم برای شوهرم چه اتفاقی افتاده باشد من و فرزندانم را به تاجیکستان بردند.