مینیسریال جدید HBO: صحنههایی از یک ازدواج – اقتباسی از اثر جاودانه برگمان که البته میخواهد از سایه شاهکار اصلی بیرون بیاید
این سالها ما چند بازسازی عجیب فیلمها کلاسیک موفق قبلی داشتیم که عجیبترینشان -با فاصله زیاد- بازسازی فیلم پاپیون بود و من هنوز هم متوجه نشدهام که آن بازسازی چه توجیهی داشته (شوربختانه متوجه شدم که بسیاری از نوجوانها در مورد فیلم جدید صحبت میکنند و اصلا فیلم قدیمی را ندیدهاند!)
اما امروز با دیدن نام یک مینیسریال جدید باز به فکر رفتم. حتما این یک هفته به کرات ویدئوی بحثبرانگیزی از اسکار ایزاک و جسیکا چستین را دیدهاید! این ویدئوی کوتاه در حاشیه فرض قرمز جشنواره ونیز، اصلا موضوع اصلی که اثر مشترک این دو باشد را در سایه برد.
اثری که از آن صحبت میکنم، بازسازی فیلم شش اپیزودی مشهور صحنههایی از یک ازدواج اینگار برگمان است که در سال 1973 ساخته شده بود.
داستان کلی این فیلم 181 دقیقهای که البته تدوین نسخه آمریکایی توسط خود برگمان کوتاهتر بود، داستان ماریانه و یوهان است، یک زوج که از دور کاملا موفق به نظر میرسند، اما وقتی قرار میشود که زندگی مشترک این دو موضوع مقاله یک مجله شود و آنها بیشتر در مورد جنبههای مختلف زندگی خود صحبت میکنند، انبوهی از ناسازگاریها و درک نشدنها، به مانند آشغالهای انباشته شده در زیر قالی، از ذهن این دو بیرون میریزند.
این فیلم بلند بسیار تاثیرگذار بوده و مثلا شما اگر فیلمهای Before Midnight یا Marriage Story را دیده باشید، میبینید که این دو وامدار همین فیلم هستند.
حالا HBO شاید دست به یک قمار زده و یک بازسازی با همان عنوان Scenes from a Marriage به کارگردانی Hagai Levi به صورت یک مینیسریال انجام داده. هنرپیشههای اصلی این مینیسریال اسکار ایزاک و جسیکا چیستن هستند.
باید بنشینیم و همه اپیزودهای اثر جدید را ببینیم تا بتوانیم از شباهتها و نیز تفاوتها یا ایحانا حرفهای تازهای که خواسته متناسب با زمان بزند، سر دربیاوریم. اما در همان نگاه نخست این اثر، اثر کاملا قابل توصیهای به نظر میرسد.
درباره منشأ و چگونگی پیدایش خانواده و شکلگیری از دواج، نظرات فراوانی وجود دارد؛ نظراتی که مرتبط یا در تقابل با هم هستند. عشق نیز مانند هر مفهوم دیگری سیری تاریخی گذرانده و از زیبایی صرف در اندیشه افلاطونی و بررسیهای زیستشناسانه داروینیسم، در قرن ۲۰ و ۲۱ با واژههایی مانند همزیستی، عشق به ذات، همدردی و … تکامل یافته است. شوپنهاور برای عشق و تعریف آن یک حقیقت واحد را ملاک قرار میدهد؛ اراده یا خواست و توضیح میدهد که چون اراده میل به بودن دارد؛ یعنی عشق به هستی خود، همواره ملازم با عشق است. این نگرش به عشق در باور اریک فروم بعد اجتماعیتری مییابد و متأثر از اجتماع تلقی میشود.
در نیم قرن گذشته، تغییرات زیادی در حوزههای مختلف، از جمله در خانواده، رخ داده. در این دوره، خانواده دچار تحولات شگرفی شد. گیدنز با برشمردن عوامل مؤثر بر دگرگونی خانواده، معتقد است فقط یک راه برای فهم تغییرات حوزه خانواده وجود دارد و آن، ظهور دموکراسی در عواطف است. دموکراسی عاطفی یعنی وجود تساوی بین دو جنس و اعتماد افراد در ارتباطات و تصمیمات. آن گونه که گیدنز از دموکراسی عاطفی و در نتیجه آن شکلگیری رابطه ناب میگوید، چنان مینماید که گویی عشق در روابط خانوادگی در فضا شناور است. شاید همین تعبیر، زیگمونت باومن را به سوی بررسی سیالیت عشق در دوران جدید هدایت کرده است؛ گرچه باومن نگاهی متفاوت به مفهوم عشق سیال دارد و مراد او شکنندگی روابط انسانی در دنیای مدرن است. باومن از نوعی عشق سخن میگوید که میتواند هر لحظه شکل بگیرد یا زدوده شود. او اصطلاح «روابط جیب بلوز» را به کار میبرد و منظور او آن است که روابط در دنیای مدرن روابطی هستند که افراد میتوانند در هنگام نیاز، آنها را شکوفا کنند، ولی پس از رفع نیاز، آنها را در جیب خود پنهان میکنند.
در نظریه استرنبرگ هم عشق به شکل یک مثلث مرکب از سه بخش: صمیمیت، شورو شوق شهوت و تصمیم و تعهد توصیف شده است. در دیدگاه او، عشق مثلثی است که همواره دارای این سه عنصر مهم بوده و به ندرت این سه عنصر به طور مساوی در فردی جمع میشوند و میزان وجود هریک از ابعاد، در روابط عاشقانه میان افراد ( از جمله عشق میان همسران) متفاوت است. ترکیبهای متفاوت این عناصر سهگانه با هم، انواع متفاوتی از عشق را به وجود میآورد که برخی با سطوح بالاتری از رضایتمندی در دنیای امروز همراه هستند.
بخشی از نمایشنامه صحنههایی از یک ازدواج:
پتر: خودتونو در چند کلمه چطور وصف میکنین؟
یوهان: چندان آسون نبود… من خودمو یه آدم باهوش وصف کردم… یه آدم موفق، سرزنده، معقول، دلربا… به نظر میآد دارم از خودم تعریف میکنم… حساس به امور سیاسی، بافرهنگ، اهل مطالعه، محبوب. دیگه چی…؟ رفتارم دوستانه ست، حتی با آدمهایی که… وضع شون چندان خوب نیست… ورزشو دوست دارم. پدرخوبیام و پسر خوبی. قرض و بدهی ندارم، مالیاتمو میپردازم، به دولت احترام میذارم… ترک دین کردم. کافیه همینها؟ ومهارت فوق العادهای تو عشق ورزی دارم. درسته، ماریان؟
پتر: تو چطور، ماریان؟
ماریان: من همسریوهانام، دو دختر داریم. همین. کاترینا: به مقدار سطحیه. پتر: ولی این جا رو گوش کن. (میخواند. «ماریان چشمهای آبی نافذی دارد که از درون برق میزنند. وقتی از او میپرسم که وقتش را چطور بین أمورخانه و کار تقسیم میکند، لبخندی میزند، انگار رازی شیرین در دل دارد و میگوید کار دشواری نیست؛ او ویوهان به همدیگر کمک میکنند.
میگوید راهش هماهنگ بودن با یکدیگر است. وقتی یوهان به درون اتاق میآید و کنارش روی مبلی که میراث خانوادگی است مینشیند، صورت ماریان به لبخندی باز میشود. یوهان دستش را دور او حلقه میکند، انگار حمایتش میکند، و او با لبخندی حاکی از احساس امنیت خودش را در آغوش او جای میدهد. زمان رفتنم که فرا میرسد، احساس میکنم که آن دو از این که باز قرار است با همدیگر تنها شوند نفس راحتی میکشند دو آدم جوان، خوشبخت و مثبت اندیش که هیچ گاه از یاد نمیبرند عشقشان را آن طور که شایسته است تقدیس کنند. » (خواندن را به پایان میرساند و بقیه بیاختیار تشویق میکنند، و بعد هم که گیلاسها پر میشوند، بار دیگر تشویق میکنند. )
ماریان: وقتی مصاحبه رو خوندیم، خیلی متأسف شدیم که چرا از اول قبول کردیم مصاحبه کنیم. میخواستیم همه شو تغییر بدیم، ولی متأسفانه سردبیر میگفت دیگه دیره و مقاله چاپ شده.
یوهان: من ناراحت شدم که چرا از چشم هام ننوشتن. نگاه کن، کاترینا! برق چشم هامو میبینی؟ کاترینا: بیشتر تیره و شرارت بار به نظر میآن. و البته بسیار دلربا۔
پتر: کاترینا با تمام وجود شیفته توئه.
کاترینا: میخوای با هم فرار کنیم؟ ماریان: فکر میکنم به مقدار تنوع برای یوهان عالی باشه. خیلی شوهر خوبی بوده؛ هیچ وقت دست از پا خطا نکرده. پتر: مطمئنی؟ ماریان: از اولش تصمیم گرفتم هر حرفی به م میزنه باور کنم. درسته، یوهان؟ پترنشنیدی چی گفت، کاترینا؟ کاترینا: شرط میبندم یوهان بهتر از تو دروغ میگه. یوهان: متأسفانه من اصلا قوه تخیل ندارم. پتر: نکته همینه! آدمهایی که قوه تخیل ندارن دروغگوهای بهتری ان.
کاترینا: پتر همیشه زیادی جزئیات میگه. گاهی اوقات واقعا تحت تأثیر قرار میگیرم. ماریان: مقالهای رو که برای مجله تکنولوژی نوشته بودی خوندم، پتر. باورم نمیشد که میفهمیدم چی نوشتی.
پتر: کاترینا نوشته بودش.
یوهان: (از این که کاترینا این قدر باهوش است متعجب شده. )جدی؟ !
پتر: وقتی تماس گرفتن من مسافرت بودم، این شد که کاترینا مقاله رو نوشت و پای تلفن برام خوندش
ماریان: پس چرا اسم تو پاش خورده، اگه کار کاتریناست؟ کاترینا: نگران نباش. من به «زن سرکوب شده» نیستم. ما همیشه با هم کار میکنیم.
یوهان: حسودیم شد. پترحسودیت نشه. وضع زندگی مون الان جهنم جهنمه. (گیلاسش را بالا میگیرد. به سلامتی، کاترینا! به یوهان و ماریان که میتونم بگم، نمیتونم؟
ماریان: چی شده، کاترینا؟ کاترینا: هیچی. فقط پتر گاهی خیلی… عجیب و غریب میشه. پتر: افتخار میکنم که عجیب و غرییم و تخیل قوی دارم. علاوه بر اینها، حرومزاده هم هستم، ولی اونو نمیتونم کاری ش کنم.
یوهان: بیاین از شب مون لذت ببریم
– پتر: آره. بذارین یادمون باشه که دارم به مقاله اخیر این مجله اشاره میکنم ما در محضر سعادت زناشویی قرار داریم. این جا آشفتگی روحی ممنوعه. به سلامتی، ماریان! ممنون برای شام. به وضع زندگی تون غبطه نمیخورم، ولی خیلی دوست داشتم مثل تو در هنر آشپزی مهارت داشته باشم.
ماریان: کاترینا بهتر از من آشپزی میکنه. کاترینا: حیف که پتر فکر میکنه من تو غذاش سم میریزم.
پتر: این شوخی همیشه تو خونه ما هست.
کاترینا: پس میدونستی شوخیه، آره؟
پترنیه شوخی مهوع. یوهان: (برای عوض کردن موضوع بحث. ) بریم اتاق نشیمن برای قهوه و دسر؟
ماریان: نه، کاترینا. زحمت نکش. به دخترها میگم ظرفها رو بشورن، به شون رشوه میدم. بدشون نمیآد به مقدار پول توجیبی اضافه هم دربیارن.
یوهان: سیگار برگ میخوای، پتر؟ پترنه، ممنون. سیگارو ترک کردم. یوهان: جدی؟ تبریک میگم. (مردها خارج میشوند. )
کاترینا: اون قدر کج خلق شد که التماسش کردم سیگار کشیدنو از سر بگیره. ولی قبول نمیکنه، فقط برای این که منو
اذیت کنه، من هم انگار نمیتونم از سیگار دست بکشم! به گمونم پوستم مثل مومیاییها پرچین وچروک میشه و از سرطان میمیرم. ماریان، آسپیرین داری؟ سرم از صبح درد میکنه. تازه، سرم داره گرم میشه و من هم تو مستی بدجنس میشم. پتروحشت میکنه وقتی من مینوشم، شروع میکنه به… چرت و پرت گفتن.
ماریان: میخوای دراز بکشی؟ کاترینا: نه، مشکلی نیست. این جا خیلی خوب و آرامش بخشه. تویه فرشتهای، ماریان. ماریان: به نظر میآد شما دو تا دوران سختی رو میگذرونین. کاترینا: میشه این طور گفت ماریان فکر کرده ین جدا زندگی کنین؟
کاترینا: برعکس! به زودی با هم میریم به مسافرت کاری امرار معاش ما کاملا وابسته به اینه که طاقت بیاریم.
کارمون روی چیزی میچرخه که فقط دوتایی میتونیم از پسش بربیایم: دوتایی باید تمام این مواد سنتزی جدید و امتحان کنیم، من باید رنگها و طرحها رو درست کنم، آنالیزی هم که پتر میکنه از کس دیگهای برنمی آد. طلاق همه چیزو خراب میکنه. اون قدر پول نداریم که همچین کاری بکنیم
ماریان: نمیشه با هم کار کنین ولی جدا زندگی کنین؟ کاترینا: به بار امتحان کردیم. یادت میآد؟
ماریان: آره. درسته. کاترینا: پترادعا میکنه پیش زنهای دیگه ناتوانه. اصلا نمیدونم راسته یا نه، اما در این یه مورد احتمالا حقیقتو میگه. پسش که میزنم دیوونه میشه. به علاوه، تو عشق ورزی فوق العاده ست. خوشم میآد باهاش باشم البته به شرطی که یه نفر دیگه رو هم کنارش داشته باشم تو زندگی م.
ماریان: ولی قبلا زندگی تون خوب بود، این طور نیست؟
کاترینا: یه چیزی میخوام بهت بگم که خودمو خیلی به تعجب میندازه. با وجود همه این چیزها، یه جورهایی بهش علاقه دارم و نمیتونم کاری ش کنم. ترس هاشو میفهم، ناامیدی هاشو، اضطراب هاشو… اون هم منو میفهمه. گاهی اوقات به شوخی میگه من فقط ظاهرم شبیه زن هاست و در واقع مردم. احتمالا درست میگه. حالم بهتر شد. (مردها وارد میشوند. )
پتر باید گفت آدمو تحت تأثیر قرار میده. یوهان: چی؟
پتر: زندگی زناشویی شما. پوهان و ماریان. ماریان ویوهان. آدم واقعا تحت تأثیر قرار میگیره. واقعا هم بغض گلومو گرفته و هم دلم میخواد بزنم این حباب قشنگی رو که شما دو تا توش زندگی میکنید بترکونم. به سلامتی شما دوتا؟
پیشنهاد میکنم با توجه به شروع فصل سوم سریال What We Do in the Shadows این سریال هم یکی از بهترین آثار کمدی ده سال اخیر هست را ببینید
همچنین یک بررسی و معرفی در مورد سریال Brooklyn Nine-Nine به مناسب پایان سریال داشته باشید
ممنون