بخشی از کتاب لولیتا اثر ولادیمیر ناباکوف

ولادیمیر ناباکوف نویسنده و مترجم روسی – آمریکایی ست که علاوه بر داستان کوتاه، شعر و جستار، هفده رمان نیز منتشر کرده است. او نخستین رمانهایش را به زبان روسی نوشته و سپس آنها را به زبان انگلیسی ترجمه کرده است. گذشته از ترجمهی کتابهای خود از روسی به انگلیسی یا به عکس، آثار دیگری نیز از این زبانها ترجمه کرده است. ناباکوف در کنار نوشتن، به گردآوری و مطالعهی پروانهها و طراحی بازی شطرنج هم سر گرم بوده و آثاری دربارهی آنها نوشته است.
اکرم پدرام نیا، نویسنده، مترجم، پژوهشگر و پزشک ایرانی مقیم کانادا، تا کنون سه رمان نوشته و چندین اثر ادبی و اجتماعی ترجمه کرده است. از میان آثار او نفیر کویر رمانی است که در زندگی افغانستانیها و افغانستانیزادههای ساکن ایران تفحص میکند و رنج بیپایان آنها را با جزئیات و به قلمی شاعرانه شرح میدهد. از این نویسنده و مترجم علاوه بر ترجمهی لولیتا ترجمهی رمان لطیف است شب نوشتهی اسکات فیتزجرالد و چند اثر دیگر نیز در دسترس خوانندههای فارسی زبان قرار گرفته است.
لولیتا پر آوازهترین رمان ولادیمیر ناباکوف و سومین رمان او به زبان انگلیسی ست. این رمان نخستین بار در سال ۱۹۵۵ در پاریس چاپ شد. پس از آن که ناشران آمریکایی از چاپ آن خودداری کردند و به نویسنده هشدار دادند که بهتر است از انتشار آن در گذرد، ناباکوف بر آن شد که دست نوشتههایش را برای دو سیا آرگز به پاریس بفرستد. ار گز آن را برای چاپ به نشر المپیا سپرد. ده سال بعد خود ناباکوف رمان را به زبان روسی برگرداند.
بیگمان ناباکوف چه هنگام نوشتن این اثر و چه پس از انتشارش همواره نگران واکنشها بوده است. او حتا در روزی نامعین در سال ۱۹۵۰، وقتی چند فصل اول کتاب را تمام میکند، کاغذها را بر میدارد و با عزم جزم به سمت پیت زباله سوز گوشهی حیاط خانهاش در شهر ایتاکا (ایالت نیویورک) میرود تا آنها را بسوزاند و برای همیشه از شرشان راحت شود. » اما همسرش، ورا، پادرمیانی میکند و او را از این کار باز میدارد و از او میخواهد که یک بار دیگر روی آن کار کند. بعدها وقتی نا باکوف این خاطره را به یاد میآورد با فروتنی میگوید چون «سرشار از مشکلات تکنیکی بود. »
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
گر چه همهی ۵۰۰۰ جلد چاپ نخست لولیتا در مدت چند ماه به فروش رسید، شاید هیچ کس به طور جدی دربارهی آن نظری نداد تا این که در پایان سال ۱۹۵۵ گراهامگرین، نویسندهی برجستهی انگلیسی، در ساندی تایمز لندن آن را یکی از سه کتاب برتر سال معرفی کرد. این نوشته خشم کسانی چون سردبیر ساندی اکسپرس (لندن) را برانگیخت. در آن زمان به ماموران گمرک بریتانیا دستور داده بودند که از ورود حتا یک جلد از کتاب به کشور جلوگیری کنند. سپس وزیر کشور فرانسه نیز کتاب را ممنوع اعلام کرد. اما در همان زمان لولیتا به زبان هلندی و دانمارکی ترجمه و چاپ شد. در سال ۱۹۵۸ نیز در آمریکا منتشر شد و پس از چند روز به چاپ سوم رسید و با گذشت سه هفته ۱۰۰/۰۰۰ نسخه از آن فروخته شد. امروز به رغم نظرهای تند و نامنصفانهای که دربارهاش نوشته شده، در فهرست بهترین رمانهای دنیا قرار دارد.
ناباکوف، مثل جیمز جویس، برای بازی با کلمهها و ساختن جناسها از منابع ادبی جهان و از واژههای خاص و گاه کهن زبانهایی چون روسی، فرانسوی، انگلیسی، لاتین و حتا فارسی بهره میبرد و زمانهایی که این جناسها خوب در قصه جا میافتند به بن مایهی اصلی رمان تبدیل میشوند، مثل اشارههایش به اپرای کار من که یکی از بن مایههای اصلی رمان است. در جای جای رمان لولیتا رد پای سه اثر دیده میشود: شعر آنابل لی اثر ادگار آلن پو که تصویری ست از عشق نوجوانی هامبرت، راوی داستان، اپرای کارمن اثر ژرژ بیزه، و کولیها، شعر بلندی از الکساندر پوشکین که بن مایهی آن مثل بن مایهی اپرای کار من است و در آن آلکو، قهرمان داستان، زمفیرای نابکار و عاشق او را میکشد.
ناباکوف علاوه بر آن که با بهره وری از نثری شعر گونه، زیبا و طنزآمیز داستان را روایت میکند، با واژهها به گونههای مختلف بازی میکند. گاهی حرف اول یا حرف آخر چند واژهی پی در پی را ردیف میکند و حتا گاه واژههایی نو میآفریند که «نیمفت» از آن جمله است. در همهی این موارد سعی کردم که برگردان با متن اصلی هماهنگ باشد.
تا کنون در وصف لولیتا سخن بسیار رفته و آن را اثری چندلایه با عشقی ناب اما گناه آلود معرفی کردهاند. به گفتهی ساموئل ش ومان، استاد زبان انگلیسی دانشگاه مینه سوتا، لولیتا اثری ست با قلمی آهنگین و طنزآمیز و ناباکوف سوررئالیستی ست که در رده گوگول، داستایوفسکی و کافکا قرار دارد.
سال ۱۹۱۰ تو پاریس به دنیا آمدم. پدرم مردی نجیب و خونسرد بود، و ملغمهای از ژنهای نژادهای گوناگون: شهروند سوئیس، از نوادگان فرانسویها و اتریشیها، با رگهای از خون دانوب در رگهایش. تا دقیقهای دیگر چند عکس گیرا و براق با زمینهای آبی رنگ را دور میگردانم تا ببینید. او هتل لوکسی تو ریویرا داشت. پدر و دو پدربزرگش به ترتیب فروشندههای شراب، جواهر و ابریشم بودند. در سی سالگی با زنی انگلیسی، دختر جرومدان کوهنورد یا نوهی دو کشیش کلیسای دورست، دو استاد در موضوعهای غریب، یکی دیرین کودک خاکشناس و دیگری استاد چنگ بادی، ازدواج کرد. وقتی سه ساله بودم، مادر بسیار خوش عکسم در حادثهی هولناکی (صاعقهی آسمانی در پیک نیک) در گذشت، به جز یک کف دست از گرمای وجودش چیز دیگری از او در سوراخ سنبههای تاریک ذهنم باقی نمانده، و در پی آن، اگر هنوز هم بتوانید شیوهی نوشتن مرا بپذیرید (چون دارم با احتیاط مینویسم)،
خورشید کودکیام خاموش شد: بیتردید همه میدانید که بخشهایی از آن روز، در این ذهن، معلق مانده، بخشهای آکنده از بوی خوش و پر از پشههایی که روی پرچینهای پر ش کوفه در پرواز ند، یا آن بخشی از روز که ناگهان با ورود ولگردی در پای تپه تغییر میکند، در غبار تابستان با گرمای خزدارش و پشههای طلایی.
خواهر بزرگ مادرم، سیبل که زن پسر عموی پدرم شد و او بعد ولش کرد، نزدیکترین عضو خانوادهی من بود و بر این اساس دایهی من و خدمتکار مجانی خانهی ما شد. یکی بعدها به من گفت که عاشق پدرم بود، اما پدرم از آنهایی بود که یک دقیقه عاشق بود و دقیقهی دیگر فارغ. خاله سیبل را، به رغم سختگیریهای شدیدش نسبت به بعضی چیزها، خیلی دوست داشتم. شاید میخواست به وقتش از من زن مردهی بهتری از آنچه پدرم بود بسازد. خاله سیبل چهرهای رنگ پریده داشت و دور چشمهای نیلیاش صورتی بود. گاهی شعر میگفت و افکارش هم خرافی بود؛ مثلا، میگفت من میدانم درست پس از شانزده سالگی تو میمیرم و همین طور هم شد. شوهرش همیشه برای فروش عطر در سفر بود و بیشتر در آمریکا به سر میبرد و سرانجام هم در آن جا شرکتی راه انداخت و صاحب ملکی شد.
کودکی را شاد و سالم در دنیای کتابهای مصور و پر زرق و برق، ما سهزار پاک، درختان پرتقال، سگهای رام، چشم انداز دریا و چهرههای خندان پشت سر گذاشتم. دوروبرم هتل باشکوه میرانا جهان سفید شستهای بود که مثل منظومهای خصوصی در دل کیهان آبی بزرگتر و درخشانی میچرخید. از دیگ و دیگچه شورهای پیشبند بستهی هتل گرفته تا فرمانرواهای فلانل پوش، همه و همه مرا دوست داشتند و همیشه ناز و نواز شم میکردند. زنهای سالمند آمریکایی به عصاشان تکیه میزدند و مثل برج کج پیزا به سمت من خم میشدند. شاهزادههای بخت برگشتهی روسی که نمیتوانستند هزینههای هتل را به پدرم بپردازند آبنباتهای گران برایم میخریدند. پاپای عزیزم مرا به قایقرانی و دوچرخه سواری میبرد، شنا و شیرجه و اسکی روی آب یادم میداد، برایم دن کیشوت و بینوایان میخواند و من به او احترام میگذاشتم و میستودمش، و هر گاه گفت و گوی خدمتکارها به گوشم میخورد که در بارهی زنان جورواجور دوروبرش حرف میزدند برایش خو شحال میشدم، زنان زیبا و مهربانی که مرا عزیز میداشتند و همیشه قربان صدقهام میرفتند و برای بیمادری شاد و خرم من اشکهای در مانند میریختند.
مدرسهام مدرسهی روزانهی انگلیسی زبانی بود که چند مایل از خانهی ما فاصله داشت و من آنجا تنیس و هندبال انگلیسی بازی میکردم و نمرههای عالی میگرفتم و با بچهها و معلمها روابط بسیار خوبی داشتم…. درست پیش از پاییز ۱۹۲۳، موقعی که مرا برای سه زمستان به دبیرستان فرانسوی شهر لیون فرستاد. اما افسوس که تابستان همان سال با مادام دی آر و دخترش به تور ایتالیا رفت و من هیچ کس را نداشتم که برایش غر بزنم یا با او مشورتی بکنم.
آنابل هم مثل نگارندهی این یادداشت دورگه بود: نیمی انگلیسی، نیمی هلندی. قیافهاش را به روشنی سالها پیش، منظورم پیش از دیدن لولیتاست، به یاد نمیآورم. راستش هر کسی دو نوع حافظهی دیداری دارد: یکی آن است که آدم میتواند با مهارت در آزمایشگاه ذهنش تصویری را بازسازی کند، با چشم باز این همان تصویر کلی ست که من از آنابل در ذهنم دارم: پوست عسلی رنگ، بازوهای باریک، موی قهوهای کوتاه، مژههای بلند، دهان بزرگ و خندان و دندانهای سفید)، و دیگری این که آدم بیدرنگ، با چشم بسته و پشت پلک تاریک، کپی عینی، دقیق و واقعی چهرهی معشوق را احضار میکند، روح کوچکی به رنگ آدم زنده (و این همانی ست که من از لولیتا در ذهن دارم).
اکنون، کوتاه، آنابل را وصف میکنم. او دختر کی بود چند ماه کوچکتر از من، و دوست داشتنی. پدر و مادرش از دوستان دیرین خالهام بودند و به اندازهی او پر فیس وافاده. نزدیکیهای هتل میرا نا ویلایی اجاره کرده بودند، آقای لی کچل و تیره پوست و خانم لی چاق و کرم پودرزده (با نام دختری و نسا ون نس). آه که چقدر از آنها بیزار بودم! در آغاز، من و آنابل از رویدادهای پیرامون حرف میزدیم. آنابل یکسره مشتش را از ماسههای نرم پر میکرد و آنها را از میان انگشتانش رها میکرد. ذهن ما هم مثل ذهن نوجوانهای باهوش اروپایی آن روزها تغییر کرده و شکل گرفته بود و گمان نمیکنم هیچ یک از بیشمار علاقهمندیهای ما مثل بازیهای رقابتی تنیس، فلسفهی من گرایی و بینهایت گرایی و غیره در این عالم انسانی ربطی به آنچه نابغهها میخواستند داشت. شکنندگی و آسیبپذیری بچههای حیوانات ما را هم به اندازهی بقیه رنج میداد. آنابل دلش میخواست در یکی از کشورهای قحطی زدهی آسیایی پرستار باشد و من دوست داشتم جاسوس معروفی بشوم.
یکباره، خام و دیوانهوار و با ترس و لرز و عذاب و بیهیچ خجالتی، عاشق هم شدیم.
گاهی، اتفاقی، برج و بارویی که بچهها از ماسهها میساختند خوب ما را میپوشاند و میتوانستیم شوری لبهای همدیگر را بچریم. آن تماسهای ناتمام بدنهای جوان خام و سالممان ما را به چنان رنج و خشمی میکشاند که حتا آب سرد دریاهای آزاد که زیر آن هم هنوز میتوانستیم به هم چنگ بزنیم آن خشم را فرو نمیخواباند.
در میان برخی از گنجینههایی که در سرگردانی و خانه به دوشیهای بزرگسالی از دست دادم، عکسی بود که خالهام از ما گرفته بود و در آن آنابل، پدر و مادرش و دکتر کوپر دانا، پیرمردی چلاق که در همان تابستان از خالهام خواستگاری کرد، دور میزی در قهوه خانهای خیابانی جمع شده بودند. توی آن عکس آنابل خیلی خوب نیفتاده بود، چون روی بستنی شکلاتیاش خم شده بود و زیر نور غبار آلود خورشید که زیبایی ناپیدایش را درجہبندی میکرد شانههای لاغر و برهنهی او و خط فرق موهایش تنها چیزهایی بودند که میشد تشخیص داد (البته تا جایی که آن عکس را به خاطر میآورم)؛ اما من که کمی جدا از بقیه نشسته بودم به گونهای نمایشی آشکار افتاده بودم: پسر دمدمی اخمو با پیراهن تیرهی ورزشی و شورت خوش دوخت سفید، پاها روی هم، صورت نیمرخ و نگاهی که به سمت دیگر دوخته شده. آن عکس در آخرین روز تابستان سرنوشت ساز ما گرفته شده بود، درست چند دقیقه پیش از آن که ما برای دومین و آخرین بار با س رنوشتمان ناسازگاری کنیم. … چهار ماه بعد آنابل در جزیرهی کرفو از بیماری حصبه مرد. |
بارها و بارها این خاطرههای تلخ را مرور میکنم و هر بار از خود میپرسم آیا همان موقع بود، در آن درخشش تابستان دور، که گسل زندگی من شروع شد یا آیا میل زیادهی من به آن کودک نخستین نشانهی غیرعادی بودن سرشتم بود. وقتی میخواهم عطش تند، انگیزهها، عملکرد و دیگر چیزهای خودم را تحلیل کنم، تسلیم نوعی خیال واپسگرایانه میشوم که قومی تحلیل مرا با گزینههای نامحدود پر میکند و سبب میشود هر راه ممکن دو شاخه و سه شاخه و چندشاخه شود، بیآن که دورنمای پیچیده و دیوانهکنندهی گذشتهی من پایانی داشته باشد. به هر روی، حالا دیگر متقاعد شدهام که به شکلی معجزهوار و سرنوشت ساز لولیتا با آنابل شروع شد.
همچنین، میدانم که شوک ناشی از مرگ آنابل بدبختی آن تابستان کابوسزده را به اوج رساند و در سرتاسر سالهای سرد نوجوانی سدی دایمی بر سر راه هر رابطهی عاشقانهی دیگر نیز شد. روح و جسممان چنان عالی و بیعیب در هم آمیخت که این آمیختگی و یکی شدن باید برای ذهن به واقع خام و معمولی جوان امروزی نامفهوم باشد، چنان آمیختگی ای که سالها پس از مرگ او احساس میکردم افکارش در ذهن من شناور است. سالها پیش از آن که ما همدیگر را ببینیم نیز رویاها و خوابهایمان مثل هم بود. یادداشتهایمان را که با هم مقایسه میکردیم میدیدیم چه شباهتهای عجیبی به هم دارند؛ مثلا، ماه ژوئن سال ۱۹۱۹، قناری گمشدهای، بال بال زنان، هم به خانهی آنها و هم به خانهی ما وارد شده بود. ش گفتیاش در این است که خانه هامان در دو کشور متفاوت بود. آه لولیتا، تو اگر این گونه عاشقم بودی!