بنیاد و تلماسه، شباهتها و نویسندههایی شکستناپذیر
فرانک هربرت پنج سال ایده نوشتن یک داستان در یک سیاره بیابانی را داشت و حتی بخشی از تحقیقات خود در یک بیابان انجام داد و یک رمان کوتاه ماجراجویی با نام «سیاره» را در ذهن طراحی کرد، اما این کتاب را برای آنچه که در نهایت تبدیل به تلماسه یا «دون» شد، کنار گذاشت.
او در سال ۱۹۶۳ پیشنویس اولیهای را برای کارگزار ادبی خود ارسال کرد و داستان در آن سال به صورت سریالی در مجله جان دبلیو کمپبل منتشر شد. اما این کتاب توسط ناشران بیش از ۲۰ بار رد شد. به او میگفتند که داستانش ضعف ملودرام دارد و هیچ خوانندهای بیش از 100 صفحه از آن را نخواهند خواند، بدون اینکه گیج و عصبانی شود.
اگر میخواست از دید تجاری و بازدهی آنی به سوژه خود نگاه کند، هیچ وقت نباید کتاب را تکمیل میکرد، آن هم کتابی که نایزمند آن همه تحقیق بود و آنقدر طولانی بود.
اما الان ما خوشحالیم که او به حرف کسی گوش نداد و کار خودش را کرد.
هم آسیموف در بنیاد که این روزها اقتباسی بد و بی و سر و ته از آن در حال نمایش است و هم فرانک هربرت، چیزهایی فراتر از داستانهای علمی تخیلی با سفینههای فضایی و جنگ با سلاحهای مدرن و سیاهچاله و پرشهای فضایی نوشتهاند. اینها پوسته کارند. هر کدام از آنها یک ایدئولوژی را به تصویر کشیدهاند که اتفاقا شباهتهای زیادی به هم دارند.
هر دو اذعان کردهاند که دنیای آینده هم مانند دنیای باستان عرصه درگیری تمدنها خواهد بود و همچنانکه دنیای کنونی به انرژی فسیلی همچنان نیاز دارد، دنیای تلماسه به ادویه نیاز دارد. این ادویه ذهنگشا و روانافزا است. ترجمه کنونی این ادویه شاید چیزی شبیه تسلط بر دنیای اطلاعات باشد و یا هوش مصنوعی و الگوریتمهای جهانگستر تصمیمگیر! در بنیاد هم داستان ظهور و سقوط امپراتوری روم، مدرنسازی شده و گفته شده گریزی از این تکرار این دور نیست. هر امپراتوری بزرگی زمانی از هم میپاشد و یک دوره گذار خونین، پر هرج و مرج و دردناک ایجاد میکند.
در هر دو رمان خبری از خوشبینیهای نیمه قرن بیستم در مورد امکان رسیدن به صلح یا حاکمیت دموکراسی به صورت معجزهآسا نیست. در رمان بنیاد شما همچنان امپراتور دارید و در تلماسه خاندانهای شرور یا مردمگرای حاکم بر دنیاها.
در هر دو رمان فقط به یاری برگزیدگان است که میشود از دوران تاریک عبور کرد. در یکی شما سلدون را دارید و بنیادهای ضبط کننده دانش و دارای تاثیرات ذهنی را و در دیگری هم برگزیدهای را دارید که با آموزش و مرارت تبدیل به فردی تغییردهنده میشود.
در هر دو رمان شما به فرقه و خرافه برمیخورید. در بنیاد اصلا آسیموف توضیح میدهد که چگونه در سیر تاریخ در فاصله کوتاهی نقل سینه به سینه روایات، باعث دگرگونی تدریجی واقعیت میشود و در دیگری هم به وضوح گفته میشود که فرقهها در نهان به فکر گسترش و سود خود هستند و چگونه میتوانند عوام را تحت تاثیر قرار دهند.
و دست آخر اینکه هر دو رمان را نویسندگان باپشتکار و لجوجی نوشتهاند که به کارشان ایمان داشتهاند و ایده خام رمان را در طول سالها گسترش دادهاند.
شاید اصلیترین نتیجهای که در پی خواندن این کتاب بگیریم این است که به مانند همین نویسندگان یا شخصیتهای کلیدی آن باید با ایدهها و اهداف خودمان پیش برویم، گرچه در ابتدا غیرممکن به نظر برسد، موتانت خیرهسر دیوانهای که دنیا را تغییر خواهد داد، شاید خود شما باشید!