فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک – نقد، تحلیل و خلاصه داستان – Eternal Sunshine of a Spotless Mind
کارگردان: میشل کُندری، فیلمنامه نویس: چارلی کافمن (بر اساس داستانی اریژینال از چارلی کافمن، میشل گندری و پییر بیسمورا). تهیه نندگان: استیو کولبن، مدیر فیلمرداری: الن کوراس، تدوین: ولادیس اسکارزدویتر. طراحی صحنه: دان لی، موسیقی متن: جان براین، طراحی لباس: ملیسا توت، بازیگران: جیم کری (جول بریش)، کیت وینسلت (کلمانتین کروزینسکی)، الیجا وود (پاتریک)، مارک رافالو (استن)، کریستین دانست (مری)، تام ویلکینسون (دکتر هاوارد میرزویاک)، جین آدامز (کری) دیوید کراس (راب). آمریکا / 2004 رنگی 108 دقیقه.
حتی اگر همه دوست داشته باشند ثابت کنند ایده اصلی فیلم زمانی شکل گرفت که پییر بیسموت نقاش به دوست کارگردانش میشل گندری گفت: «فرض کن یک روز از یک دوست نامهای دریافت کنی که در آن نوشته باشد فلانی تو را از ذهن خودش پاک کرده است!» باز دردی دوا نمیشود. این فیلم با عنوانی که از شعر الکساندر پوپ تضمین شده. تمام مشخصهای دنیای کافمن را دارد و بین گندری و آن ضیافتهای دیداری در نماهنگ بیروک، سیواتک و کمیکال برادرز فاصلهای باور نکردنی ایجاد کرده است.
باید پذیرفت چارلی کافمن فیلمنامه نویس، یکی از بزرگترین مؤلفان سینمای روزگار ماست؛ او که پس از نگارش چند برنامه تلویزیونی، عاقبت در سال 1991، فیلم شگفت انگیز و تحسین برانگیر جان مالکوویچ بودن را به کارگردانی اسپایک جوتز – یکی دیگر از نماهنگ سازان صاحب سبک – روانه پرده سینما کرده بود، در اقتباس (2002) در همکاری مجدد با جونز ثابت کرد تنها مؤلفی است که اساس کار خود را بر گردش در دهن شخصیت بنا کرده و با این تمهید و نوآوری قابلیتی جدید در این واسطه بیانی را مورد کنکاش قرار داده است. تعقیب و گریز شخصیتها.
در هزار توی ذهنیت یکدیگر از طریق سیاهچالهای پنهان در گوشهای از طبقه موهوم از آسمانخراشی امروزی. جان مالکوویچ بودن را به کشفی غریب و غیر قابل باور در حوزه سینما بدل کرد: روایتی که در هر زمان مرزهای ناپیدای واقعیت و خیال را در دنیای ذهنی و عینی جا به جا میکرد. شاید انتظارات بزرگی که حاصل شد، اقتباس (ون نه «تحقیق») در کشمکشهای ذهنی دو برادر هم شکل نویسنده – و شاید یکی با من مجازی خویش – در زمان اقتباس از کتابی پرفروش در خصوص روابط پشت پرده نگارنده کتاب و قهرمان کتاب به نشانهای از افول کافمن در فیلمی نامتعارف و قابل اعتنا تبدیل کرد. راین بار ایده درخشان است، اما …
جول بریش از خواب بیدار میشود و چند روز مانده به ولنتاین، در پاسخ به ندای درونی، راهی در خلاف مسیر هر روزه به سوی ساحلی سرد و خالی را پیش میگیرد و در آنجا کلملنتین را میبیند. کلم (مخفف کلمانتین) در زمان بازگشت درقطار سر صحبت را با جول باز میکند. بیننده به مرور در مییابد که این دو از زندگی مشترک، با یکدیگر به اختلاف رسیدند و کلم با مراجعه به موسسه لاکونا هرچه به جول مربوط میشده را از ذهن پاک کرده است. جول پس از ابراز ناآشنایی کلم و کشف حقیقت این تجربه، به آن موسسه مراجعه میکند و تصمیم میگیرد نام دلبند را از ذهن خود پاک کند. اما شباهنگام، در زمانی که این فرآیند در منزل جول آغاز میشود، او در زمان ناخودآگاهی در مییابد یکی از کارکنان آن مؤسسه به نام پاتریک با دستیابی به کلیه خاطرات و لوازماش قصد اغوای کلم را دارد.
جول در بیهوشی، در زمانی که دو نفر دیگر از کارکنان مؤسسه به نامهای استن و مری مشغول خوشگذرانی هستند و پاتریک به دنبال کلم رفته است، تصمیمی دیر هنگام میگیرد که خاطره دلبند را در ذهن نگه دارد. تعقیب و گریز جول و کلم در ذهن مرد برای فرار از پاک کنندگان ذهن در هزارتوها، در نیمههای شی، رئیس مؤسسه لاکونا – دکتر میرویاک – را به آن خانه میکشد تا پرده از رازی بزرگ برداشته شود. مری نیز که زمانی به این رئیس عیالوار دلباخته بوده است، خود اسیر این حافظه پاک کنی گشته تا همه را عاقبت به خیر کند. جول و کلم در زمان بازگشت از ساحل نامه مری خشمگین و نوار آخرین صحبتهایشان قبل از پاک شدن حافظههایشان را در انتظار خود مییابند …
همه چیز از نشان از این ایده عالی دارد، اما به نظر میرسد کافمن خود راه در این هزارتوها گم کرده است که روایت چنین نامنسجم بسط مییابد و بیش از آن که بیننده را درگیر داستان و زوایای مختلف آن کند، به کولاژی از خاطراتی بریده و گسسته در نهایت ظاهر فریبی شباهت پیدا میکند. این کلاف سردرگم هر لحظه بیننده شگفت زده را در انتظار ادامه روایت ناکام میگذارد و از بخت بد، چون روایت اصلی نیز بنا به الگوی ذهنی بسیار آشفته است و خیلی از این شاخه به آن شاخه میپرد، آن وقت لازم را ندارد که به مانند پازلهای دقیق و مسحور کننده ماریو بارگاس یوسا در حوزه ادبیات و آلخاندرو گونزالس ایناریتو – کارگران عشق بد کاره است (2000) و 21 گرم (2003) – همه قطعات را در دامان رئالیسمی جادویی در کنار هم قرار دهد. اگر روایتی موجود بود و سپس در این قطعات خرد میشد، شاید نتیجهای جادویی عاید میشد، ما در شکل فعلی این درخشش ابدی یک ذهن پاک به اندازه عنوان نامأنوس و متظاهرانهاش، با بینننده ارتباط برقرار نمیکند و او را اقناع و ارضاء نمینماید.
این تظاهر و خودنمایی، نه تنها در عنوان، که در تضمین شعر پوپ (که پیش از این در جان مالکوویچ بودن به شکلی غیر آزار دهنده مورد استفاده قرار گرفته است)! و سخن نی آ ـه و یا انتخاب نام خانوادگی اسو و برای مری (با اشارهای معنادار به نام ایتالواسوو، نویسنده ایتالیایی رمان روانکاوانه، هزل آلود و فوق العاده وجدان زنو) و یا هر نشانه فرامتنی دیگر نمود آن را مییابد که کافمن خیلی زود رو به افول گذاشته است و به جای داستان گویی در دام فضل فروشی و ظاهر فریبی افتاده. مگر در آثار یوسا و ایناریتو شخصیتها حرفهای گنده گنده از جنس فیل و کرگدن و زرافه میزنند تا روایاتی مسحور کننده بسازند.
چنین حرفهایی نه تنها با جنس شخصیت همخوانی ندارند و به او وجهههای نامتقاعد کننده میبخشند. بلکه روایت را نیز از مسیر اصلی منحرف میکنند. در این شرایط، حتی معدود سکانسهای خیره کننده گندری که با زبان نماهنگهای امروزی قرابت خاصی دارند، کارکردی شایسته نمییابند که از آن جملهاند صحنه گریز از کتابفروشی و صحنه شناسایی ستارهها بر دریاچه یخ زده. درخشش ابدی یک ذهن پاک شاهدی بر آن مدعاست که نمیتوان با شتابزدگی بر اساس یک خط داستانی عالی و چند ایده خیره کننده دیداری، فیلمی خوب ساخت.
در این تعجیل، روایت آن چفت و بستی را که باید، نمییابد و اگر خشم و غضب مری ر تسخه فعلی این چنین نامتقاعد کننده از آب در میآید، به دلیل تصمیم شتابزده گروه در حذف دیالوگ مربوط به سقط جنین او به جبر دکتر میرزویاک است! اگر این ایده سنجیدهتر پرداخته شده بود و نه بر اساس بداهه پردازیهای رافالو و وود، تمرینهای وینسلت و کری و توسل بی جا به حرفهای قلنبه و سلنبه، شاید بار دیگر این فرصت نصیب تماشاگر میشد که کری را بعد از نمایش ترومن (پیتر ویر، 1998) و مرد روی ماه (میلوش فورمن، 1999) بار دیگر در یک نقش عالی جدی تحسین کند (نه این که از شدت بلاهت و حماقتاش در صحنههای کودکی که به کاریکاتورهایی بی مزه و بی رمق از صحنههای مشابه در آثار جری لوئیس و مل بروکس میمانند، از همه چیز زده شود) و بعد از آن جان مالکوویچ بودن یک بار دیگر از نابغه بودن چارلی کافمن به هیجان آید. در این ایده خام و نپخته، یک لیوان و یک سی دی یادآور قضیه است، ولی یک خانه با آن همه اسباب و اثاثیه نه!