معرفی فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک – نقد، تحلیل و خلاصه داستان – Eternal Sunshine of the Spotless Mind

آفتاب ابدی یک ذهن پاک همان فیلمی است که نشان میدهد باید خیالمان راحت باشد. وقتی نبوغ هست، همه چیز ادامه پیدا میکند و «چارلی کافمن»، که خیلیها او را «نابغهٔ سینمای این سالها» میدانند، همان آدمی است که میداند راه را چگونه باید رفت و داستانهای تکراری را چطور میشود دوباره تعریف کرد، بی آنکه تکراری به نظر برسند و تازه این را هم به تماشاگران سینما یادآوری میکند که تماشای ذهنی مغشوش، تماشای ذهنی که به شیوهای سیّال حرکت میکند، اصلا، بد نیست به شرط این که این اغتشاش را درست و حسابی نشان بدهند. نتیجه همکاری کافمن با «اسپایک جونز» فیلمهای جان مالکوویچ بودن و اقتباس شد و زمانی که «میشل گُندری» تصمیم گرفت دومین فیلم سینماییاش را بسازد، سراغِ کافمن آمد که قبلتر برایش طبیعت بشری را نوشته بود. طبیعت بشری فیلمِ بدی نیست؛ فیلم بامزّهای است، امّا آفتاب ابدی یک ذهن پاک، اساساً فیلم دیگری است. این همان فیلمی است که میشود آن را داستانی در ستایشِ «خاطره» دانست، یا داستانی در ستایش «ارزشِ احساسات». علاوه بر اینها، فیلمی است که این مقولهٔ قلبِ شکسته را درست و حسابی بررسی میکند و به جای این که همه چیز را به گردنِ یکی از دو آدم بیندازد، داستانی را تعریف میکند که هر دو در آن تقصیر دارند و حالا هر دو آنها فکرِ تجدیدِ دوستی و «بند زدنِ» قلبِ شکسته هستند.
«زیگمونت باومنِم جامعه شناس، در رسالهٔ عشقِ سیّال مینویسند: «وقتی پای عشق در میان است، تملک، قدرت، یکی شدن و سرخوردگی، چهار سوار فاجعه هستند. شکنندگی شگرف عشق، دست در دستِ امتناع منحوس آن از سرسری گرفتن این آسیب پذیری و شکنندگی، در همین امر نهفته است. عشق میخواهد سلبِ مالکیت کند، ولی در لحظهٔ پیروزی، با بدترین شکستِ خود روبه رو میشود. عشق تلاش میکند منابع تزلزل و تعلیقش را مدفوع سازد؛ ولی اگر به انجام دادنِ این کار موفق گردد، به سرعت شروع به پژمردگی میکند و از میان میرود.» (عشق سیّال، ترجمهٔ عرفان ثابتی، انتشارات ققنوس، صفحه ۲۹)
آفتاب ابدی یک ذهن پاک، از فیلمهایی است که دیدارِ اول با آن، صرفاً در حُکمِ آشنایی است و دیدارهای دیگری لازم است تا دنیای به هم ریختهٔ فیلم، کمی مرتّب شود. اگر برای تماشاگری که میخواهد آفتاب ابدی…. را ببیند، جملههای باومن را نقل کنیدف هیچ بعید نیست که فکر کند ربطی به فیلم ندارد. اما کافی است که فیلم را تماشا کرده باشید تا این «چهار سوارِ فاجعه» را در فیلم یکی یکی شناسایی کنید و ببینید که آدمهای اصلی (و البته فرعیِ فیلم)، حسابی خودشان را درگیرِ این ماجرا کردهاند.
در صحنههای ابتداییِ فیلم، «جوئل» (جیم کری) در حالی که خودش را به زور لای درِ قطارِ مونتاک جای میدهد، میگوید: «من آدمِ بی فکری نیستم؛ ولی فکر میکنم امروز از او دنده بلند شدم.» کسی نمیداند که چه اتفاقی افتاده و موقعی هم که دفترش را باز میکند و میبیند صفحهای نیست، با خودش میگوید: «یادم نمیآد این کار رو کرده باشم. این جور که معلومه، این اوّلین چیزی یه که تو این دو سال دارم مینویسم.» از همین جا معلوم میشود که همه چیز عادی نیست و اساساً کاسهای زیرِ نیم کاسه است. رفتارِ جوئل غریبتر از آن است که بشود نادیدهاش گرفت. اصلاً همین که شنهای ساحل را میکَنَد، نشانهٔ این است که او دارد با خودش کلنجار میرود و موقعی که میگوید: «کاش میشد یه آدمِ جدید رو ببینم. فکر میکنم از این لحاظ همهٔ شانس و اقبالم پریده.» قضیه کمی روشنتر میشود. همه چیز به سرعتِ برق و باد پیش میرود و ناگهان جوئل در رستوران روبروی «کلمنتاین» (کیت وینسلت) مینشیند. این کلمنتاین هم آدمی عادی نیست؛ موهایش آبی است. ظاهراً به هم توجه نمیکنند. عجیب نیست؟ حالا جوئل میگوید: «چرا هر وقت یه زن بهم توجه میکنه، عاشقاش میشم؟» بازی موش و گربهٔ آنها در ایستگاه، شروع یک بازی است. وقتی سوارِ قطار میشوند، کلمنتاین حرف زدن را شروع میکند. میگوید جوئل را قبلاً دیده و میشناسد. میگوید پنج سال پیش او از کتابفروشی بخصوصی خرید میکرده است و جوئل هم حرفاش را قبول میکند. اما یک جای کار میلنگد، وگرنه آنها دربارهٔ این که چند رنگ مو ممکن است وجود داشته باشد حرف نمیزنند و نهایتاً نَباید به این نتیجه برسند که بیشتر از پنجاه تا نیست.
جوئل در سکوتِ خودش غرق است و کلمنتاین به هم صحبت نیاز دارد. این است که هی پُشتِ هم حرف میزند. وقتی کلمنتاین در موردِ خودش توضیح میدهد، جوئل میگوید که نمیتواند او را این طور که خودش میگوید ببیند و فکر کند. کلمنتاین اساساً رفتار عجیبی دارد. میگوید: «احتیاجی به خوب بودن ندارم؛ احتیاج ندارم این طوری باشم. احتیاجی هم ندارم کسی با من این طوری رفتار کنه.» این جملهاش که میگوید: «از این دقیقه تا یه دقیقه بعد، نمیتونم بگم از چی خوشم میآد.» جوئل جور دیگری است. «زندگی من اون قدرا هم جالب و با مزه نیست؛ میرم سرِ کار و برمیگردم خونه.» و این با نوعِ نگاه کلمنتاین که میگوید: «من همیشه دلواپسم؛ به نظرم خیلی تو باغِ زندگی نیستم. برای همینه که از هر امکانی استفاده میکنم. دلم میخواد خیالم راحت باشه که حتی یه ثانیه از وقتم رو تلف نمیکنم.» خیلی فرق دارد. همه چیز ظاهراً درست پیش میرود و آنها، طوری که دوست دارند، این دوستی و دلدادگی را پیش میبرند. میروند به پیک نیک شبانه روی یخ و روی یخها دراز میکشند. اما همه چیز، ناگهان، دستخوشِ تغییر میشود. کلمنتاین از زندگیِ جوئل ناپدید میشود و جوئل توضیح میدهد که برای کلمنتاین کادو خریده و رفته به محل کارش، ولی کلمنتاین طوری رفتار کرده که انگار او را نمیشناسد و با کسی دیگر گرم گرفته. همانجا، در کتابفروشی، گفتگوی کلمنتاین را با کسی دیگر میشنود: «تو اینجا چی کار میکنی؟ هیچ چی، اومدم غافلگیرت کنم.» و از اینجاست که حس میکنیم زمان و مکان برای جوئل معنای ندارد؛ او از جایی به جایی دیگر میآید و زمان را طوری که دوست دارد تغییر میدهد.
جوئل درخانهٔ دوستانش نامهای را از شرکت لاکونا میبیند که در آن نوشته شده است «کلمنتاین کروچینسکی، جوئل بریش را از حافظهٔ خود پاک کرده است. لطف کنید و هرگز این رابطه را به او یادآوری نکنید.» این است که میرود تا از اتفاقی که افتاده، سر در بیاورد. جوئل وقتی در مطب دکتر میرزویاک است، به او میگوید: «این لابد یه شوخیه؛ آره؟» و میرزویاک میگوید: «خانم کروچینسکی احساس خوشبختی نمیکرد و دلش میخواست زندگی جدیدی رو شروع کنه.» پس این است؛ وقتی خوشبختی نیست؛ باید قید این زندگی عادی را زد. ولی کلمنتاین از کی گمان نمیکرده که خوشبخت است؟ شاید از روزی که با جوئل در خیبان حرفش شده، یا شاید از شبی که آخرین شبِ دیدارشان بوده است. حالا چیزی که برای جوئل مانده، خاطرهٔ کلمنتاین است که اساساً دارد آزارش میدهد.
باومن در رسالهاش مینویسد: «وقتی ناامنی رخنه میکند، دیگر هیچ وقت هدایت رابطه، اطمینان بخش، فکورانه و پایدار نیست. کلکِ شکنندهٔ رابطه، بی هدف بین دو صخرهٔ بدنامی تکان تکان میخورد، که بسیاری از شراکتها روی آنها گیر میکند: تسلیم و اقتدار مطلق، فرمانبرداری مُطیعانه و استیلای مُتکبرانه، محو خودسامانیِ یک طرف و خودسامانیِ خفقان آورِ طرفِ دیگر.» (عشق سیّال، صحفهٔ ۴۱)
حالا چه باید کرد؟ اصلاً چه میشود کرد؟ میرزویاک میگوید: «اوّلین کاری که باید بکنی، اینه که بری خونه و همهٔ چیزهایی رو کلمنتاین رو به یادت میآره، جمع کنی. میخوایم خونهات و زندگیات رو از کلمنتاین خالی کنیم.» و توضیح میدهد که دست آخر وقتی یک روز صبح از خواب بیدار میشود، فکر نمیکند که اصلاً قبل از این اتفاقی افتاده باشد. و توضیح میدهد: «هر خاطرهای یه هستهٔ عاطفی داره؛ وقتی این هسته رو پرتوافکنی کنیم، خاطرهات کم کم تحلیل میره و صبح که از خواب بیدار میشی، همهٔ این خاطرههایی که شناساییشون کردهایم، از بین رفتهان.»
جوئل آخرین شبی را به یاد میآورد که با کلمنتاین بوده و به یاد میآورد که او را تحقیر کرده و حسابی به او توهین کرده است. همه چیز شاید ریشه در همین شب داشته باشد. این همان شبی است که «ناامنی» در عمقِ وجودِ هر دو رخنه کرده و کلکِ شکنندهٔ رابطهشان، بی هدف بینِ دو صخرهٔ بدنامی تکان تکان خورده است. چه میشود کرد؟ باید با این خاطره زندگی کرد، یا آن را به دست فراموشی سپرد؟ جوئل در خیالش به کلمنتاین میگوید: «اینجا رو ببین؛ همه چی داره از بین میره. من دارم تو را پاک میکنم و خوشحالم که دارم این کار رو میکنم. اول تو این کار رو با من کردی. باورم نمیشه که همچون کاری با من کرده باشی.» این همان تکبّری است که آن کلکِ شکننده را میشکند.
جوئل به یاد میآورد که بر سر بچّه دار شدن، یا نشدن، با هم دعوا میکنند. کلمنتاین میگوید: «من دلم بچّه میخواد» و جوئل میگوید: «فکر نمیکنم آمادگی این کار رو داشته باشیم.» و زیر لب میگوید: «نمیخوام راجع به این قضیه اینجا حرف بزنیم.» کلمنتاین که عصبانی شده میگوید: «نمیشنوم چی میگی. هیچ وقت نتونستم حرفهای مردهشور بردهات رو بشنوم. وقتی حرف میزنی، او دهن لامصب رو بازکن. با او صدای مسخره که از ته گلوت میآد بیرون.»
تکّهٔ دیگری از همان رساله را بخوانید، تا ببینید که عاقبتِ این شکنندگیها چیست: «عشق، مادامی که زندگی میکند، در آستانهٔ شکست پرسه میزند. در حالی که پیش میرود، گذشتهاش را زایل میکند؛ پُشت سر خود هیچ سنگر مُستحکمی باقی نمیگذارد، یعنی سنگری که در هنگام دشواری و گرفتاری بتواند به جانب آن عقب نشینی کند و در آن پناه بگیرد.» (عشق سیّال، صفحهٔ ۳۰) و آنها عملاً این امکان را از خود دریغ کردهاند و جوئل موقعی متوجه ماجرا میشود که میفهمد همهٔ خاطرههای خوش زندگیاش، در یک دقیقه به باد فنا میرود. وقتی «ماری» (کریستین دانست) لیوانی نوشیدنی را میدهد دستِ «استن» جملهای از فراسوی نیک و بد (فریدریش نیچه) را میگوید که کاملاً مناسب حالِ جول بی هوش و غرق در زلال شدنِ ذهن است: «خوش به سعادتِ فراموشکاران، که حتی خطاهاشان هم به فرجام نیک میرسد.»
همه چیز شاید در این حرفِ کلمنتاین هم باشد که میگوید: «تو هیچ چی به من نمیگی. من مث یک کتاب بازم. هم چی رو بهت میگم. هر چیز بی ربطی که حتّی ممکنه مایهٔ خجالت باشه. ولی تو بهم اعتماد نداری.» و جوابی که جوئل میدهد. این است: «این که آدم مرتب حرف بزنه، معنیاش این نیست که ارتباط برقرار میکنه.»
این وسط، البته، سوء استفادهٔ پاتریک هم هست که به همهٔ زندگیِ کلمنتاین و خصلتهای خوبِ جوئل دسترسی دارد. و خودِ جوئل هم در خیالش به میرزویاک میگوید: «اون هویت من رو دزدید، وسایل من رو دزدیده.»
در یکی از کلیدیترین صحنههای فیلم، ماری شعری را از «الکساندر پوپ» برای میرزویاک میخواندکه میشود به کمکش تا حدودی فیلم را بهتر فهمید. شعر این است: «چه سعادتمندند راهبان معصوم وستا. جهان را به دست فراموشی سپردهاند و جهان نیز آنها را فراموش کرده است: درخشش ابدی ذهن پاک. دعاشان مستجاب میشود و آرزوشان برآورده میشود.»
اما هیچ چیز این قدر تلخ نیست که ماری میفهمد خودش هم یک بار ذهنش را کاملاً از میرزویاک پاک کرده است. ماری فکر میکند بهتر است دیگران را هم در جریان کاری که روی ذهنشان شده، قرار دهد. این است که نواری را برای کلمنتاین میفرستد و او در سواری جوئل و در کنار او، صدای خودش را گوش میکند: «من اومدم اینجا تا جوئل بریش رو از حافظهام پاک کنم. وقتی با اون هستم، از خود بدم میآد. نمیتونم قیافهاش رو تحمل کنم.» قرار نیست فقط کلمنتاین شوکه شود، این بلایی است ک سر جوئل هم میآید: «میدونی؛ هیچ وقت نمیتونستم راجع به کتاب و این جور چیزها با کلمنتاین حرف بزنم. کلمههای محدودی بلد بود. بعضی وقتا هم تو جمع خجالت میکشیدم که با او هستم.»
اما چیزی که کلمنتاین را واقعاً ناراحت میکند این است که میشنود جوئل میگوید کلمنتاین حاضر است با هر کسی بپرد و یک جا ننشیند. طبیعی است که بهش بربخورد و بیرون برود. وقتی کلمنتاین بیرون میرود، جوئل هم دنبالش راه میافتد و میگوید: «صبر کن؛ فقط صبرکن. دلم میخواد یه مدت همین جوری صبر کنی.» حالا آنها تلقی دیگری از هم دارند. کلمنتاین میگوید: «من ایده و مفهوم و این چیزها نیستم؛ فقط یه دختر درب و داغونم که دنبال آرامش خودم میگردم. منم کامل نیستم.» و جوئل جوابی را میدهد که به مذاق کلمنتاین خوش بیاید: «چیزی تو وجودت نمیبینم که ازش خوشم نیاد.» با این هم کلمنتاین به این سادگیها کنار نمیآید: «تو یه فکرایی به سرت میزنه و من هم حوصلهام از دست تو سر میره و حس میکنم اسیر شدم. میدونم این اتفاق میافته.» و حالا جفتشان میگویند: «باشه؛ قبوله.» چون میدانند که از این به بعد، قدر این خاطرههای مشترک را میدانند و کاری نمیکنند که قلبِ یکی، به سادگی بشکند و اگر شکست و خُرد شد، راهی برای بند زدنش پیدا میکنند…