فیلم خیلی پرسروصدا و فوق العاده نزدیک- نقد، بررسی و خلاصه داستان – Extremely Loud & Incredibly Close 2011
کارگردان: استیون دالدری بازیگران: تام هنکس (توماس شل)، توماس هورن (اسکار شل)، ساندرا بولاک (لینداشل)، زو کالدول (مادر بزرگ اسکار)، مکس فورسیدو (مستاجر)، جفری رایحت (ویلیام بلیک) ۱۲۹ دقیقه، درجه نمایشی PG-13
فیلم خیلی پر سر و صدا و فوق العاده نزدیک بر اساس رمانی به قلم جاناتان سافران نوئر ساخته شده، قصهٔ فیلم و رمان دربارهٔ پسر ده سالهای است که پدر خود را در جریان حوادث تروریستی بازده سپتامبر ۲۰۰۱ از دست داده است. البته فیلم و رمان دربارهٔ حوادث یازدهم سپتامبر نیست و هیچ کاری هم به مقولاتی مثل تروریسم با القاعده ندارد و تنها نمود بصری حوادث مذکور در قالب یک فیلم کوتاه خبری تلویزیونی عرضه شده است. همین جا داخل پرانتز باید یادآور شد که در این دو سالی که از ماجرای یازدهم سپتامبر میگذرد معدود فیلمهای کیفیای دربارهٔ این موضوع ساخته شدهاند. به قول یکی از منتقدان آمریکایی، حساسیت دربارهٔ حوادث بازده سپتامبر همچنان بالاست و بسیاری از فیلمسازان از ترس اینکه اتهام سوءاستفاده از احساسات عمومی بر پیشانی آنها بخورد از نزدیک شدن به این سوژه خودداری میکنند. اما استیون دالدری، کارگردان خیلی پر سر و صدا توانسته استفادهٔ ظریف و جایی از حوادث شوم و تراژتیکآن صبح تابستانی بکند. دالدری به جای اینکه به سراغ خود ان حوادث برود به سراغ عوارض و پیامدهای احساسی آن رفته و داستان زندگی بسرکی را بیان کرده که پدر خود را در جریان حادثهٔ اصابت هواپیماها به ساختمان تجارت جهانی نیویورک از دست داده است فیلم فراتر از اینها، قصهٔ یک پدر و پسر هم هست، فصای آن احساسات و حسهایی است که هر پدر و پسری را به هم وصل میکند قصهٔ پیوندهای موجود و پیوندهایی که باید باشد و نیست.
توماس هورن در اولین تجربهٔ بازیگریاش نقش پسر بچهٔ نه سالهای به اسم اسکار شل را بازی میکند. اسکار پسربچهٔ عادیای نیست. او یک مخترع آماتور به شمار میرود و عقل و هوش اش بسیار بیشتر از بچههای هم سن و سالاش است اما این پسر بچهای که خیلی خوب و فصیح حرف میزند، اصلا اجتماعی نیست و در کنترل کردن احساساتاش با مشکلات فراوانی دست و پنجه نرم میکند و تقریبا از هر چیزی دچار اضطراب و نگرانی میشود. توماس تام هنکس)، پدر اسکار، معتقد است که اسکار به بیماری آسپرگر مبتلاست اما پزشکان تردیدهایی در این مورد دارند، خانوادهی اسکار خانوادهٔ خوب و بدون مشکلی است. توماس یک جواهرساز موفق است که پسرش را دوست میدارد و تا آنجا که میتواند اوقات زیادی را همراه خانواده اش میگذراند.
توماس عاشق همسرش (ساندرا بولاک) است و همسرش هم متقابلاً به او و پسرشان عشق میورزد، توماس مادر پیری (زو کالدول) دارد که در ساختمانی مجاور خانه شان زندگی میکند. اسکار و مادربزرگاش با استفاده از یک تاکی واکی با هم حرف میزنند، و سپس روز یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ فرا میرسد در اسکار در صبح این روز به طبقهٔ صدو پنجم برج شمالی ساختمانهای تجارت جهانی میرود تا در یک جلسهٔ کاری شرکت کند. در ساعت 8:56 اولین هواپیما به یکی از برجهای ساختمان تجارت جهانی اصابت میکند. نهایتا هر دو برج فرو میریزند و بیش از ۳ هزار نفر کشته میشوند. پدر اسکار یکی از کشته شدگان است. او قبل از فرو ریش پر، در فاصلهٔ ساعت ۸: ۵۶ تا 10:27 شش پیام تلفنی به خانهاش میفرستند…. حالا بک سال از آن حادثه سپری شده است اسکار در حین گشتن متعلقات پدرش یک کبد را که نام ((بلیک)) به آن الصاق شده پیدا میکند. اسکار معتقد است که این کلید دربردارندهٔ پیام با حرف مهمی از جانب پدرش است. او برای پیدا کردن قفلی که به این کلید بخورد دست به یک جستجوی همه جانبه در شهر نیویورک میزند. او تصمیم میگیرد به سراغ همهٔ ۴۷۲ نفری که نام خانوادگی شان ((بلیک)) است و در نیویورک زندگی میکنند برود او باور دارد که از طریق چنین جستجویی میتواند پی به پیام پدرش برد و در مهمی از او یاد بگیرد پدری که در زمان زنده بودناش عادت داشت که تنها پسر خود را درگیر انواع بازیهای فکری آموزنده بکند. اسکار را در این جستجو با پای یک نفر دیگر نیز همراهی میکند، این فرد ((مستاجر)) سالخوردهٔ مادربزرگ اسکار است. این پیرمرد (مکس فونسیدو) که توانایی حرف زدن را از دست داده است، ظاهرا پدر بزرگ اسکار است. در ادامه ماجرای اسکار در محلات گوناگون شهر نیویورک با انواع آدمها و انواع برخوردها (از مودبانه تا بی ادبانه) مواجه میشود..
خیلی پر سر و صدا شبیه یک فیلم جادهای است که در آن اهمیت مقصد به مراتب کمتر از خود سفر است، پسرک در جریان جستجوی ناممکن خویش، به شناخت تازهای دربارهٔ خوش پدرش و همشهریهایش دست مییابد. او نهایتا در پی این کشف و شهودها یاد میکرد که چگونه باید با ترسها و هراسهایش برخورد بکند و چگونه باید از پس مشکلاتاش برآبد تا اگر پدرش زنده بود از مشاهدهٔ تواناییهای تازه به دست آمدهٔ او احساس غرور و افتخار میکرد. ترکیب کارگردانی پر قدرت دالدری با فیلمنامه نویسی محکم اریک راث و بازی عالی توماس هورن منجر به فیلم نادری شده که در آن چگونگی نگاه بچهها به دنیای اطرافشان نمایانده شده است نگاهی که کاملا متفاوت از طرز بزرگسالان است. ما در این فیلم، همهٔ ترسها، نگرانیها، غمهای خشمهایی را که اسکار تجربه میکند با پوست و گوشت خودمان احساس میکنیم.
حضور دو ستارهٔ بزرگ هالیوود، تام هنکس و ساندرا بولاک، در فیلم خیلی پرسروصدا ممکن است این تصور را برای عدهای به وجود بیاورد که این فیلم هم یکی دیگر از انبوه فیلمهای سوزناک و عامه پسند هالیوودی است اما این تصور نادرستی است. بو لاک و هنکس در این فیلم عملا نقشهای مکمل را بازی میکنند و فقط مادر و پدر اسکار هستند و نه چیزی بیشتر. این فیلم اگر ستارهای داشته باشد آن ستاره توماس هورن است که چربش حضورش را میتوان در تک تک صحنههای فیلم احساس کرد و یک درود هم برای مکس فون سیدوی هشتاد و دو ساله که همچنان همان بازیگر درخشانی است که بود.