فیلم جان مالکوویچ بودن Being John Malkovich با بازیهای عالی جان کیوزاک و جان مالکوویچ – داستان، نقد و بررسی
کریگ شوارتز، عروسکگردان، یا به عبارت دقیقتر استاد خیمهشببازی است. اما نه از آنهایی که در جشن بچهها را سرگرم میکنند. کریگ اعتقاد دارد که کارش هنر است اما کسی ارزش آن را درک نمیکند. پس مجبور است که با نادیده ماندن کنار بیاید. تا اینجایش که تم محبوب منتقدها و روشنفکرها بوده؛ شخصیتی که استعداداش را جامعه درک نمیکند و چون شبیه بقیه نیست ازش چشمپوشی میشود. کسی که در ازای استعداد و تفاوت، حقارت و سرزنش به دست میآورد.
صبر کنید، ماجرا همین جا تمام نمیشود. چون ممکن است که قضیه مانند خود جان مالکوویچ بودن کمی پیچیده شود، بهتر است پله به پله جلو برویم. تا به حال فکر کردهاید که چه چیزی در خیمه شببازی جذاب است؟ اینکه عروسکگردان و خیمه شبباز باشی. سرنخ شخصیتهای دیگر را به دست خودت بگیری و آنها را همانطوری تکان بدهی که میخواهی. عروسکگردان مانند بازیگر نیست که با نمایش خودش روی صحنه احساس کمال بکند. اتفاقا عروسکگردان خوب کسی است که حضورش در نمایش نامرئی باشد. مفهوم عروسکگردانی را میتوانیم به دیگر پدیدههای هستی هم تعمیم بدهیم.
قدرت، اصلیترین دلیل جذابیت خیمه شببازی است. این که از دیدهها پنهان شوی، به واسطهی دیگران آنچه که میخواهی را به نمایش بگذاری و بعد تماشاگرانت بفهمند که کسی پشت پرده است. کسی عروسکگردان را نمیبیند و او میتواند در ذهن تماشاگر به تجسمی تبدیل شود که خودش میخواهد. این یکی از امیال قدیمی انسانهاست؛ طوری دیده شویم که میخواهیم نه آن طوری که هستیم. نام این گزاره (رابطهی میان خیمهشببازی و تمایل برای ایجاد یک واقعیت مجازی در پس پرده) را بگذاریم الف. برویم سراغ گزارهی ب. اما گزارهی بعدی چه میگوید. تا به حال وسوسه شدهاید که جای کس دیگری باشید و دنیا را با چشمان متفاوتی ببینید و یا این که اصلا بفهمید دیگران دنیا را چگونه میبینند؟ گزارهی ب دربارهی این است که انسان نسبت به تجربهی دنیای بیرونی از دریچهی ادراک یک فرد غیر، کنجکاوی میکند.
نوبت میرسد به گزارهی ج. فرو رفتن در کالبد تازه هم فانتزی رایجی است. چرا باید چنین میلی در پس ذهن ما وجود داشته باشد؟ درست است که اکثر انسانها حساب ذهن را از جسم جدا میکنند اما قطعا هر کسی چون خود را دوست دارد، نمیتواند احساس مالکیت نسبت به جسماش را هم نفی کند. هویت ما براساس تصویر ذهنی ما از خودمان شکل میگیرد و تصویر ذهنی هم بدون جسم، هر چند با تغییرات ناخودآگاه، قابل تصور نیست. اگر کسی حاضر باشد که در جسم دیگری با دنیای بیرونی تعامل داشته باشد، میشود گفت: اگرچه خودآگاهی و هویت براساس تصویر بیرونی انسان از خودش شکل میگیرد (فعلا از بحث بر سر فلسفهی ذهن دربارهی ماهیت مادی یا ایدهآل آن و چگونگی دسترسی به خاطرات ثبت شده در مغز خودداری کردهایم. ) حالا سه گزاره را کنار هم بگذاریم: خیمهشببازی فرصتی است برای ایجاد یک هویت مجازی، یکی از کنجکاویهای انسان تجربهی دنیا از دریچهی ذهن دیگری است و انسان میتواند خودآگاهی و نه هویتاش را در کالبدی متفاوت حفظ کند.
برآیند این سه گزاره میشود: انسان میتواند جسم یک شخص دیگر را مانند عروسک خیمهشببازی به کنترل خودش در بیاورد. دنیا را بعد از این با چشمانی تازه ببیند و در کالبدی متفاوت کنترل خودش در بیاورد. دنیا را بعد از این با چشمانی تازه ببیند و در کالبدی متفاوت هویت مجازی مطلوبتری را برای خود تعریف کند. این گزارهها و برآیندش برگرفته از مکتب فلسفی خاصی نیست. همانطور که در فیلم، کریگ شوارتز به ذهن جان مالکوویچ راه پیدا میکند، ما هم تا الان مشغول سیر در ذهنیات کریگ عروسکگردان بودیم و تجربهی فردی او در مسیر فیلم را از دریچهی ذهن خودش مرور میکردیم! کریگ دقیق همین مسیر را طی میکند و از ذهن یک شخصیت دیگر سر در میآورد. بعد او را مانند عروسک به دست میگیرد و شروع میکند به اجرای نمایش مورد علاقهاش با جان مالکویچ.
حاضر میشود هویت حقیقیاش را مخفی کند تا در کالبد جدید به همه چیز برسد و اما کافی است تا از دریچهی ذهن مالکویچ جدا شود، دوباره هیچ چیزی ندارد و هیچکس جدیاش نمیگیرد. (فیلم زمانی ساخته شده که مفاهیمی چون بازتعریف هویت در دنیای مجازی اصلا مطرح نبوده) همیشه سایه و وزن خود فیلم و مشخصههایش، طرح داستانی غریب، لحن متامدرن و ایدههای جنونآمیزش دربارهی هویت، بر روی شخصیت اصلی آن افتاده. اما خود کریگ شوارتز هم کاراکتری است که کمتر شبیهاش را دیدهایم. میتوانیم شخصیتهای زیادی را به یاد بیاوریم که مجبور میشوند برای بقا به هیبت دیگری درآیند و هویت واقعی خود را انکار کنند. اما این دیگر واقعا نادر است؛ کسی تبدیل بشود به دیگری تا از وجود فرد ثانوی به عنوان ابزار استفاده کند و به چیزی برسد که همیشه از خود واقعیاش دریغ شده.
حاضر است خودش را از دست بدهد و تجربهی ممنوع را به دست بیاورد، حتی اگر به قیمت از دست دادن هر گونه اختیار تمام شود و حاصلاش چیزی جز نگاه کردن به محبوب نباشد. در بحث بازیگری هم باز با پیچیدگیهای غیرمعمول سروکار داریم. نقش کریگ شوارتز را جان کیوزاک بازی میکند و نقش جان مالکوویچ را جان مالکوویچ. اما از جایی به بعد کریگ شوارتز وارد ذهن مالکوویچ میشود و کنترلاش را به دست میگیرد و به این ترتیب شده! جان کیوزاک بازیگر عجیبی است و شاید به افراد کمی بر بخورید که کیوزاک بازیگر محبوبشان باشد. هیچ وقت ستاره نشده و کارنامهاش پر است از انتخابهای عجیب و ناموفق. اما معمولا نقش آدمهایی را بازی میکند که با عقده و شکست دستوپنجه نرم میکنند و در موقعیت اشتباهی گیر افتادهاند. کسی که هم میتواند قهرمان شکستخوردهی یک کمدی رومانتیک باشد و هم قاتل زنجیرهای و در هر دو نقش درصد یکسانی از حقارت و گستاخی را به نمایش بگذارد.
اینجا هم آدمی است که همیشه نادیده گرفته شده و حالا در برخورد با غیرقابل باورترین پدیدهی ممکن سعی دارد تا از موقعیت جدیدش استفاده کند. نگاه مبهوت و ناباور کیوزاک، در جان مالکوویچ بودن بیش از هر زمانی به کمکاش آمده.
نوشته کسری ولایی