نقد و بررسی فیلم شبگرد Nightcrawler با بازی عالی جیک جیلنهال در نقش لو بلوم
ژوکر را به عنوان نمود شر در سینما فراموش کنید. لوئیس بلوم؛ از پیچیدهترین کاراکترهای سینمایی این سالهاست که بر روی پیشینهای غنی از مضامین و کاراکترهای سینمایی قرار گرفته. با بازی اعجابانگیز جیک جیلنهال، که با کاهش وزنی تقریبا سی کیلویی خود را در تاریخ سینما کنار ستارههایی چون مارلون براندو، رابرت دونیرو، کریستین بیل و چارلیز ترون قرار میدهد. بازیگرانی که هرکدام برای تجسم بخشیدن به مهمترین نقشهای دوران کاریشان از جسم خود مایه گذاشتند و بدن و شکل فیزیکی خود را به قصد رسیدن به ساختی از خلق، دچار استحالهای شدید کردند. استحالهای که در مورد جیلنهال تبدیل به ظاهری نزار و به طرز غیرقابل توصیفی مضطربکننده شده؛ احساس تشویشی که با خندههای مصنوعی و چشمان بیحالت و رفتار و گفتار به ظاهر مبادی آداباش عینیت بیشتری پیدا میکند.
کافی است فقط خندههایش را در تنهایی اتاق محقرش هنگام تماشای تلویزیون را به یادآورید. چهرهای با حالت مریضگونهی بیماران روانی جانیِ فیلمهای اسلشر. همانطور که پیش از این نیز شمههایی از روانپریشی و تجسمی از جنون/ نبوغ را از جیلنهال در دانی دارکو، درام پیچیده و روانشناختی و کالتِ ریچارد کلی در نقش نوجوانی مبتلا به اسکیزوفرنی دیده بودیم. لو بلوم تبدیل به مهمترین نقطه عطف دوران بازیگری جیلنهال تا به اینجا میشود؛ کاراکتری که بدون شک مخاطبان سینما در دهههای بعد جیلنهال را با آن به یاد میآورند و مورد تکریم قرار خواهند داد. همانطور که امروز در وهله اول رابرت دونیرو را با راننده تاکسی، آل پاچینو را با پدرخوانده و مارلون براندو را با آخرین تانگو در پاریس به ذهن میآورند.
برای این منظور تمام نکات قوت فنی و هنری شبگرد، از فیلمنامه و کارگردانی دن گیلروی گرفته تا موسیقی الکتریک جیمز نیوتن هاروارد و بالاخص فیلمبرداری در شب رابرت السویت با آن نماهای حرکتی خاص خودش، در خدمت عرض اندام جیلنهال قرار گرفتهاند. لو بلوم از حد و مرزهای یک ضد قهرمان کلاسیک فراتر میرود و آن را به ساحتی تازه، وارد میکند. او در طول فیلم مدام از چیزهایی میگوید که در جوامع سرمایهداری امروز به عنوان ارزشهایی مطلق پذیرفته شدهاند. مثل حرفهایی که به دستیارش درباره لزوم همکاری سیستماتیک میزند و ارتباط را مهمترین راز موفقیت میداند. شبگرد فراتر از فیلمی صرفا در مذمت رسانه قرار میگیرد. دلیل که لو بلوم را در نظر مخاطب چنین مشمئزکننده و ترسناک جلوه میدهد، به هیچوجه این نیست که او از صحنههای خونین و مرگبار بدون داشتن هیچ حسی از ترحم فیلم میگیرد. بلکه دقیقا آن حالت غریبـ آشنای این کاراکتر است که چنین حس اضطرابی را بر میانگیزد. غرابتی که در شکل ظاهری جیلنهال هم با آن کاهش وزن شدیدش تبلور یافته است.
لو بلوم با نگاهی روانکاوانه در تطبیقی کامل با مفهوم امر غریب قرار میگیرد. امر غریبی که به گفته فروید همان چیزی است که میبایستی دور از چشمها و پردهنشین میمانده اما از پرده بیرون آمده و شاهد بازاری شده است. لو بلومی که گیلروی تصویر میکند، همان ورِ شر و تاریک اسطورههای دنیای مدرن است. ورِ شر و تاریکی که همواره در جریان غالب سینمای رسمی و رایج، به نفعِ مضامین ارزشمند جامعه آمریکایی نظیر دموکراسی، خانواده، فردگرایی، امید و جد و جهد برای رسیدن به بالاترین جایگاهها و … واپسزده شده است. و حال در قالب مضطربکنندهی نه چندان آشنا و نه چندان غریب لو بلوم ظاهر شده است. لو بلوم تبدیل به نقیض آن جمله معروف رالف رالدو امرسون به عنوان چراغ راه هالیوود در خلق قهرمانان و اسطورههایش میشود: «هیچ قانونی نمیتواند جدای قانون طبیعت خودم، برایم مقدس باشد. » حال اگر این قانون طبیعت شخصی، همین توحش درونی و بیرحمی لو بلوم باشد تکلیف چیست؟
لو بلوم هجویهای است بر حیاتیترین مضامین سینمای آمریکا؛ فردگرایی و پراگماتیسم. هجویهای که گیلروی با نیشی وایلدری به تصویر میکشد. کاراکتری که در جایگاهی همپای جباران بزرگ تاریخ آمریکا با رداهای خونینشان قرار میگیرد، افرادی نظیر رابرت موزز، روپرت مرداک و بیل گیتس و همچنین معادلهای سینماییشان از چاک تیتوم(کرک داگلاس) تک خال در حفره گرفته تا دانیل پلینویو (دانیل دی لوئیس) خون به پا میشود، مارک زاکربرگ (جسی آیزنبرگ) شبکه اجتماعی و والتر وایت (برایان کرنستون) افسارگسیختگی. و برآیندی میشود از تمام این مردان تراژیک پیش از خود، مردانی که در راه تحقق امپراطوریهایشان از هیچ تلاشی ابا نداشتند و به مرور از رویای ابتداییشان فاصله گرفتند و تبدیل به هیولاهایی انسانی شدند و با توسل به ایدههایی ماکیاولیستی در مسیر رسیدن به رویای آمریکایی به کابوس آمریکایی تجسد بخشیدند؛
ایدههایی که نمود خود را در این جمله معروف فاوستی رابرت موزز مییابد: «وقتی در کلانشهری پوشیده از بناهای اضافی کار میکنید، باید راه خود را با ساطور باز کنید. من فقط قصد دارم یک نفس به ساختن ادامه دهم. شما هم برای توقفاش حداکثر سعیتان را بکنید. » استحالهای که به طرزی کنایهآمیز در روند بازیگری جیک جیلنهال نیز نمود خودش را پیدا میکند؛ اینکه پسرک معصوم و رویابین و مبدع فیلمِ آسمان اکتبر (1999) جو جانستون، سالها بعد به هیئت لو بلوم دهشتناک در میآید.
گیلروی در شبگرد درست به مانند کاری که فینچر در دختر گمشده صورت داد، موفق میشود با ایدههای خود آگاهانهاش از موقعیتی آشنا به چشم مخاطب آشنازدایی کند و در عین حال او را وادار کند تا موقعیتی غریب و بیمارگون را به صورت موقعیتی عادی و آشنا که هر روز در تماسی مستقیم با آن است بپذیرد و به همین دلیل خود مخاطب را در جایگاه سوژه لذت از اعمال لو بلوم قرار دهد. لو بلوم جایی نزدیک به پایان فیلم خطاب به دستیار نگونبختاش از این میگوید که مشکلاش نه درک نکردن آدمها، بلکه این است که از آنها خوشاش نمیآید.
انسانی عاری از هرگونه عنصر انسانی، دقیقا همان چیزی است که لو بلوم را چنین ترسناک ساخته. انسانی که هیچگاه اجازه نخواهد داد تا موفقیت شرکتاش به خاطر حفظ یک کارمند غیرقابل اعتماد به خطر بیوفتد. درست چیزی شبیه به آن بزرگترین نیکوکار تاریخ بشریت، بیل گیتس، که در مسیر تحقق امپراطوریاش و به دست آوردن انحصار دنیای مجازی، از هیچ تلاش بیرحمانهای در نابودی و از میدان به در کردن رقبایش فروگذار نکرد و نخواهد کرد.
نوشته احسان میرحسینی