چرا رمان جان شیفته رومن رولان، رمان مهمی است و باید مطالعهاش کرد؟

طلیعه حسنی:«جان شیفته»، یکی از مهم ترین و تأثیرگذارترین آثار رومن رولان با ترجمه بسیار سلیس، روان و شاعرانه زنده یاد محمود اعتمادزاده «به آذین» است.
این رمان حدود ۱۷۰۰ صفحهای، روایتی از زندگی انسان بر محور حرکت قهرمان زن آن در رودخانه زندگی، در یکی از مهمترین مراحل تاریخ معاصر جهان. گرچه اگر وقت بیش از این هم بود، این کار خارج از توش و توان این گوینده است.
اهمیت این کتاب و دلیل انتخاب آن توسط دوستان برگزارکننده این نشست، پدید آمدن تکانههایی در زندگی خصوصی و اجتماعی زنان، و چالشهای حضور آنها در حیات اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی جامعه آن روز فرانسهی مدعی دمکراسی و اخلاق است. و شاید هم، جهان. این انتخاب، توجه دادن به اهمیتی است که، توانایی زنان و ضرورت حضور آنها در مبارزه اجتماعی برای گسستن همهی زنجیرهای بندگی و بردگی انسان، در دیدگاه رومن رولان داشته است. دیدگاهی که رهایی زن از ستم مضاعف را تنها در گرو آزادی جامعه از اسارت طبقات استثمارگر میداند و این بسیار متفاوت و دور از اندیشههای فمینیستی رایج است که مرد را فارغ از وابستگی های طبقاتی او، مسؤول تمامی ظلم و ستم حاکم بر زنان می داند.
رولان با صراحت این توهم را رد می کند: «هر دوجنس زن و مرد از رسوم اخلاقی جامعه ای که بر پیروزی مرد بنا شده است، چنان از ریخت افتاده اند که، منش حقیقی خود را، هر دو، از یاد برده اند. و از این رو، آن که ضعیفش نامیده اند، در طبیعت همیشه چنان نیست. زن از لحاظ نیروهای زمینی بسی غنی تر است؛ و اگر به دامی درافتاده است که مرد بر سر راهش نهاده، اسیری است که از مقاومت چشم نپوشیده است….» و این کتاب روایت پیکار جان های شیفتهٔ زنان و مردانی است که خواهان رهایی از این اسارت هستند. و این رهایی ممکن نیست، مگر با مبارزه با قوانین و سنت های پوسیده حاکم، مبارزه علیه ظلم و بیداد طبقاتی، مبارزه علیه جنگ، مبارزه علیه فرهنگ ابتذال و دورویی، مبارزه با فردگرایی و خودخواهی و ….
رولان نادرستی پندارهای زن گرایانه کور را، با به نمایش گذاشتن تفاوت و تضاد منافع و خاستگاه اجتماعی و اقتصادی زنان بورژوا در برابر زنان زحمتکش، بارها و بارها مورد توجه قرار می دهد. برای نمونه زنان بورژوایی که حاضرند برای خرید یک کیف چرم صدها فرانک بپردازند، ولی برای آموزش فرزندان خود، حاضر به پرداخت بیش از چند سنت به معلم خصوصی فرزندشان، نیستند. مبلغی کم تر از قیمت یک بسته نان سیاه!
«جان شیفته» نتیجه ده سال کار نویسنده است بر بستر بیش از سه دهه بسیار حساس و تکان دهنده تاریخی در جهان. دورانی که جنگ جهانی اول را در دل خود دارد و با پیروزی زحمتکشان در روسیه، عملاً شکست فضاحت باری بر اروپا تحمیل می شود، ولی، نیرویی ویرانگرتر و خشن تر در سراسر اروپا در حال سربرآوردن است. فاشیسم!
رولان در آغاز نوشتن «جان شیفته» به دوستی می نویسد: «… در دنباله داستان واقعیت اجتماعی، خواه و ناخواه، باید به یاد فرزندانم آوَرده شود که: در این همه فشار چه کسی می تواند خود را از واقعیت به در ببرد؟… هر رمان نویسی اگر بخواهد واقعی باشد، نمی تواند خود را از لحاظ فکری از تکان های اجتماعی جدا کند.»
و او از این واقعیات می نویسد: از تلاش برای انسانی زیستن؛ جویای حقیقت بودن و درد کشیدن و آموختن؛ جنگ و سوداگران جنگ؛ پیکار و جان فشانی؛ دروغ و خودفریبی؛ فرصت طلبی های عافیت طلبانه و سودجویانه؛ فردگرایی روشنفکرانه؛ مدعیان دروغین آزادی؛ تربیت و آموزش انسان؛ جسارت؛ دوستی؛ عشق ورزیدن؛ شهوت و ناکامی؛ احساس های چون آب چشمه زلال؛ دورویی، خیانت؛ شکست و دوباره برخاستن؛ تردید و نادانی؛ زبونی و پستی و حقارت؛ بی تفاوتی در برابر رذالت و خشونت و از آن مایه تفریح ساختن؛ تنهایی انسان و جمع بودن؛ هدف زندگی؛ و از مرگزاده شدن و دوباره مردن و باز زایشی دیگر… و از هر آنچه، در این موجود دوپا لانه کرده، آنچه زیبا و انسانی ست و آنچه به سختی بتوان از حیوانش تمیز داد. و بیش از همه، از جستجوی حقیقت مینویسد، و بار سنگینی که آگاهی ی به هر میزان از حقیقت، بر دوش انسان راست گو و درستکار میگذارد. چرا که دست یافتن به تمامی حقیقت برای هیچ فرد انسانی ممکن نیست، از این رو نمیتوان و نباید به بهانه انتظار آن، از عمل سرباز زد. عمل بر آنچه ایمان داریم، عمل برای آنچه آرزو می کنیم، عمل برای ایجاد تغییر. تغییرِ نظمِ بی رحمانه حاکم بر زندگی انسان و ساختن دنیایی زیبا، شایسته نام و جایگاه بشر در هستی.
و تنها و تنها عمل انسانها و کار و کوشش آنان است که آنها را شایسته احترام و پاداش انسانی میسازد. و این پاداش چیزی نیست، مگر رفاه و سعادت برای جمع انسانها.
آنت در گفتگو با پسرکش میگوید: «… چهها که خواهیم کرد، ما دو تا… کارمان: همه چیز دیدن، همه چیز داشتن، همه چیز آزمودن، همه چیز چشیدن، همه چیز آفریدن! به راستی هم آن دو، همه چیز را میآفریدند!» (ص ۲۳۸) …همه چیز با همه وجود خویش، با تن و جان خویش، میآفریدند، و آفرینش آینده را در خود میپروراندند. این ضرورت است؛ و خوش بختی جز در ارضای این ضرورت نیست.

رولان میگوید: «…تمام قهرمان هایم، کم و بیش، جانهایی مستقل که به نحوی مقدرِ خود را در برخورد با پیشداوریها و قراردادهای استبدادی ی اجتماعی که در آن زندگی میکنند، مییابند، و نیرو و ایمانشان، نیرویی درونی و ایمانی قوی است- ایمان از هر نوع که باشد: عشق، نبوغ هنری، سودای حقیقت… دختر جدید من آنت، به همان تبار تعلق دارد. زندگیاش پر بار از شادی، واندوهِ سرشار از اشتباه، دارای تناقض، با صداقت و محنت آلود است. سهمش سبک نخواهد بود. …» ۲
و داستان این گونه آغاز میشود: «…آنت زمزمهها در سر داشت، رگ هایش میطپید، چشمانش سرشار از سیلابهای روشنایی بود… نیاز فعالیت جدیدتری را در خود حس کرده بود…. مانند انسانهای نخستین در تاریکی شب، … چشمها را باز کرد، در بیم از هزاران خطر ناشناخته که در پیرامونش به کمین نشسته بودند، با احساسِ غریزی نبردی که میباید در پیش گیرد، ناگهان انرژیهای به خواب رفته در او گرد آمدند و با رگ و پی کشیده، آماده ماندند …گرایش به سرکشی در او چربید. جان خردآهنگش از تخیلات سردرگمی که از ماهها پیش… خطر آن را میدید، برآشفت…. او از آنان بود که هرگز از آنچه مصمم بدان گشته اند دست نمیکشند؛ – و به ویژه از آن رو کمتر به چنین کاری تن می دهند که مانع، بیشتر سرسختی میکند…»
نیرویی از درون او را به سوی کشف چیزهای پنهان و ناشناخته میراند.
رولان می نویسد: «یک روز، … از ساعتی که … جست وجوی نان را آغاز کرد، کشف حقیقیاش سر گرفت. عشق چنین چیزی نبود. حتی مادر شدن کشف نبود. آنت این دو را در خود نهفته داشت. و زندگیاش جز بخش کوچکی از آن را ظاهر نساخته بود. اما همین که به اردوگاه فقر پیوست، جهان را کشف کرد.
«جهان اگر از بالا بدان بنگرند غیر از آن است که از پایین نگریسته شود….. همه آنچه هدفِ زندگی ی پیشینات بود، معاشرت دوستان، گفت و گوها، تئاتر، کتاب، تجمل لذت و هوش. و تو میدانی که این همه هست، شاید هم دوستش بداری، ولی اندیشهات، به چیز دیگری مشغول است! … باید زیر پای خود، جلو روی خود را نگاه کنی، مواظب باشی که تنه نخوری، تند بروی… همه این مردم، چه میدوند! … از بالا، جز رفتار سست رود را نمیدیدی: به نظر آرام مینمود، و شدت جریان درک نمیشد. دوندگی، دوندگی از پی نان….» (صص ۳۳۶ و ۳۳۷)
آنت رفته رفته با رنج آشنا میشد و این او را به کشف حقایق دیگری رهنمون می گردید.
و این گفته اوست به وقت مرگ: «رنج بردن، آموختن است.» و آنت هر لحظه آموخت و بار مسؤولیت درسهای آموختهاش را دلیرانه بر دوش کشید و در مسیر خود برای پیوستن به دریا، در بستر رودخانه زندگی از هیچ چیز نهراسید، خس و خاشاک را کنار زد و ریشههای درختان تناور را سیراب کرد. و گاه که شتاب حوادث توانش را به تحلیل میبرد، در خلوت با خویشتن، ضعفها و خطاهایش را عریان نگاه می کرد و برآنها آگاه میشد، اما وقتی را برای تأسف و افسوس خوردن بر آنها هدر نمیداد. باید دوباره برخاست و حرکت کرد!
به گفته تولستوی: «کسی که هیچ رنج نبرده است، کسی که هرگز بیمار نبوده است، مردم تندرست، پرتندرست همیشه تندرست، – آخر این کس غول است! …» اما قهرمانان رولان چنین غولهای همه چیز تمام نیستند، چرا که به خوبی میدانند: «زیستن مردن است، هر روز، و هر روز پیکار کردن.» (ص ۵۷۴)
ژرمن، سرباز زخمی جنگ اول به آنت میگوید: «پایداری کنید! … شما پسری دارید. به او بگویید تنها به همین بس نکند که همه چیز را بسنجد، همه چیز را دوست بدارد، بگذار ترجیح دهد! عادل بودن خوب است. ولی عدالت راستین در برابر ترازوی خود نمینشیند که بالا و پایین رفتن کفهها را نگاه کند. داوری میکند و حکم را به اجرا میگذارد.»
ماکسیم گورکی بعد از مطالعه دو جلد اول کتاب به رولان مینویسد: «فکر میکنم شما یکی از کتابهای نادر و عاقلانهای را نوشتهاید که از خواننده توقع جدی بودن و اندیشیدن دارد و دیری خواهد زیست… آنت بزرگ است. در هر صفحه زندگی میکند. شما به این شخصیت، قابلیت لمس فیزیکیاش را دادهاید. انسان این زن را در کنار خود حس میکند….» ۳
آری، آنت همه زنان است، آنت همه مردان است. آنت در آنها و آنها در آنت هستند. او «مادر همگانی» است.
آنت به پسرش میگوید: «آن که از عهده رو به رو شدن با خطر برنمی آید، نژاده نیست. جایی که زندگی هست، مرگ هست: این نبردی است در هر لحظه…. وقتی که انسان به مکتب زندگی میرود، همراه نمیخواهد: همراهان، زیادی هستند؛ بهتر که جا خالی کنند! انسان باید بتواند، بیحضور تماشاگران اشتباه بکند. پس برو، و اشتباه بکن!.. تو هم مثل من میدانی که تجربههایت غالباً به زیان تو صورت خواهد گرفت… همین قدر سعی کن که این تجربهها بیشتر اوقات به زیان خودت باشد تا به زیان دیگران…. من بیشتر به درستکاری قلب تو اعتماد دارم تا به درستکاری هوشت… تو آتش مزاجی، یک پارچهای، بی ملاحظهای، در گرفتن و در ویران کردن شتاب داری… من نمیتوانم تو را از بی انصافی و بدیها بر کنار بدارم… ولی، (تنها چیزی که از تو میخواهم)، بر ناتوانان، خردسالان، و کسانی از زن و مرد که درست نمی توانند از خود دفاع کنند، ببخش! … دیگر کسان، خودشان میدانند و خودت. بگذار ضربهها را تحمل کنند! و خودت همچنین! … گندم برای این است که کوبیده شود. بگذار بکوبندت! …
هر مرگی را پیکاری هست
و هر دانهای را کاهی.
من هنوز همه کاه خودم را از دست ندادهام. تو دانه گندم منی، به نوبه خودت به خرمن گاه گذر کن! » (ص ۹۲۹)
این آغاز فصل تابستان است: «کوشیدن، جستن، نه یافتن و نه تسلیم شدن». آنانی که دست در دست هم برای تغییر و ساختن دنیایی نو به حرکت افتادهاند، نیک میدانند که هیچ راهی جز رفتن نیست. ماندن، درجا زدن، عقب گرد، پشیمانی، تأسف…. یعنی «زودتر از مرگ خود مردن». هیچ گاه چنین ضمانتی برای کسی که به راه افتاده است، وجود ندارد، که حتما آنچه را آرزو می کرده، به دست خواهد آورد. همه زندگی رسیدن نیست، بلکه رفتن است و جستجو کردن.
آنت در سوگ پسرش میگوید: «…من زنی هستم که پسری داشت، و امیدوار بود که در او به زندگی ادامه دهد. پسرم مرد. من پس از او زندهام. و یگانه چاره من و چاره او آن است که او در من به زندگی ادامه دهد. من این را با او عهد بستهام. آن که از پا درآید، دیگری او را تا مقصد خواهد برد. من حق ندارم در خاطرات خود، در اندوه خود، در امید خود دراز بکشم. به پا! این من نیستم، اوست که راه میرود. من تنم را به او میدهم. ولی در تن من، او که مرده است دورتر از آنچه در زنده بودن میرفت راه خواهد رفت.»… (ص ۱۵۸۸)
و رولان ادامه می دهد: «آنت زندگی مارک و مرگ مارک را در خود فرو کشید. آموخت که مأموریت او را بهتر از آنچه خود شناخته بود دریابد. مارک، پیش از نبرد، مانند یک فرستادهی مأمور مذاکره، از پای درآمده بود. پرچم سفید عدم توسل به زور، که از خون او رنگین گشت، اکنون مانند پرچم میلیونها قربانی سرخ بود. آنت در تردید نماند. پرچم را برداشت. دیگر نمیتوانست بیرون از نبرد بماند… هنر و ایمان، اندیشه ناب، و نیز طبیعت، همچون سایهی یک جنگل بزرگاند و چشمهای که، جان خسته بدان جا میآید تا بیاساید و سیراب شود. ولی هیچ کس حق ندارد که خود را در آن زندانی کند.
«زندگی آنجاست که رنج و درد آدمیان و نبردشان در آن جاست، زیر آفتاب و بادهای تند.» (ص ۱۵۹۳)
کتاب چهار جلدی «جان شیفته» که شاید جهانیترین اثر رولان باشد، مجموعهای فراتر از یک رمان است. روایتی از زندگی انسان که با همه چیز سر و کار دارد: فلسفه زندگی، جامعهشناسی، روانشناسی، تاریخ، ادبیات، هنر، تربیت و آموزش انسان. چنین کتابی با بحثهای بسیار غنی در همه عرصههای علوم و فرهنگ انسانی میتواند، موضوع بررسی های مراکز و محافل گوناگون دانشگاهی، ادبی، فرهنگی و هنری باشد. موضوعی برای دانش پژوهان و جوانانی که خواهان آناند تا اندکی لایه بیرونی زندگی را کنارزده و به پیچیدگیهای روابط انسانی و اجتماعی نظری بیفکنند، و پاسخی برای «چه باید کرد»های نسل جوانِ سرخورده از رکود و فساد و خواهان تغییر و حرکت بیابند.
این کتاب نگاهی است به درون انسانها، زن و مرد و کودک و پیر و جوان، با دقت و چیره دستی و ظرافت یک روح دوستدار انسان و سرنوشت او. مجموعه گرانقدری از شناخت واقع بینانه انسان که میتواند به کار هر کس بیاید. دیدن نقاط قوت و ضعف انسان و تحریک و تهییج او به دیدن ها و نه چشم پوشیدن ها. آن هم باشهامت و صداقت. و این کمکی است مهم به انسان تا ادامه راه را هشیارانهتر طی کند.
هیچ کس ایده آل نیست. هیچ کس بینقص نیست. هیچ کس از خودخواهی بری نیست…
آگاه از آنچه کرده و نکرده و از آنچه داشته و نداشته. افسوسی بر هیچ کدام نیست. افسوس و حسرت و پشیمانی زنجیری است در دست و پای انسانی که شهامت و جسارت عمل به خواستههایش و عبور کردن و پشت سر گذاشتن گذشته را دارد، به خصوص گذشتههای بر خطا که مانع ادامه حرکت او به پیش است. راه جستجو و عمل را نباید بست. رودخانه زندگی در حرکت است و آب در لابلای سنگریزهها از حرکت باز نمیماند. باید عبور کرد.
در پایان، بی شک باید انس و الفت خواننده فارسی زبان با این اثر را مرهون زبان شیوا، پرمهر و دقیق مترجم برجسته و متعهد، محمود اعتمادزاده، به آذین دانست. برگردان فارسی این کتاب بارها در حد بازآفرینی اثر ارزیابی شده است.
با ادای احترام به یاد این بزرگ مرد فرهنگ و ادب ایران
بسیار عالی توصیف شده است.