فیلم مرشد The Master و بازی عالی خواکین فینیکس در نقش فردی کوئل- داستان، نقد و بررسی
فردی کوئل (با بازی خواکین فینیکس) از آن دست کاراکترهایی است که خود بازیگر سهم چشمگیری در خلق آن دارد. همه چیز روی کاغذ شکل نگرفته و بداهه پردازیهای بازیگری که خود چندی پیش وضعیت روحی مناسبی نداشته نقشی مهم در شکلگیری فردی کوئل دارد. یکی از همین صحنهها، به اولین روز فیلمبرداری برمیگردد که فینیکس توالت زندان محل فیلمبرداری را میشکند. فینیکس نیمه تاریک واقعی خود را به این نقش هدیه کرده و کلی از خودش مایه گذاشته. کودکی نه چندان مطلوب او در نبود پدر به علاوه تجربه کشتن ژاپنیها در جنگ جهانی دوم، فردی کوئل را به عنوان حیوانی بیقیدوبند به جامعه آمریکا تحویل میدهد.
هر گونه فرافکنی نادرست است. این خود کوئل است که بالاخره با این تصور که انسانها همگی حیوان هستند کنار آمده تا بتواند زندگیاش را بیقیدوبند رها از مدیریت و کنترلهای مطلوب اجتماع ادامه دهد. حیوانی که اساسا تعریفی از اجتماع، اخلاق و مالکیت ندارد. میخورد و میچرد و … اساسا «فردی» مسئولیت انسان بودن را نمیپذیرد. همین برخی اوقات از او موجودی معصوم و قابل ترحم میسازد. چرا که تمامی پلهای منطقی او با مفهوم ارتباط انسانی کاملا قطع شده است. این وسط تنها استاد است که به شیوهای دیگر که البته به شدت پدرگونه است میتواند «فردی» را به یک رابطه انسانی مسئولانه بکشاند. چیزی که در نهایت فقط نحوه زندگی او را تغییر میدهد و نه نوع آن را.
رفتار معجزهگرایانه پدر، پای «فردی» را به بازی میکشاند. او قبول میکند که مورد تعلیم و تصحیح قرار گیرد تا به اصطلاح خوب شود. اما از دید «فردی» اساسا این خوب بودن دیگر وجود خارجی ندارد. او تنها برای کسب رضایت پدر چون سگی مطیع او را دنبال میکند. «فردی» آنقدر به بشریت بدبین است که برای کنار آمدن با آن باز هم در نقش سگ (حیوان) ظاهر میشود. او حیوان میماند اما نزد استاد، مطلوبترین حیوان خواهد بود. آنچه در پروسه درمانی او بیشترین حضور را دارد، دوریس (عشق) است. اما سرخوردگی دوباره از به دست آوردن دوریس کلا رابطه او با استاد را هم از بین میبرد. برای همیشه. «فردی» به جامعه باز میگردد اما این بار در قامت یک موجود نااصیل و تقلبی. موجودی که دیگر حتی خود او هم نیست. موجودی که بیشک هر چه شده، بهتر نشده…
فینیکس در یک نقش آفرینی حیرتآور، موفق شده حیوانی به غایت معصوم را خلق کند. حیوانی که از انسان ناامید است و حتی از او ترسیده، اما غریزه زنده ماندن و دوام آوردن هم به اندازه کافی در او کار میکند. فردی نه خود را حذف میکند و نه دیگران را اما مسئولیت مدل روابط اجتماعی دهه پنجاه آمریکا پس از جنگ جهانی دوم را هم نمیپذیرد. او اساسا دیگر هیچ چیز را نمیپذیرد. حتی زن که یگانه خواسته اوست، در اصل خواسته او نیست، خیلی ساده نیاز اوست. نیاز برای بقا…
فردی کوئل آنقدر رها شده که برای بازگشت به جامعه امیدی نداشته باشد. رهایی که او را ساخته از دید او آنقدر غیرانسانی هست که دیگر نیازی به انسانتر بودن را در خودش حس نکند. این رهاشدگی در نسخه اولیه فیلمنامه هم بوده است. فیلیپ سیمور هافمن فقید (استاد) در ابتدا نقش اصلی بوده اما به پیشنهاد خود او فردی کوئل به نقش اصلی تبدیل میشود. اندرسن فیلمنامه را دوباره مینویسد تا کوئل را خلق کند. کاراکتری که در نهایت موش آزمایشگاهی استاد خواهد بود و تمام. استاد بر زندگی «فردی» تاثیر میگذارد اما چیزی بهتر نمیشود. هر چه میشود، بیشک بهتر نمیشود. چشمان فینیکس/ «فردی»، تمام مدت روح انسانی را نمایش میدهد که نه بدهکار زندگیهای قبلی است و نه طلبکار از زندگیهای بعدی. او حیوانی است که مدام گذشته را یاد میبرد و برای آینده هیچ برنامهای ندارد. گذشته و آینده به یک اندازه برای «فردی» ترسناک و سنگین هستند.
از این رو، او پسر بچهای سیواندی ساله است که وابسته به ترسهایش هیچ مسئولیتی جز زنده ماندن را نخواهد پذیرفت. او موجودی است ترسو و البته پر از خشم. خشم از انسانی که همواره او را رها کرده و از دید او از خودش به مراتب حیوانتر است. «فردی» نه برای چیزی و نه برای کسی زندگی نمیکند، او یک حیوان است و غریزه زیست و تداوماش خودبهخود کار میکند. این حیوان گفتنها برای دور کردن «فردی» از مفهوم انسانیت نیست که شاید از خیلیها اتفاقا انسانتر باشد اما بعید میدانم خودش از این مفهوم تاریخیـ اخلاقی چیزی بفهمد. چیزی نمیفهمد چون کسی چیز بهتری به او نشان نداده. «فردی» اما میداند، مدلی که او زندگی میکند، آرزوی خیلی از آنهایی ست که تا به حال دیده. فقط آنها کنترلاش میکنند و «فردی» بعد از جنگ، دیگر نیازی به کنترل چیزی نمیبیند.
یکی از تاثیرگذارترین لحظات فیلم، به لطف بازی خیرهکننده فینیکس، جایی ستکه او برای بار دوم از استاد میپرسد، چگونه مرا پیدا کردی؟ «فردی» باورش نمیشود یکی او را میخواهد، میشناسد و صدا میکند. «فردی» با اینکه تحت تاثیر قرار گرفته اما توان بازگشت به مکتب استاد را هم دیگر ندارد. همچون گربهای که در خیابانهاست سرگردان شکار لقمهای برای جسماش است به دامان زندگی (طبیعت) باز میگردد. او روحاش را فروخته. چشمان بیروح ولی معصوم فینیکس، کاری با فردی کرده که تنها از یک بازیگر جسور بر میآید.
فینیکس میدانست که فردی را نمیتوان بازی کرد. باید «فردی» باشد. صرفنظر از ویژگیهای متنی، آنطور که فینیکس، «فردی» را خلق کرده، آنطور که او خودش را خرج این نقش کرده، در تاریخ سینما بیهمتاست.
نوشته مانی باغبانی