داستان کوتاه خرخوان ، نوشته زیگفرید لنتس

زیگفرید لنتس (۱۹۲۶ – ۲۰۱۴) از نویسندگان بزرگ آلمانی بعد از جنگ در قرن بیستم بود. دبستان و دبیرستان را در زادگاهش به پایان رساند و سال ۱۹۴۳ به خاطر شرایط زمان جنگ، دیپلم زودهنگام گرفت و بلافاصله به خدمت فراخوانده شد و به نیروی دریایی آلمان پیوست. او کمی پیش از پایان جنگ جهانی دوم در دانمارک از جبهه فرار کرد و در راه فرار در ایالت اشلسیگ هولشتاین آلمان به اسارت نیروهای انگلیسی درآمد و به اردوگاه اسرای جنگی انگلیسیها فرستاده شد. پس از آزادی در دانشگاه هامبورگ به تحصیل فلسفه و ادبیات انگلیسی پرداخت. اما آن را نیمه کاره رها کرد و به شکل آزاد در روزنامه آلمانی دی ولت مشغول به کار شد.
زیگفرید لنتس
ترجمه : علی عبداللهی
پدربزرگم، هامیلکار شاس، که به قول معروف برای خودش نیمچه اربابی بوده، تازه در سن بالا، در هفتادسالگی، آنهم همزمان با رویدادی که در زیر برایتان نقل میکنم، کتاب خواندن یاد گرفته بود. از قراین چنین برمیآید که قضیه، مربوط میشده به هجوم برقآسای ژنرال واوریلا، که زیر بارانی از دود و آتش، با اهن و تلپ و تمهیدات خاص، از سه جناح، از سمت باتلاقهای روکیتنو جبههای باز کرده و به سمت مازورن آمده بوده، یا دقیق تر بگویم، به زولیکن خودمان دست درازی کرده بوده. از بخت بد اهالی، این واوریلا آنقدر نزدیک شده بوده که حتی بوی آب شنگولیهایی که او و سربازانش به خیک شان میبستند، به دماغ مردم زولیکن میخورده. مرغ و خروس های زویلکن که نگو، بی قرار این طرف و آن طرف میپریدهاند؛ ورزاهای رم کرده، کشان کشان به زنجیرها فشار وارد میکردهاند، گوسفندهای معروف زولیکنی، سرها توی هم فرو برده یک جا جمع شده بودهاند، و هی از این طرف به آن طرف رم میکردهاند. خلاصه هر جا چشم میکاویده اند، روستا دستخوش ناآرامی و هیجان و ترس جورواجور بوده، که البته تاریخ نظیر چنین ماجراهایی را زیاد به خود دیده.
باری همان طور که خدمتتان عرض کردم، درست در همین گیر و دار، پدر بزرگم هامیلکار شاس، تقریباً بی کمک هیچ احد الناسی غیر از خودش، هنر کتاب خوانی را فراگرفته بوده. و بسته به حال و روزش، گاهی “این” را میخوانده و گاهی “آن” را. مراد از “این”، نسخهٔ قدیمی تقویم نامچهٔ وقایع اتفاقیهٔ مازورن است، که مشتمل است بر انواع و اقسام دستورالعملهای برگزاری هر چه باشکوه تر جشن عید پاک، و منظور از “آن” هم، از قرار معلوم، دفترچه یادداشت های یک چوبدار و مال خری بوده که سالها پیش غفلتاً در زولیکن گم و گور شده بوده. میگویند هامیلکار شاس آن را هر دم و ساعت میخوانده، موقع خواندنش دست میزده، میپریده هوا، و به محض آن که برای بار چندم، به کشف های همیشه تازهٔ خود از لای سطور آن میرسیده، صدای هلهله و هورای خفه و خاصی از خودش در میداده و در یک کلام: شور و شوق عمیق مطالعه، چنان در رگ و پی اش میدویده که نگو و نپرس. بله، همین جناب هامیلکار شاس چنان غرق خواندن میشده که به طرز غریبی از عالم و آدم غفلت میکرده و همه چیز را پاک از یاد میبرده؛ و این را هم بیافزایم که فقط گوش به زنگ فرامین یکی بوده و بس، و آن یکی هم کسی بوده است که به زبان مازوری در موردش اصطلاح ” الشیطان المطالعه” یا “زاتان کتابخوان” را میگویند، که ترجمه اش یک چیزی میشود مترادف با “ابلیس کتاب” یا صحیح تر بگویم “خرخوان”.
با شنیدن خبر حمله، هر مرد زولیکنی و هر زنده جان اهل آن ولایت، از ترس و وحشت قالب تهی کرده بودند، غیر از پدربزرگ من، هامیلکار شاس، که آشکارا نشان داده از آن همه تهدید ککش هم نمی گزیده، و همین که انگشت اشارهٔ گنده اش را، انگار در حال ترسیم نقش دسته گلی، روی سطرهای تقویم نامچهٔ مازورن میدوانده، چشم هایش از خوشحالی برق میزده و زیرلبی کلمه به کلمهٔ آن را هجا میکرده و از فرط خوشحالی دچار چنان رعشهای میشده که نگو.
نقل است که یک بار در گیر و داری که غرق مطالعه بوده، سر و کلهٔ یک مرد دیلاق گریخته از معرکه به نام آدولف آبرومایت پیدا شده، از مردهایی که انگاری در تمام طول عمرش، کسی چیزی غیر از گوش های پهن صورتی ازش ندیده بوده. تفنگ یغور شکاری اش را حمایل دوش کرده بوده، ترسان و مستاصل پیش هامیلکار شاس آمده بوده و بنا کرده به حرف زدن، حرفهایی به شرح ذیل: ” هامیلکار شاس، چه خوب میشود اگر درایت به خرج بدهی و توی چنین گیر و داری، مطالعاتت را موکول کنی به یک وقت دیگر. و گرنه این طور که بویش میآید، ژنرال واوریلا عنقریب مطالعات اش را روی تو پیش خواهد برد. فقط گمانم تو بعدش از همین کتاب هم پاره پوره تر خواهی شد.”
پدر بزرگم هامیلکار شاس اولش با تعجب نگاه کرده توی چشم مرد، بعد از دست مهمان تازه وارد کلافه شده؛ ولی از آن جا که مطالب کتاب همیشه او را مجذوب خود میکرده، زمان نسبتاً درازی از هر پاسخی درمانده. ولی بعد از آن که به خودش آمده، بلند شده، شست پایش را مالیده و این جملات را گفته:” آدولف آبرومایت، به نظرم بویی از حرمت و ادب نبرده ای. وانگهی، با عرض معذرت، اصلاً چطور به خودت اجازه دادی موقع مطالعه مزاحمم شوی؟ ”
آبرومایت هم گفته:” خب فقط به خاطر جنگ است. به شرفم قسم که واوریلای رسوا، الان توی باتلاق ها بی نهایت خسته و کلافه شده، و با بی رحمیهای معمول خود دارد به روستای ما نزدیک میشود. و چون، این پاتیل چرک بوگندو، به قدر کافی به ما نزدیک شده، ما هم تصمیم گرفته ایم با تفنگهای شکاری دخلش را بیاوریم. اما حالا در این وضع، هامیکار شاس، حتی به تفنگ مخصوص تو هم نیاز پیدا کرده ایم. ”
هامیکار شاس گفته:” این هم هیچ تغییری در اصل قضیه نمی دهد. آبرومایت، حتی جنگ هم باعث نمی شود بابت بی نزاکتی ات معذرت خواهی نکنی. ولی اگر قضیه آن طور که تو ادعا میکنی این قدر بیخ پیدا کرده، و هوا این قدر پس است، حکماً میتوانید روی تفنگ من هم حساب بازکنید. بسم الله من میآیم.”
هامیکار شاس کتابش را بوسیده، آن را توی یک کوزهٔ سنگی، قایم کرده، بعد تفنگش را برداشته، پر باروت کرده، انداخته روی پشت اش و بعد هر دو از خانه بیرون زدهاند. توی جاده چند اسب سفید تیزپای باهوش زولیکنی را دیدهاند که مثل برق و باد از کنارشان رد شدهاند، و با چشم هایی از ترس گشاده، سگ های بی سر و صاحب هم زوزه میکشیدهاند، کبوترهای ترسان بال بال زنان به شمال میگریختهاند؛ تاریخ هم با چنین تصاویر حاکی از استیصال و درماندگی به خوبی آشناست.
دو مرد مسلح صبر کردهاند جاده خلوت شود، بعد آبرومایت گفته:” هامیلکار شاس، تو میدانی و مثل روز روشن است که ما مبارزه خواهیم کرد. پدر عزیز، ما توی نخجیرخانهٔ واقع در ملک ارباب قبلی، گونش خان گونشوری، موضع خواهیم گرفت. یک چیزی حدود چهارده مایل از این جا دور است، درست سر راهی که واوریلا چارهای جز گذر کردن از آنجا را ندارد.”
پدربزرگ ام گفته:” من هیچ مخالفتی ندارم.”
خلاصه آن دو بی هیچ حرف و حدیثی به سمت نخجیرخانهٔ تک افتاده راه کشیدهاند، خودشان را به آن رسانده و موضع را برای دفاع تجهیز کردهاند، آن جا هم تابخواهی چپق دود میکرده و مشغول پاس بخشی بودهاند. پشت تکه الوار ضخیمی که سنگرشان شده بوده، جلوی دریچهٔ سنگر غذا میخوردهاند و چارچشمی مراقب راه خیس و گلی بودهاند که واوریلا مجبور بوده برای فتح روستاشان ازش بگذرد.
حالا فرض بگیریم بعدش هشت ساعتی در آن موضع نشستهاند، تا این که سرانگشتان پای هامیلکار شاس که تمام هوش و حواسش به کتاب بوده، بنا کرده به سرما و یخ زدن که دیگر حتی ماساژ و مشت و مال هم در رفع آن افاقه نمی کرده. این بوده که بلند شده، دور و بر را وارسیده، به این امید که شاید چوب و چکلی پیدا کند که بشود ازش خردک آتشی نسق داد. چیزکی را از این جا برمی داشته و چیزکی را از جای دیگر جمع میکرده، کمی دور و برها را میجوریده، چیزی به دستش میآمده، امتحانش میکرده و دورش میانداخته، و موقعی که داشته همینطور اطراف را وارسی میکرده و همه جا را میپاییده، در نهایت خرشانسی، کتابی پیدا کرده، کتابچهای خوشکل و نقلی با صحافی کار دست. لرزشی به اندامش دویده، نوعی شادی بی حد و حساب، سینه اش را به غلیان و مورمور انداخته، و مثل آدمهای معتاد هول هولکی تفنگ را تکیه داده به صندلی، سرجایش دراز به دراز افتاده روی زمین، و بنا کرده به خواندن. در این بین، نه تنها درد انگشت پا را پاک فراموش کرده، بلکه آدولف آبرومایت پشت سوراخ سنگر و واوریلای داخل باتلاق روبرو را هم فراموش کرده: دیگر در آن وضعیت، پست نگهبانی و به اصطلاح سنگر هامیلکار شاس وجود خارجی نداشته.
در این بین، نقل میکنند چیزی اتفاق افتاده که میشود حدس اش زد: خطر بالا گرفته و وضعیت قمر در عقرب شده. خطر نزدیک و نزدیکتر میشده. خطر در هیبت ژنرال واوریلا و همدستانش نزدیک میشده، و به قول معروف خوشحال و سرمست از سینهکش راهی بالا میآمده که ناچار به درنوردیدن ش بودهاند. قیافهٔ این واوریلا، پناه بر خدا، مثل آدم هایی بوده که انگاری از دل گل و لای باتلاق در میآیند، بس که ریش نزده، یلخی و کر و کثیف بوده این آدم، صدای تودماغی پچپچه مانندی داشته و طبعاً بویی از آن چیزی نبرده که در چنان مواقعی معمولا یقهٔ هر آدم واقعی را میگیرد، یعنی ترس. با محافظان تا دندان مسلح پاتیل اش شیب راه را بالا آمده، و خب، همان کاری کرده که باید: و این ژنرال با آن کارهایی که میکرده، انگاری خود شخص شخیص “یلخی ابن یلخی خانیان”بوده. این واوریلا حتی در آن وضع چکمه هم نپوشیده بوده، بلکه با گالش لتهای شندره راه میرفته.
آدولف آبرومایت، که سر پست کنار دریچه ایستاده بوده، ناگهان تهفهٔ مرداب را میبیند که به سمت اش نزدیک میشده؛ گلنگدن را کشیده و فریاد زده. بله مرد فریاد زده: ” هامیلکار شاس، آنچوچک الان توی دیدرس تفنگم است.” هامیلکار شاس که باید از این حرف متعجب میشده، اصلاً صدایش را نشنیده. بعد از لحظه ای، واوریلا، دیگر به هیچ وجه آنجا ایستاده نبوده، انگاری آب شده و رفته توی زمین، این بوده که خیلی راحت آبرومایت فریاد زده:” هامیلکار شاس، انچوچک باتلاق این جاست.” پدر بزرگم هامیلکار شاس، گفته: ” چشم آدولف آبرومایت، همین الساعه، همین الساعه میآیم پشت سنگر، بعدش همه چی همانطوری که باید رو به راه میشود. فقط یک فصل خیلی کوتاه تا آخر مانده.”
آدولف آبرومایت تفنگ را گذاشته روی زمین، پشتش دراز کشیده، نشانه گیری کرده و بی صبرانه منتظر مانده. بی صبری اش از اینکه لب از لب وانکند هر لحظه فزونی میگرفته: هیجانش با هر قدمی که ژنرال واوریلا نزدیکتر میشده، بالا میرفته. عاقبت، و به قول معروف آخر کاری این آدولف آبرومایت، عصبی و کلافه شده و جستی زده، دویده سمت پدر بزرگم، و خلاصه با عرض پوزش از آدمهای فهمیده، یک تیپا حوالهٔ ماتحتاش کرده، بعد فریاد زده: ” هی هامیلکار شاس، انچوچک واوریلا، جلوی در وایستاده!” پدر بزرگم هم گفته:” همه چیز به وقت خودش روبه راه میشود. فقط اجازه میخواهم لطفا بگذاری این پنج صفحهٔ آخر را تمام کنم.” و از آنجا که هیچ حرکتی دال بر بلند شدن از خودش بروز نداده، آدولف آبرومایت تنهایی دویده توی سنگرش خودش را انداخته پشت تفنگ آماده، موضع گرفته و بنا کرده به آتش گشودن، و چنان هیاهو و جنجالی در مازورن به پا کرده که تا آن وقت تنابندهای به فکرش هم نرسیده بود. باری با آنکه تیرش درست و حسابی نتوانسته هیچ کدام از تهفههای باتلاق را هدف خود قرار بدهد، ولی آنها را واداشته سنگر بگیرند و یک گل و گوشهای خودشان را قایم کنند. وضعیت به وجود آمده، گویا آدولف آبرومایت را بیاندازه پررو و جسور کرده. آمده توی فضای باز، جلوی سوراخ سنگر و تا جایی که تفنگ گنده اش در چنته داشته سمت دشمن آتش پاشیده. این آتشباری را تا زمانی ادامه داده که ناگهان دردی برنده و داغ در تن خود احساس کرده، و زمانی که مطمئن شده گلولهای به او اصابت کرده، یقین حاصل کرده که تیر به یکی از گوش های بزرگ صورتیاش خورده. دیگر چه کاری مانده بود که بکند؟ تفنگ را انداخته کنار، جست زده سمت پدربزرگ من هامیلکار شاس، و این بار سخنان زیر را خطاب به او گفته:” هامیلکار شاس، من زخمی شده ام، از تنم رود خون روان است. به شرفم قسم اگر نروی پشت سوراخ سنگر، واوریلا انچوچک، ده دقیقهٔ دیگر خودش را میرساند این جا، و بعد، این طوری که قضایا دارد رقم میخورد، بیم آن میرود که افرادش سوراخ سوراخت کنند و ازت جوهر چاپ بسازند.”
پدر بزرگم هامیلکار شاس، حتی نگاهی به بالا نیانداخته، به جای آن آمده گفته:” آدولف آبرومایت، همه چیز طوری رقم خواهد خورد که باید باشد. فقط خواهش میکنم اجازه بده ده صفحهٔ باقی مانده از این فصل را تمام کنم.” آدولف آبرومایت با یک دست روی گوش زخمی اش، سریع و مراقب به اطراف نگریسته، بعد یکی از لتههای سوراخ سنگر را به تندی باز کرده و در انبوه جنگل آن نزدیک ناپدید شده.
همان طور که میشود حدس زد، هامیلکار شاس هنوز چند سطری نخوانده بوده که در با سروصدا باز شده، و حالا حدس میزنید کی وارد شده؟ خب معلوم است، ژنرال تسوخ وارویلا. او هم طبعاً بی معطلی رفته سمت پدربزرگم، به طرز وحشتناکی سرش داد کشیده و تا جایی که در توان داشته از ته دل بهش خندیده و بعد گفته:”ای وزغ بپر توی دستم، خیال دارم خیک ات را باد کنم!” این حرفش بی تردید گوشه کنایهای بوده به ایل و تبار و رسم و رسوم پدربزرگم. ولی هامیلکار شاس در پاسخ به او فقط گفته:” الساعه. فقط یک و نیم صفحه مانده.”
واوریلا عصبانی شده و لباس پدربزرگم را از پشت گرفته و کمی کشیده بالا، بعد از آن طرز حرف زدن بهش برخورده، پشتبندش گفته:”ای بزمچهٔ پیر، همین الان از وسط دوشقه ات میکنم. البته همچین آرام و ملس که نگو. ”
هامیکار شاس گفته:” فقط یک صفحه مانده. به خداوند خدا بیشتر از سی و پنج سطر نمی شود. بعدش این فصل کوتاه تمام است.”
واوریلای بگویی نگویی خسته و کلافه، بهش حمله ور شده، یک تفنگ آویزان از دوش همراهانش برداشته، گلنگدنش را کشیده، تفنگ را آمادهٔ شلیک کرده و لولهاش را فشرده روی گردن هامیلکار شاس و گفته:”ای پیر بوگندو، با سرب داغ همچین تمیزت میکنم که از تمیزی برق بزنی. این جا را نگاه کن، تفنگ پر است و آمادهٔ شلیک. ” هامیکار شاس گفته:” همین الساعه، فقط ده سطر مانده، بعد هم همه چی آنطور که باید ردیف میشود.”
بعد در همان لحظه، همان طور که هر آدم خبره و چیزفهمی رازش را خواهد فهمید، بر وجود وارویلا و نخالههای همراهش چنان وحشت مرموزی مستولی شده که تفنگهاشان را رها کردهاند و گریختهاند به همان جایی که ازش آمده بودند، به آن جایی که در موردش به عمد عبارت باتلاقهای درمانده و سوت و کور روکیتنو را به کار میبرند.
آدولف آبرومایت، که با تعجب شاهد فرارشان بوده، سینهخیز خودش را از مخفیگاه اش عقب کشانده، تفنگ به دست، خودش را رسانده بالاسر پیرمرد کتابخوان و صم و بکم منتظر مانده. و تازه هامیلکار شاس بعد از آن که آخرین سطرها را خوانده، سرش را بلند کرده، لبخندی ملیح زده و گفته: “ببینم آدولف آبرومایت، به نظرم تو یک چیزی به من گفتی، هان؟ “