داستان کوتاه هجوم بیگانهها، نوشته استیون میلهاوزر
استیون میلهاوزر، داستان کوتاهنویس و رماننویس آمریکایی و برنده جایزه پولیتزر برای داستان در سال ۱۹۹۷
مترجم: بابک وحیدی
از همان اول همه آماده بودیم، همه میدانستیم باید چهکار کنیم، آخر مگر صدها بار این صحنهها را ندیده بودیم؟ مگر آدم خوبهای شهر را ندیده بودیم که میروند سر کارهایشان، برنامههای تلویزیون یکهو قطع میشوند، چهرههای هراسانی از توی جمعیت به بالا خیره شدهاند، دختر کوچولویی با انگشتش آسمان را نشان میدهد، دهانهای باز، پارس سگها، ترافیکی که از حرکت میایستد، سبد خرید پیرزنی که روی پیادهرو ولو میشود، و آنجا توی آسمان، چیزی نزدیک و نزدیکتر میآید… این بود که وقتی سرآخر اتفاق افتاد، چون مقدر بود که اتفاق بیفتد، همه میدانستیم که تنها گذشت زمان کافیست تا مشکلات رفع شوند، در عین کنجکاوی و احساس خطری که وجودمان را گرفته بود، آرامش خاصی در دل داشتیم، آرامش آشنا بودن با این وضعیت، هر یک میدانستیم که در چنین موقعیتی چهکار باید کرد. کمی بعد از ساعت دهصبح اخبارش همهجا پخش شد. مجریهای تلویزیون درست همان حالی بودند که انتظارش را داشتیم، چهرهشان خبر از اضطرار و خطر میداد، موهایشان مرتب بود و شانههایشان کشیده و منقبض، از هشدار و هراس سرریزمان میکردند و در عین حال اطمینان میدادند که همهچیز تحتکنترل است، زیرا آنها نیز، برای چنین روزهایی آماده بودند، حتی گویی انتظارش را میکشیدند، هنوز هیچ نشده اجرای درخشان خود را در آن لحظهٔ بزرگ میسنجیدند. منظرهٔ روبرویمان همانی بود که باید میبود، بحثی در این نبود؛ ولی در عین حال، نمیشد به نتیجهای قطعی رسید: چیزی آن بالا بالاها نمایان بود، انگار که با سرعتی باورنکردنی به سمت اتمسفر زمین میآمد، پنتاگون به دقت وضعیت را زیر نظر داشت. بهمان هشدار داده شد که در خانههایمان بمانیم، خونسردی خود را حفظ کنیم، و منتظر دستورات بعدی باشیم.
بعضیها کارشان را زودتر تعطیل کردند و بهسرعت رفتند خانه تا پیش خانوادههایشان باشند، بعضیهای دیگر نزدیک تلویزیون، رادیو وکامپیوتر کز کرده بودند، همه داشتیم با تلفنهای همراهمان حرف میزدیم. از پنجرهها مردم را میدیدیم که از پنجرهها به آسمان زلزده بودند. کل صبح لبریز از ترس و خشم اخبار را دنبال کردیم، مثل بچههایی که توی تاریکی به رعدوبرق گوش میدهند. هرآنچه آن بیرون به سمتمان میآمد هنوز ناشناخته بود، دانشمندان هنوز نتوانسته بودند ماهیتش را تشخیص دهند، توصیه شده بود که احتیاط کنیم ولی دلیلی برای وحشت نبود، کار ما این بود که سرجایمان بنشینیم، اخبار را دنبال کنیم و منتظر خبرها و یافتههای جدید باشیم. لیکن با اینکه دلهره تمام وجودمان را گرفته بود، و رعشههایی از تشویش همچون موش به تمام تنمان میدوید، باز میخواستیم بدانیم این چیز خارجی چیست، میخواستیم آنجا باشیم، چون هرچه باشد به سمت ما میآمد، حق ما بود که شاهدش باشیم، گویی انتخاب شده بودیم، آنجا در آنسوی آسمان ما را برگزیده بودند.
چون تا همین الان همه دیگر متقاعد شده بودند که شهر ما محل فرود آنها خواهد بود، گروههای فیلمبرداری از همهجای کشور به شهر ما سرازیر شده بودند. داشتیم فکر میکردیم کجا فرود میآیند: بین دریاچهٔ اردک و الاکلنگها در پارک عمومی، یا توی جنگل شمال شهر، یا شاید توی محوطهٔ بزرگ کنار فروشگاه، که همین تازگیها گودبرداریاش آغاز شده بود، یا شاید آرام روی فروشگاه بزرگ خیابان اصلی میسرید و میخورد توی آپارتمانهای طبقهٔ دوم بالای پیتزافروشی و کافهٔ مانجیونه، و کلی آجر و شیشه را میشکست، یا شاید روی آزادراه فرود میآمد، و هیجدهچرخها را میدیدیم که واژگون میشدند، تکههای بزرگی از آسفالت خیابان را با آن لبههای تیزشان بلند میکرد، و ماشینها پشتسرهم منحرف میشدند و میخوردند توی گاردریلها و از خاکریز کنار خیابان غلت میخوردند تا پایین.
کمی مانده به ساعت یک ظهر، چیزی در آسمان پدیدار شد. بسیاری از ما هنوز سر میز نهارمان بودیم، بعضیهای دیگر بیرون بودند، بیحرکت و خیره به آسمان توی خیابان و پیادهروها ایستاده بودند. دادکشیدنها و فریادها وگریستنها، دستهایی که به آسمان برخاسته بودند، دیوانهوار اشارهکردنها، نشاندادنها. میشد دید که چیزی آن بالا توی آسمان میدرخشد، سوسو میزد، در آن آسمان آبی تابستان، به وضوح میدیدیمش، هرچه که بود. منشیها توی ادارات به سمت پنجرهها هجوم میآوردند، مغازهدارها صندوقهایشان را رها کرده و به خیابان دویده بودند، کارگران راهسازی با آن کلاههای سخت نارنجیرنگشان از روی آسفالتِ خیابان بالا را نگاه میکردند، دست را سایهبان چشمها کرده بودند. آن درخشش دوردست، آن نقطهٔ نورانی که سوسو میزد، سه یا چهار دقیقه طول کشید. بعد کمکم بزرگتر شد، تا اینکه به اندازهٔ یک سکهٔ دهسنتی شد، و بعد یک سکهٔ بیستوپنج سنتی. بهناگاه گویی تمام آسمان پر شد از نقطههای طلاییرنگ. روی سرمان میریخت، مثل گردههایی لطیف، مثل غباری زرد. روی شیروانیهایمان نشست، الک شد روی پیادهروها، روی بلوزهایمان و روی سقف ماشینهایمان را پوشاند. نمیدانستیم چهکار کنیم.
آن غبار زردرنگ، سیدقیقهای همینجور روی سرمان ریخت. در این مدت آسمان را نمیتوانستیم ببینیم. بعد تمام شد. خورشید دوباره درخشیدن گرفت، آسمان آبی شد. حین این فروریزش، به ما هشدار داده بودند که توی خانههایمان بمانیم، مراقب باشیم، از دستزدن به آن ماده که از ورای آسمان میآمد بپرهیزیم، ولی آنچنان ناگهانی این اتفاق افتاد که بیشتر ما روی لباس و توی موهایمان گرد زردرنگ داشتیم. خیلی زود بعد از این هشدارها، به ما اطمینان دادند که در آزمایشات اولیه هیچ گونه ماهیت سمی در این گردها نیافتهاند، با اینکه هنوز ماهیت آن درست مشخص نبود. حیواناتی که از این گرد خورده بودند، هیچ نشانهای از بیماری نشان نداده بودند. بهمان هشدار دادند که از آن دوری کنیم و منتظر پاسخ آزمایشات بیشتر باشیم. با اینهمه تا حالا روی چمن، پیادهرو و جلوی خانههایمان و روی درختان افرا و تیرهای تلفنمان را پوشانده بود. صبح فردای اولین بارش صدایی از خواب پراندمان. از ایوان جارو ماشینیهای سه چرخ را تماشا کردیم که آرام در خیابانها حرکت میکردند و گرد زردرنگ را در قیفهای بزرگشان جمع میکردند. چمن جلوی خانههایمان را با شلنگ شستیم، پیادهروی جلوی خانه، مبلمان روی ایوان. آسمان را میپاییدیم، منتظر خبرهای تازه بودیم. تا حالا شنیده بودیم که این گرد از موجودات زندهٔ تکسلولی تشکیل شدهاست. و همهٔ اینها تنها بر سرخوردگیمان افزود.
ما میخواستیم… ما میخواستیم… وای، چهکسی میدانست ما به دنبال چه بودیم؟ ما خون میخواستیم، شکستن و خردشدن استخوانها، فریادهای دردناک و جانکندنها. میخواستیم ساختمانها را ببینیم که چطور روی خیابان خراب میشوند، ماشینها را که چطور آتش میگیرند. میخواستیم روی دیگر هیولاییمان را ببینیم، با سرهایی بزرگ و گردنهایی همچون ساقهٔ گیاه، رباتهای براق بیرحم مسلح به اشعهٔ مرگآسا. خدایان شریف و اصیل کهکشان را میخواستیم با نگاههایی مهربان و لطیف، که در عصری باشکوه راهنمای ما باشند. بهدنبال دهشت و خلسه بودیم؛ هرچیز جز این غبار زردرنگ. اصلاً به این میشد گفت هجوم؟ اواخر آن بعدازظهر، خبر رسید دانشمندان همگی به توافق رسیدهاند که این غبار موجودی زنده است. نمونههایی از آن را به بوستون، شیکاگو و واشنگتن فرستاده بودند. معلوم شد که این موجودات تکسلولی بیخطر هستند، با اینحال هشدار داده بودند که به هیچچیز دست نزنیم، پنجرهها را بسته نگه داریم، دستهامان را بشوییم. سلولها را با شکاف هسته، دودویی تکثیر کردند. معلوم شد که بههیچ وجه تکثیر نمیشوند.
صبح که شد، در دنیایی پوشیده از غبار زرد از خواب برخاستیم. روی نردههایمان، روی میلههای افقیِ تیرهای تلفن. رد سیاه لاستیکها روی خیابان زردرنگ دیده میشد. پرندهها بالهایشان را که میتکاندند، انبوهی غبار زرد پراکنده میشد. برفروبهای خیابان باز برگشتند، روی خیابانها و چمنها آبپاشیده شد، و مهی زردرنگ به هوا خاست، زمین سیاه و سبز را نمایان ساخت. یک ساعته خیابانها و چمنها به زمینهای زردرنگ میمانستند. خطوطی زرد روی کابلهای برق و تلفن را پوشاند.
به گفتهٔ اخبار، این ریزموجودات تکسلولی میلهای شکل بودند، و از طریق فتوسنتز ادامهٔ حیات میدادند. یک سلول تکی، که در یک محفظهٔ آزمایش کاملاً نورانی قرار داده شده بود، آنچنان سریع تکثیر میشد که محفظه را در عرض چهلدقیقه پر میکرد. یک اتاق کامل، با نور شدید، شش ساعته پر میشد. این موجودات به سادگی در قالب کلی طبقهبندیهای ما نمیگنجیدند، با اینهمه از برخی جهات به جلبک سبزآبی میمانستند. هیچ مدرکی در دست نبود که نشان دهد این موجودات برای انسان یا حیوان مضر هستند.
ما مورد هجوم هیچ قرار گرفته بودیم، هجوم خلاً، هجوم غباری جاندار. گویی این مهاجم ویژگیِ دیگری جز تکثیر سریع نداشت. از ما متنفر نبود. بهدنبال نابودی، به بردگی درآوردن یا تحقیر ما نبود. و نه مایل بود از ما در برابر خطر محافظت کند، نجاتمان دهد یا راز جاودانگی را به ما بیاموزد. تنها میخواست تکرار شود. احتمالاً میتوانستیم راهی بیابیم که جلوی انتشار این مزاحم بدوی را بگیریم، یا به کل نابودش کنیم؛ از سوی دیگر این احتمال هم وجود داشت که نتوانیم از پس این کار برآییم و شهرمان بهتدریج زیر تجمع مرگبار این موجود دفن شود. اخبار را که روزبهروز پی میگرفتیم، این حس در درونمان جوانه میزد که ما لایق چیز بهتری هستیم، چیزی خشنتر، چیزی باشکوهتر، چیزی هیجانانگیزتر، چیزی که مو به تن آدم سیخ کند، متجاوزتر، درندهخوتر، چیزی که نشان از نوعی نزول وحی یا سرنوشت در خود داشته باشد.
خود را میدیدیم که سفینهٔ کج و معلق در هوا را محاصره کردهایم، و منتظریم دری از آن باز شود. میدیدیم که از فرزندانمان محافظت میکنیم، بازوهایی را که از پنجرههای شکستهٔ زیرزمین تو آمدهاند میشکنیم. در عوض حالا، جلوی خانهمان را جارو میکنیم، ایوانها را میشوییم، کفشها و کتانیهایمان را میتکانیم. مهاجم وارد خانههایمان شده است. علیرغم سایهبانهای کشیده و پردههای بستهمان، لایههای ضخیمی از آن روی میزهای عسلی و لبههای پنجره نشسته است. روی لبهٔ بالای تلویزیونهای صفحهتختمان و لبههای باریک دیویدیهای توی کتابخانه نشسته. از پنجره غبار زردرنگ را میبینیم که همهچیز را میپوشاند، موجهای ملایمی در آن میافتد. حتی میتوانیم ببینیم که به آرامی باد میکند، مثل نان توی تنور. جابهجا نور آفتاب بر آن میتابد و ما را یاد مزارع گندم میاندازد.
همهجا امن و امان است، بفهمی نفهمی.