کتاب مزرعه‌ کوزه‌گر – کاوشگری‌های کمیسر مونتالبانو – نوشته آندرآ کامیلری

در سال ۲۰۱۲، آندرآ کامیلری، با رمان مزرعه کوزه گر ، جایزه معتبر دشنه بین المللی انجمن نویسندگان ادبیات جنایی را از آن خود کرد. کامیلری، پلیسی نویسی در ایتالیا را چند پله ارتقا داده و سهم عمدهای در جهانی شدن ادبیات پلیسی کشورش داشته است. در سال ۱۹۹۴ بود که رمان «شکل آب» را نوشت و ماجراهای کمیسر مونتالبانو آغاز شد. «مزرعه کوزه گر» در ادامه مجموعه کاوشگری‌های کمیسر مونتالبانو است.

مونتالبانو، کمیسر در آستانه بازنشستگی و رئیس اداره‌ پلیسی است که کارمندان‌اش از بیکاری به جان هم افتاده‌اند و همه چیز را مسخره میکنند… اما ناگهان جسد سی تکه‌ای، جایی دور از شهر در مزرعه کوزه‌گر کشف می‌شود. آن هم در شهری مثل ویگاتا، که بیشتر پرونده‌هایش «بی اهمیت و به دردنخور» هستند.

این آغاز مسیر کاوش است. کمیسر دیگر آن اعتماد به نفس گذشته را ندارد. او می‌خواهد پرونده را از سر خود باز کند و به پلیس ضدمافیا بسپارد و روزهای باقی مانده تا بازنشستگی‌اش را در آرامش بگذراند. جوانی آلفانو، ناخدایی است که روزی همسرش دولورس خبر گم شدن‌اش را، به مونتالبانو میدهد. و کمیسر با تلفنی که به شرکت کشتیرانی میزند متوجه میشود که الفانو هرگز سوار کشتی‌اش نشده. از طرفی همکار و زیردست‌اش اگلو گرفتار رابطه‌ای فرا زناشویی شده و به ملک پیکورینی قصاب رفت وآمد مشکوکی دارد. در این میان با جسدی روبه رو هستیم که آنقدر با پتک به صورت‌اش ضربه زده‌اند که قابل شناسایی نیست. مقتول کیست؟ چرا کشته شده؟ و چرا سی تکه شده؟ به راستی چه چیزی همه‌ی این‌ها را به هم ربط میدهد؟ مونتالبانو تمام این سرنخها را دنبال می‌کند.


کتاب مزرعه‌ی کوزه‌گر
کاوشگری‌های کمیسر مونتالبانو
نویسنده : آندرآ کامیلری
مترجم : بنفشه شریفی‌خو
نشر قطره
۲۷۲ صفحه


صدای بلند و ممتد در زدن چرتش را پاره کرد. یک نفر دیوانه‌وار بر در میکوبید، اما به طرز عجیبی خبری از صدای زنگ نبود. نگاهی به پنجره انداخت. پشت کرکره‌های نورگیر، سیاهی مطلق بود. به بیان دقیق‌تر هر چند دقیقه یک بار درخشش گول زننده‌ای در قاب پنجره منفجر میشد و اتاق را لحظه‌ای در زمان ثابت می‌کرد و به دنبالش هم رعد بود که شیشه‌ها را به لرزه می‌انداخت. طوفانی که از روز قبل شروع شده بود کولاک میکرد. عجیب بود که با وجود چنین طوفانی دریای خروشان، که معمولا در باران فاصله‌ی ساحل تا مهتابی را به طرفه العینی در خود می‌بلعید، این بار انگار آرام و بی‌صدا بود. دستش بی‌اختیار به سمت میز کنار تخت رفت و کورمال کورمال دنبال کلید چراغ خواب گشت. مثل همیشه دکمه را دو بار فشار داد اما خبری نشد. حکما لامپ سوخته یا طوفان برق را قطع کرده بود. از تخت بیرون آمد.

لرزه‌ای از سرما در ستون فقراتش دوید. از بین پره‌های مورب کرکره، علاوه بر درخشش گاه و بیگاه برق، سوز سردی هم میوزید که مثل تیغ بر پوستش مینشست. کلید چراغ اصلی هم کار نمی‌کرد. حتما طوفان کل سیستم برق را از کار انداخته بود. هر که پشت در بود هنوز ناامید نشده بود و همچنان مثل دیوانه‌ها مشت می‌کوبید. به نظرش رسید بین این سر و صدای گوش خراش، صدایی شنید که با درماندگی کمک میخواست. فریاد زد: «اومدم! اومدم! » | با چشم دنبال شلواری گشت که مطمئن بود قبل از رفتن به تخت خواب روی صندلی گذاشته است. شاید سر خورده و افتاده باشد روی زمین. اما پافشاری شخص پشت در حتی اجازهی لباس پوشیدن هم نمیداد. با عجله دوید سمت در ورودی.

قبل از اینکه در را باز کند پرسید:

کی هستی؟ »

بونتی – آلدریگی، یالا! در رو باز کن!

درجا خشکش زد. فرماندار؟ چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ این دیگر چه شوخی مسخره‌ای بود؟

فقط یک لحظه. دوید سمت آشپزخانه، چراغ قوه‌ای را که در یکی از کشوها نگه می‌داشت برداشت، به سرعت برگشت و در را باز کرد. فرماندار را دید که مثل موش آب کشیده روبه رویش ایستاده بود. از ظاهر نزارش دهانش از تعجب باز ماند و نتوانست چیزی بگوید. کلاه مشکی مچالهای سرش بود و آستین چپ بارانی‌ای که به تن داشت ریش ریش شده بود.

فرماندار گفت: «بالا! بذار بیام توا»

مونتالبانو خودش را کنار کشید تا رئیسش بتواند وارد شود و بعد بی‌اختیار و ماشین‌وار دنبالش راه افتاد. در، که فراموش کرده بود ببنددش، با وزش باد به هم می‌خورد و تق تق صدا میکرد. فرماندار خودش را انداخت روی نزدیک‌ترین صندلی، سرش را بین دستها گرفت و هق هق گریه را سر داد. سؤالها با شتاب سرسام‌آور موتور جتی که برای اوج گرفتن سرعت می‌گیرد در ذهن بازرس شکل می‌گرفتند و قبل از اینکه بتواند به چنگشان بیندازد دوباره محو میشدند. تا آن لحظه حتی نتوانسته بود لب از لب باز کند.

فرماندار آشفته خاطر پرسید: میتونی چند روزی تو خونه‌ات مخفیم کنی؟ »

مخفی‌اش کند؟ مگر چه خطایی از او سر زده بود؟ از دست قانون فرار می‌کرد؟ چه کار ممکن بود کرده باشد؟ چه کسی دنبالش بود؟

راستش من – متوجه نمیشم…

بونتی – آلدریگی با ناباوری به بازرس خیره شد. نکنه منظورت اینه که خبرها رو نشنیدی، مونتالبانو؟!

نه، نشنیدم.

امشب مافیا قدرت رو به دست گرفت. »

چی دارید میگید؟!

خب، انتظار داشتی چه بلای دیگه‌ای سر کشور بیچاره مون بیاد؟ یک کم تغییر اینجا، یک کم اونجا و بفرمایید! اینم عاقبت کارمون میشه یه لیوان آب بهم بدی؟ »

بله – البته.

از همان بدو ورود، بازرس بلافاصله فهمیده بود هوش و حواس فرماندار درست سر جایش نیست. شاید تصادف کرده بود و هذیان گویی‌هایش نتیجه‌ی شوک بعد از تصادف باشد. بهتر است با دفتر مرکزی پلیس مونته لوسا تماس بگیرد. یا شاید بهتر باشد فوری پزشک خبر کند. اما فعلا نباید بگذارد مرد بیچاره به چیزی شک کند. برای حفظ ظاهر هم که شده فعلا باید مطابق میل بونتی – آلدریگی رفتار می‌کرد. وارد آشپزخانه شد و از سر عادت کلید برق را زد.

اتاق از نور پر شد. لیوان آب در دست، می‌خواست برگردد سراغ فرماندار که یک بار دیگر از تعجب سر جایش خشک شد؛ انگار فلج شده بود؛ درست شبیه یکی از آن مجسمه‌هایی که آن روزها مد شده بودند. میشد اسمش را گذاشت «مرد برهنه با لیوانی در دست». اتاق کاملا روشن بود اما اثری از فرماندار نبود. به جایش مردی نشسته بود کوتاه قامت و چاق که کوتولایی هم به سر داشت. مونتالبانو درجا شناختش. توتو رینا بود. از زندان آزاد شده بود! پس فرماندار دیوانه نشده بود. صاف و پوست کنده واقعیت را می‌گفت.

رینا گفت: «عصر به خیرا میبخشی این طوری سرزده مزاحمت شدم، اونم این ساعت شب، اما خیلی وقت ندارم. به هلیکوپتر اون بیرون منتظرمه که ببردم رم برای ترتیب دادن کارا منظورم همون تشکیل دولت و این جور چیزاست. فعلا چند نفری رو انتخاب کرده ام: برناردو پروونتزانو معاون اولم، یکی از برادران کاروانا وزیر خارجه، و لئولوکا باگارا وزیر دفاع. به پیشنهاد هم برای تو دارم، کمیسر مونتالبانو! میخوام سریع و بی‌پرده جواب بدی. دوست داری وزیر کشور من بشی؟ »

قبل از اینکه مونتالبانو بتواند جوابی بدهد، کاتارتا وارد اتاق شد. حتما از در ورودی، که فراموش کرده بود ببنددش، آمده بود تو. اسلحه‌ی کمری‌اش را نشانه رفته بود سمت بازرس و قطره‌های درشت اشک روی گونه‌هایش می‌غلتید. « رئیس، اگه پیشنهاد این جانی رو قبول کنی، قسم میخورم خودم به شخصه با دست‌های خودم میکشمت. » در همین حین که سر کاتارلا به حرفهای خودش گرم بود، رینا، به سرعت ماری که برای نیش زدن حمله می‌کند، اسلحه‌اش را بیرون کشید و شلیک کرد. اتاق در تاریکی فرو رفت…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]