بریدهای از کتاب توطئه فلک سوم: کاوشگریهای دانته آلیگیری نوشته جولیو لئونی
سرآغاز
عکا، سپیدهدم، ۲۸ مه ۱۲۹۱ میلادی
با چنان صفیر بلندی آمد، انگار تمام مارهای صحرا بیدار شده بودند و سر از میان شنها بیرون میآوردند. گلوله سنگی داخل منجنیق (۱) را تا آنجا که میشد کشیده بودند. و بعد در اوج، درخشان و انگار بیحرکت، در آبی کمرنگ آسمان سپیدهدم به انتظار ایستاده بود. عاقبت شیرجه رفت و درست خورد به هدفش، به برج دیدهبانی دروازه. تکههای سنگ و آجر از هر طرف به پرواز درآمدند، برج تا پایبست به لرزه افتاد. نمای آن شکافت، کمکم کج شد، و موقع فروریختن تیرهای سقف طبقههای فوقانی را نیز با خود پایین کشید. فریاد مردان وحشتزدهای که به سمت نیستی سرازیر میشدند با صدای آوار شدن سنگ و آجر درمیآمیخت. طبقههای فوقانی نیز بیش از این دوام نیاوردند و بر دیوار دفاعی آوار شدند. دیوار به موازات دروازه شکافت و ابر ضخیمی از گرد و غبار آوار را در خود فروبرد. گلولهٔ بعدی که شلیک شد با صفیر شومی در این حجاب تیره گم شد.
اما این بار، صدای بلندی در کار نبود، فقط صدای خفهٔ غرق شدن تکه سنگی بزرگ بود میان آوارها. طرف دیگر دیوار، چند قدم آنطرفتر، برج دیدهبانی دیگر نیز به شدت تکان خورد. نگهبان جوانتر به زحمت از جایش بلند شد و رفت به سمت پلکان:
«پستفطرتها باز هم آن لعنتی را راه انداختهاند. دارم میگویم، این دیوار دیگر چندان دوام نخواهد آورد، برادر!»
دیگری، که موقع برخورد گلوله لبهٔ میز چوب بلوطی را که پشتش نشسته بود محکم چنگ زده بود تا نیفتد، گچ نشسته روی لباسش را تکاند، نگاهی به ترک دیوار انداخت و دوباره خم شد روی کاغذهایی که روی میز پهن بود. پلکهایش را چند بار محکم مالید تا خستگی بیخوابی چند روزهشان را به در کند. سرش را که بالا آورد، نگاهش غمگین و ناامید بود:
«گزارش کامل شد. ولی چه فایده اگر نتوانیم به دستش برسانیم؟ کارمان ساخته است.»
رفیقش شانههایش را گرفت، محکم تکانش داد و فریاد زد:
«نه!»
شرمسار از کاری که کرده بود، شانههایش را رها کرد:
«شاید کار ما ساخته باشد، ولی برای آنها هنوز امیدی هست.»
هیجانزده ادامه داد:
«آنجا، نزدیک لنگرگاه، یک کشتی پهلو گرفته. اگر شهسوارهای سن جوآنّی بتوانند فقط تا یک ساعت دیگر اسکله را حفظ کنند، تا وقتی آب بالا بیاید…»
مردِ پشت میز به جعبهٔ کوچکی که با نوارهای آهنی محکم شده بود، اشاره کرد و پاسخ داد:
«بخت با ما یار نبوده، برادر! اما شاید حق با تو باشد. خب، یک بار دیگر هم شانسمان را امتحان میکنیم.»
با کمک هم کاغذها را گذاشتند توی جعبه و با تسمهای چرمی درش را محکم بستند.
شمشیر بلندی با دستهٔ مزین به صلیب، غلاف شده، روی میز بود. مرد خواست شمشیر را به کمرش ببندد، اما پشیمان شد و با عجله رفت سمت در. همراهش که جعبه را محکم زیر بغل زده بود به دنبالش راه افتاد.
پا که در سنگر گذاشتند، غوغای نبرد به گوشهایشان هجوم آورد: نوای طبلهای مسلمانان بود که آخرین دژ و پناهگاه مسیحیان را در هم میشکستند. با احتیاط در گذرگاه باریک کنار دیوار دفاعی راه افتادند. زیر پایشان در خیابان متروک و خالی، محاصرهکنندگان داشتند منجنیقهای غولپیکرشان را که به بلندی خود برجها بودند دوباره پر میکردند. دهها نفر از خواجههای حرمسرای سلطان، به زور شلاق سربازها، منجنیقها را به سمت خط حملهٔ جدید میبردند.
مرد مسنتر ایستاد و در کارشان دقیق شد:
«میخواهند به لنگرگاه حمله کنند. باید عجله کنیم.»
از پشت خاکریزها، فریاد فرمانها و فحش و ناسزا به گوش میرسید. از یک طرف، سربازها میدویدند که از دیوار شکاف برداشته محافظت کنند و از طرف دیگر، مردان و زنان و کودکان که هرکدام چیزی از وسایل زندگیشان را به دوش میکشیدند وحشتزده به دنبال راهی برای فرار میگشتند.
دو هممسلک از دیوار فرود آمدند. به قلعهٔ از دست رفته پشت کردند و در کوچهپسکوچههای مرکز شهر به راه افتادند. به سرعت از میان انبوه جمعیتی که به طرف بارانداز میرفتند راه باز میکردند. به بندرگاه که رسیدند، کشتی از پشت دیوار دفاعی بندرگاه، که هنوز پابرجا بود، در افق دیدشان ظاهر شد: کشتی سیاه دراز و کمارتفاعی با بادبان و دو ردیف پارو. کمی به راست متمایل شده بود. ماهیها دور ته تیر بلندش که با پایین رفتن آب دیده میشد جمع شده بودند. روی بادبان سفیدی که دور دکل پیچیده بودند رگههای قرمزی به چشم میخورد: صلیب قرمزرنگ بود، نشان فرقهٔ سن جوآنّی. روی پرچم سیاهی که انتهای کشتی تاب میخورد طرح یک جمجمه و دو استخوان میدرخشید. همهٔ خدمهٔ کشتی، مسلح، روی عرشه ایستاده بودند و با پاروهایشان اراذل و اوباشی را که میخواستند به هر قیمتی شده به عرشه برسند میتاراندند.
دو مرد زدند به آبهای کمعمق، کسانی را که در گل و لای افتاده بودند لگدمال میکردند و پیش میرفتند. به هر زحمتی بود خودشان را رساندند پای کشتی، درست زیر مجسمهٔ روی دماغه. چیزی نمانده بود سرنیزهٔ یکی از خدمه تنشان را بخراشد. فریادهای تهدیدآمیزش را میشنیدند.
«به خاطر خدا! نمیخواهیم سوار شویم! فقط این صندوقچه را بگیرید!»
مرد مسنتر رو به خدمه فریاد میزد و دیگری با نیرویی که استیصال در انسان بیدار میکند صندوقچه را بالای سرش گرفته بود.
مسافران، لباسهای فاخر و اشرافی به تن، روی عرشهٔ فوقانی ایستاده بودند و مبهوت به این نمایش وحشت نگاه میکردند.
یکی از آنها، که زنی را محکم در آغوش گرفته بود، عجز و التماسشان را که شنید، زن را رها کرد و جلو آمد. با احتیاط خم شد و صندوقچه را از مرد جوان گرفت. پرسید:
«با آن چهکار کنم؟»
جوان به پرچم عقب کشتی اشاره کرد و فریاد زد:
«معبد! باید برسد به معبد!»
اشرافزاده هنوز سؤالهایی دربارهٔ صندوقچه داشت:
«در آن چیست؟»
اما صدای غژغژ بدنهٔ کشتی، که لنگر کشیده بود و باد در بادبانهایش افتاده بود، صدایش را در خود خفه کرد. کشتی که دور میشد، یک بار دیگر صفیر بلندی به گوش رسید و ستونی از گل و آب کمی عقبتر از کشتی به هوا پرتاب شد.
موج ضربه کشتی را از میان گل و لای و لجن هل داد و دسته دسته فراریها را زیر آب کرد.
مرد جوان لحظهای روی آب آمد و تلاش کرد نفس بگیرد. ناامیدانه به اطراف نگاه کرد بلکه همراهش را پیدا کند، اما بین جماعتی که در گل و لای تقلا میکردند اثری از او نبود.
مرد روی عرشه دوباره فریاد زد:
«توی صندوقچه چیست؟»
ملوانان با پاروهایشان به بستر دریا فشار میآوردند تا کشتی را به طرف آبهای آزاد پیش برانند.
مرد جوان، وقتی آخرین گلوله صفیرکشان هوای بالای سرش را شکافت، زمزمه کرد: «حقیقت.»
۱
فلورانس، ۱۶ ژوئن، حوالی نیمه شب
تابهحال چند صفحه با خط ریزش پر کرده بود. شعلهٔ شمع روی میز کوتاه شده بود و رو به خاموشی میرفت. احتمالاً چند ساعتی از زمانی که شروع به نوشتن کرده بود میگذشت. لحظهای دست کشید تا به آنچه روی کاغذ آورده بود نگاهی بیندازد. احساس تهی بودن و ضعف میکرد. درد شدیدی مثل نبض شقیقههایش را میکوفت و خواب هنوز فرسنگها از او فاصله داشت. دستی به پیشانیاش کشید و زمزمه کرد:
«البته که باید همینطور باشد. همیشه نظریات جدید منطق و واقعیات موجود را به بحث میکشند.»
روی میز یک تنگ و دو جام به چشم میخورد. یکی از جامها را لبالب از آب کرد، اما از ریختن دست برنداشت و آنقدر ادامه داد تا آب سرریز شد، از روی میز به گودالی روی سنگفرش ریخت و بعد در باریکهای میان سنگهای نامنظم راه گرفت و در شکافی باریک از نظر ناپدید شد.
«فرومیریزد. معلوم است که فرومیریزد.» این بار با صدای بلند تکرار کرد.
لحظهای به نظرش رسید شبحی روبهرویش ایستاده و به نشان موافقت با او سر تکان میدهد. بیرون حجره، صدایی سکوت یکدست شب را شکست، صدای قدمهای سنگینی را شنید که نزدیک میشدند. صدای خفیف دیگری مثل ساییده شدن شمشیر، طنین سنگین گامها را همراهی میکرد. دستش بیاختیار به سمت خنجر کوچکی رفت که همیشه در جیب مخفی ردایش بود. آیا ممکن بود مردانی مسلح پشت در حجرهاش باشند، آن هم در چنین ساعتی از شب؟ چهقدر از به صدا درآمدن زنگ منع رفت و آمد شبانه گذشته بود؟ زمان از دستش در رفته بود. به اطراف نگاه کرد تا شاید نشانهای از گذر زمان پیدا کند، اما در تیرگیهای پشت پنجرهٔ باریک، کوچکترین نشانی از روشنایی سحر نبود. به سرعت شمع نیمسوز را خاموش کرد، نفسش را حبس کرد و پشت در گوش ایستاد تا بتواند صداهای بیرون را بهتر بشنود. صدای ساییده شدن فلز همچنان از راهروی پشت در به گوش میرسید؛ مثل اینکه عدهای سرباز آنجا در انتظار چیزی پرسه میزدند. دستهٔ خنجر را محکمتر فشرد. دو ضربهٔ آرام و خفه بر در خورد و صدایی زمخت او را به نام صدا زد:
«جناب دورانته؟»
دانته آلیگیری (۲)، شاعر بنام ایتالیایی، مردد، لبها را به دندان گرفته بود و داشت فکر میکرد سن پیرو (۳) باید همیشه تحت حفاظت نگهبانان دیر باشد، به خصوص شبها. آیا هنوز چیزی از مراسم رسمی انتصابش به سمت رئیس صنف (۴) نگذشته، این اراذل به فکر خیانت به او افتاده بودند؟
«جناب دورانته، آنجایید؟ در را باز کنید!»
فکر کرد نباید شک به دلش راه دهد. شاید حالا وقت آن باشد تا قدرت و اختیاری را که به تازگی به او داده شده برای خیر مردم شهرش به کار ببندد. پس دریغ جایز نیست.
با عجله کلاه مخصوص مربعشکل را که دنبالهای بلند داشت به سر کرد و انگشتر طلای منقوش به گل زنبق، نشان شهر فلورانس، را به انگشت اشاره کرد، با دقت چینهای ردایش را به تقلید از ردای بیآستین رومیانی که مجسمهشان را در کلیسای سانتا کروچه (۵) دیده بود مرتب کرد و کلون در را کشید.
مقابلش مردی کوتاه قامت و چاق ایستاده بود. زرهی به تن داشت که تا زیر زانوهایش میرسید. به جای ردای بیآستین با طرح زنبق فلورانس که معمولاً روی زره میپوشیدند، زره کوتاه دیگری پوشیده بود سپرمانند از جنس فلز که قطعاتش با نوارهای چرمی به هم متصل شده بود. کلاهخودی استوانهای شکل به سر داشت که سربازان جنگهای صلیبی را در ذهن تداعی میکرد. شمشیری حمایل کرده و دو دشنه هم به کمر آویخته بود. دانته با ترشرویی پرسید:
«چه میخواهی نادان؟!»
و با لحنی تهدیدآمیز ادامه داد:
«تردد در این ساعت شب در شهر ممنوع است. فقط راهزنها و جیببرها جرئت میکنند مقررات را بشکنند و قطعاً عواقبش را هم در سیاهچالها خواهند دید. امیدوارم به عواقب کارت فکر کرده باشی!»
مرد ساکت ایستاده بود. به نظر شاعر، برخلاف ظاهر نظامیاش، موجود خطرناکی نبود. با وجود این، چشم از دستهایش برنمیداشت، یک دست چراغی پیهسوز را نگه داشته و دیگری غیر مسلح آویزان بود. دانته فکر کرد از پا درآوردنش کار چندان سختی نیست. شکافی کوچک به اندازهٔ یک بند انگشت بین کلاهخود و زره گردن برهنهاش را در معرض دید قرار میداد و نقاب باز کلاهخود، هرچند کمی دور از دسترستر، میتوانست امکان دیگری برای ضربهای مهلک باشد.
مرد بالاخره به حرف آمد:
«من فرمانده نیروهای حافظ نظم و امنیت هستم و انجام وظیفه من را در این ساعت شب اینجا کشانده است. همانطور که میدانید از امروز، به واسطهٔ انتخاب شما به ریاست یکی از اصناف فلورانس و یکی از همشهریان ارشد، به مدت دو ماه تابع فرمان شما خواهیم بود. (۶)»
صدایش آهنگی گلایهآمیز و غمگین داشت، هرچند سعی میکرد تا حد ممکن با ظاهر فروتنانهای که به خود گرفته بود مطابقت داشته باشد. دانته خم شد تا اجزای صورتش را بهتر ببیند. از میان نقاب صلیبشکل کلاهخود، بینی بزرگی خودنمایی میکرد و چشمانی ریز و مهرهمانند پیدا بود، مثل چشمهای موشی عظیمالجثه. او را بهجا آورد؛ خودش بود، رئیس پلیس دولت محلی فلورانس، دزدی سردستهٔ مابقی دزدها. دستش به آرامی از قبضهٔ خنجر جدا شد و طعنهآمیز پرسید:
«سعادت این همکاری را مرهون چه چیزی هستم؟!»
«در کلیسای سن جودا، نزدیک دیوارهای جدید شهر، جنایتی اتفاق افتاده.»
مرد نظامی، که آشکارا در حضور مقام رسمی شهر معذب بود، مکثی کرد و بعد هیجانزده ادامه داد:
«جنایتی که… شاید به نوعی رسیدگی مقامات ارشد شهر را بطلبد.»
«چه کسی کشته شده؟»
فرمانده پلیس به جای پاسخ دادن به دانته مشغول باز کردن کلاهخودش شد و آنقدر کلاه سنگین را به زحمت به چپ و راست چرخاند تا بالاخره درش آورد و سر عریان و خیس از عرقش نمایان شد.
«هنوز نمیدانیم. بهتر است همهچیز را با چشمهای خودتان ببینید. همراه من میآیید؟»
«اول بگو ببینم چه اتفاقی افتاده.»
«یک چیز… عجیب… غیرطبیعی…»
دانته کمکم تحمل از کف میداد. دستی بر شانهٔ فرمانده زد و ضربالمثل لاتینی را برایش نقل کرد:
«همانطور که بزرگانمان هم گفتهاند هر چیز ناشناختهای ما را به تعجب وامیدارد. بگذار من قضاوت کنم چه چیز عجیب است و چه چیز نیست، چرا که قطعاً تو صالحترین فرد برای قضاوت دربارهٔ اینکه چه چیز مطابق قوانین طبیعی و چه چیز خلاف آن روی داده نیستی. فقط مطالعهٔ دقیق و آگاهی عمیق از آنچه هست، در کنار شناخت آنچه نیست و معدوم است، به عالمی آزموده امکان میدهد مرز بین متعارف و عادی را با آنچه شگفتانگیز و غیرطبیعی است تشخیص دهد. در انجیل لوقا (۷) هم قسمت کوتاهی در این باب هست که شاید بد نباشد کمی در آن تعمق کنی.»
مرد با تردید زمزمه کرد:
«بله… متوجهم…»
«بسیار خب، پس همهچیز را آنطور که اتفاق افتاده تعریف کن، نه آنطور که تو گمان میکنی باید اتفاق افتاده باشد.»
فرمانده عرق پیشانیاش را با پشت دست خشک کرد.
«یک مرد. یک مُرده. در کلیسای سن جودا. داخل کلیسا. گمان میکنم کشته شده باشد.»
«و به چه دلیل میخواهی مقامات عالی شهر را در رسیدگی به این جنایت درگیر کنی؟ مگر غیر از این است که رسیدگی به جرائم وظیفهٔ شماست؟!»
«بله، البته… اما… ترجیح میدهم همهچیز را با چشمهای خودتان ببینید. عاجزانه ازتان خواهش میکنم، عالیجناب!»
به نظر میرسید گفتن جملهٔ آخر تمام توانش را تحلیل برده باشد. دانته که سعی میکرد پوزخندش را پنهان کند، به صورتش چشم دوخت.
«انسان با چشم سر نیست که میبیند، فرمانده! انسان با خرد خود میبیند. آنچه شما به آن احتیاج دارید، بصیرت و ذکاوت من است، شما و تمام مردان کور دیگر چون شما. تصمیم درستی گرفتید که از من کمک خواستید. اگر این پیشامد تا این حد وخیم و ناگوار باشد، باید سن جوآنّی را سپاسگزار باشید که ارادهاش بر این تعلق گرفت که من به این مقام منصوب شوم.»
«پس همراهم خواهید آمد؟»
مرد بار دیگر مضطرب و نگران سؤالش را تکرار کرد. بعد زمین را نشان داد و اضافه کرد:
«اینجا آب ریخته…»
دانته پاسخی نداد. نگاه خیرهاش از لای پنجره به آسمان شب دوخته شده بود و نقش و نگار ستارهها را در طاق تیرهٔ آسمان دنبال میکرد. چه شروع عجیبی بود در منصب جدیدش. این طالعهای نحس احساس ناخوشایندی به دلش میانداختند. سرانجام به خود آمد، بدون مقدمه عصای طلاکاری شدهاش را از روی صندوقچه برداشت و پیشاپیش فرمانده از در خارج شد. فرمان داد:
«دنبالم بیا.»
از رواقی عبور کردند که در حجرههای دیگر در دو طرف به آن باز میشد. دانته به پنج همشهری ارشد دیگر همپایهٔ خود فکر میکرد. بیشک در این ساعت شب، در خوابی مغشوش فرورفته بودند که مختص اذهان کوچک و ضعیف است، خوابی مملو از سایهٔ اشباح گرفتار به طلسم آز و شهوت. ناگهان ایستاد و با حرکت دست فرمانده را هم از رفتن بازداشت:
«چرا از بین همهٔ اعضای شورا آمدی سراغ من؟»
مرد گلویش را صاف کرد. به نظر خجالتزده میرسید:
«چون میگویند شما بهتر از هر کسی حروف و الفاظ را میشناسید. مگر غیر از این است که شاعرید؟ حتی کتابی هم نوشتهاید!»
«و چه چیز باعث میشود به کمک من شاعر احتیاج داشته باشید؟»
«شکل عجیب وقوع این قتل.»
دانته تصمیم گرفت نگذارد حماقت این مردک پخمه برنجاندش.
«همه متفقالقولاند که از بین همشهریان ارشد شما مناسبترین فرد برای…»
«مناسبترین فرد برای…؟»
«برای… برای تحقیق دربارهٔ مسائل مرموز و ناشناختهاید.»
لحنش، حین ادای این جمله، هم حاکی از ستایش بود و هم ناباوری. دانته فکر کرد حتماً به ذهن حقیر و عامی فرمانده ناشناختهها سرسرای جنایاتند. چهبسا که به نظرش خود دانته هم جنایتکاری بالقوه باشد. باید یادش بماند بعد از سر رسیدن دوران خدمتش همیشه تحت نظرش داشته باشد. اما در حال حاضر به نظر میرسید واقعاً به کمک دانته نیاز دارد. نگرانی در تمام اجزای صورتش هویدا بود، مدام پابهپا میشد و بیصبرانه دستهایش را تکان میداد. دانته دوباره به راه افتاد و فرمانده در سکوت دنبالش رفت.
کتاب «توطئه فلک سوم» اثر«لئونی جولیو» با ترجمه «بنفشه شریفی خو» را انتشارات قطره در 386 صفحه چاپ کرده است.
این نوشتهها را هم بخوانید