تئوری پنجره شکسته – قتل در نیویورک
دسامبر سال ۱۹۸۴ است. سرما در نیویورک بیداد میکند. میزان قتل و تجاوز در نیویورک ۷۰٪ بیش از شهرهای دیگر آمریکاست. اپیدمی کرک (Crack Epidemic) و مواد مخدر شهر را در چنگال خود میفشرد. مرد جوانی به نام برنهارد گوئتز (Bernhard Goetz) وارد ایستگاه مترو در تقاطع خیابان چهارده و هفده میشود. مردی باریک اندام و سی و چند ساله که شلوار جین بپا دارد و بادگیری نیز بر تن کرده است. چهار مرد جوان سیاه پوست بخشی از قطار را برای خود قرق کردهاند در حالیکه بقیه مسافران از ترس برخورد با آنان همه در گوشه دیگر واگن نشستهاند.
گوئتز بیتوجه به وضعیت، صندلی نزدیک به آنان انتخاب کرده و همانجا مینشیند. یکی از سیاهپوستان در حالیکه برخاسته و به سمت او حرکت میکند شروع به صحبت میکند. حال شما چطوره؟ بلافاصله سه جوان دیگر هم پشت سر او براه میافتند و تقریباً گوئتز را در محاصره خود قرار میدهند.
گوئتز بسیار خونسرد از او میپرسد: چه میخواهی؟ مرد جوان سیاهپوست معطل نمیکند و بلافاصله میگوید ۵ دلار بده به من. گوئتز خود را به نشنیدن میزند. او دوباره تکرار میکند: گفتم ۵ دلار بده. گوئتز دستش را در جیبش فرو میبرد و یک کلت کالیبر ۳۸ بیرون میکشد. لحظهای هم تامل نمیکند. بسرعت برق و باد هر چهارتای آنان را مورد شلیک گلوله قرار میدهد. ظاهراً گلوله به یکی از آنان بنام کیبی (Cabey) برخورد نمیکند. کیبی روی زمین نشسته و التماس میکند. گوئتز بالای سر او رفته و بسیار خونسرد میگوید مثل اینکه تو هنوز سالمی؟ اینهم یکی دیگر و گلولهای که باعث گردید کیبی برای همیشه فلج شود به سمت او شلیک میکند.
مسافران در حالیکه در بهت و شوک بسر میبردند با چشمهای از حدقه درآمده او را نگاه میکردند. در همان حال یکی از آنان ترمز اضطراری قطار را میکشد. با ایستادن قطار گوئتز به آهستگی به سمت در خروجی حرکت کرده و در میان تاریکی تونل مترو گم میشود.
این ماجرا بازتاب گستردهای پیدا کرد. چند روز بعد گوئتز خود را به پلیس معرفی کرد، و ماجرای “چریک مترو” موضوع روز روزنامههای آمریکا و به خصوص نیویورک گردید. روزنامهها بطور باور نکردنی به تجلیل از مردی پرداختند که سفید پوست بود و در مقابل سیاهان که همواره منشأء جرم و جنایت هستند به مقابله برخاسته بود!
چهار جوان سیاهپوست از مرگ نجات یافته (یکی از آنان فلج شد) و محاکمه جنجالی گوئتز بالاخره به برائت وی از کلیه اتهامات (به غیر از حمل غیرقانونی اسلحه) انجامید.
داستان “چریک مترو” سمبل روزهای تاریک تاریخ شهر نیویورک است. روزهائی که اپیدمی جرم و جنایت شهر را در بر گرفته بود. در این میان شاید بدترین، کثیفترین و خطرناکترین محل در نیویورک ایستگاههای مترو و قطارهائی بودند که میلیونها نفر را در روز جابجا میکردند. از سوی دیگر سیستم فرسوده مترو نیز مزید بر علت شده بود. روزی نبود که آتش سوزی در سیستم بوقوع نپیوندد و یا در جائی قطار از ریل خارج نشود.
در بعضی مناطق آنقدر وضعیت ریلها خراب بود که نوارهای قرمز بسته بودند که معنیاش آن بود که قطار نباید از ۱۰ مایل در ساعت سریعتر حرکت میکرد. در زمستان واگنها سرد و در تابستان گرم و نفس گیر بودند. هیچ یک از واگنها تهویه نداشتند. عکس هائی که پس از وقوع جرم توسط گوئتز از داخل واگن مربوطه توسط پلیس برداشته شده بود نشان میداد که مانند هزاران واگن دیگر در آنروز کف آن از آشغال و قوطی خالی نوشابه و آبجو مملو بود.
باجگیری در ایستگاهها و در داخل قطارها امری روزمره و عادی بود. فرار از پرداخت پول بلیط رایج بود و سیستم مترو ۲۰۰ میلیون دلار در سال از این بابت ضرر میکرد. مردم از روی نردهها بداخل ایستگاه میپریدند و یا ماشینها را از قصد خراب میکردند و یکباره سیل جمعیت بدون پرداخت بلیط به داخل سرازیر میشد. اما آنچه که بیش از همه به چشم میخورد گرفیتی (Graffiti) بود. (گرفیتی نقشها و عبارات عجیب و غریب و در همی است که بر روی دیوار نقاشی و یا نوشته میشود). هر شش هزار واگنی که در حال کار بودند از سقف تا کف و از داخل و خارج از گرفیتی پوشیده شده بودند. آن نقش ونگارهای نامنظم و بیقاعده چهرهای زشت و عبوس و غریب را در شهر بزرگ زیرزمینی نیویورک پدید آورده بودند. اینگونه بود وضعیت شهر نیویورک در دهه ۱۹۸۰ شهری که موجودیتش در چنگال جرم و جنایت و کرک فشرده میشد.
با آغاز دهه ۱۹۹۰ به ناگاه وضعیت گوئی به یک نقطه عطف برخورد کرد. سیر نزولی آغاز گردید. قتل و جنایت به میزان ۷۰ درصد و جرائم کوچکتر مانند دزدی و غیره ۵۰ درصد کاهش یافت. در ایستگاههای مترو با پایان یافتن دهه ۱۹۹۰، ۷۵ درصد از جرائم از میان رفته بود. در سال ۱۹۹۶ وقتی گوئتز برای بار دوم بدلیل شکایت کیبی جوانی که فلج شده بود به محاکمه فراخوانده شد روزنامهها و مردم کمترین اعتنائی دیگر به داستان وی نکردند. زمانی که نیویورک امنترین شهر بزرگ آمریکا شده بود دیگر حافظهها علاقهای به بازگشت به روزهای زشت گذشته را نداشتند.
از سال ۱۹۹۰ تا نیمه این دهه جمعیت تازه واردی به این شهر نیامدند و جماعتی که مسئول شرّ و خباثت بودند یکمرتبه به یک عزیمت دستجمعی دست نزدند. هیچکس در خیابانها براه نیفتاد و بد و خوب را به مردم آموزش نداد. همان تعداد بیمار روانی و همان تعداد افراد شروری که تمایل به ارتکاب جرم داشتند، هنوز در شهر وجود داشت. اما بدلیلی دهها هزار تن از کسانی که دست به جرم و جنایت میزدند به ناگاه دست از عمل خود کشیدند.
در سال ۱۹۸۴ برخورد بین یک مسافر مترو و چهار جوان سیاهپوست بر سر ۵ دلار حادثهای خونین آفرید ولی امروز دیگر وقوع چنین حادثهای محتمل نیست.
چگونه این اتفاق افتاد؟
همانگونه که ناهنجاریهای اجتماعی حالت اپیدمی به خود میگیرد، ناپدید شدن آن نیز از همان قوانین تبعیت میکنند. آنچه که مالکولم گلدول (Malcolm Gladwell) در کتاب “نقطه عطف” (The Tipping Point) به عنوان یکی از عمدهترین مختصات یک اپیدمی اجتماعی از آن یاد میکند “قدرت محتوای پیام” (Power of Context) است.
برای شیوع و همه جا گیر شدن یک پدیده اجتماعی از مد گرفته تا عادات خوب و بد اجتماعی تا محبوب شدن یک برنامه تلویزیونی و یا یک رهبری سیاسی و غیره، شرط اصلی این است که پیامی که تازه از جا کنده شده از آن چنان قدرتی برخوردار باشد که بتواند لایههای مختلف اجتماع را به سرعت در هم نوردد.
در دهه ۱۹۹۰ میزان جرم در تمامی ایالات متحده رو به کاهش گذارد. یکی از دلائل آن کاهش خرید و فروش کرک کوکائین (Crack Cocaine) بود که در بین معتادان و فروشندگان مواد، انواع جرائم را دامنزده بود. وضعیت اقتصادی بطور چشمگیری بهبود یافت. ظهور کمپانیهای والافن و داغ شدن بازار بورس و سر بر آوردن هزاران شرکت جدید بازار کار را داغ کرد و میزان بیکاری کاهش یافت. جمعیت رو به پیر شدن گذاشت و تعداد افراد در گروه سنی ۱۸ تا ۲۴ سال که اکثر جرائم به آنان نسبت داده میشد رو به کاهش گذارد. اما مطالعاتی که انجام شد مطلب را پیچیده کرد.
در دوره زمانی که نقطه عطف ظاهر گردید و به ناگاه میزان خشونت در جامعه رو به کم شدن گذاشت هنوز وضعیت اقتصادی شهر بهبود نیافته بود. هنوز اقتصاد در حالت سکون به سر میبرد. در واقع فقیرترین بخشهای شهر نیویورک به خاطر قطع کمکهای دولت و خدمات رفاهی بدترین ضربه را در سالهای آغازین ۱۹۹۰ دریافت کردند. کم شدن کرک حتماً عامل مؤثری بوده ولی مطالعات نشان داد که کاهش مصرف کرک سالها پیش از وقوع نقطه عطف جرائم آغاز گردیده بود.
از طرفی آمار نشان میدهد بدلیل مهاجرتهای سنگین در دهه ۱۹۸۰، تعداد جوانان در دهه ۱۹۹۰ نه تنها کمتر نشد بلکه بیشتر هم شد. (علت اصلی مهاجرتها وضع اسفناک اقتصاد در شهرهای کوچک بود که مردم در آرزوی یافتن کار و نان به نیویورک هجوم آوردند). از طرف دیگر تمامی این عوامل تأثیرات تدریجی در تغییر شکل اجتماع دارند.
اتفاقی که در نیویورک افتاد همه حالات مختلف را بخود گرفت مگر یک تغییر تدریجی. کاهش جرائم و خشونت ناگهانی و به سرعت اتفاق افتاد. درست مثل یک اپیدمی. بنابراین باید عامل دیگری در کار میبود. باید توضیح دیگری برای این وضعیت پیدا میشد. این “توضیح دیگر” چیزی نبود مگر تئوری “پنجره شکسته” (Broken Window Theory).
تئوری پنجره شکسته محصول فکری دو جرمشناس آمریکائی (Criminologist) بود به اسامی جمس ویلسون (James Wilson) و جورج کلینگ (George Kelling). این دو استدلال میکردند که جرم نتیجه یک نابسامانی است. اگر پنجرهای شکسته باشد و مرمت نشود آنکس که تمایل به شکستن قانون و هنجارهای اجتماعی را دارد با مشاهده بیتفاوتی جامعه به این امر دست به شکستن شیشه دیگری میزند. دیری نمیپاید که شیشههای بیشتری شکسته میشود و این احساس آنارشی و هرج و مرج از خیابان به خیابان و از محلهای به محله دیگر میرود و با خود سیگنالی را به همراه دارد از این قرار که هر کاری را که بخواهید مجازید انجام دهید بدون آنکه کسی مزاحم شما شود.
در میان تمامی مصائب اجتماعی که گریبان نیویورک را گرفته بود ویلسون و کلینگ دست روی باج خواهیهای کوچک در ایستگاههای مترو، نقاشیهای گرفیتی و نیز فرار از پرداخت پول بلیط گذاشتند. آنها استدلال میکردند که این جرائم کوچک، علامت و پیامی را به جامعه میدهد که ارتکاب جرم آزاد است هر چند که فی نفسه خود این جرائم کوچکاند.
این است تئوری اپیدمی جرم که بناگاه نظرات را به خود جلب کرد. حالا وقت آن بود که این تئوری در مرحله عمل به آزمایش گذاشته شود.
دیویدگان (David Gunn) به مدیریت سیستم مترو گمارده شد و پروژه چند میلیارد دلاری تغییر و بهبود سیستم متروی نیویورک آغاز گردید. برنامه ریزان به وی توصیه کردند که خود را درگیر مسائل جزئی مانند گرفیتی نکند و در عوض به تصحیح سیستمی بپردازد که بکلی در حال از هم پاشیدن بود. اما پاسخگان عجیب بود. گرفیتی است که سمبل از هم پاشیده شدن سیستم است باید جلوی آنرا به هر بهائی گرفت. او معتقد بود بدون برنده شدن در جنگ با گرفیتی تمام تغییرات فیزیکی که شما انجام میدهید محکوم به نابودی است. قطار جدیدی میگذارید اما بیش از یکروز نمیپاید که رنگ و نقاشی و خطهای عجیب بر روی آن نمایان میشود و سپس نوبت به صندلیها و داخل واگنها میرسد.
گان در قلب محله خطرناک هارلم یک کارگاه بزرگ تعمیر و نقاشی واگن بر پا کرد. واگن هائی که روی آنها گرفیتی کشیده میشد بلافاصله به آنجا منتقل میشدند. به دستور او تعمیرکاران سه روز صبر میکردند تا بر و بچههای محله خوب واگن را کثیف کنند و هر کاری دلشان میخواهد از نقاشی و غیره بکنند بعد دستور میداد شبانه واگن را رنگ بزنند و صبح زود روی خط قرار دهند. باین ترتیب زحمت سه روز رفقا به هدر رفته بود.
در حالیکهگان در بخش ترانزیت نیویورک همه چیز را زیر نظر گرفته ویلئام برتون (William Bratton) به سمت ریاست پلیس متروی نیویورک برگزیده شد. برتون نیز از طرفداران تئوری “پنجره شکسته” بود و به آن ایمانی راسخ داشت. در این زمان ۱۷۰٫۰۰۰ نفر در روز به نحوی از پرداخت پول بلیط میگریختند. از روی ماشینهای دریافت ژتون میپریدند و یا از لای پرههای دروازههای اتوماتیک خود را به زور بداخل میکشانیدند. در حالیکه کلی جرائم و مشکلات دیگر در داخل و اطراف ایستگاههای مترو در جریان بود برتون به مقابله مسأله کوچک و جزئی پرداخت بهاء بلیط و جلوگیری از فرار مردم از این مسأله کم بها پرداخت.
در بدترین ایستگاهها تعداد مامورانش را چند برابر کرد. به محض اینکه تخلفی مشاهده میشد فرد را دستگیر میکردند و به سالن ورودی میآوردند و در همانجا در حالیکه همه آنها را با زنجیر به هم بسته بودند سرپا و در مقابل موج مسافران نگاه میداشتند. هدف برتون ارسال یک پیام به جامعه بود که پلیس در این مبارزه جدی و مصمم است. اداره پلیس را به ایستگاههای مترو منتقل کرد. ماشینهای سیار پلیس در ایستگاهها گذاشت. همانجا انگشتنگاری انجام میشد و سوابق شخص بیرون کشیده میشد. از هر ۲۰ نفر یک نفر اسلحه غیر مجاز با خود حمل میکرد که پرونده خود را سنگینتر میکرد. هر بازداشت ممکن بود به کشف چاقو و اسلحه و بعضا قاتلی فراری منجر شود.
مجرمین بزرگ بسرعت دریافتند که با این جرم کوچک ممکن است خود را به دردسر بزرگتری بیاندازند. اسلحهها در خانه گذاشته شد و افراد شرّ نیز دست و پای خود را در ایستگاههای مترو جمع کردند. کمترین خطائی دردسر بزرگی میتوانست در پی داشته باشد.
پس از انتخاب جولیانی (کاندیدای پیشتاز ریاست جمهوری سال ۲۰۰۸ از جناح جمهوریخواه) به سمت شهردار نیویورک، برتون به مقام ریاست پلیس نیویورک برگزیده شد. این بار نوبت جرائم کوچک خیابانی رسید. درخواست پول سر چهار راهها وقتی که ماشینها متوقف میشدند، مستی، ادرار کردن در خیابان و جرائمی از این قبیل که بسیار پیش پا افتاده به نظر میرسیدند موجب دردسر فرد میشد. تز جولیانی و برتون با استفاده از “پنجره شکسته” این بود که بیتوجهی به جرائم کوچک پیامی است به جنایتکاران و مجرمین بزرگتری که جامعه از هم گسیخته است و بالعکس مقابله با این جرائم کوچک به این معنی بود که اگر پلیس تحمل این حرکات را نداشته باشد پس طبیعتا با جرائم بزرگتر برخورد شدیدتر و جدیتری خواهد داشت.
از چهار نفری که از گوئتز درخواست تنها ۵ دلار کردند یکی سابقه دزدی، دیگری سابقه شرارت و دعوا و سومی سابقه تجاوز به عنف داشت که دو سال پس از این واقعه تیراندازی به ۲۵ سال زندان محکوم شد. گوئتز خود نیز دارای سابقه مشکلات خانوادگی با پدری خشن بود و در مدرسه همواره مورد استهزاء بچهها قرار میگرفت. دوبار در خیابان او را کتکزده و پولش را دزدیده بودند و از همانجا تصمیم گرفته بود که با خود اسلحه حمل کند. لیلیان روبین (Lillian Rubin) نویسنده بیوگرافی گوئتز مینویسد “برنی” (مخفف اسم او که برنهارد بود) با ریختن خشمی کهنه و قدیمی به بیرون دیگر لازم نبود جنگ را در درون خود ادامه دهد. رابین هم چنین میگوید: گلولههای او در واقع بر هدف هائی در گذشته شلیک میشدند. بد اقبالی آن چهار نفر بود که روزی، بطور مشخص در برابر کسی قرار گرفتند که مشکلات روحی عدیدهای داشت.
روانشناسان از تبهکاران به عنوان افرادی یاد میکنند که در گذشته با پدر و مادر و یا هر دو آنها مشکلات عاطفی شدید داشتهاند و یا افرادی که در ارتباط با فرد و یا افرادی روابط خارج از عرف (مثل روابط جنسی، روابط کاری خشن و ناسالم و غیره) داشتهاند. در کتابهائی که توسط روانشناسان محافظه کار به رشته تحریر درآمده از شکست پدر و مادرها و محیط مدرسه در آموزش ارزشهای اخلاقی به بچهها به عنوان عاملی در بار آوردن ناهنجاریهای رفتاری یاد میشود. و بالاخره این روزها ژن را تا حدود ۵۰ درصد مقصر در رفتار تبهکارانه فرد میدانند.
تئوری پنجره شکسته هیچ یک از موارد فوق را انکار نمیکند بلکه میگوید، همه این عناصر وقتی فرصت ظهور پیدا میکنند که “موقعیت” برای بروز آنها فراهم شده باشد. به عبارت دیگر آنچه که روانشناسی میگوید اینست که هم گوئتز و هم جوانان، زندانی دنیای تباه خویش هستند، حال آنکه پنجره شکسته میگوید افراد هر اندازه هم که شرور باشند نسبت به موقعیت و آتمسفری که در آن قرار میگیرند حساساند. این جوّ میتواند آنها را به سمت گونهای از برداشت سوق دهد که اقدام به عمل تبهکارانه امری مجاز شمرده میشود. با تغییر این فضا خصیصههای منفی وادار به عقب نشینی میشوند.
اما قلب این نظریه اینجاست که این تغییرات لازم نیست بنیادی و اساسی باشند بلکه تغییراتی کوچک چون از بین بردن گرفیتی و یا جلوگیری از تقلب در خرید بلیط قطار میتواند تحولی سریع و ناگهانی و اپیدمیک را در جامعه بوجود آورده بناگاه جرائم بزرگ را نیز بطور باور نکردنی کاهش دهد. این تفکر در زمان خود پدیدهای رادیکال و غیر واقعی محسوب میشود. اما سیر تحولات، درستی نظریه ویلسون و کلینگ را به اثبات رساند.
توضیح: توجه داشته باشیم که نظریه هائی که در باب روانشناسی جرم ارائه گردید فرد را نهایتاً در برابر رفتار مجرمانهاش بیاختیار قلمداد میکند (خواه تأثیر خانواده باشد یا ژن و یا هر عامل دیگری). به عبارت دیگر تعریف انسان “خوب” و “بد” به چالش گرفته میشود. اگر فردی دست به جنایت، تجاوز و یا هر عمل تبهکارانه دیگری میزند به این دلیل است که بیمار است نه آنکه انسان شرّی است. این مطلب بخصوص از دید معتقدان به ادیان به شدت مورد اعتراض است چرا که به این ترتیب دیگر انسان خوب و بد و مآلا پاداش و جزا معنا نخواهد داشت. بحثهای داغی در این زمینه در جریان است اما این امر خدشهای به تئوری پنجره شکسته وارد نمیکند و موضوع این بحث ما هم نیست.
منبع: شهیر بلاگ
این نوشتهها را هم بخوانید