کتاب ژرمینال، نوشته امیل زولا – مقدمه و پیشنهاد
مقدمه کتاب به قلم محمود مشرف آزاد تهرانی:
امیل ادوارد شارل آنتوان زولا دومآوریل ۱۸۴۰ در پاریس بدنیا آمد و در سال ۱۸۶۲ شهروند فرانسه شد، چرا که پدرش فرانسیسکو زولا مهندس ایتالیائی بود که پس از سقوط ناپلئون اول از سلطه خشونت بار اطریش بر مردم ایتالیا، زادبومش را رها کرد و در فرانسه ماندگار شد و بخدمت دولت فرانسه در آمد و مامور شد تا کانالی در اکس ان پرووانس در جنوب فرانسه بسازد. این منطقه در واقع زمینه محیطی بسیاری از رمانهای امیل زولاست.
خانواده زولا: فرانسیسکو، امیلی، رابرت و امیل در ۱۸۴۲ از پاریس به این منطقه آمدند. پنج سال بعد پدر زولا در گذشت؛ و مادر و پسر پس از مدتی ناگزیر به پاریس برگشتند.
امیل زولا در مدرسه «سن لویی» پاریس بتحصیل پرداخت و از ۱۸۵۹ دو سال آز گار در جست و جوی کار بود. این دو سال برای زولا تجربهای سخت اما آموزنده بود. روایت کردهاند که نویسنده جوان بیشتر ساعات زندگی روزانهاش را از گرسنگی در زیر شیروانی به شکار کبوتر میگذراند و حتی لباسهایش را به گرو میگذاشت، دست نوشتهها یش روی تخت خوابش پراکنده بود و روی بیرون رفتن نداشت!
هر چند این روایت مبالغهآمیز بنظر میآید، اما چندان دور از واقعیت هم نیست. در این سالهای نخست، زولای جوان فقر را با پوست و استخوانش حس کرد. تجربه – ای مستقیم بود از زندگی مردم تهیدست که دستمایهای شد برای کار نویسندگیش. سرانجام زولا کاری در دفتر یک شرکت کشتیرانی پیدا کرد و در سال ۱۸۶۲ در قسمت فروش سازمان انتشاراتی «هاشت » بکار پرداخت و زندگیش رو به راهتر شد.
زولا مثل بسیاری از داستان نویسان، نخست در زمینه سرودن شعر تجربههایی کرد: دو شعر بلند حماسی در معنای تکامل انسان و عشق نوشت که در رمانهایش انعکاس دیگر گونه یافت. زولا دومین شعرش را به «هاشت » سپرد. ناشر از چاپ این منظومه – که به گمان او خریداری نداشت به سر باز زد و به شاعر جوان یادآور شد که ادبیات پسند روز داستان کوتاه است و بهتر است همین درونمایه (تم)های شعری را در نثر داستان کوتاه تجربه و باز آفرینی کند.
زولا این توصیه را پذیرفت: نخستین کتاب او یک مجموعه داستان کوتاه بود که با عنوان Cootas a Ninon در سال ۱۸۶۴ منتشر شد.
در ۱۸۶۵ بمدت یکسال بعد، زولا داستانی براساس زندگینامه خود نوشت. این خود زندگینامه (اتویبو گرافی) با عنوان اعترافات کلود Le Confession de Claud چنان خشن، عریان و افشاگرانه بود که پلیس فرانسه را به اعتراض برانگیخت و باعث دردسر ناشر شد. این بود که «هاشت» به زولا توصیه کرد که با دست از نوشتن بردارد و در همان قسمت فروش بکار ادامه دهد یا اینکه محترمانه استعفا بدهد. اما زولا این یک توصیه ناشر را نپذیرفت و در ۱۸۶۶ از سازمان انتشاراتی هاشت استعفا داد. زولا در این دوران بعنوان نویسنده قراردادی در روزنامههای پاریس قلم میزد و گذرانی میکرد.
از سال ۱۸۶۷ است که با نشر رمان ترز راکن Thénése زندگی ادبی پر ثمر امیل زولا آغاز میشود و با همین رمان و رمان Madelein Farat تجربهاش در زمینه خلق ادبیات ناتورالیستی شکل میگیرد.
هسته داستانی مجموعه رمانهای «رو گن ماکار» خانوادهای کوچک است. فرزندان این خانواده نسل به نسل، شاخه شاخه میشوند و هر کدام در زنجیره «وراثت»ها درونمایه داستانی تازه را میپردازد.
زولا برای ایجاد زمینه تضاد لازم برای تداوم داستان دو شاخه اصلی از یک خانواده را با دو ویژگی متضاد موروثی در برابر هم قرار میدهد. بدیهی است که همه رمانهای مجموعهای با این کلیت ووسعت موضوع، هم ارزش نیستند، بخصوص که در گذر بیست و پنج سال تجربه ادبی آفریده شدهاند.
زولا همچنانکه ناقدان نوشتهاند، در پرداخت تک شخصیتها چندان توانا نیست. بعضی از رمانهایش در حد گزارشی سادهاند. اما با اینهمه از این مجموعه چند رمان درخشان در ادبیات جهان بیادگار مانده است که رمان ژرمینال شاید بهترینشان باشد.
آندره ژید در دهم اوت در یادداشتهای روزانهاش نوشت:
این سومین یا چهارمین بار است که رمان ژرمینال را میخوانم و هر بار در نظرم اعجابانگیزتر از پیش جلوه میکند». ژید رمان ژرمینال را به عنوان یکی از بهترین ده رمان ادبیات فرانسه بر گزید ژرمینال را حماسه منثور خواندهاند، اثری که از قوت اندیشه بهره ور است، بینشی شگرف دارد و همچون نقشگران «فرسکو» – نقاشیهای عظیم دیواری – پرداختن به دقایق و جزئیات را با ارائه صحنههای منظرهای و پیوسته بهم میآمیزد.
بر زولا ایراد گرفتهاند که تصویر شخصیتهای داستانی، توانا نیست، چرا که تنها یک بعد – غرایز آنها را باز مینماید؛ اما زولا در ژرمینال بجای تصویر فرد، چشم انداری وسیع، عمیق از انبوه مردم – معدنچیان باز – آفریده است. بخشهائی از ژرمینال در اوج، به آثار سینماگرانی چون آیزین اشتاین شباهت دارد. زولا انبوه معدنچیان را همچون یک تن واحد به حرکت وا میدارد. همه ویژگیهای یک شخصیت عام را بأنها میبخشد.
در ادبیات جهان جای این انبوه بینام و نشان همیشه خالی بوده است. زولا هیچ گرایش سیاسی خاصی ندارد و در یادداشتهای مقدماتیش بر ژرمینال» هیچ پیش فرضی را برای محکوم کردن صاحبان معدن مطرح نمیکنند:
«… من باید به گونهای از نکبت و اندوه و رنجی که بر شانههای معدنچیان سنگینی میکند آغاز کنم، حقایق را بازگو کنم و نه دفاعیههای احساسانی. معا نچیان مییا بستی الهیده، گرسنه و قربانی جهل نشان داده شوند. در حالی که همراه با کودکانشان در دوزخ مجسم «زمین» رنج میبرند. اما از روی قصد قبلی مورد آزار و شکنجه قرار نمیگیرند، زیرا اربابان نیز ناخواسته و از روی جبر تحت تأثیر شرایطی هستند که کارهایشان را به گونهای توجیه میکند. انسانها بسادگی تحت شرایط اجتماعی و در بند جبر و شرایط جسمانی و ارثی دست و پا میزنند و در نهایت پایمال میشوند… درست برعکس، من میبایستی چهره انسانی از اربابان ترسیم کنم و تا آن زمان که منافع مستقیم آنها به خطر نیفتاده است، خدشهای بر آن وارد نیاورم …»
بدین گونه زولا میکوشد تا گزارشگری بیطرف باشد و بدون هر گونه پیشداوری ایدئولوژیک واقعیتی اجتماعی را در قالب بیانی تخیلی (داستان بیان کند چرا که ژرمینال حاصل شش ماه شهادت زود بر ماجرایی است که داستان آنرا با همه ابعاد غول آسایش بازگو میکند. جاذبه ژرمینال هم در طنز تلخ گزارشگونه ایست از زندگی معدنچیانی که از کودکی تا لحظه احتضار در اعماق زمین جان میکنند، و با اینهمه همیشه گرسنهاند. جهل بیداد میکند، همه حتی کلیما این مردم جاهل و عسرتزده را فراموش کردهاند.
مرز میان زندگی انسانی و حیوانی سخت تاریک است. زولا این زندگی حیوانی را با نفرت و همدردی تصویر میکند غریزه کور جوانی سر از ویرانهها در میآورد و پسران و دختران کم سن و سال که نانآور خانوادهاند، با کودکانی که از جهل پس انداختهاند تن بازدواج ناخواسته میدهند و فقر، فقر میزاید.
زولا در ژرمینال هم ریشه جنون و بیماری را در الکلیزم جست و جو میکند. اتی ین شخصیت اصلی داستان. که به تلخی از مادر الکلیش یاد میکند، لحظهها یسی دچار جنون میشود. خواننده پس از آشنایی با زندگی بیسامان خانوادگی اوست که انگیزه حرکات جنونآمیز او را میشناسد.
ژرمینال اما حرف و سخنی دیگر هم دارد: کمال طلبی آدمی و رهایی او از جهل تا رهایی بخش دیگر درماندگان فقر و جهل باشد.
اتیین که از عقدهمندی در عذاب است و به زندگی عسرت بار و مبتذل تسن داده است میخواهد تا به رهایی برسد. اتی ین از میخواری نفرت دارد. از زندگی بیهوده و باطل ساعات فراغتش بجان آمده است. اما زود متوجه میشود که رهایی او در گریز از معدن و ندیده گرفتن زندگی فلاکت بار همکارانش نیست.
اتی ین مدتی در اندیشه ایجاد یک شر کت تعاونی است، و در این اندیشه و تلاش معنایی مییابد اما مسأله این سادگیها هم نیست. او پیش از هر چیز از جهل خود در رنج است چرا که پاسخ سادهترین مسائل دور و برش را هم نمیداند، شب و روز کتاب میخواند و هر نشریهای که بدستش میرسد با ولع مطالعه میکند و نامه مینویسد و سرانجام در لحظهای سرنوشت ساز – آن زمان که معدنچیان برای بدست آوردن سادهترین حقشان سر بلند میکنند. شخصیت انسانی خود را باز مییابد. انیین انسانی است آگاه که از همه عقدههای کور غریزی رهایی یافته و به تعالی رسیده است.
به این شیوه بیان است که زولا، در لحظه شکست و نومیدی، اعتقاد عمیق توده مردم را به خدایی که کلیسا هرگز نماینده آن نبود، بازگو میکند. در جای جای رمان ژرمینال، زولا این ندا، ندای ایمان را از زبان مردم محروم به صدای بلند بیان میدارد.
زولا در ژرمینال، همچنان گزارشگر دست بیطرف. او نه چیزی از واقعیت میکاهد و نه چیزی بر آن میافزاید. در بیان اندیشه راه و رهائی مردم، آن زمان که اعتصاب آرام کارگران به خون و خشونت کشیده شده است، از آرزوها و آرمانها و امال مردم ساده سخن میگوید.
اعتصاب موقتاً شکست خورده است، اما مردم ساده چه میگویند. زولا صادقانه این اعتقاد را بازگو میکند. باوری که در قلب زنی ستمدیده ریشه میگیرد:
او به آرامش از مردههای خود سخن میگفت به شوهرش، زاشاری و کاترین. ولی تنها وقتی نام «آلزیر» را به زبان آورد، چشمهایش از اشک پر شد. بار دیگر به همان زن عاقل و آرام قدیمی تبدیل شده بود و در مسائل با خونسردی قضاوت میکرد:
– سر انجام اعیان به جزای اعمالشان خواهند رسید و بعد از آن کشت و کشتارو ریختن خون فقرا باید روزی قصاص پس دهند. چون همه کارهای خدا حسابی دارد و مو را از ماست میکشد.
– در بیرون معدن آتی ین ریههایش را از هوای تازه انباشته و در طول جاده دست گریبان با افکاری مغشوش پیش میرفت. همه گونه فکری در سرش میجوشید. اما احساس هوای پاک و آسمان آزاد را داشت و نفسهای عمیق میکشید. خورشید از افق بر میدمید. در سراسر صحرا شادی دوباره بیدار میشد. دریائی از طلا از شرق تا غرب؛ در آن دشت عظیم موج میزد. این گرمی زندگی افزون میشد و به صورت تشنجی از طراوت جوانی که آهنهای خاک و آواز مرغان در زمزمههای آبها و جنگلهای در آن میلرزید، گسترش مییافت، زندگی چه خوش بود و جهان پیر میخواست یک بهار دیگر هم زندگی کند.
آتی ین سرشار از امید قدمهای خود را کند کرد و گذاشت نگاهش به چپ و راست بچرخد تا شاید از فصل جدید شادیهای تازه وام بگیرد. به جستجوی خویش رفت و بخوداندیشید و خود را با تجربهای سخت در اعماق معدن نیرومند یافت. آموزش او پایان یافته بود و او خود را مجهز میدید و اکنون به صورت یک سرباز جدل جوی انقلاب که علیه اجتماعی که میدید و محکوم میکرد، اعلان جنگ داده بود، پیش میرفت. شادی پیوستن به بلوشار و همچون او رهبری مطاع بودن، نطتهائی را به او القا میکرد و او از حالا جملات را در ذهن نظم میداد. فکر میکرد که میبایست برنامه خود را توسعه دهد. پالودگی احساس و تیزی فکری که باعث برتری او از افراد طبقه خود شده بود کینه او را نسبت به ثروتمندان شدیدتر میکرد. احساس احتیاط میکرد به این که همیین کارگرانی را که تا کنون از گند سیاهر و زیشان چهره در هم میکشید در راه افتخار هدایت کند و آنها را به صورت تنها بزرگان، تنها معصومان، تنها نجبا و تنها قدرتی نشان دهد که بشریت میتواند در آن غسل کند و آبدیده شود. هم اکنون خود را بر سکوی خطا به و به یاری مردم بر مر کسب پیروزی میدید. به شرط اینکه مردم تکه. تکهاش نکنند.
آواز یک کاکلی که از ارتفاع زیاد میآمد نگاه او را به آسمان برد. آخرین غبارات گلرنگ شب در آبی زلال آسمان محو میشدند. آنوقت با ابهام چهرههای سووارین و راسنور را یاد میآورد. حالا دیگر برایش واضح بود؛ به محض اینکه فرد انسانی قدرت را برای خودش بخواهد همه چیز به تباهی کشیده میشود.
مثلاً همین اتحادیه بینالملل معروف که میتوانست دنیا را زیر و رو کند و نظامی جدید برقرار سازد سپاه عظیم و قهار خود را در زد و خوردهای داخلی هزار تکه کرد و در نهایت ضعف تباه شد. پس داروین حق داشت؟ تمام نظام دنیا جز نبردی نبود که در آن زورمندان، فقط برای بقای نسل، ضعفا را میخوردند؟ و او اگر چه در حد مردی که به علم خود میدارید و میکوشید که قاطع باشد، از این سؤال پریشان میشد، اما این اغتشاش فکری از تصور یک عقیده برطرف میشد. جذابترین و بالاترین بخش جاه طلبیاش در این بود که در اولین نطقش که در مقابل مردم ترتیب میداد به توضیح تئوریهای سابق خود بپردازد. زیرا اگر قرار بود طبقهای بلعیده شود، بیشک توده مردم که جوان و سر زنده بودند، میبایست ثروتمندان فر به گشته و غرقه در تجملات و آسایش زندگی را، یکباره ببلعند. جامعه تازه به خون احتیاج دارد. و در انتظار این تهاجم تازه، که همچون هجوم بر برها، رستاخیز دوباره ملتهای پوسیده بود، اعتقادی مطلق به ضرورت انقلاب کشف کرد و این بار انقلابی راستین خواهد بود، که زبانه آتشش پر تو قرمز رنگ پایان قرن را سرختر خواهد کرد و سرخی آفتاب و پهنای آسمان را به خون خواهد کشید.
همانطور که غرق در رؤیای خود پیش میرفت، با چوبدستیاش برسنگها میکوبید و نگاهش در دور و بر میچرخید و مکانهای آشنا را بخاطر میآورد در «نورشویو»بیاد آورد که در بامداد حمله به معدنها، رهبری کارگران را بعهده گرفته بود و این همان کار طاقتفرسا و کشنده، دوباره آغاز شده بود. بنظرش آمد که صدای ضربات ممتد و آرام کلنک را در دور دستها، شاید از اعماق هفتصد متری زمین میشود. این صدای رفیقانی بود که در مقابل چشمان او پائین رفته بودند و اینک با خشمی فروخورده بر زغال ضربه میزدند. درست است که شکست خوردهاند و برخی پول و برخی جان خود را از دست داده بودند، اما پاریس هرگز گلوله هائی را که در «وورو» شلیک شده است از خاطر نخواهد برد. زخم کاری بوده است. قلب امپراتوری خون ریز است. حتی اگر بحران صنعتی خاتمهپذیر دو کارخانهها یکی یکی باز شوند، اعلان جنگی که به آنها داده شده است باز پس گرفته نخواهد شد وصلح سازشکار انه هرگز بر قرار نخواهد گشت.
و معدنچیان چهره واقعی خود را به جهان نشان داده بودند و فریاد عدالت خواهی آنها پیکر تمام کارگران فرانسه را لرزانده بود. شکست فعلی آنها خاطر هیچ کس را آسوده نکرده بود واعیانهای مونسو، که در عین پیروزی دستخوش اضطراب صامت بعد از اعتصاب بودند، با بدگمانی باز پس مینگریستند تا مبادا پایان اجتناب ناپذیر کار آنها در اعماق همین سکوت عمیق نهفته باشد. آنها بدرستی دریافته بودند که انقلاب دوباره سربلند خواهد کرد و شاید همین فردا، اعتصابی عمومی شکل میگرفت و توافقی بین تمام کارگران که صندوق تعاونی داشتند برقرار میشد و تا ماهها به درازا میکشید، بیآنکه گرسنگی آنها را وادار به تسلیم کند.
این بار اجتماع کهن ولرزان تنها نیم تکانی خورده بود و آنها صدای شکاف برداشتن زمین را در زیر پای شنیده بودند، و هنوز راه بسیاری در پیش بود. سرانجام روزی میرسد که عمارت کهنه اجتماع چندان بلرزد که به قطعات کوچک تبدیل شود یا که یکباره فرو ریزد، و همچون معدن «وورو» در زیر زمین ناپدید گردد.
اتیین به سمت چپ پیچید و راه جاده ژو ازل را در پیش گرفت. بیاد آورد که جمعیت خروشان را از نابود کردن معدن گاستون ماری برحذر داشته بود. در روشنائی روز برج چند معدن در آن دور دستها دیده میشد. میرو در سمت راست ومادلن و کروکور در کنار هم قرار داشتند. از چهار گوشه اطراف غرش کار بلند بود. ضربات کلنگی که او تصور کرده بود آنها را میشنود، حالا در سراسر دشت شنیده میشد و در زیر این مزارع و راهها و دهکدهها که اینک به آفتاب لبخند میزدند، همان کار سخت و طاقتفرسا، همان ضربات ممند کلنک در زندان سیاه و عمیق و در انتهای صخره در جریان بود. تنها برای شنیدن آن کافی بود گوشش را به زمین بچسباند تا آه دردناک و بلند آن را بشنود. اکنون فکر میکرد که شاید خشونت کار را جلو نیندازد. بریدن کابلها و از جا کندن ریلها و شکستن چراغها و یا سه هزار کارگر را براه انداختن و فریاد کردن و همه چیز را خراب کردن و گذشتن، عجب کار عبثی بود. به ابهام حدس میزد که انتقام حق و عدالت روزی وحشتناکتر از این باشد. عقل او رشد میکرد و پخته میشد. زهر کینهاش ریخته شده بود. آری، زن ماهو، با همان هوش ساده دلانهاش حق داشت، این بار دیگر محشر کبری بپا خواهدشد. میبایست سر فرصت متشکل شد، و خود را شناخت و هر جا که قانون اجازه دهد، بصورت اتحادیه هائی دور هم جمع شد، بعد در صبحی که همه بازی به بازو دادند ومیلیونها کارگر چند هزار تنبل وتن پرور را در برابر خود یافتند، قدرت را بدست گرفت و حاکم شد. وہ که بیداری حقیقت و عدالت چه با شکوه است.
این بت پرخور، این بت دیو صفت که درته این درخیمه عهد، در این ناشناخته دور دست خوابیده است، و از گوشت وخون بیچارگانی که هرگز او را ندیدهاند تغذیه میکند، در حال مقابله با این حقیقت نابود خواهد شد. اما اتیین جاده و اندام را پشت سر نهاد و وارد شاهراه شد. در سمت راستش مونسو را میدید که بر شیب جاده قرار داشت و ناپدید میشد. وروی خود ویرانههای «وورو بهرامی دید. گودالی نفرین شده بود که سه تلمبه پیوسته به تخلیه آن مشغول بودند. بعد معادن دیگر، لاویکتوار وسن توما و فوتری کانتل را در افق میدید، حال آنکه برجهای مرتفع کورههای بلند، و صفوف دودکش کورههای ککسازی در سمت شمال دود خود را در هوای زلال صبح به آسمان میفرستادند. میبایست عجله کند تا از قطار هشت صبح عقب نماند. هنوز یک فرسخی راه در پیش داشت.
از اعماق زمین صدای کلنگهائی که فرود میآمدند ادامه داشت. رفیقان همه آنجا بودند و او صدای آنها را میشنید که قدم به قدم تعقیبش میکردند. مگر این زن ماهو نبود که کمرش در زیر این کرت چغندر خردشده بود. فس فس نفسش همراه غرش بادبزن شنیده میشد؟ اندکی دورتر، چبوراست، در زیر کشتزارهای گندم و پر چینهای سبز و نهالهای درخت، رفیقان دیگری را در نظر میآورد. اکنون آفتابآوریل در نهایت شکوهمندی در وسط آسمان می- درخشید وخاک حاصلخیز تخم پرور را گرم میکرد. زندگی از تهیگاه این خاک نانآور بیرون میجوشید. جوانهها بصورت برگهای سبز میشکفت و فشار جوانه علفها سراسر سطح دشت رامیلرزاند. همه جا دانهها از احتیاج به گرمی نور به خود میآمد، باد میکرد و دراز میشد و سراسر خاک دشت رامیشکافت. سرریز شیوه نباتی با صدای پیچ پیچی جاری میشد.
صدای دانه هائی که به صورت بوتهای عظیم تکثیر مییافت. رفیقان پیوسته کلنک میزدندو صدای ضربات آنها به وضوح بیشتر و بیشتری بگوش میرسید، گوئی به سطح خاک نزدیکتر میشدند. در این بامداد جوانی و در زیر اشعه شعله ور خورشید، صحرا آبستن این زمزمه بود. فشار مردان عظیم بود. سپاهی سیاه و انتقام جو آرام آرام در شیارهای زمین نطفه میبستند و از دل خاک بیرون میآمدند تا زمین را برای محصول قرن بعد بارور مازند، و بزودی جوانه آنها زمین را میشکافت.
ممنون برای فراهم کردن این مقدمه.
باعث شد که این کتاب رو تو لیست کتابهام بذارم.
درود سپاس از این پست خوب
ترجنه نونا هجری خیلی بهتر و ادبی تر کار شده.. و روانتر هم هست
البته بازچاپ نشده شوربختانه
سخته ولی پیدا میشه