کتاب بر قلههای ناامیدی – نوشته امیل چوران – خلاصه و معرفی
«بر قلههای ناامیدی» نام اثری از امیل چوران (۱۹۵۵-۱۹۱۱)، فیلسوف و جستارنویس رومانیایی است. او در رشته فلسفه از دانشگاه بخارست، فارغالتحصیل شد. در دوران دانشگاه با اوژن یونسکو و میرچا الیاده آشنا شد و این دوستی تا پایان عمر ادامه داشت. در جوانی به فاشیسم گروید و در پیروی از نائو یونسکو، اگزیستانسیالیسم را با اشکال گوناگون فاشیسم درآمیخت. چوران به آلمانی تسلط داشت و مطالعات اولیهاش حول نظریات کانت، شوپنهاور و بهویژه نیچه بود. در دانشگاه، همزمان از آثار گئورک زیمل، لودویگ کلاگز و مارتین هایدگر تأثیر گرفت. در میان نویسندگان روس نیز به آثار چخوف و داستایوفسکی علاقه داشت.
چوران که به جریان فلسفی معمول بیعلاقه بود، در آثارش مکاشفۀ فردی و شاعرانگی شورانگیز را جایگزین نظریهپردازی انتزاعی کرد و بخش چشمگیری از شهرتش را، پس از چاپ آثارش به فرانسوی، بهدست آورد. آثار او معمولاً بازتابی است از فضای عذاب، وضعیتی که خود چوران از سر گذرانده و با تغزل و ابراز احساساتی شدید و گاه بیرحم همراه شده. چوران، که دلمشغول مسئلۀ رنج و مرگ است، در بر قلههای ناامیدی به تفصیل به خودکشی، همچون ایدهای برای ادامۀ زندگی، پرداخته است. اولین صورتبندی درونمایۀ الیناسیون را، که از بارزترین مباحث اگزیستانسیالیسم است، پیش از سارتر و کامو، میتوان در همین اثر چوران جوان یافت.
کتاب بر قلههای ناامیدی
نویسنده: امیل چوران
مترجم: سپیده کوتی
نشر پیدایش
نمیفهمم چرا باید در این جهان کاری کنیم، چرا باید دوستان و آرمانها، امیدها و رویاهایی داشته باشیم؟ بهتر نبود به گوشهای دورافتاده از دنیا پناه میبردیم، جایی که در آن صدای هیاهو و آشفتگیهای جهان به گوشمان نرسد؟ آنوقت میتوانستیم از فرهنگ و جاهطلبی چشم بپوشیم؛ همهچیز را ببازیم بیآنکه چیزی به کف آریم؛ مگر این دنیا چه حاصلی برای ما دارد؟
دیگر نه میخواهم و نه میتوانم انسان باشم. چه باید بکنم؟ خدمت به نظامی اجتماعی و سیاسی؟ بدبخت کردن زنی؟ دنبال نقصان نظامهای فلسفی گشتن؟ جنگیدن برای آرمانهای زیباییشناسی و اخلاقی؟ اینهمه بسیار ناچیز است. من انکار میکنم انسان بودنم را، حتی به قیمت تنها ماندن.
هر روز بیش از پیش متقاعد میشوم که انسان، حیوانی اندوهگین است، رهاشده و محکوم به یافتن راه خود در زندگی. طبیعت هرگز همچون او را به خود ندیده. او از بهاصطلاح آزادی خود هزاران بار بیشتر از اسارت در وجود طبیعی در رنج است. تعجبی ندارد که اغلب آرزو میکند گُلی یا گیاهی باشد.
هرکس با رنج خود، که آن را مطلق و نامحدود میپندارد، تنهاست. با مقایسۀ رنج شخصیمان با مصائب همۀ جهانیان تا به امروز، هولناکترین عذابها و سختترین شکنجهها، ظالمانهترین مرگها و دردناکترین خیانتها، همۀ مطرودین، همۀ آنان که زندهزنده در آتش سوختند یا از گرسنگی مردند، چقدر میتوانیم از عذاب خویش بکاهیم؟ رنج هیچکس نه با این خیال که همۀ ما فانی هستیم و نه با رنجکشیدن دیگران در گذشته و حال، بهمعنای واقعی، تسلا نمییابد.
اگر کسانی در این جهان شادند، چرا بیرون نمیزنند تا از شادی فریاد بکشند و سعادتشان را در خیابان اعلام کنند؟ چرا اینهمه احتیاط و خویشتنداری؟ اگر من از شادی، آرامش و رضایتی مدام لبریز بودم، همهاش را درون خودم نگه نمیداشتم و با گشادهدستی با دیگران تقسیمش میکردم. خود را رها میکردم تا، با نیروی شناوری که به من زندگی بخشیده، از جا کنده شوم. اگر سعادتی در کار باشد، باید آن را با دیگران سهیم شد و به آنان منتقل کرد. پس شاید انسانهای واقعاً شادمان از سعادت خودشان بیخبرند.
هم در حال رشدم و هم در حال مرگ، با لذت معلقم میان امید به هیچ و ناامیدی از همهچیز، بالیده میان عطر و زهر. سرشار از عشق و نفرت، مقتول نور و سایهها. نشانۀ من مرگ نور است و شعلۀ مرگ. شرارههایی در من خاموش میشوند فقط برای آنکه در هیئت تندر و آذرخش از نو زاده شوند. حتی خود تاریکی در من میدرخشد.
در جهان، فقر بیش از هر چیز دیگری بشر را تهدید میکند و بیشک به انحطاط چنین حیوان خود بزرگبینی منجر خواهد شد. در برابر فقر، من حتی از موسیقی شرمسارم. جوهرۀ زندگی اجتماعی بیعدالتی است. پس چگونه میتوان از مکاتب سیاسی یا اجتماعی حمایت کرد؟
آیا عذاب بیخوابی را تاب آوردهاید؟ وقتی شب همهشب دقیقهها را میشمارید، و حس میکنید در این جهان تنهایید، وقتی ماجرای شما انگار مهمترین ماجرای تاریخ است و تاریخ معنای خود را از دست میدهد و وجودش رنگ میبازد؟ وقتی خوفناکترین شعلهها در شما زبانه میکشد، وجودتان گویا یگانه و استثنایی است در جهانی که فقط برای کامروایی مشقت شما آفریده شده؟ باید این لحظهها را، همچون بیشماری و پایانناپذیری رنج، پشت سر گذاشته باشید تا به درک تصویری روشن از گروتسک دیدن خود در آینه برسید. این تصویر فرسودگی تمام و کمال است. صورتکی منقبض با رنگباختگی اغواگر و اهریمنیِ کسی که پرتگاههای مهیب و تاریک را پشت سر گذاشته است.
هر آن کس که گفته خوابیدن مترادف امید است، شهودی ژرف داشته، نه فقط از اهمیت هولناک خواب، بلکه از بیخوابی. اهمیت بیخوابی چنان عظیم است که وسوسه میشوم انسان را حیوانی ناتوان از خوابیدن تعریف کنم. چرا انسان را حیوان عاقل بدانیم در حالی که دیگر حیوانات نیز به همان اندازه معقولاند؟ اما در جهان خلقت حیوان دیگری نیست که بخواهد بخوابد و نتواند. خواب فراموشی است: ماجراهای زندگی، پیچیدگیها و دلمشغولیهای آن کاملاً رنگ میبازد و هر بیداری شروعی تازه است، امیدی نو. زندگی اینگونه ناپیوستگی خوشایندش را حفظ میکند، توهمی از نوزایی دائمی. از سوی دیگر، از بیخوابی احساس بازگشتناپذیری از اندوه، ناامیدی و رنج زاده میشود. برای انسان سالم ـ حیوان ـ اما، بیخوابی فقط تفنن است. او هیچچیز نمیداند دربارۀ آنان که حاضرند جهان را بدهند برای ساعتی خواب عمیق، آنان که از دیدن رختخواب وحشت میکنند، همانگونه که از دیدن شکنجهگاه. رابطهای نزدیک است میان بیخوابی و ناامیدی. فقدان خواب فقدان امید را بههمراه میآورد.
از طریق کار انسان از موقعیت سوژه به ابژه نقل مکان کرده؛ بهبیان دیگر، تبدیل به حیوانی معیوب شده که به اصل خود خیانت کرده است. بهجای زیستن برای خود ـ نه بهمثابه خودآگاهی، بلکه با بالیدنی معنوی ـ انسان به بردۀ مفلوک و عاجز واقعیت بیرونی تبدیل شده است. آنهمه شور و وجد و مکاشفه کجا رفت؟ کجاست جنون متعالی یا لذت ناب شرارت؟ لذت منفی حاصل از کار نشان از فقر و ابتذال زندگی روزمره دارد، کوتهفکرانه بودن آن.
رنج هیچکس نه با این خیال که همۀ ما فانی هستیم و نه با رنجکشیدن دیگران در گذشته و حال، بهمعنای واقعی، تسلا نمییابد. چراکه، در این جهانی که در شکل مادی بیکفایت است و ناقص، این وظیفه را بر دوش فرد گذاشتهاند که بهکمال زندگی کند، با این آرزو که وجود خود را مطلق کند.
اندیشۀ رنج را نمیتوان از فرسودگی و مرگ جدا دانست. رنج بهمثابه مبارزه؟ اما با چه کسی و بر سر چه چیزی؟ تعبیر رنج، بهمثابه اشتیاقی که از بیهودگیاش منزلت مییابد یا کشاکشی که خود مقصود خود است، سراسر باطل است. درواقع، رنج جدال مرگ و زندگی است. از آنجا که مرگ در زندگی جاری است، تقریباً، سراسر زندگی رنج است. در جدال مرگ و زندگی، آن لحظات شگرفی را رنجآور مینامم که آگاهانه و دردآور با حضور مرگ رو در رو میشویم. رنج حقیقی آنگاه اتفاق میافتد که از دریچۀ مرگ به نیستی قدم میگذارید، وقتی حس فرسودگی برای همیشه نابودتان میکند و مرگ پیروز میشود.
اگر چهرۀ آدمی بهاندازۀ کافی بیانگر رنجش بود؟ اگر تمام آشفتگی درونیاش در حالت چهرهاش عینیت مییافت؟ آیا باز هم میتوانستیم با او گفتوگو کنیم؟ آیا در این صورت هنگام گفتوگو صورتمان را با دست نمیپوشاندیم؟ زندگی واقعاً ناممکن بود، اگر بیکرانگی رنجهای پنهان در سینهمان بهتمامی در خطوط چهرهمان نمایان میشد. اینگونه هیچکس را یارای آن نبود که در آینه به خود بنگرد، چراکه سیمایی گروتسک و تراژیک خطوط چهرهاش را با لکهها و آثار خون، زخمهای ناسور و سیل ناگزیر اشک درهم میآمیخت
تا آنجا که به خودم مربوط است، از انسان بودن استعفا میدهم. دیگر نه میخواهم و نه میتوانم انسان باشم. چه باید بکنم؟ خدمت به نظامی اجتماعی و سیاسی؟ بدبخت کردن زنی؟ دنبال نقصان نظامهای فلسفی گشتن؟ جنگیدن برای آرمانهای زیباییشناسی و اخلاقی؟ اینهمه بسیار ناچیز است. من انکار میکنم انسان بودنم را، حتی به قیمت تنها ماندن. اما آیا من همین حالا هم تنها نیستم، در این جهانی که دیگر هیچ انتظاری از آن ندارم؟
در این لحظه نه به چیزی باور دارم و نه امیدی. تمام اشکال و تعابیری که مایۀ فریبندگی زندگی است برایم بیمعناست. نه دلبستۀ آیندهام و نه گذشته، اکنون نیز به کامم شوکران است. نمیدانم ناامیدم یا نه، چراکه فقدان امید الزاماً دال بر ناامیدی نیست. مرا هر چیزی میتوان نامید، چراکه چیزی برای باختن ندارم. پاکباختهام! پیرامون من گلها غنچه میکنند و عندلیبان نغمه سر میدهند! چقدر دورم از همهچیز.
جالبترین جنبۀ رنج باور رنجدیدگان به قطعیت آن است. آنان انحصار رنج را از آن خود میدانند. فکر میکنم فقط من رنج میکشم، فقط من حق رنجکشیدن دارم، اگرچه این را میدانم که صورتهایی از رنج، بهمراتب هولناکتر از رنج من، نیز وجود دارد. تکههای گوشت آویخته از استخوان، بدنی که در برابر چشمان خودِ آدم تکهتکه میشود، رنجهایی تکاندهنده، جنایتکارانه و شرمآور. آدم از خود میپرسد چطور ممکن است؟ و اگر ممکن است، چطور میتوان از آخر و عاقبت و خرافههایی از این دست سخن بهمیان آورد؟ رنج چنان برای من تکاندهنده است که همۀ شجاعتم را در برابرش از دست میدهم. مأیوس میشوم، زیرا نمیفهمم چرا در جهان رنج وجود دارد. سرچشمهگرفتن رنج از درندگی، نامعقولی و شیطانصفتی زندگی، حضور آن را در جهان توضیح میدهد اما توجیه نمیکند. یا شاید رنج توجیهی جز زندگی ندارد. آیا زندگی ضروری بوده؟ یا آیا مبنای منطقی آن مطلقاً درونی است؟