تا چه حد به نحوه قضاوتهای خود در مورد افراد اطمینان دارید؟
در دهه ۱۹۲۰ دو محقق آمریکائی که در نیویورک زندگی میکردند به اسامی هیو هارتشورن (Hugh Hartshorne) وام ا می(M. A. May) دست به مطالعه عظیمی زدند که طی آن ۱۱۰۰۰ دانشآموز را مورد مطالعه قرار دادند. هدف از این مطالعه بررسی در مورد مشخصههای رفتاری دانشآموزان و بخصوص بررسی میزان “صداقت” در افراد بود. مطالعه مزبور ماهها به طول انجامید و دهها تست در زمینههای مختلف از محصلین مورد مطالعه گرفته شد. در یکی از آزمایشها بطور مثال، سؤالات متعددی به دانشآموزان داده شد ولی وقت پاسخ گوئی بسیار محدود بود. ورقهها به سرعت جمع شد و ورقه نمرات آنان تعیین گردید.
روز بعد در یک تست مشابه (به لحاظ میزان سختی سؤالها) در کنار ورقه سؤالها کلیه پاسخهای تست مزبور که چهار جوابی بود نیز به دانشآموزان داده شد و با کم کردن میزان مراقبت به آنان گفته شد که میتوانند در آخر جوابهای خود را با ورقه کلید که پاسخهای صحیح در آن درج شده بود مقایسه کنند. مشخص بود که دانشآموزان از امکان بسیاری برای دست زدن به تقلب برخوردار شده بودند. “هارتشورن” و “می” میخواستند نتایج روز دوم را با روز اول مقایسه کنند.
آزمایشهای دیگری نیز بعمل آمد. به دانشآموزان گفته شد به لحاظ فیزیکی خود را امتحان کنند. سرعت دویدن خود را با کرونومتر اندازهگیری کنند، تعداد بارفیکسی که میتوانند بزنند و میزان وزنهای که میتوانند بردارند را یادداشت کنند. این آزمایشها در حالی انجام میشد که در خفا تیمی که با دو روانشناس مزبور همکاری میکردند دانشآموزان را زیر نظر داشتند.
باز هم تستهای بیشتری انجام شد. سؤالات ادبی و دیکته لغات و غیره به آنان داده شد یکبار در حالیکه در مدرسه بودند و زیر مراقبت شدید ممتحنین، بار دیگر از آنان خواسته شد که نظیر همان سؤالات را به خانه ببرند و سر فرصت به آنها جواب دهند.
نخستین نتیجهای که بدست آمد چندان دور از انتظار نبود. حجم تقلبی که صورت میگرفت فوقالعاده بالا بود. در یک مورد متوسط نمرات در حالتی که دانشآموزان تحت مراقبت نبودند حدود ۵۰ درصد بالاتر از زمانی شده بود که تحت شرایط “صادقانه” و بدون امکان تقلب مورد آزمایش قرار گرفته بودند. مثلاً اگر در شرایط “صادقانه” معدل نمره دانشآموزان ۱۲ بود در حالت دیگر که آزاد بودند تقلب کنند متوسط نمرات سر به ۱۸زده بود. اما روانشناسان بدنبال پیدا کردن الگوهای رفتاری دیگری نیز بودند. نتایج نشان میداد که محصلین باهوشتر کمتر تقلب میکنند، آنها که سنشان بیشتر است، بیشتر تقلب میکنند و آنهائیکه از خانوادههای خوشحال و باثبات میآمدند گرایش کمتری به تقلب نشان میدادند و در عوض آنان که در خانوادههای پر سر و صدا و پر از بگو مگو زندگی میکردند به مراتب بیشتر تقلب کرده بودند.
اما آنچه که “می” و “هارتشورن” به عنوان یکی از مهمترین نتایج مطالعه بزرگ خود به آن دست یافتند این بود که “صداقت” عنصر ثابتی در شخصیت کودکان و نوجوانان نیست، بلکه خصیصه ایست که به شدت تحت تأثیر شرایط است.
در یادداشتهای خود، دو روانشناس مزبور نوشتند، فرد میتواند در شرایطی دست به تقلب بزند در حالیکه در شرایط دیگر از دست زدن به آن خودداری کند. دروغ گفتن، تقلب و دزدی ممکن است از فردی در “شرایط” خاصی سر بزند در حالی که همان فرد در شرایط متفاوت بکلی از خود چهرهای متفاوت نشان میدهد. در مورد تستهای انجام شده در سر کلاس یک دانشآموز ممکن بود در آزمایش ریاضی تقلب کرده باشد ولی در دیکته دست از پا خطا نکرده باشد.
این نکته شدیداً با عقاید متداول ما در تضاد است. چرا؟ قضاوتهای ما در مورد اشخاص معمولاً اینگونه است که “رفیق من، مهرداد خیلی بچه دست و دلبازی است” یا “دوست من، شهرزاد فوقالعاده صمیمی و صادق است”. هرگز در مورد مهرداد اینگونه قضاوت نمیکنیم که مهرداد با رفقای خود که بیرون میرود بسیار دست و دلباز است اما در مورد خانواده خود سخت گیر و خسیس است و یا در مورد شهرزاد نمیگوئیم که با دوستانش صمیمی و صادق است اما سر کار هر طور شده کلکی جور میکند که از زیر کار در برود. مهرداد دست و دل باز است و شهرزاد صادق است. اینست گونهای از قضاوتهای ما در مورد افراد. مطالعات “می” و “هارتشورن” نشان داد که اینگونه قضاوت بکلی اشتباه است چرا که ما نقش شرایط و موقعیت را در بروز کاراکتر و مشخصههای رفتاری افراد ندیده میگیریم.
قضاوت ما در مورد افراد نوعاً به این صورت است که آنها یا این گونهاند و یا آن گونه، تمام. چرا ما دچار این خطا میشویم؟ احتمالاً باید مسأله مربوط باشد به ساختمان مغز ما که سعی عجیبی دارد که مسائل را برای “فهمیدن” آسان کند. این امر را روانشناسان “خطای بنیادی قائل شدن خواص (شخصیتی)” (Fundamental Attribution Error–FAE) مینامند که در واقع چیزی نیست جز اینکه وقتی ما میخواهیم در مورد افراد قضاوت کنیم یک خصیصه را یا بیش از حد پر بها میکنیم و یا بیش از حد کم بها. بعبارت دیگر ما کمتر شرایط پیرامونی را با خصیصههای فرد جمع میزنیم و سپس نتیجهگیری میکنیم.
در آزمایشی، تعدادی افراد را در یک سالن بسکتبال با نور کم دور هم گرد آوردند و در مقابل آنان تعدادی بازیکن حرفهای مشغول پرتاب توپ به سمت حلقه شدند. پس از این آزمایش آنان به سالن دیگری که مجهز به سیستم نور بسیار پیشرفتهای بود هدایت شدند و گروه دیگری از بازیکنان مشغول پرتاب توپ شدند. در خاتمه از افراد خواسته شد در مورد بازیکنان دو گروه نظر دهند. همگی به اتفاق گروه دوم را گروه برتر تشخیص دادند و در این میان حتی یک تن سخن از اینکه نور برای گروه اول کافی نبوده بر زبان نیاورد.
در مطالعه دیگری افراد را به دو گروه تقسیم کردند. یک گروه سؤالکننده و گروه دیگر پاسخدهنده. از سؤالکنندگان خواسته شد هر سؤالی (و هر چه سختتر بهتر) که میخواهند از گروه دوم بپرسند. اگر یکی از سؤالکنندگان مثلاً متخصص موسیقی فولکور در روسیه بود در آن زمینه سؤال میکرد و دیگری که تخصصش در تاریخ فرانسه بود هر چه سؤال بود به تاریخ فرانسه اختصاص میداد. در خاتمه نظر پاسخدهندگان را در مورد سؤالکنندگان پرسیدند. این آزمایش بارها تکرار شد اما هر بار اکثریت بزرگی از پاسخدهندگان گروه مقابل را افرادی باهوش و باسواد قلمداد میکردند بدون اینکه توجه کنند که آنان از چه آزادی عمل و برتری موقعیتی نسبت به آنان برخوردارند.
در ما انسانها خصیصه عجیبی وجود دارد که میخواهیم افراد را با یک مشخصه که آنرا طبق برداشت و دریافت خود عمده میکنیم تعریف کنیم. او بازیکن بسکتبال خوبی است. سؤالکننده من باهوش و مطلع است و بالاخره دوست من دست و دلباز و یا صادق است. گوئی حوصله چندانی برای در نظر گرفتن شرایط و نسبی کردن قضاوتهایمان نداریم. والتر میشل (Walter Mischel) روانشناس، معتقد است که بشر از یک “شیر کاهش دهنده” (Reducing Valve) برخوردار است که سعی بر این دارد که قضاوتهای خود را تا آنجا که ممکن است ساده کند. انسان حتی در برخورد با مواردی که قضاوت اولیهاش نقض میشود بطور عجیبی لجبازی کرده و سعی دارد قضاوت اولیه خود را حفظ کند چرا که “شیر کاهش دهنده” در وجود انسان نمیگذارد قضاوتهای مختلف در مورد یک شخص به ذهن او هجوم آورد. اگر فردی را میبینیم که گهگاه بنظر ما عصبی و پرخاشگر میآید و در موقعیتی دیگر بسیار دلسوز و رحیم، ممکن نیست که قضاوت خود را بر مبنای واقعیت استوار کنیم. سخت است قبول کنیم فردی، هم پرخاشگر باشد، هم دلسوز، هم گرم و شوخ طبع و هم خسیس و ممسک. اینها ذهن ما را اذیت میکند و ما را دچار بلاتکلیفی میکند. حتی اگر به چشم خود همه این خصوصیات را در دوستی ببینیم محال است به همه این ابعاد در هنگام قضاوت در مورد شخصیت او اشاره کنیم.
اما واقعیت اینست که افراد در مناسبتها و موقعیتهای مختلف ابعاد مختلفی از شخصیت خود را بروز میدهند. بهزاد وقتی نوبت پول خرج کردن میرسد سخت حسابگر و مقتصد است اما وقتی شما مریض میشوید به سرعت خود را به بالین شما میرساند، جوکهای بامزه تعریف میکند و بسیار خوش مشرب است، اما یکمرتبه از کوره در میرود و حال مردم را جا میآورد. اما ممکن نیست به هنگام تشریح شخصیت بهزاد حتی اگر از همه این ابعاد مطلع باشیم به همه آنان اشاره کنیم. به این ترتیب کاراکتر و شخصیت افراد آن چیزی نیست که ما فکر میکنیم که هست بلکه آن چیزی است که ما ترجیح میدهیم که باشد.
هر چند که سخن به درازا میکشد اما دریغم میآید این مطالعه فوقالعاده جالب دو روانشناس برجسته دانشگاه پرینستون به اسامی جان دارلی (John Darley) و دانیل باستون (Daniel Baston) را با شما در میان نگذارم. این دو تن بر اساس داستانی در انجیل بنام “سامری خوب” (Good Samaritan) دست به یک آزمایش غیر متعارف زدند.
داستان “سامری خوب” که بخشی از انجیل لوقا است از این قرار است که مسافری در حین مسافرت از بیت المقدس به اریحا توسط دزدان مورد ضرب و شتم قرار میگیرد و در حالیکه نزدیک به مرگ است در بین راه و کنار جاده به حال خود رها میشود. چند تن از جمله یک کشیش و یک یهودی از کنار این دو عبور میکنند ولی برای کمک به او هیچ اقدامی نمیکنند تا اینکه فردی سامری که از اقلیتهای منفور و رانده شده اجتماع آنروز است به کمک مرد مجروح میشتابد و او را از مرگ نجات میدهد.
دارلی و باستون، سمیناری در دانشکده الهیأت دانشگاه پرینستون تشکیل دادند و سپس بین دانشجویان الهیأت پرسشنامهای را توزیع کردند. در پرسشنامه مذکور سؤالات مختلفی در مورد انگیزه آنها برای ورود به دانشکده الهیأت و غیره شده بود. اکثر قریب به اتفاق دانشجویان اظهار میکردند که برای اینکه زندگی خود را وقف خدمت به خدا کنند و یا برای درک حقیقت وجود خداوند و غیره به آن دانشکده آمدهاند. سپس از آنان خواسته شد که داستان “سامری خوب” را تا آنجا که میدانند به نقل از انجیل بنویسند. پس از تکمیل پرسشنامه به آنان گفته شد که در ساختمان دیگری که چند دقیقه برای رسیدن به آن باید قدم میزدند حاضر شوند و نظرات خود را برای حاضرین در جلسه ایکه در آن ساختمان تشکیل شده بود بخوانند. هر چند دانشجو را یک نفر راهنما همراهی میکرد. در بین راه فردی که در واقع هنرپیشه بود و نقش بازی میکرد گوشهای کز کرده بود و وانمود میکرد که از درد شدیدی رنج میبرد.
صحنه مذکور در حقیقت بازسازی داستان “سامری خوب” بود. میتوان تجسم کرد که گروهی دانشجوی الهیأت که قصدشان تقرب به خداست و در مورد کمک به همنوع و غیره همه باهم یکصدا هستند و چند دقیقه قبل هم مطلبی در مورد سامری خوب نوشتهاند با دیدن فرد مجروح چه عکس العملی از خود نشان دهند. اما صبر کنید. داستان از اینجا جالب میشود. به مجردیکه دانشجوئی قصد میکرد به نجات فرد مجروح بشتابد فرد راهنما به او یادآور میشد که “دیرمان شده” و حضار منتظر هستند و لذا وقت کافی برای کمک به فرد محتاج نیست. نتیجه این شد که دانشجویان در آن “شرایط” رسیدن به جلسه و بیان نقطه نظراتشان آن چنان در اولویت قرار گرفت که ۹۰ درصد آنان اهمیتی به فرد محتاج نداده و به سرعت به راه خود ادامه دادند.
جمعبندی نهائی دارلی و باستون این بود که رفتار افراد تنها با شنیدن عبارت “دیرمان شده” آنچنان تغییر مییافت که به سطح عناصری بیاحساس و بیمسئولیت تنزل مییافتند.
بسیاری از ما شنیده و خواندهایم که شرایط خانوادگی چگونه بر شکلگیری شخصیت ما تأثیر میگذارد. این باور، خود موید این مطلب است که شرایط حتی ممکن است بطور دراز مدت شخصیت فرد را تحت تأثیر قرار دهند. اما همین امر هم یعنی تأثیر قاطع خانواده بر شکلگیری شخصیت در نتیجه مطالعات جدید به حاشیه رانده شده است. موضوع فراتر از اینهاست. جودیت هریس (Judith Harris) پس از مطالعات گستردهای چنین نتیجه گرفته است که اطرافیان و جامعه کوچکی که در اطراف شما وجودتان را احاطه کرده تأثیرش از خانواده به مراتب بیشتر است.
بررسی وضعیت محصلینی که مدرسه را ترک میکنند و یا به مجرمینی خطرناک تبدیل میشوند نشان داده است که کودکانی که در خانواده هائی آرام و سالم اما در محله هائی بد و خطرناک و پر از جرائم بار آمدهاند بشدت در معرض خطر تبدیل شدن به یک مجرم قرار دارند و بالعکس کودکانی که در محلههای خوب و بیسر و صدا اما در خانوادههای جنجالی و پر از بگو مگو بار آمدهاند به ندرت به یک مجرم یا یک جانی تبدیل میشوند.
به عبارت دیگر کودکان بطور قاهرانهای تحت تأثیر همنشینان و محله زندگی و مدرسه خود قرار میگیرند و مطالعات نشان میدهد که نقش خانواده بطور مثبت و یا منفی در برابر عوامل محیطی دیگر به شدت رنگ میبازد. اگر خیابانی که کودک و یا نوجوان در آن قدم میزند ناامن و پر از جرم و ناهنجاری باشد هر چقدر هم که خانواده او بری از آن ناهنجاریها باشد باز شدیداً شخصیت او تحت تأثیر قرار میگیرد. نتیجه عجیبی که مطالعه در مورد نقش “شرایط” بر شکل دادن شخصیت صورت گرفته نشان میدهد که خیابانهای تمیز، قطارهای زیر زمینی پاک و عاری از گرفیتی عامل پرقدرتی است که قادر است بطور محسوسی جرم و جنایت را کاهش دهد.
منبع: شهیر بلاگ
این نوشتهها را هم بخوانید