پیشنهاد کتاب گرسنگی؛ سرگذشت بدن (من)، نوشته رکسان گی
از مقدمه کتاب:
داستان بدن من داستانی درباره پیروزی نیست. خاطرهای از کاهش وزن نیست. تصویری از نسخه باریک اندامم، بدن قلمیام آن سوی جلد این کتاب، در حالی که در پاچهای از شلوار جین دوره چاقیام ایستادهام، نخواهد بود. این کتابی انگیزه بخش نیست. من صاحب بینشی قدرتمند نیستم که بدانم برای فائق آمدن بر بدنی متمرد و اشتهایی سرکش چه لازم است؟
داستان من داستان موفقیت نیست. داستان من صرفاً داستانی واقعی است. چقدر دلم میخواست میتوانستم کتابی درباره کاهش وزنی موفق بنویسم، درباره این بنویسم که چگونه آموختم با امیال سرکشم به نحوی کارآمدتر زندگی کنم. کاش میتوانستم کتابی بنویسم درباره آشتی کردن با خودم، درباره عشق ورزیدن تمام و کمال به خودم در هر سایزی که باشم. به جای آن، من این کتاب را نوشتهام که دشوارترین تجربه نوشتاری تمام عمرم است، چالش برانگیزتر از آنچه در تصورم میگنجید. زمانی که برای نوشتن گرسنگی آماده شدم، اطمینان داشتم که واژهها، مانند اغلب اوقات، به آسانی جاری میشوند. نوشتن درباره چه چیزی میتوانست آسانتر از کالبدی باشد که بیش از چهل سال درون آن زیستهام؟
اما خیلی زود دریافتم که فقط شرح حال بدنم را نمینوشتم، بلکه خودم را ناگزیر میکردم که به آنچه بدنم تاب آورده بنگرم، به وزنی که اضافه کردم، اینکه تا چه حد دشوار بوده است که با آن وزن زندگی کنی و نیز از دستش بدهی. من ناگزیر شدهام به گناه آلودهترین رازهایم بنگرم. من خود را به تمامی شکافتهام، در معرض دید قرار گرفتهام و این راحت نیست، آسان نیست. دلم میخواست قدرتی، نیروی ارادهای از آن دست داشتم که برایتان داستانی فاتحانه را بازگو کنم. من در جست و جوی آن گونه توانایی و نیروی ارادهام. عزم کردهام که چیزی فراتر از بدنم باشم، فراتر از آنچه بدنم تاب آورده، فراتر از آنچه بدنم به آن بدل شده است، اگرچه اراده برایم حاصل چندانی نداشته است. نوشتن این کتاب یک اعتراف است.
اینها کریهترین، زبونترین و عریانترین بخشهای وجود مناند. این حقیقت من است. این سرگذشت بدن (من) است، زیرا غالبا به داستان بدنهایی چون بدن من اعتنایی نمیکنند، مردود شمرده یا به استهزا کشیده میشود. مردم بدنهایی چون بدن مرا میبینند و خیالهای خودشان را میبافند. آنها خیال میکنند که چرایی بدن این چنینی مرا میدانند. نمیدانند. این داستانی از پیروزی نیست، اما داستانی است که باید گفته شود و سزاوار شنیده شدن است. این کتابی است درباره بدن من، درباره گرسنگیام و سرانجام، کتابی است درباره محو شدن، تباه شدن و خواست فراوان، خواست دیده شدن، فهمیده شدن. این کتابی است درباره آموختن هرچند آهسته اینکه به خودم رخصت دیده شدن بدهم. رخصت فهمیده شدن.
برای بازگو کردن داستان بدنم، وزنم را در سنگینترین زمان زندگیام به شما بگویم؟ آن عدد را که حقیقت شرمآورش همیشه گلویم را میفشرد به شما بگویم؟ به شما بگویم که میدانم نباید حقیقت بدنم را شرمآور تلقی کنم؟ یا صرفاً در حالی که نفسم را حبس میکنم و قضاوتتان را انتظار میکشم حقیقت را بر زبان بیاورم؟ من در اوج سنگین وزنیام دویست و شصت و دو کیلوگرم بودم با قد صد و نود و دو سانتیمتر. عددی تکاندهنده است، عددی که به دشواری میتوانم باورش کنم، اما زمانی این عدد حقیقت بدن من بود. در کلینیک کلیولندا در وستن فلوریدا از آن آگاه شدم.
نمیدانم چگونه میگذارم که مهار اوضاع تا این حد از دستم دربرود، اما میگذارم. پدرم با من به کلینیک کلیولند آمده بود. ماه ژوئیه بود و من در اواخر دهه دوم زندگیام بودم. بیرون داغ و مرطوب و سبز و خرم بود؛ اما هوای درون کلینیک، بسیار سرد و آمیخته با بوی مواد ضدعفونی. همه چیز صیقلی بود، از چوب و مرمر گران قیمت. اندیشیدم، دارم تعطیلات تابستانم را این گونه سپری میکنم. داخل اتاق کنفرانس در نشست آشنایی با جراحی بای پس معده هفت نفر دیگر هم بودند؛ دو مرد چاق، زنی با اندکی اضافه وزن و همسر لاغرش، دو نفر با روپوش آزمایشگاه و زنی دیگر با جثهای بزرگ. حین بررسی اطرافم، همان کاری را کردم که آدمهای چاق زمانی که کنار آدمهای چاق دیگر قرار میگیرند به انجام آن متمایلاند: اندازه خودم را نسبت به آنان تخمین زدم. جثهای بزرگتر از پنج نفر آنها و کوچکتر از دو نفر دیگر داشتم. دست کم این چیزی بود که با خودم گفتم.
با پرداخت دویست و هفتاد دلار بخش قابل توجهی از روزم را برای شنیدن سخنانی درباره مزایای تغییر اساسی اندامم برای کاهش وزن صرف کردم. پزشکان آن را «تنها درمان مؤثر برای چاقی مفرط» میخواندند. پزشک بودند و لابد میدانستند چه چیزی برای من بهتر است. میخواستم حرفشان را باور کنم. روان پزشکی با ما که گرد آمده بودیم، از چگونگی آماده شدن برای جراحی گفت، از چگونگی کنار آمدن با غذا زمانی که معدههایمان به کوچکی انگشت شست شده است، از چگونگی پذیرفتن اینکه «مردمان بهنجار» (اینها واژههای او هستند نه من زندگیمان ممکن است در کاهش وزنمان کارشکنی کنند، زیرا روی تصورشان از ما به عنوان افرادی چاق سرمایهگذاری کردهاند. ما دانستیم چگونه بدنهایمان برای باقی عمر از مواد مغذی محروم میمانند. چگونه هرگز نخواهیم توانست در فاصله نیم ساعت بعد از هر بار خوردن یا آشامیدن، دوباره یکی از این دو را انجام دهیم.
دانستیم که موهایمان تنگ میشود و شاید بریزد. ممکن است بدنهایمان مستعد سندروم دامپینگ شود؛ وضعیتی که با تکیه به عنوان آن، رمزگشاییاش به تخیلی فوقالعاده نیاز ندارد. قطعاً خطرهای جراحی هم سر جای خودش است. ممکن است روی تخت جراحی بمیریم یا در روزهای پس از جراحی بر اثر عفونت از پا دربیاییم. این همان سناریوی خبر خوب خبر بد بود. خبر بد: زندگی و بدن ما هرگز مانند گذشته نخواهد بود (حتی اگر از جراحی جان سالم به در میبردیم). خبر خوب: لاغر میشویم. طی نخستین سال، هفتاد و پنج درصد از اضافه وزنمان را از دست میدهیم. ما تقریباً به آدمهایی بهنجار بدل میشویم. آنچه آن پزشکان پیشنهاد کردند، این تصور که میتوانستیم چند ساعتی به خواب فرورویم و پس از بیدار شدن، طی یک سال بیشتر مشکلاتمان، دست کم با اتکا به تشکیلات پزشکی، حل شوند بسیار اغواکننده بود، بسیار فریبنده. اگر همچنان خودمان را فریب میدادیم که بدنهایمان بزرگترین مشکل ما هستند، حتماً مشکلاتمان حل میشدند. پس از برنامه آشنایی، به جلسه پرسش و پاسخ رسیدیم. من نه پرسشی داشتم، نه پاسخی، اما زنی که سمت راست من نشسته بود، زنی که آشکارا نیازی به حضور در آن اتاق نداشت، چون اضافه وزنش از نوزده بیست کیلو فراتر نمیرفت، با طرح پرسشهایی محرمانه و خصوصی جلسه را در اختیار گرفت. پرسشهایی که قلب مرا فشرد. درحالی که او پزشکان را سؤال پیچ میکرد، همسرش، که کنارش نشسته بود، پوزخند میزد.
چرایی حضور زن روشن شد. همه چیز به شوهرش برمی گشت و تصویر زن در نگاه او. فکر کردم هیچ چیز اندوه بارتر از این نیست؛ البته با چشم پوشی از دلیل حضور خودم در همان اتاق، با چشم پوشی از اینکه افراد بسیاری در زندگی خودم بودند که حتی پیش از آنکه مرا ببینند با در نظرم بگیرند بدنم را میدیدند. بعد در آن روز، پزشکان ویدئوهایی از جراحی به نمایش گذاشتند: از حضور دوربینها و ابزار جراحی در حفرههای صیقلی داخلی، از بریدن و کنار زدن پارههای حیاتی بدن انسان، از بخیه کردنشان، بیرون آوردنشان. درون بدن، به طرزی پرحرارت، سرخ، صورتی و زردرنگ بود؛ مضحک و زننده و چندشآور …
رُکسان گی، زادهٔ ۱۵ اُکتبرِ ۱۹۷۴ در اوماهای نبراسکا، نویسنده، استاد دانشگاه، سردبیر، و منتقد ادبیست. او با کتاب «فمینیستِ بد» به شهرت رسید و در ردهٔ نویسندگان پرفروش نیویورکتایمز قرار گرفت.
گرسنگی در سال ۲۰۱۷ نامزد بهترین کتاب سرگذشتنامه در سایت گودریدز شد.