کتاب سرگذشت نارنیا – نوشته سی. اس. لوئیس – مرور داستان و شخصیتها- به مناسبت زادروز این نویسنده محبوب
ماجراهای نارنیا مجموعه ای از رمان های فانتری و تخیلی است که توسط نویسنده انگلیسی سی.اس. لوئیس نوشته شده است. و در اصل بین سالهای 1950 تا 1956 در لندن منتشر شد . از ماجراهای نارنیا تا کنون بارها برای رادیو ، تلویزیون ، صحنه و فیلم اقتباس شده است. داستان های این مجموعه در سرزمین نارنیا اتفاق می افتند ، یک دنیای تخیلی از جادوگرها ، جانوران اسطوره ای و حیوانات سخن گو. این کتاب ماجراهای کودکان مختلفی است که در آشکار کردن سرزمین نارنیا نقش اصلی را ایفا می کنند. به جز کتاب اسب و آدمش ، شخصیتهای اصلی این مجموعه همه کودکانی از دنیای واقعی هستند که به طرز جادوییای به سرزمین نارنیا منتقل می شوند ، جایی که بعضی اوقات توسط شیر اصلان از آنها خواسته می شود تا از نارنیا در برابر شر محافظت کنند. این کتاب ها کل تاریخچه نارنیا ، از زمان ایجاد آن در کتاب خواهرزاده ی جادوگر، تا نابودی احتمالی آن در کتاب آخرین نبرد را در بر می گیرد.
طی پنجاه سال گذشته ، ماجراهای نارنیا از ژانر فانتزی فراتر رفته است تا جزئی از کانون ادبیات کلاسیک شود. هر یک از این هفت کتاب یک شاهکار است که خواننده را به سرزمینی می کشاند که جادو با واقعیت روبرو می شود و نتیجه آن یک دنیای داستانی است که چندین نسل مجذوب آن شده است.
این مجموعه شامل این کتاب هاست: اسب و آدمش، خواهرزاده ی جادوگر، شیر، کمد، جادوگر، شاهزاده کاسپین، کشتی سپیده نما ، صندلی نقره ای، آخرین نبرد.
ترجمه: محبوبه نجفخانی
کلایو استپلز لوییس، معروف به سی.اس.لوییس، نویسنده ماجراهای نارنیا، در سال 1898 میلادی، در بلفاست، مرکز ایرلند شمالی، به دنیا آمد.
«لوییس با آنکه بیشتر عمرش مجرد بود و شناخت کمی از کودکان داشت، تنها به دلیل علاقهاش به داستانهای پریان و از آنجا که آنها را بهترین قالب داستانی برای بیان مطالب خود میدانست، این داستانها را نوشت. وقتی از لوییس، در مورد چگونگی شکل گرفتن داستان اول سرگذشت نارنیا (شیر، کمد، جادوگر) سؤال شد، او در جواب گفت: «نوشتن هفت کتاب نارنیا و سه کتاب علمی، تخیلی من، با دیدن تصاویری در ذهنم آغاز شد. آنها ابتدا شکل داستانی نداشتند و فقط به صورت تصاویری پراکنده میدیدمشان.
نویسنده، نوشتن داستانها را از سال 1950 آغاز میکند. تصاویر یا تصاویر ذهنی بیشتری که لوییس از آنها به عنوان تنها منبع الهامبخش خود یاد میکند، کمکم در ذهنش شکل میگیرد و در نتیجه، دو داستان بعدی او «شاهزاده کاسپین» و «سفر کشتی سپیدهپیما» تا پایان فوریه 1950 تکمیل میشود. پیش از پایان همین سال، دو داستان دیگرش «صندلی نقرهای» و «اسب و سوارش» را مینویسد و «خواهرزاده جادوگر» را نیز شروع میکند. آخرین داستان این مجموعه که «آخرین نبرد» نام دارد، دو سال بعد نوشته میشود. (کتاب آخر، به عنوان بهترین کتاب کودک سال 1956، برنده مدال کارنگی شد.).
داستانهای نارنیا مملو از آموزش و ارزشهای اخلاقی است؛ آن هم از نوعی که با هرگونه اعتقاداتی سازگار است. ارزشهای اخلاقی از لابهلای نوشتهها برداشت میشوند. اخلاقیات مطرح شده در کتابهای لوییس، بسیار عمیق است و به لمس لایههایی از شعور و معرفت انسانها نائل میشود که نویسندگان بزرگسال هم به ندرت به آن پرداختهاند. یکی از نمونههای بسیار عالی این نوع اخلاقیات، در سفر کشتی سپیدهپیما، در فصل پنجم این کتاب دیده میشود.
ماجراهای نارنیا، در سال 1379، در هفت جلد از سوی نشر کیمیا منتشر شد: «شیر، کمد، جادوگر»، «شاهزاده کاسپین، اسب و سوارش، کشتی سپیدهپیما، صندلی نقرهای، خواهرزاده جادوگر، و آخرین نبرد». لویی را به عنوان پرخوانندهترین نویسنده زمان خودش میشناسد و این مجموعه هنوز پس از 50 سال، هر سال تجدید چاپ میشود. چهار جلد این مجموعه، قبلا توسط همین مترجمان و مترجمان دیگری در دو سه سال اخیر ترجمه و چاپ شده بود (دو جلد شیر، کمد، جادوگر و شاهزاده کاسپین، توسط همین مترجمان و خواهرزاده جادوگر و اسب و سوارش، توسط دو مترجم دیگر).
در این هفت جلد، شخصیتهای گوناگونی وارد داستان میشوند، اما چهار خواهر و برادر تقریبا شخصیتهای ثابت برخی از داستانهای این مجموعه هستند که در این مقاله، به ذکر خلاصه و تحلیل چهار داستانی که این چهار تن به صورت گروهی و یا انفرادی در آنها نقش داشتهاند، پرداخته و سپس شخصیتپردازی این چهار تن مطرح میشود. البته در متن انگلیسی مقاله، خلاصه سه داستان دیگر و قهرمانان آنها نیز ذکر شده است، اما به علت طولانی بودن مطالب، فقط به ترجمه این چهار خلاصه و شخصیتپردازی این چهار تن پرداخته شده است.
شیر، کمد، جادوگر (1950)
اولین جلد از «رمانهای پیوسته نارنیا» ترکیبی است از عناصر افسانه پریان، فانتزی قهرمانی، قصههای حیوانات سخنگو و تمثیلی به قصد تصویر کردن شمای رستگاری از طریق مرگ و رستاخیز مسیح.
چهار خواهر و برادر به نامهای پیتر، سوزان، ادموند و لوسی، در طول جنگ جهانی دوم، به خانه دانشمندی پیر، دیگوری کرک، منتقل میشوند. لوسی هنگام بازی، داخل کمد لباس میشود و ناگهان خود را در سرزمین نارنیا مییابد. در آن سرزمین همیشه زمستان است و هرگز کریسمس نمیشود. آقای تامنوس که یک فان است، به قصد تسلیم لوسی به جادوگر سفید اهریمنی، او را به صرف چای به منزلش دعوت میکند، اما دلش نمیآید به میهمانش خیانت کند. وقتی لوسی دوباره به خانهاش برمیگردد، درباره نارنیا با خواهر و برادرانش صحبت میکند، اما کسی حرفش را باور نمیکند. مدتی بعد، ادموند به دنبال لوسی، از طریق همان کمد، وارد سرزمین نارنیا میشود. او در آنجا با جادوگر روبهرو میشود. ملکه با باقلوا از او پذیرایی میکند و به او وعده میدهد در صورتی که برادر و خواهرانش را نزد جادوگر سفید بیاورد، در عوض او را پادشاه نارنیا میکند.
وقتی ادموند با لوسی به خانه بازمیگردند، ادموند به دروغ میگوید که نارنیا وجود ندارد و آن دو فقط تظاهر کردهاند. چند روز بعد، وقتی هر چهار نفر وارد سرزمین نارنیا میشوند، حقیقت برملا میشود. در ضمن، آنها متوجه میشوند که آقای تامنوس، دستگیر و خانهاش زیرورو شده است. آنها به سگ آبی برمیخورند. سگ آبی، آنها را به خانهاش دعوت میکند. خانم سگ آبی از آنها به خوبی پذیرایی میکند. کمی بعد، سگ آبی برایشان از اصلان، شیر بزرگ، تعریف میکند که قرار است روزی به نارنیا بازگردد و نیز از ملکه جادیس، جادوگر سفید که روزی به دست پسران آدم و دختران حوا که بر تخت کایر پار اول جلوس میکنند، نابود خواهد شد. در اثنایی که سگ آبی ماجرا را تعریف میکند، ادموند پنهانی به قصر جادیس میرود.
وقتی سگهای آبی و بچهها متوجه خیانت ادموند میشوند، به جستوجوی اصلان میروند. آنها شبی را در حفرهای میگذرانند و متوجه میشوند که کریسمس از راه رسیده است. بابانوئل از راه میرسد و هدایایی بین آنها تقسیم میکند: به پیتر سپر و شمشیر، به سوزان شیپوری جادویی و به لوسی، شربتی میدهد تا بیماران را درمان کند.
جادوگر، برخلاف وعدهای که به ادموند داده است، به جای باقلوا، نان بیات و جرعهای آب به او میدهد. جادوگر به رئیس پلیس مخفی خود، فنریس الف، دستور قتل سگهای آبی و بچهها را میدهد. جادوگر با سورتمهاش به دنبال رئیس پلیس راهی میشود. اما وقتی میفهمد که پیتر، رئیس پلیس را کشته، درصدد قتل ادموند برمیآید. اما ادموند توسط فرستادگان اصلان آزاد میشود. جادوگر به نقل از جادوی کهن، از اصلان تقاضا میکند که خون ادموند خائن ریخته شود. اصلان با جادوگر مذاکره میکند، اما جادوگر بر ادعای خود پای میفشارد. در نتیجه، اصلان میپذیرد که به جای ادموند محاکمه شود. پس از شبی تأثرانگیز، اصلان به طرف میز سنگی میرود و سوزان و لوسی نیز او را دنبال میکنند، تا اینکه اصلان به آن دو میگوید که همانجا بمانند و جایی مخفی شوند. آن دو بدون اینکه دیده شوند، میبینند که همراهان ملکه، اصلان را محکم میبندند، به او پوزهبند میزنند و یالش را میتراشند و او را ریشخند میکنند. سپس ملکه جادیس، اصلان را میکشد.
پس از آنکه جادوگر و همراهانش از آنجا دور میشوند، آن دو دختر دل شکسته، به سراغ جسد اصلان میروند و هنگامی که تصمیم به بازگشت دارند، ناگهان صدای کر کننده شکستن میز سنگی را میشنوند. میز سنگی به دو نیم میشود. در سپیدهدم، آن دو متوجه میشوند که اصلان زنده است، اصلان به نقل از جادوی کهن، میگوید که وقتی قربانی داوطلبی که هیچ خیانتی مرتکب نشده، به جای خائن کشته شود، مرگ به صورت برعکس عمل میکند.
سپس اصلان به قصر جادوگر میرود و آقای تامنوس و دیگران را که ملکه به سنگ تبدیل کرده، زنده میکند و آنها را برای نبرد آماده میسازد. اصلان در جنگ، جادیس را میکشد و پیتر، سوزان، ادموند و لوسی به دستور اصلان تاجگذاری میکنند و حاکمان نارنیا میشوند.
سالها بعد، بچهها هنگامی که سر درپی گوزن سفیدی گذاشتهاند تا آن را آشکار کنند، میان جنگل، کمد لباس را میبینند و از طریق آن به دنیای خودشان بازمیگردند و متوجه میشوند که در دنیای خودشان، زمان فقط لحظهای گذشته است. گرچه آنها در نارنیا به بلوغ سیده بودند، اما زمانی که به خانه برمیگردند، دوباره کودک میشوند.
شاهزاده کاسپین: بازگشت به نارنیا (1951)
شاهزاده کاسپین که اولین داستان از رمانهای سهگانهای است که بر حول محور شخصیت کاسپین دور میزند، داستانی تمثیلی نیست، اما در این داستان، درونمایه ایمان یا اعتقاد که در کتاب قبلی از آن سخن رفته است، بسط مییابد.
پیتر، سوزان، ادموند و لوسی، یک سال پس از اولین ماجرایشان در نارنیا، هزار سال گذشته است. پس از آنکه آنها ترامپکین، کوتوله سرخ را از اعدام نجات میدهند، او برای بچهها درباره میراز، حاکم تلماریایی نارنیا صحبت میکند و به آنها میگوید که میراز، داستانهایی را که درباره نارنیای کهن و حکومت پیتر، سوزان، ادموند و لوسی بر سرزمین نارنیا بر سر زبانهاست، باور ندارد و انکار میکند. ترامپکین تعریف میکند که میراز، تصمیم گرفت پس از اینکه همسرش پسری به دنیا آورد، شاهزاده کاسپین، برادرزاده و وارث تاج و تخت را به قتل برساند. معلم سرخانه نیمهکوتوله کاسپین، دکتر کورنلیوس، به شاهزاده کمک میکند تا بگریزد.
شاهزاده هنگام فرار، از اسب میافتد و گورکنی سخنگو، به نام ترافل هانتر و دو کوتوله، به نامهای ترامپکین و نیکابریک او را نجات میدهند. ترافل هانتر، به همراه تعدادی جانور سخنگو، به خدمت کاسپین درمیآیند. وقتی دکتر کورنلیوس، به کاسپین میپیوندد، شاهزاده او را وامیدارد تا افرادش را به طرف میز سنگی، جایگاه اصلان، به حرکت درآورد، وقتی کاسپین در جنگ با میراز شکست میخورد، ترامپکین را به کایرپاراول میفرستد تا شیپور جادویی متعلق به سوزان را به صدا درآورد؛ به این امید که حاکمان قدیمی را به نارنیا بازگرداند.
پس از اینکه، ترامپکین، از هویت بچهها آگاه میشود، آنها به راه میافتند تا به کاسپین بپیوندند. در طول راه، لوسی اصلان را میبیند که آنها را به سوی صخرهای هدایت میکند، اما دیگران اصلان را نمیبینند و در نتیجه، پیتر، سایرین را به جهت مخالف میبرد. در آنجا، آنها مورد حمله واقع میشوند و عقبنشینی میکنند، سپس اصلان، بهطور خصوصی، به لوسی میگوید که او باید به دنبالش برود؛ حتی اگر مجبور شود به تنهایی بیاید. کمکم دیگران اصلان را میبینند، اما ترامپکین زمانی که اصلان او را تکان میدهد پی به حضورش میبرد. وقتی مسافرت آنها به پایان میرسد، اصلان سه پسر را به جایگاه خود میفرستد. آنها مخفیانه میشنوند که نیکابریک میخواهد به کاسپین پیشنهاد کند که از جادوی سیاه استفاده کنند و جادوگر سفید را به کمک بطلبند. نیکابریک و همراهانش، کفتار و انسان گرگنما، در نزاعی کوتاه کشته میشوند.
سپس پیتر، میراز را به نبردی تنبهتن دعوت میکند. میراز بر اثر توطئهای به دست لرد گلوزل کشته میشود. در نبرد بعدی، ارتش میراز شکست میخورد. در این اثنا، اصلان رهبری گروهی را که شامل باکوس و درختان جنبنده است، به عهده میگیرد. هنگامی که کاسپین تاجگذاری میکند، اصلان آستانه دری میسازد. از میان این آسانه تلماریاییها که اصلیتشان از همان دنیای بچههاست، به جزیره دوری برمیگردند.
پس از آنکه اصلان، به پیتر و سوزان میگوید که آن دو دیگر برای آمدن به سرزمین نارنیا، زیادی بزرگ هستند، آنها از میان همان آستانه، به سکوی ایستگاه قطار که ماجرایشان از آنجا شروع شده بود، بازمیگردند.
سفر کشتی سپیدهپیما (1952)
دومین مرحله از رمانهای سهگانهای که بر حول محور شخصیت کاسپین دور میزند، سفر به پایان جهان است که نمایانگر سفری درونی است به سوی بینشی عارفانه.
قرار است ادموند و لوسی پونسی، تعطیلات را نزد عمه آلبرتا، شوهر عمهشان هارولد و پسرعمه نفرتانگیزشان، اوستاش کلارنس، به سر برند. بچهها از طریق تابلوی نقاشی روی دیوار اتاق، به طرف کشتی شاه کاسپین، سپیدهپیما، کشیده میشوند. هدف کاسپین از این سفر، پی بردن به سرنوشت سه زن از اصیلزادگانی است که جلای وطن کردهاند تا کاسپین را بیابند، اما هرگز بازنگشتهاند. ریپی جیپ، موش، در جستوجوی«انتهای شرق جهان است که در شعری به او وعده داده شده است. اوستاش مدام گله و شکایت میکند و با آویزان کردن ریپی جیپ از دمش، او را اذیت میکند و فقط زمانی عذرخواهی میکند که موش او را دعوت به دوئل میکند.
در جزیرههای لون، یک تاجر برده کاسپین، ریپی جیپ و بچهها را اسیر میکند. لرد برن، یکی از آن هفت اصیلزاده، بدون اینکه متوجه هویت کاسپین شود، او را میخرد. او پس از پی بردن به هویت کاسپین، در براندازی حاکم فاسد آنجا، گومپاس، به او کمک میکند.
پس از آنکه کشتی سپیدهپیما سفرش را از سر میگیرد، ریپی جیپ، اوستاش را هنگام دزدی آب جیرهبندی شده دستگیر میکند. وقتی کشتی به خشکی میرسد، اوستاش با دلخوری، تنها به راه میافتد. در طول راه با اژدهای نیمهجانی مواجه میشود. پس از مرگ اژدها، اوستاش، روی گنج او به خواب میرود و وقتی از خواب بیدار میشود، میفهمد که به اژدها تبدیل شده است.
این تغییر جسمانی، آغاز یک دگرگونی شخصیتی است: اوستاش برای اولین بار در عمرش، احساس تنهایی میکند و اخلاقش بهتر میشود. او با پرواز برفراز جزیره، به خدمه کشتی کمک میکند تا آذوقه پیدا کنند. سرانجام اصلان با کندن پوست اژدها از بدن او و فروبردنش در آب چشمهای زلال، او را به شکل سابق درمیآورد. آنها با پیدا کردن بازوبندی که متعلق به یکی دیگر از آن هفت اصیلزاده گمشده بود و به دور بازوی اژدها بسته شده بود، پی میبرند که او یا تبدیل به اژدها شده و یا به وسیله اژدها کشته شده است. ازاینرو، بدون اینکه به گنج اژدها دست بزنند، جزیره را ترک میکنند.
در بین راه، با افعی عظیم الجثه دریایی روبهرو میشوند. گروه کاسپین، پس از فرار از دست افعی، به جزیرهای میرسند که حوضچهای همه چیز را به مجسمه طلایی تبدیل میکند. کاسپین، ادموند را تهدید میکند که بر حرص و طمعش برای ثروتمند شدن غلبه کند. در حین درگیری آن دو، اصلان ظاهر میشود و نارضایتی خود را ابراز میدارد.
کاسپین و همراهانش، از جزیره که آن را آب مرگ نام نهادهاند، فرار میکنند. وقتی به جزیره کوریاکین جادوگر میرسند، ساکنین نامریی آنجا گروه کاسپین را که در جزیره پیاده شدهاند، تهدید میکنند.
بعدا لوسی موافقت میکند که طلسمی را بخواند که این طلسم، نژاد کوتولههای احمق یک پا را که دافل پاد نامیده میشوند، مرئی کند. ماجرای بعدی از نظر روانشناسی، نمادین است. کشتی وارد ابر تاریکی میشود و ماجراجویان لرد رهوپ، یکی دیگر از اصیلزادگان گمشده را مییابند که قصد دارد از آن جزیره که در آنجا، خوابهای بد حقیقت پیدا میکنند، فرار کند. کشتی سپیدهپیما با راهنمایی اصلان که به صورت یوغ در آسمان ظاهر شده، این مکان ناامیدی را ترک میکند و دوباره وارد روشنایی میشود.
در جزیره بعدی، کاسپین لرد رویلیان، آرگوز و ماورامورن را مییابد که در سر میز اصلان به خواب عمیقی فرورفتهاند. گروه کاسپین با حضور یافتن راماندو که ستاره بازنشستهای است که به صورت پیرمردی تغییر شکل داده و دخترش، شام میخورند.
در آن جزیره، کاسپین با جاگذاشتن یکی از خدمهاش، پیتنکریم شکاک که در لحظه آخر، عقیدهاش را تغییر داده است و به جستوجوی پایان جهان نمیرود، به طرف دریای نقرهای به سفر ادامه میدهد تا افسونی را که اصیلزادگان را به خواب فرو برده، باطل کند. اصلان در پایان جهان، کاسپین بیمیل را متقاعد میسازد تا به نارنیا بازگردد. ریپی جیپ، با رفتن به آن سوی موج که همچون دیواری به نظر میآید، جستوجویش را تکمیل میکند و به سرزمین اصلان وارد میشود. ادموند، لوسی و اوستاش نیز کشتی را ترک میکنند. آنها اصلان را که ابتدا به شکل بره و سپس به شکل شیر درمیآید، ملاقات میکنند. اصلان پس از اینکه به لوسی و ادموند میگوید که آنها هرگز به نارنیا باز نخواهند گشت، آنها را به دنیای خودشان بازمیگرداند.
آخرین نبرد
کتاب «آخرین نبرد» بیش از سایر کتابهای لوییس، بر اصول الهیات منطبق است. این داستان از میان سایر داستانهای سرگذشت نارنیا، بهترین و اعجاب برانگیزترین آنهاست و اوج کمال موفقیت در خلق نارنیا به شمار میآید. تمام مسائلی که در شش کتاب قبلی عنوان شده، در آخرین داستان معنا و مفهوم مییابد. به قول لوییس: «از کل نمایش چیزی درک نمیکنید، مگر اینکه تا آخر به تماشا بنشینید.»
در آخرین نبرد، به هر چیزی که طی شش داستان قبلی علاقهمند شدهایم، جز به جز از ما گرفته میشود. همانگونه که در کتاب آمده، «همه دنیاها روزی به پایان میرسند، به جز کشور خود اصلان.»
کسانیکه به آیین مسیحیان ارتدکس آشنا هستند، به اهداف آموزنده داستانهای لوییس واقفند. او با ابداع این دنیا قصد به تصویر کشیدن تعالیمی از مسیحیت را دارد که از همان ابتدا آموزش داده شده، اما به مرور و روزبهروز، بر اثر بیتوجهی به کلی فراموش شده است.»
آخرین جلد از این رمان تاریخی، بهطور نمادین، نمایانگر معادشناسی مسیحیت است؛ یعنی بررسی چیزهای نهایی. درونمایه تغییر ظاهر، عمدهترین مضمون درباره ایمان و داوری نهایی است.
شیفت، میمون سخنگو، با مجبور کردن پازل، الاغ، به تغییر ظاهر و درآوردن خود به شکل اصلان، به ساکنان نارنیا میگوید که اصلان از آنها میخواهد که برای کالورمنیها، سکنه دیگر نارنیا، کار کنند.
تیریان، شاه نارنیا، درباره بازگشت اصلان مطالبی میشنود. روین ویت، سنتور پیشگو، به او اخطار میکند که ستارهها اغتشاش و ناآرامی میدهند و اینکه او باید محتاطانه عمل کند. اما تیریان نسنجیده و شتابزده رفتار میکند. او و جوئل، تک شاخ، دو کالورمنی را که برخی از اسبهای سخنگو را شلاق میزنند، میکشند. تیریان دستگیر و به درختی بسته میشود. او هفت دوست نارنیا را در ذهن خود مجسم میکند. دو تن از این هفت تن، اوستاش و جیل بل (قهرمان دختر در صندلی نقرهای، یکی دیگر از ماجراهای نارنیا) ظاهر میشوند و او را آزاد میکنند. این سه تن خود را به شکل کالورمنیها درمیآورند و با سرعت به طرف اصطبل، جایگاه اصلان دروغی، میروند. تیریان، جوئل اسیر را آزاد میکند و جیل پازل، الاغ را از آنجا میبرد.
تیریان و همراهانش به برخی از سربازان کالورمنی که کوتولهها را به اسارت میبرند، حمله میکنند. گریفل، رهبر کوتولهها، با اعلام اینکه کوتولهها دیگر گول دیگران را نخواهند خورد، از پیوستن به تیریان و همراهانش امتناع میورزد.
تنها یکی از کوتولهها به نام پوگین، به تیریان میپیوندد. مدتی نمیگذرد که گروه تیریان، تاش، خدای کالورمنیها را میبینند که با عجله به طرف اصطبل میدود. با پی بردن به این حقیقت که کالورمنیها کایرپاراول را اشغال کرده و رون ویت را به قتل رساندهاند، تیریان نیز با عجله به اصطبل میرود. در آنجا شیفت، ریشداتارکان و جینجر گربه را میبیند که مشغول توطئه هستند.
شیفت اعلام میکند که تاش و اصلان یکی هستند و از همه دعوت میکند که وارد اصطبل شوند و تاش را ملاقات کنند. جینجر داوطلب میشود توی اصطبل میرود، اما با وحشت از آنجا بیرون میدود و فرار میکند.
نفر بعدی، امت، سرباز کالورمنی است. او نیز توی اصطبل میرود، اما جسدش به بیرون پرتاب میشود.
وقتی ریشدا دیگران را مجبور میکند که وارد اصطبل شوند تا او آنجا را به عنوان هدیهای به تاش، آتش بزند، تیریان شیفت را توی اصطبل میاندازد و سپس حمله میکند.
هنگام نبرد، گریف و کوتولههایش به هر دو جناح حملهور میشوند. تیریان که میبیند نبرد را میبازد، ریشدا را با خود توی اصطبل میکشد.
توی اصطبل، ناگهان هفت دوست نارنیا، دیگوری کرک، پولی پلامر (دو تن از قهرمانان رمان خواهرزاده جادوگر) استاش، جیل، پیتر، ادموند و لوسی (سوزان، دیگر دوست نارنیا محسوب نمیشود؛ زیرا او نارنیا را رد کرده و آن را خیالپردازیهای دوران کودکی نامیده)، ظاهر میشوند. آنها به تاش که ریشدا را در چنگ خود گرفته، دستور میدهند تا از آنجا بیرون بروند. تیریان نیز متوجه میشود که دیگر توی اصطبل نیست، اما نمیتواند کوتولهها را متقاعد سازد که از زندان ذهن تاریکشان که آنها را احاطه کرده، بیرون بیایند. حتی اصلان نیز نمیتواند کوتولهها را وادارد تا حقیقت را ببینند. پس از آن، اصلان «پدر زمان» را که شیپور مینوازد، بیدار میکند تا جهان نارنیا را به پایان ببرد.
همه برای داوری به طرف در اصطبل میروند. سرانجام پیتر در را با کلید طلایی قفل میکند و گروه به طرف دنیای آن سوی در به راه میافتند و شخصیتهای دیگر تاریخ نارنیا را ملاقات میکنند.
گفتوگوهای بعدی آشکار میسازد که پونسیها و دوستانشان، در حادثه برخورد قطار در دنیای خودشان کشته شدهاند و از آن به بعد برای همیشه با اصلان زندگی خواهند کرد.
تحلیل سرگذشت نارنیا
ماجراهای نارنیا، شمایی از رستگاری مسیحیت را به تصویر میکشد و به خصلتهایی چون ایمان، شور و حال میبخشد. اما لویس اصرار میورزید که نوشتههایش «حکایتهای مفروض»2 است و نه «تمثیل»3
از نظر لویس، تمثیل، تجسم اندیشههاست و لذا بر شخصیتهای غیرواقعی تکیه میزند، در حالی که «حکایات مفروض» واقعیات معنوی را به زمینهای منتقل میکند که در آن شخصیتها واقعی هستند و اعمالشان مسیر منطقی را طی میکند. این شخصیتها از انجیل، افسانه پریان، فولکلور، قهرمانان یونانی و اسطورههای و نیز داستانهای خانوادگی «ای-نسبیت» الهام گرفته شدهاند.
عناصر داستانهای عامیانه و انجیلی در تصویر اصلان، شیر طلایی و بزرگی که پادشاه جانوران و پسر امپراتور ماورا دریاهاست، تجلی مییابند. بیتردید، اصلان، تمثالی نمادین از مسیح است که در آیه 5:5 شیر یهودا لقب گرفته است. نام اصلان (که ظاهرا از کلمه ترکی، به معنی شیر گرفته شده) نیروهای نیکی را سرشار از شادی و نیروهای پلیدی را لبریز از وحشت میکند. کسانیکه با او رودررو میشوند، نمیتوانند مستقیما به چشمانش بنگرند و صلابت و ابهت او در آنان وحشت ایجاد میکند تا اینکه او با صدای گرفته و بمش آنها را آرام سازد. همانطور که سگ آبی اشاره میکند، اصلان کاملا بیخطر نیست، اما موجود خوبی است. او باوجود پنجههای قویاش، میتواند همچون بچهگربهای، کودکان را نوازش کند. از یالهای اصلان بوی تندی متصاعد میشود.
وقایع اصلی داستان اصلان در شیر، کمد، جادوگر، به تصلیب و مصیبت و آلام حضرت مسیح میماند. اصلان نیز همچون مسیح غمگین میشود و با یارانش شام آخر را برگزار میکند. پس از آن، به تنهایی، به جنگل میرود و درست همچون مسیح بر سر راه به کالواری، تلوتلو میخورد. بر سر میز سنگی موهای او را میتراشند و همچون بچهگربهای به ریشخندش میگیرند. تحقیر اصلان، یادآور عریان کردن مسیح و تمسخر او به عنوان شاه یهود است. حتی ریشخند جادوگر سفید که باید او را مأیوس و محو کند، آوای دردناک مسیح را در سوره ماتیو 46:27 به یاد میآورد: خداوندا، خداوندا، چرا مرا تنها رها کردی؟
البته، شباهت اصلی در آن بخشی بیشتر میشود که اصلان، چون مسیح، از جادوی کهن آگاه است؛ جادویی که باعث میشود مرگ برعکس عمل کند. شکسته شدن میز سنگی نیز نماد آن است که اصلان، چون مسیح، قانون قدیمی را میشکند و قانون تازهای به وجود میآورد. سفر اصلان به قلعه جادوگر سفید، شبیه نجات رستگاران از جهنم، هبوط مسیح به دنیای زیرین برای نجات ارواح نیکان است.
پس از آن اصلان با دمیدن نفسش بر کسانی که به مجسمه سنگی تبدیل شدهاند، به آنها حیاتی دوباره میبخشد، عملی که نمایانگر ظهور روح القدس است. سرانجام اصلان، بهطور مرموزی ضیافتی ترتیب میدهد؛ واقعهای که یادآور اطعام مسیح از توده مردم با نان و ماهی است.
در دو کتاب آخری ماجراهای نارنیا، وقایعی همسان کارهای اصلان، به ترتیب، در کتاب سفر پیدایش و مکاشفه توصیف شده است. در «خواهرزاده جادوگر» او با آوازش، به گیاهان و جانوران حیات میبخشد. سپس با ملکه جادیس، به مقابله برمیخیزد؛ به طوری که سخنانش دنیای جادوگر را نابود میسازد. اصلان با اعطای قدرت سخن گفتن به حیوانات، انتصاب فرانک و هلن به فرمانروایی نارنیا، دادن فرصتی دوباره به دیگوری، برای تغییر روش خود در زندگی و نیز حمایت از نارنیا، در مقابل جادوگر، مهربانیاش را نشان میدهد.
در داستان آخرین نبرد، وقتی اصلان به دنیای نارنیا خاتمه میدهد و در مورد همه داوری میکند، صحنههایی از کتاب مکاشفه، شبیهسازی میشود. اصلان نمیتواند کسانی را که منکر ایمان و رستگاری میشوند، نجات دهد. بنابراین، در خواهرزاده جادوگر، اندرو را که عاجز از شنیدن صدای شیر است، میترساند و در آخرین نبرد، نمیتواند کوتولههایی را که منکر وجود او هستند، رستگار کند. اما او «امت» را که به «تاش» اعتقاد دارد، رستگار میکند؛ زیرا تمام اعمال نیک به خاطر اصلان صورت میگیرد.
در کتابهای دیگر، استعارههای تداعیکننده و تشبیهات انجیلی، الوهیت اصلان را محرز میکنند.
در داستان «سفر کشتی سپیدهپیما»، هربار که اصلان به صورت تصویری رویاگونه و یا به شکل یوغی صلیبوار ظاهر میشود، نوری او را دربر میگیرد و به نوعی او را غسل میدهد. زمانی که اصلان به صورت برهای درخشان، تمثال قراردادی مسیح، بر مسافران ظاهر میشود، دعوتش از بچهها برای صبحانهای مشتمل بر ماهی، به تجدید دعوت مسیح از پیتر اشاره دارد (جان 12:21). به همین نحو، در رمان صندلی نقرهای، صحنهای که در آن اصلان، جیل را مجبور میکند تا نزدیکش برود و از آب رودخانه بنوشد، به سوره جان 37:7 اشاره دارد تا نشان دهد که جیل محتاج آن است تا به ایمانش جانی تازه ببخشد. اصلان، همچنین، بهطور نمادین، قدرت خون مسیح را به تصویر میکشد؛ زمانی که قطرههای خون پنجههایش، جسد کاسپین را شستوشو میدهد و او را زنده و دوباره جوان میکند. پس از آن، وقتی اصلان به مجلس آزمایش برمیگردد و با نشان دادن پشتش به قلدرها آنها را میترساند، توجه خود را به این جهان معطوف میسازد (خروج 23:33). در کشتی سپیدهپیما، اصلان وعده میدهد که با مرتبط کردن جهان کودکان به جهان خود، مرگ را خنثی کند و خود را پلساز مینامد؛ لقبی که در قرون وسطی، برای مسیح به کار میرفت.
در رمان «اسب و سوارش»، وقتی از اصلان میپرسند که او کیست؟ سهبار میگوید: «من خودم هستم». پاسخ او به خروج 14:3 اشاره دارد که در آن، خداوند به موسی پاسخ میدهد «من هستم»، در حالی که این واگویی، حکایت از تثلیث مسیحیت دارد.
برخی از منتقدان، بر این عقیدهاند که اصلان با اصلاح و کیفر و مجازات بدکاران، نه تنها عهد عتیق را در خاطرهها زنده نمیسازد، بلکه او حتی فاقد شفقت و فروتنی مسیح است.
بههرحال، اصلان با ادموند، اوستاش، ریپی جیپ، امت و حتی راباداش همدردی میکند. به علاوه، در سراسر این کتابها، اصلان در نقش یاریگر و حامی ظاهر میشود. او وقتی به جای ادموند روی میز سنگی قرار میگیرد، درواقع به یاریاش میشتابد. او با پاره کردن پوسته اژدهایی که به دور بدن اوستاش بوده، نماد گناه، او را دوباره به صورت عادی بازمیگرداند.
او همچنین، چندین بار سرنشینان کشتی سپیدهپیما را نجات میدهد، برای مثال، وقتی که برای راهنمایی سرنشینان کشتی و خروج آنها از ابر، ظاهر میشود، شکل صلیب را به خود میگیرد.
او لوسی را از شر وسوسههای کتاب جادو میرهاند. در اسب و سوارش، اصلان شاستا را راهنمایی و حمایت میکند و تعلیم میدهد. او به صورت دو شیر ظاهر میشود و بدین ترتیب، اسبهای شاستا و آرویس را به سوی یکدیگر میکشاند و آنها را متحد میکند. در قبرستان، او به شکل گربه ظاهر میگردد و از شاستا حمایت میکند و مونس تنهاییاش میشود.
بعدا او به آرویس چنگ میزند تا کمکش کند که نسبت به احساسات دیگران حساس باشد.
قهرمانان جوان کتاب، ظاهرا از داستآنهای خانوادگی «ای-نسبیت» الهام گرفته شدهاند. به هر ترتیب، وقتی این پسران آدم و دختران حوا، در کتاب آنها را اینگونه مینامند، شخصیتهای فرافانتزی میشوند، گونهای که عناصرش برگرفته از قصههای پریان، رومانسهای قرون وسطایی و حماسه است، در طول سفرشان، به هویتی دست مییابند که در جهان روزمره آشکار نبوده است.
در آخرین نبرد، هفت دوست نارنیا (به استثنای سوزان پونسی) دور هم جمع میشوند و به استمدادخواهی تیریان پاسخ میدهند. این هفت نفر در جهان خودشان، در حادثه قطار کشته میشوند.
شخصیتپردازی
پیتر پونسی:
پیتر پونسی سیزده ساله که برای اولین بار در کتاب کشتی سپیدهپیما، به نام فامیل او اشاره میشود، در دو جلد اول از او شخصیت مهمتری ارائه میشود. گرچه او ابتدا داستان لوسی را باور نمیکند، پسری است مهربان و حمایتگر و از ادموند که لوسی را دست میاندازد، انتقاد میکند. زمانی که پیتر، قدم به سرزمین نارنیا میگذارد، قهرمانی سلحشور میشود. او با عذرخواهی از لوسی، تواضع و صداقت خود را نشان میدهد و همراه لوسی به میهمانی تامنوس میرود. زمانی که پیتر، شبی را در حفرهای میگذراند و روز کریسمس بیرون میآید، درواقع، مرگ و تولد دوباره نمادینی را تجربه میکند. وقتی بابانوئل به او سپر و شمشیر، ابزاری بزرگسالانه و نه اسباببازیهای کودکانه، میدهد، ماهیت قهرمانی او را تصدیق میکند. پیتر پس از ملاقات اصلان، شایستگی اخلاقی و شجاعتش را به اثبات میرساند و نیز با اقرار به اینکه عصبانیتش باعث شده تا ادموند به خیانت روی آورد، مسئولیت خلافکاری ادموند را متوجه خود میکند. او بعدا «فنریس الف» را میکشد و به مقام قهرمانی نائل میشود و لقب «سر پیتر فنریس بین»(«ولف بین» در چاپهای انگلیسی) میگیرد.
بههرحال، بزرگترین عمل پیتر، پس از کشته شدن اصلان، رهبری ارتش است و نیز مبارزهای تنبهتن با ملکه جادیس. وقتی با لقب پادشاه نارنیا، تاج بر سر میگذارد، جنگجوی بزرگی میشود، جنگجویی بلند قد که «شاه پیتر عالیجاه» لقب میگیرد.
در شاهزاده کاسپین، پیتر دوباره در نقش قهرمان ظاهر میشود. او به نیکابریک و دارودستهاش حمله میبرد و با میراز، به جنگی تنبهتن میپردازد. بههرحال، مهمترین نقش او ایجاد تنش فزاینده بین منطق و ایمان است. پیتر مایل است منطقی عمل کند. برای مثال، او پی میبرد که آنها در ویرانههای کهن کایر پاراول هستند و آنجا که اصلان دری میگشاید تا به تلماریاییهای ترسان، قوت قلب بدهد که عبور از آن خطری ندارد، او باید بچهها را از میان در به وطنشان برگرداند.
بههرحال، عقلانیت پیتر جنبهای منفی دارد. ناکامی او برای دیدن اصلان، عدم ایمان او را آشکار میسازد. به جای پذیرش حرف لوسی که اصلان میخواهد آنها به سمت بالای جاده بروند، پیتر گروه را به سمت پایین هدایت میکند که از نظر نمادی، مسیر معنوی منفیای است. با تمام اینها، پیتر بار دیگر ایمانش را باز مییابد و اصلان را میبیند.
سوزان پونسی:
سرنوشت سوزان دوازده ساله، نشاندهنده این حقیقت است که تمام کسانی که احضار میشوند، رستگاری نمییابند. ابتدا نقطه ضعف سوزان، بیشتر از سایرین نیست. رفتارش پختهتر از سنش است، اما با این حال، خودپسند یا ریاکار نیست، بلکه دختری معقول است و رفتاری مادرانه دارد.
برای مثال، او به سایرین پیشنهاد میکند که در اولین سفرشان به نارنیا، برای حفاظت در مقابل سرما پالتو پوست بپوشند و نیز در شاهزاده کاسپین، وقتی بچهها در طول ساحل، با پاهای برهنه به راه میافتند تا منطقه را شناسایی کنند، او به آنها پیشنهاد میکند که کفشهایشان را همراه خود ببرند. لیکن کمتر پیش میآید که وقتی کارها خوب پیش نمیرود، به دیگران بگوید: من که بهتان گفته بودم.
در ضمن، او دختری ترسوست و این خصلت او بهویژه هنگام ملاقات با اصلان و زمانی که میز سنگی ترک برمیدارد، به خوبی آشکار است. ترسهای سوزان، نتایج معنوی به دنبال دارد. پس از آنکه او در شاهزاده کاسپین، اصلان را میبیند، اقرار میکند که در «اعماق درونش» باور داشته که اصلان حضور دارد، اما در ظاهر باور نداشته؛ زیرا که از جنگل میترسیده و لذا وقتی بچهها با اصلان ملاقات میکنند، او خود را از ترامپکین، آدم بیاعتقاد دیگر، کنار میکشد. اصلان با دمیدن نفسش بر سوزان، یعنی نماد روح که وارد بدن او میشود، او را شجاعتر میکند.
اما سوزان، دختر صادقی باقی نمیماند؛ زیرا که دختری کممایه و سطحی است. در نارنیا، او «ملکه سوزان دلرحم» لقب میگیرد؛ زنی بلندبالا و زیبا با موهای بلند و مشکی. او خواستگاران متعددی پیدا میکند. اما شیفته راباداش خوشقیافه، مؤدب اما شرور میشود. پیشداوریهای سی.اس.لوییس، بهطور آشکار نقش سوزان را در نبرد علیه اهریمن محدود میسازد. نویسنده با بیان نفرتش از فکر نبرد زنان در جنگ علیه ملکه جادیس، فقط اجازه میدهد سوزان در شیپورش بدمد و پیتر را از خطر حضور فنریس الف آگاه گرداند. گرچه تیراندازی درجه یک است، وقتی نارنیاییهابا راباداش نبرد میکنند، او حضور ندارد.
سفر کشتی سپیدهپیما خاطرنشان میسازد که او در دنیای خودش، در مدرسه، کمکاری میکند و دیگر دوست نارنیا نیست. در آخرین نبرد برای داوری حضور ندارد، اما رمان کورسوی امیدی میدهد که ممکن است او روزی اصلاح شود.
ادموند پونسی:
در جلد اول، ادموند پونسی ده ساله، از «خائن یهودا مانند» به «پادشاه ادموند عادل» تبدیل میشود.
ادموند، ابتدا، عکس لوسی عمل میکند. در حالی که لوسی عاقلانه در کمد لباس را باز میگذارد، ادموند ابلهانه در را میبندد. در حالی که لوسی در مورد رفتن به نارنیا صادق است، ادموند دروغ میگوید. در حالی که لوسی مظهر ایمان است، ادموند تردید و دودلی ایجاد میکند. برای مثال، او متذکر میگردد که بچهها نمیدانند که آیا سگهای آبی دوست هستند یا دشمن و تقاضای دلیل و مدرک میکند. برخلاف لوسی، ادموند بدخواه و کینهتوز است. او سوگند یاد میکند که پرخاشگری پیتر را تلاقی کند. وقتی جادوگر سفید، به او باقلوا میدهد، ادموند در مقابل شیطان به زانو درمیآید. باقلوا سمبل گناه است؛ زیرا شیرین است، شکم پرکن نیست و میتواند مرگبار باشد. ادموند با خوردن باقلوا، انحراف معنویاش را آشکار میسازد: با شنیدن نام اصلان به وحشت میافتد و احساسش را که میگوید جادوگر همان شیطان است، نادیده میگیرد و با کشیدن سبیلی برای شیر سنگی، توی حیاط قصر ملکه جادیس، اصلان را به تمسخر میگیرد. وقتی ملکه، چند تن از طرفداران کریسمس را به سنگ تبدیل میکند، شخصیت ادموند تغییر مییابد. او برای آنها متأثر میشود و دیگر چون سابق، خودخواه نیست و بیشتر احساس همدردی میکند. پس از نجاتش ازدست ملکه جادیس، او به سبب خیانتی که مرتکب شده، عذرخواهی میکند و با این کار، نشان میدهد که گناهکاران نیز میتوانند تغییر رویه دهند. او سپس با شکستن عصای جادوگر، فهم و شعور و شجاعتش را نشان میدهد و ارزش خود را در نبرد به اثبات میرساند.
در جلدهای بعدی، ادموند به صورت پسری جدی، مهم و بیش از هر چیز عادل ترسیم میشود. در شاهزاده کاسپین، گرچه او خود اصلان را نمیبیند، با حمایت دلاورانه از لوسی، مظهر ایمان و فرمانبرداری است. ادموند که از خیانت خودآگاه است، مدام همدردی نشان میدهد.
در اسب و پسرک، دیگران بحث میکنند که راباداش باید مجازات شود، اما او مدافع نوعدوستی مسیح است. علاوه براین، در سفر کشتی سپیدهپیما، او به اوستاش که از پوسته اژدها خارج شده، تسلی میدهد و به او میگوید که چهگونه خود او نیز خائن بوده و به دست اصلان نجات یافته است. ادموند در طی سفارش، خصلتهای دیگری را نیز آشکار میسازد. با گفتن به کاسپین که شاه نمیتواند مردمش را تنها رها کند و به آخر دنیا برود، بزرگمنشیاش را نشان میدهد.
ادموند که خواننده داستانهای پلیسی است، استدلال میکند که لرد رستیمار، توی حوضچه شیرجه زده و به طلا تبدیل شده است و به این ترتیب، نشان میدهد که پسری منطقی است. وقتی ادموند از دختر «راماندو» میپرسد که چگونه بداند که آن دختر دوست آنها است، اجازه میدهد که شکگراییاش دوباره ظاهر شود.
سرانجام وقتی اصلان برای ادموند و لوسی معمایی مطرح میکند که نام او را در دنیای خودشان پیدا کنند، کنجکاوی ادموند برانگیخته میشود. او که نگاهی به سرزمین اصلان انداخته، مظهر آدم بصیر و دوراندیشی است که باید در دنیای عادی، مفهوم معنوی را کشف کند.
لوسی پونسی:
لوسی پونسی، دخترک هست ساله ترسو، اولین نفری است که از طریق کمد لباس، به سرزمین نارنیا راه مییابد. در آن سرزمین او بزرگ میشود و به ملکه لوسی موطلایی شاد و شجاع تبدیل میشود. کشف سرزمین نارنیا توسط لوسی، بهطور نمادین، حاکی از این حقیقت است که او کوچکترین و بیگناهترین بچه است و در نتیجه، پذیرای بینش معنوی است که ورود به سرزمین نارنیا نمایانگر آن است. هماهنگ با این بینش، لوسی اولین کسی است که متوجه میشود ادموند، از خانه سگهای آبی ناپدید شده و یا موشها طنابی را که اصلان با آن بسته شده، میجوند. در شاهزاده کاسپین، فقط لوسی اصلان را میبیند که با انگشت به سوی آنها اشاره میکند تا دنبالش بروند. بینش او، همچنین، او را مورد آزمون قرار میدهد؛ زیرا دلیلی ندارد به صرف اینکه با دیگران همراه شود، درباره تجاربش دروغ بگوید.
گرچه در جلد دوم، او از نظر روحی چنان قوی نیست که دیگران را ترک گوید، اما پس از اظهار ندامت، با فروکردن چهرهاش در یالهای اصلان، نیرو میگیرد. شجاعت بعدی او نمایانگر ایمان اوست، اعلام میدارد که دنبال اصلان خواهد رفت، گرچه تنها میرود، اما الهامبخش دیگران هم میشود تا دنبالش بروند.
در سراسر کتاب، لوسی بخشنده و مهربان است. او با بخشودن پیتر و آقای تامنوس، ایدهآل مسیحیت را به نمایش میگذارد. لوسی از نبرد رودررو علیه جادیس منع میشود، اما برای درمان ادموند، از شربتی که که بابانوئل به او داده، استفاده میکند. او فقط نگران برادرش است، اما وقتی اصلان یادآور میشود که اگر او کمک نکند، دیگران خواهند مرد، حس همدردیاش برانگیخته میشود.
در سفر کشتی سپیدهپیما، چه قبل و چه بعد از اینکه اوستاش به اژدها تبدیل میشود، نیازی نیست که کسی لوسی را به پرستاری و همدلی با او تشویق کند. همچنین، لوسی نسبت به «دافل پاد» ها احساس همدردی میکند و با شهامت میپذیرد که افسون نامرئی شدن را باطل کند و آنها را مرئی سازد و در ضمن، آنها را متقاعد میکند که زشت نیستند و به این ترتیب، اعتماد به نفسشان را به آنها برمیگرداند.
در اسب و پسرک، لوسی پیشنهاد میکند که به راباداش فرصت دوبارهای داده شود و وقتی راباداش، از روی حماقت، این پیشنهاد را رد میکند، لوسی بر او دل میسوزاند. در آخرین نبرد، لوسی از اصلان میخواهد که برای کوتولههای ناباور کاری کند. در کشتی سپیدهپیما، لوسی با کمک به دافل پادها بزرگترین محاکمهاش را از سر میگذراند. صعودش به اتاق، در حالی که کتابی در دست دارد، ورودش به ناخودآگاهش است. در آنجا خطاهایش، همجون حسادت به زیبایی سوزان، او را در معرض آزمون قرار میدهد. با کمک اصلان، او بر کبر و غرورش غلبه میکند و برای زیباتر شدن، افسونی از برنمیکند. او افسونی را به زبان میآورد که به او بینشی بدهد تا از حرفهایی که دوستانش پشت سرش میزنند، آگاه شود. اما همین امر، سبب میشود تا در مورد دوستانش به اشتباه قضاوت کند و بنا به گفتهٔ اصلان، دوستی بسیار باارزشی را از دست بدهد.
با این حال، لوسی از نظر روحی و معنوی، جان تازهای مییابد و دوباره انسانی با ایمان میشود. وقتی کشتی سپیدهپیما وارد تودهای ابر سیاه میشود، سمبل ناامیدی، لوسی دعا میکند تا اصلان به کمکشان بیاید و دعایش مستجاب میشود. یوغی که کشتی را هدایت میکند، در صدای اصلان، تنها به او میگوید که شهامت داشته باشد.
ماجراهای نارنیا
نویسنده: سی.اس.لوییس.
مترجمان: امید اقتداری/منوچهر کریم زاده
ناشر: کیمیا (وابسته به انتشارات هرمس)،1379.