با مطالعه این کتاب در مورد اسکیزوفرنی بیشتر بدانیم

اصطلاح اسکیزوفرنی به شکل حادی از اختلال روانی اطلاق میشود که در تمام کشورها و فرهنگها شیوع دارد و گستردهتر از آن است که تصور میکنید. تقریباً از هر صد نفر، یک نفر ممکن است این اختلال را در برههای از زندگیاش تجربه کند. این ریسک یک درصدی ابتلا در طول عمر تقریباً معادل ریسک ابتلا به بیماری آرتریت روماتویید (التهاب مفاصل روماتیسمی است؛ خیلی از ما کسی را دور و برمان میشناسیم که به این بیماری به مراتب مشهودتر مبتلا شده است. اسکیزوفرنی نه تنها برای فرد مبتلا و اطرافیانش به شدت دردآور و محنتبار است، بلکه هزینهی مالی سنگینی را نیز به بار میآورد. در اوایل دههی ۱۹۹۰، هزینهی سالانهی درمان مبتلایان به اسکیزوفرنی و مراقبت از آنها در بریتانیا بالغ بر ۳۹۷ میلیون پوند بود و هزینههای غیرمستقیم این بیماری در همین بازهی زمانی، در بهترین حالت، حدود۱/۷ میلیارد پوند برآورد شد.
از آنجا که بیشتر ما تجربهی مستقیمی از اختلالات روانی نداریم، دانشمان دربارهی اسکیزوفرنی اغلب از مطبوعات جنجالی سرچشمه میگیرد. مقالات مربوط به بیماریهای روانی زیاد است، اما از مبتلایان و اطرافیان ایشان تقریباً همیشه چهرهای منفی و محنتزده ترسیم میشود. روزنامههای جنجالی مخصوصا بر موارد خاصی انگشت میگذارند که به مرگی دلخراش منتهی شده است. این مرگ دلخراش یا ناشی از یک خودکشی تکاندهنده است (مثل مردی که وارد قفس شیرهای باغ وحش لندن شد و شیرها تکه پارهاش کردند) یا ناشی از قتلهای بیانگیزه (مثل ماجرای کریستوفر کلونیس که فردی کامل غریبه را در ایستگاه متروی فینزبری پارک با ضربات چاقو به قتل رساند). با خواندن خبرهای این چنینی، این انگاره در ذهنمان جان میگیرد که اسکیزوفرنی نوعی دیوانگی خطرناک است و مبتلایان به این اختلال آدمهایی بیعقلند که ما قادر به درک رفتارشان نیستیم. اما خواهیم دید که اکثریت گستردهای از مبتلایان خطرناک نیستند و اگر قصد کمک به آنها را داریم، باید سعی کنیم درکشان کنیم.
با توجه به آنچه گفتیم، همواره برای آن دسته از ما که به لحاظ روانی سالمیم درک ماهیت تجربهی اسکیزوفرنی دشوار است. شاید بهترین راه برای به دست آوردن درکی نسبی از این تجربه بررسی گفتههای خود مبتلایان دربارهی بیماریشان باشد. یکی از به یادماندنیترین این گزارشها، که سر اوبری لوییس آن را در سال ۱۹۶۷ نقل کرده، نوشتهی پسری هجده ساله است که دست کم به مدت یک سال به اسکیزوفرنی مبتلا بوده است.
روز به روز دارد ارتباطم با محیط اطراف و خودم محدودتر میشود. به جای آنکه به آنچه در جریان است فکر کنم و مراقب تحولات بیماریام باشم، مدام دارم ارتباط احساسیام را با هر چیزی از جمله خودم از دست میدهم. تنها چیزی که باقی مانده نوعی آگاهی انتزاعی نسبت به رویدادهای اطراف و درونم است… حتی این بیماری را که تا عمق وجودم رخنه کرده، فقط میتوانم منفعلانه و در قالب پدیدهای بیرونی درک و تجربه کنم. اما گاه به ندرت درک ناگهانی نابودی هولناکی که این بیماری مرموز خزنده به جانم انداخته تمام وجودم را به تسخیر خویش درمی آورد… گاهی اوقات ناامیدی چون سیل تمام هستی مرا در بر میگیرد. اما بعد از هر فوران این چنینی، بیاعتناتر از قبل میشوم، بیشتر در بیماری فرو میروم و کم و بیش معنای زندگی برایم رنگ میبازد. وقتی در سرنوشتم غور میکنم، میبینم وحشتناکترین سرنوشتی است که میتوان تصورش را کرد. آیا چیزی از این هولناکتر هم هست که یک انسان سالم و قبراق تمام زندگیاش را در مسیر زوالی تدریجی سپری کند و تازه در همهی اوقات کاملاً از این زوال آگاه باشد؟ اما این درست همان چیزی است که دارد برای من اتفاق میافتد.
این گزارش به ویژه از آن جهت درخور توجه است که به جنبهی به اصطلاح «سلبی» اسکیزوفرنی میپردازد، یعنی قطع تدریجی ارتباط شخص با دنیا و خودش. اندکند بیمارانی که میتوانند تجربهی خود را به این شیوه شرح دهند. دقیقاً به سبب همین قطع ارتباط است که اکثریت قریب به اتفاق مبتلایان دیگر توان یا انگیزهی آن را ندارند که این طور زنده و گویا دربارهی بیماریشان حرف بزنند. گزارشهایی که به جنبهی « ایجابی» اسکیزوفرنی اشاره دارند – تصورات پرنقش ونگار کاذب (توهم) و باورهای کاذب (هذیان) که ویژگیهای مختص این اختلالند – شایعتر هستند. معمولاً این گزارشها بعد از بهبودی نوشته میشود، نه در طول دورهی بیماری.
کتاب اسکیزوفرنی
نویسنده : ایو جانستون ، کریستوفر فریت
مترجم : آرش طهماسبی
نشر ماهی
۲۴۸ صفحه
این جنبهی بیماری در قالب دو گزارش تاریخی معروف ترسیم شده است، یکی مربوط به اواخر قرن هفدهم و دیگری اواسط قرن نوزدهم. به سبب فقدان اطلاعات کافی، مطمئن نیستیم روایتگران، یعنی جورج تروس و جان پرسیوال، بنا بر معیارهای امروزی به اسکیزوفرنی مبتلا بودهاند یا خیر. با این همه، توصیفات ایشان از تجاربی که داشتهاند در بسیاری موارد شباهت حیرتانگیزی به اظهارات بیماران امروزی دارد. هر دو مرد به وضوح از توهمات و هذیانها سخن میگویند. این گزارشهای تاریخی همچنین به ما میگویند که در گذشته با بیماران چگونه رفتار میشده است.
پدر روحانی جورج تروس، ح. ۱۶۹۰
انبوهی از تصاویر و صداهای وحشتناک و آزاردهنده بر من هجوم میآوردند که گرچه (به باور من) واقعیت نداشتند، برای من واقعی به نظر میرسیدند و بر من تأثیری مشابه واقعیت داشتند، گویی واقعاً همان چیزی هستند که مینمایند.
به نظرم رسید درست از پشت سرم صدایی میشنوم که مدام میگفت: باز هم افتادهتر، باز هم افتادهتر… به تبعیت از این صدا، ابتدا جورابها و بعد شلوار و نیمتنهام را در آوردم. همچنان که داشتم لباسهایم را میکندم، حس درونی قدرتمندی در من برانگیخته شد که به من میگفت کارم را درست انجام دادهام و از دستورات صدا کاملاً تبعیت کردهام.
سرانجام، همچنان که مقابل پنجره ایستاده بودم، نمیدانم صدایی را شنیدم که به من دستور میداد یا احساسی قوی در من به وجود آمد که موهایم را کوتاه کنم. من هم در پاسخ گفتم قیچی ندارم. آن صدا یا احساس گفت با چاقو هم میتوانم این کار را بکنم، اما من پاسخ دادم چاقو هم ندارم. یقین دارم که اگر میداشتم، این صدا از موهایم به گلویم راه مییافت و دستور میداد کوتاهشان کنم.
اینها بریدههایی است از زندگینامهی پدر روحانی جورج تروس به قلم خود او که کمی بعد از مرگش در سال ۱۷۱۴ منتشر شد. تجربههایی که او شرح میدهد سالها پیش از این تاریخ، در بیست و چند سالگی او، روی داده بود. وقتی به این فکر افتاد که شرح این تجارب را بنویسد، کشیش فرقهی پرسبیتری و عضو برجستهی آن در اگزتر بود. زمانی که دچار این حالات بود، او را دیوانه میپنداشتند. او لب به چیزی خارج نمیشد، بنابراین تعجب ندارد که دوستانش نگران نمیزد، کلمهای بر زبان نمیآورد و از بسترش حال او شدند.
یقین داشتم که اگر بسترم را ترک کنم، در آتش دوزخ سقوط خواهم کرد و به قعر مصیبت و بدبختی فرو خواهم رفت. در نتیجه مجبور شدند او را به زور از بسترش جدا کنند.
آنها مرد بسیار تنومندی را سوار اسب کردند، مرا به زور پشتش نشاندند و با تسمهای پارچهای محکم به او بستند. من مقاومت میکردم و تمام زورم را میزدم تا خودم را از اسب به زیر افکنم، بنابراین پاهایم را به زیر شکم اسب بستند.
سرانجام، با عنایت پروردگار، به سلامت به مریضخانه رسیدیم. آنجا مرا به شخصی سپردند که در واقع نگهبان من بود و مراقب بود من به خودم آسیب نزنم. در آن اتاق، در آن مریضخانه، چند هفته، نه، چند ماه را سپری کردم. گاهی، وقتی پرخاشگر میشدم و سر به طغیان برمیداشتم (یعنی در اغلب اوقات)، دست و پایم را غل و زنجیر میکردند، زیرا معمولاً در این مواقع دعوا و نزاع راه میانداختم.
جان پرسیوال، ۱۸۳۸
بیش از یکصد سال بعد، در ۱۸۳۸، جان پرسیوال گزارشی طولانی دربارهی تجربهی خود از جنون نوشت. جان پرسیوال یکی از دوازده فرزند اسپنسر پرسیوال، تنها نخست وزیر ترورشدهی انگلستان، بود. وقتی جان به سن بیست و هفت سالگی رسید، رفته رفته تصاویری را میدید و صداهایی را میشنید که به او میگفتند کارهای عجیبی انجام دهد. رفتارش چنان پرتناقض شد که طبیب خبر کردند. طبیب او را به تخت بست و سوپ و دوا به خوردش داد. چند روز بعد، برادر جان سر رسید و او را به آسایشگاهی خصوصی در نزدیکی بریستول برد که دکتر فاکس نامی آن را میگرداند.
جان حدود سه سال در این آسایشگاه روانی بستری بود، اما رفته رفته سلامتیاش را بازیافت و یک سال و اندی بعد از بهبودی، تجربیاتش را از دوران بیماری به روی کاغذ آورد. او مابقی زندگیاش را وقف بهبود شرایط نگهداری و درمان بیماران روانی کرد.
درست کمی پیش از آن که مرا به تختم ببندند، صداهایی را میشنیدم که ابتدا فقط نزدیک گوشم بود، اما بعد در سرم میپیچید. انگار کسی داشت در گوشم، یا گوشه و کنار اتاق، پچ پچ میکرد. من گوش به فرمان این صداها بودم با تلاش میکردم گوش به فرمانشان باشم و تقریباً باورشان میکردم… این صداها به من فرمان میدادند دست به کارهای هولناکی بزنم و افکار باطل و وحشتناکی را به من القا میکردند.
سر میز صبحانه، اشباح مختلفی بر من هجوم میآوردند و آزارم میدادند. یکی میگفت به خاطر من یک تکه نان بخور و چه و چه. دیگری میگفت به خاطر من نان نخور، یا این تکه را نخور و آن یکی را بخور. بقیه هم به همین شیوه دستور میدادند چای بخورم یا چای نخورم. به سختی میتوانستم همزمان از همهشان اطاعت کنم… زاکری گیبز [ مراقب او کنار تختم میایستاد و به شخصیت تازهام خیره میشد. او دیگر برای من زاکری گییز نبود، بلکه موجودی اثیری به نام هرمینت هربرت بود. نیمتنهای کتانی به تن کرده بود تا رؤیایی را به یادم بیاورد که در آن روح القدس که مادرش بود، بر من ظاهر شده و عهد بسته بود هرگز رهایم نکند. او از همهی افکارم خبر داشت، از هر چیزی که به من الهام میشد تا انجام دهم، و نمیشد فریبش داد.
یکی از اصلیترین ویژگیهای تجربهی جان پرسیوال نیز همچون جورج تروس این بود که صداها پیوسته به او فرمان میدادند دست به کارهای مختلفی بزند، از کارهای معمولی و پیش پا افتاده گرفته تا حمله به دیگران.
به یاد میآورم که حتی در اوج وهم و خیال بسیار پیش میآمد که از اجرای فرمان صداها سر باز میزدم، مثل مواقعی که میترسیدم در صورت اطاعت از آنها زندگی مراقبم را به خطر بیندازم. مثلاً به دفعات پیش میآمد که دوست داشتم مردی به نام هابز را به درون وان خالی هل دهم، اما میترسیدم آسیبی به او برسد.
از تجربههای مبتلایان به اسکیزوفرنی گزارشهای اول شخص کمی در دست داریم، اما در عوض گفتههایی که بیماران نزد پزشکان خود اظهار داشتهاند گزارشهای زیادی موجود است. پزشکان به منظور یاری رساندن به افرادی که دچار بیماری روانیاند، سعی میکنند تا آنجا که ممکن است از تجارب بیمار مطلع شوند و جزئیات نسبی گفتههای او را ثبت کنند. برخی از این گزارشها بعدها چاپ میشود.
نخستین گزارشها از این دست را، که با اطمینان نسبی میتوان لفظ اسکیزوفرنی را دربارهشان به کار برد، دو پزشک به نامهای فیلیپ پینل و جان هاسلم در سال ۱۸۰۹ مستقل از هم منتشر کردند. هاسلم به شرح موارد منفرد هم پرداخته، اما بیشتر گزارشی ترکیبی دربارهی شکلی از دیوانگی فراهم آورده که «در جوانان به وقوع میپیوندد». او بیش از هر چیز به جنبههای سلبی اسکیزوفرنی پرداخته است. هاسلم با اشاره به شروع این نوع بیماری مینویسد:
… کم و بیش نامحسوس است و معمولاً چند ماهی طول میکشد تا به مرحلهی محسوس برسد. اطرافیان غالبا به دام این خیال خام میافتند که این حالت سکون و توداری شخص صرفاً نتیجهی کاهش شور و نشاط اوست. پیش از شروع این حالت، فرد دچار درجهای از درخودفرورفتگی و بیتحرکی میشود، همچنین کاهش حس کنجکاوی و توجه به محیط اطراف. بنابراین شخص مبتلا از اهداف و انگیزههایی که پیش از این منشأ لذت و یادگیریاش بودند چشمپوشی میکند. واکنشهای احساسی فرد به محرکهای بیرونی بسیار کند میشود و دیگر آن علاقه و محبت سابق را نسبت به والدین و اطرافیانش ندارد. به محبت بیاعتناست و ملامت دیگران هم تأثیری در او ندارد… به موازات افزایش بیحسی و بیاعتنایی بیمار، توجه او به سر و ظاهرش از بین میرود و به نظافت شخصیاش بیاعتنا میشود. به کرات دیده میشود که این بیماران تکانههای احساسی آنی و شدیدی از خود بروز میدهند. اما این
تکانههای روانی ریشه در احساسات فرد ندارد؛ به عبارت دیگر، اشکی که در یک لحظه جاری میشود همان قدر بیمعنا و بیدلیل است که شلیک خندهی متعاقب آن در سال ۱۸۶۰، بندیکت اوگوستن مورل، روانشناس فرانسوی، در توصیف بیمار جوانی که زمانی سالم و شاداب بود اما به تدریج در یک حالت واپس زدگی و گوشهگیری فرو رفته بود، از اصطلاح «زوال عقل جوانی» استفاده کرد.
او به تدریج طراوت و شادابیاش را از دست داد، گرفته و کم حرف شد و میل به انزوا پیدا کرد… بیمار جوان رفته رفته هر آنچه را که بلد بود فراموش کرد. تواناییهای فکری بسیار درخشانش به مرور دستخوش رکود و رخوتی شدید شد. نوعی سستی و بیحالی شبیه به کندذهنی جایگزین سرزندگی ای شد که پیش از این در او دیده بودم. بنابراین نتیجه گرفتم بیمار در آستانهی مرحلهی ویرانگر زوال عقل جوانی است… در این بیماری، زوال ناگهانی تواناییهای فرد نشان میدهد بیمار به نقطهی پایان حیات ذهنی خود، که زمانی آن را در اختیار داشته، رسیده است.
هاسلم و مورل گزارشهای مفصلی از موارد منفرد فراهم کردند، اما معلوم نیست این گزارشها تا چه حد نمونهی وضعیت همهی بیماران مختلف آنها بوده است. با این همه، گزارشهای جامعتری وجود دارد که در آنها جزئیات پروندههای کلیوی بیمارانی که طی یک دورهی زمانی خاص در یک مؤسسه بستری بودهاند آمده است.
گیلیان دودی پروندهی ۳۳۷ بیمار مرد را که بین سالهای ۱۸۷۴ تا ۱۸۹۹ در آسایشگاه روانی ناحیهی فایف و کین رأس بستری بودند مطالعه کرد. گرچه این پروندهها موجز بودند، دودی توانست هر بیمار را ذیل یکی از این چهار گروه تشخیصی بگنجاند: اسکیزوفرنی؛ اختلال عاطفی (پریشانی مزاج، چنان که در افسردگی یا شیدایی مشاهده میشود)، اختلال روان رنجوری (شامل نشانههای اضطراب): و مواردی که در آنها علت جسمانی مشخصی برای بیماری وجود داشت (مثل آسیب مغزی). طبق طبقهبندی دودی، دہ درصد بیماران به اسکیزوفرنی مبتلا بودند. هذیان، بنا بر تعاریف امروزی، در ۶۳ درصد بیماران طی مدت اقامتشان در بیمارستان مشاهده شد. شش درصد هذیانها مضمون علمی داشت و اغلب موضوعاتی چون برق، تلگراف یا ماشینهای پرنده را در بر میگرفت. در هجده درصد بیماران هذیانی، دغدغههای مذهبی مشهود بود. جوانی بیست و دو ساله به نام دبلیو. بی. میخواست به لندن برود تا «فرشته شود» و برای همین به مراقبت ویژه نیاز داشت. آلکساندر بی. اعتقاد راسخ داشت که روح خداوند در او حلول کرده و با حالتی عجیب میایستاد، گویی در حال دعاخواندن است. در بیش از یک سوم بیماران هذیانی، هذیان تعقیب شدن گزارش شده بود. بسیاری از بیماران معتقد بودند عدهای میخواهند آنها را با موادی مثل شوکران، مخلوط افیون، کلروفورم یا گوگرد مسموم کنند. عدهای دیگر اظهار میداشتند که نیروهای جادویی آنها را هیپنوتیزم کردهاند یا «آدمهای بادکنکی» بر آنها هجوم میآورند. بیماری سعی کرد از آسایشگاه بگریزد، زیرا اعتقاد داشت عدهای «آدم رذل قوزی با چشمانی مثل گاو» در تعقیب او هستند.
امکان ندارد درکی از این روشنتر از تجربهی واقعی این بیماران به دستآوریم، زیرا در گزارشهایی از این دست جزئیات دقیق شرح حال آنها موجود نیست. با این همه، طی بیست و پنج سال گذشته یکی از ما، ایو جانستون، مستقیماً در چندین پژوهش کلان دربارهی گروههایی از بیماران که در مراحل مختلف بیماریشان بودهاند شرکت داشته است. این پژوهشها بازه زمانی ۱۹۰۹ تا ۱۹۹۰ را در بر میگیرد. پروندههایی که از این پژوهشها در دست است گوشهای از تغییرات شدید زندگی بیماران مبتلا به اسکیزوفرنی در طول قرن بیستم را آشکار میسازد.