کتاب گتسبی بزرگ، نوشته اسکات فیتز جرالد – معرفی و بررسی

فرانسیس اسکات فیتزجرالد در ۲۴ سپتامبر ۱۸۹۶ در سنت پل (در مینسوتا) به دنیا آمد و از همان سالهای تحصیل در دبستان میل به نوشتن و نویسنده شدن در وجودش جوشید و با نوشتن نمایش نامه و ترانه و شعر در زادگاه خود به شهرت رسید. در سال ۱۹۹۱ به دبیرستانی در نیوجرسی و در سال ۱۹۱۳ به دانشگاه پرینستن رفت.
دانشگاهی که دلش میخواست پرینستن نبود، بلکه بیل بود، اما خودش بعداً گفت که پرینستن برایش مناسبتر بوده. البته شاید توجیه میکرد، چون از لحاظ آکادمیک دانشجوی خوبی نبود و هیچ وقت هم رسما فارغ التحصیل نشد. با این حال، از لحاظ اجتماعی به نفعش شد و جنبههایی از زندگی آمریکایی را دید که به قولی «خشن» یا «زمخت» مینمودند، همچنین اختلافات عمیقی که از لحاظ مذهبی، اجتماعی، اقتصادی و منطقهای وجود داشت.
بعد از دانشگاه به خدمت ارتش درآمد، اما به جنگ اعزام نشد. با نویسندهای به نام زلدا سیر آشنا شد و به او دل باخت. بعضی از زندگی نامه نویسان گفتهاند که زلدا نیز به اسکات فیتزجرالد دل باخت، اما هنوز محققان دارند بحث میکنند که زلدا چه قدر اسکات فیتزجرالد را دوست داشته و آیا چشماندازی برای درآمد درازمدت در کار نویسندگی او میدیده یا نه.
اسکات فیتزجرالد، بعد از خارج شدن از ارتش و جواب منفی شنیدن از زندا، به نیویورک رفت و در حوزه تبلیغات شروع به کار کرد تا پول کافی به دست بیاورد، اما زلدا همچنان بیمیل بود. فیتزجرالد در سال ۱۹۱۹ به زادگاه خود برگشت و نگارش اولین رمان خود به نام این سوی بهشت را به پایان رساند. در پایان همین سال، انتشارات معتبر اسکریبنراند سانز رمان او را پذیرفت و فیتزجرالد با ماکسول پرکینز که ویراستار این انتشارات بود رفاقت به هم زد.
فیتزجرالد که رمانش زیر چاپ بود و پیش پرداخت خوبی هم گرفته بود، و داستانهای کوتاهش نیز چاپ میشدند و پول بیشتری در میآورد، به نیواورلئان رفت تا هم به نوشتن ادامه بدهد و هم از زلدا خواستگاری کند. یک هفته بعد از انتشار موفقیتآمیز این سوی بهشت، زلدا و اسکات فیتزجرالد در نیویورک ازدواج کردند.
در همین سال، اولین مجموعه داستانهای کوتاه فیتزجرالد نیز منتشر شد که نقادان از آن استقبال کردند و نویسندهاش را استعدادی جدید در عالم داستاننویسی خواندند. اوضاع مالی فیتزجرالد خوب شد و به اوج شهرت رسید، اما دلش میخواست او را نویسندهای بزرگ به شمار بیاورند، و به نظر خودش فقط با نوشتن رمان میتوانست به چنین مقامی دست یابد. چنان تمرکزی برای نوشتن رمانهای تأثیرگذار به خرج داد که بیشتر داستانهای کوتاه خود را کارهایی سردستی و باسمهای تلقی میکرد که صرفاً برای پول درآوردن آنها را مینوشت تا بتواند برای نوشتن رمان وقت بگذارد. البته بیانصافی میکرد، چون بسیاری از داستانهای کوتاهش آثار با ارزشی بودند. برای هر داستان کوتاهی که مینوشت دستمزد کلانی میگرفت – بین یک هزار تا چهار هزار دلار.
این رقم امروزه هم زیاد به نظر میرسد، اما اگر با ارزش امروزی دلار حساب کنیم این رقم را باید از ده برابر هم بیشتر در نظر بگیریم، چون ۴۰۰۰ دلار سال ۱۹۲۵ امروزه بیش از ۴۰۰۰۰ دلار میارزد. به این ترتیب، فیتزجرالد یکی از پردرآمدترین نویسندگان امریکا به شمار میآید. اما خرجش هم زیاد بود. خیلی وقتها بدهکار بود و از کارگزار یا حتی ناشر خود تقاضای پیش پرداخت میکرد تا بدهیهای گذشته خود را بپردازد. هم موفقیت زودهنگامش، هم میلش به اثبات شایستگی و تثبیت موقعیت، موجب میشد بیش از حد پول خرج کند. محتاج تعریف و تمجید و محبت هم بود. از سال ۱۹۲۰ به نوشیدن مشروب روی آورد که ابتدا برای خودنمایی و مجلس گرم کردن بود اما بعداً به اعتیاد تبدیل شد، و حتی مدتی خیال میکرد که قدرت نویسندگیاش از همین است. به این ترتیب، بخش مهمی از زندگی فیتزجرالد با بریز و بپاش و بدهکاری سپری شد.
فیتزجرالد و همسرش در سال ۱۹۲۱ به اروپا رفتند و از فرانسه و ایتالیا و انگلستان دیدن کردند، و بعد از بازگشت در سنت پل سکونت گزیدند، و در همین جا تنها فرزندشان به دنیا آمد که دختر بود. در این دوره فیتزجرالد زیاد نوشت. در سال ۱۹۲۲ زیبا و نفرین شده و قصههای عصر جاز منتشر شدند.
سالهای ۱۹۲۱ و ۱۹۲۲ سالهای پرباری بودند، اما در همین سالها فیتزجرالد خیلی تقلا میکرد تا اصولاً وقتی برای نوشتن پیدا کند، چون مدام مهمانیهای پر زرق و برق میداد و از موقعیت خود لذت میبرد. عدهای گفتهاند زلدا، که به استقبال مردم از آثار فیتزجرالد غبطه میخورد و دوست داشت خودش در کانون توجه باشد، نه تنها مانع اعتیاد فیتزجرالد نمیشد (که مخل نوشتن بود) بلکه برای جلب توجه او به انواع «لوس بازی روی میآورد. هنوز بحث است که زلدا واقعاً چه تأثیری بر فیتزجرالد میگذاشت، بخصوص که زلدا امروزه مدافعان خاص خود را در میان نقادان (بخصوص فمینیستها) دارد.
در سال ۱۹۲۲ زن و شوهر به گریت نک نقل مکان کردند که منبع الهام وست اگ در رمان گتسبی بزرگ شد. در این جا نیز رفت و آمدها ادامه یافت و فیتزجرالد همچنان تقلا میکرد تا به فراغت و خلوتی دست یابد که لازمه کار نویسندگیاش بود.
نمایشنامه سبزیجات (۱۹۲۳) را نوشت و نیز چند داستان. درآوریل ۱۹۲۴ به فرانسه رفتند و فیتزجرالد نوشتن گتسبی بزرگ را شروع کرد. در این جا، صمیمیتی که زلدا با خلبانی فرانسوی به هم زد فیتزجرالد را از کوره دربرد و
میان زن و شوهر نقار افتاد، و به نظر عدهای همین موضوع بر ایدههایی که فیتزجرالد برای رمان گتسبی بزرگ داشت تأثیر مهمی گذاشت.
فیتزجرالد در پایان تابستان ۱۹۲۴ متن رمان را برای پرکینز فرستاد و در زمستان ۱۹۲۴ – ۱۹۲۵ آن را بازنویسی کرد. درآوریل ۱۹۲۵ گتسبی بزرگ منتشر شد. یک ماه بعد، فیتزجرالد با ارنست همینگوی دیدار کرد که این سرآغاز دوستی پرأفت و خیزی شد که خیلی وقتها در آن صمیمیت تحت الشعاع جروبحث قرار میگرفت. زلدا از همینگوی خوشش نمیآمد، که البته این احساس متقابل بود.
سالهای ۱۹۲۵ – ۱۹۳۱ سالهای «تعطیلی آدم مست» بود. در این سالها، فیتزجرالد ایدههایی برای چند رمان داشت، از لطیف است شب بخشهایی را نوشت، و داستانهای کوتاهی نیز چاپ کرد تا گذران کند، اما هم اوضاع خانوادگی کمی به هم ریخت و هم سلامتی فیتزجرالد مختل شد، و در عین حال، پدر فیتزجرالد و بعد هم پدر زلدا از دنیا رفتند. در سالهای ۱۹۳۰ و ۱۹۳۱ زلدا به سبب به هم ریختگی عصبی بستری شد. پیشتر چند بار درمانهایی را پشت سر گذاشته بود اما نیازی به بستری شدنش نبود (لااقل با معیارهای آن زمان). زلدا در مؤسسهای در نیون سوئیس بستری شد، و فیتزجرالد در جایی نزدیک او اقامت گزید و به کار ادامه داد.
استقبال نه چندان گرمی که از گتسبی بزرگ شد (چه در عالم نقد و نظر و چه در عالم پول و فروش فیتزجرالد را ناراحت کرد. به رغم موفقیت مجموعه همه جوانان غمگین (۱۹۲۶)، به داستان کوتاه بدبینتر شد. دوستی با همینگوی هم دردی دوا نمیکرد. فیتزجرالد خیلی وقتها خود را از او پایینتر میدید و از همین مسأله ناراحت بود. همینگوی نه تنها کمکی نمیکرد بلکه فیتزجرالد را سرزنش میکرد که چرا روی استعداد «واقعی»اش متمرکز نمیشود. همینگوی معتقد بود که بخش مهمی از نوشتههای فیتزجرالد تصنعی و متظاهرانه است.
در سال ۱۹۲۷، فیتزجرالد کار برای سینما را شروع کرد، با این امید که مدت کوتاهی کار کند و پول کافی برای پرداختن بدهیها و شروع کردن پروژه بعدی به دست بیاورد. خانواده به هالیوود نقل مکان کرد، و فیتزجرالد پولی در آورد، اما در تابستان که به پاریس رفتند فیتزجرالد عمدتاً به اعتیاد خود میدان داد. فیتزجرالد تا آخر عمرش گه گاه به کار سینما میپرداخت، و سرانجام هم در هالیوود از دنیا رفت.
در سال ۱۹۳۲، زلدا برای دومین بار دچار به هم ریختگی عصبی شد. در درمانگاهی در بالتیمور بستری شد و همان جا کتابی نوشت با عنوان برایم والس را کنار بگذارید که
در همان سال انتشارات اسکریبنر آن را منتشر کرد. در سال ۱۹۳۴، با تکمیل نگارش و ویرایش لطیف است شب، این رمان فیتزجرالد به صورت پاورقی در اسکریینرز مگزین چاپ و سپس یکجا منتشر شد. یک سال بعد شیپور خاموشی در رولی چاپ شد که چهارمین مجموعه داستانهای کوتاه فیتزجرالد به حساب میآمد.
نویسندگان برجسته به فیتزجرالد میگفتند که لطیف است شب بهترین کار اوست، اما نقادان و خوانندگان چنین نظری نداشتند. از همه مهمتر، همینگوی نظر مثبتی نداشت. فیتزجرالد سالهای ۱۹۳۴ و ۱۹۳۵ را با اعتیاد سپری کرد. تنها مطالبی که ظرف چند سال بعد نوشت مقالههایی بودند که بعداً به صورت کتاب چاپ شدند.
چندبار هم تلاش کرد رمان بنویسد اما بینتیجه بود. در سال ۱۹۳۷ که زلدا گاهی بستری و گاهی هم مرخص میشد (و دخترشان هم در
شبانه روزی بود) فیتزجرالد به هالیوود رفت که بیشتر کار کند و داستانهایی نیز بنویسد تا صورت حسابها را بپردازد. در این هنگام بود که شیلا گراهام را دید و با او صمیمیتی به هم زد که تا روز مرگ ادامه یافت. زندگی زناشویی فیتزجرالد و زلدا به سبب تزلزل رابطه آنها، جروبحثهای مربوط به بیماری زلدا، تربیت کردن تنها فرزندشان (اسکاتی)، و غیبتهای طولانی فیتزجرالد، عملاً از هم پاشیده بود. در اواخر ۱۹۳۷ فیتزجرالد در کالیفرنیا اقامت گزید، اما نه در جایی ثابت. در زمستان ۱۹۳۷۔ ۱۹۳۸ روی فیلمنامهای کار کرد و برای اولین و آخرین بار اسمش در عنوان فیلم آمد.
برای مترو گلدوین مایر کار کرد تا سرانجام در پایان سال ۱۹۳۸ قراردادش را تجدید نکردند. برای چند استودیوی فیلمسازی به صورت مقطعی کار کرد. حتی مدت کوتاهی روی فیلم نامه بربادرفته کار کرد، اما دیگر به استخدام هیچ استودیویی درنیامد.
گفتهاند که فیتزجرالد با شیلا گراهام «خوشبخت» شد، تا آن حد که از اعتیاد خود دست برداشت. به گفته خود شیلا گراهام، این دو چهل و دو ماه با هم زندگی کردند که فیتزجرالد فقط نه ماه آن را اعتیاد داشت. فیتزجرالد هربار که به اعتیاد خود برمی گشت پرخاشگر و حتی خشن میشد. در تابستان ۱۹۳۹ با کارگزار خود به هم زد و تعدادی داستان به نشریه اسکوئیر فروخت، بخش اعظم آخرین قارون را که «رمان هالیوودی»اش بود نوشت و در دسامبر ۱۹۴۰ در آپارتمان شیلا گراهام سکته کرد و در چهل و چهارسالگی از دنیا رفت.
تی. اس. الیوت میگفت گتسبی بزرگ «نخستین گامی است که داستان امریکایی بعد از هنری جیمز برداشته است». این تمجید درست همان چیزی بود که فیتزجرالد میخواست، چنان که در نامههایش به ماکسول پرکینز آشکار است. اما بسیاری از نقادان در آن زمان درنیافتند که فیتزجرالد با گتسبی بزرگ چه کرده است، و به جای پرداختن به تمهای کتاب، بیشتر به چیزی توجه کردند که به نظرشان محتوای هولناک مینمود. فروش کتاب بد نبود، اما خوب هم نبود، به طوری که در زمان مرگ فیتزجرالد بیشتر نسخههای چاپ دوم هنوز در انبار ناشر خاک میخوردند.
ریشههای داستان ظاهراً به اوایل زندگی خود نویسنده برمی گردد و نیز رابطهای که بعداً با زلدا برقرار کرد و به ازدواج ختم شد. فیتزجرالد مواد و مصالح را نیز از محیط دوروبر گرفت، اما به طور کلی ایدههایش تأثیر بیشتری بر نگارش رمان گذاشتند تا تجربههایش. او که دو رمان و دو مجموعه داستانهای کوتاهش چاپ شده بود، میخواست کار جدیدی بکند، یعنی میخواست رمان چندلایهای بنویسد پر از ریزه کاری که نثر آن با بقیه نوشتههای رایج آن روزگار فرق داشته باشد.
در ژوئن ۱۹۲۲ دیگر میدانست که رمان جدیدش متفاوت خواهد بود. به ماکسول پرکینز نوشت: «کمتر ربط دارد به زیباییهای فخیم که معمولاً به آنها برمی خورم. » درآوریل ۱۹۲۴ تصور بسیار خوبی داشت از کاری که دستش بود، و به پرکینز نوشت:
از زاویه جدیدی به سراغش رفتم و مجبور شدم کلی از آن را کنار بگذارم – یک فقرهاش هجده هزار کلمه. »
نام کتاب هم پیشنهاد پرکینز بود و فیتزجرالد نوشت: «نام گویا و مؤثری است و البته با کمترین اطلاعات درباره کتاب. » به این ترتیب، فیتزجرالد همان ویژگیهای کلاسیک نویسندههایی را از خود نشان میداد که میدانند دارند کار مهمی میکنند – یعنی زیاد از کار خود حرف نمیزنند.
پرکینز هنگامی که نسخه اولیه کتاب به اسم «تریمالخیو در وست اگ» را دریافت کرد به فیتزجرالد نوشت: «از هر نظر حق دارید به این کتاب ببالید. » و به بعضی از نقاط قوت کتاب اشاره کرد، از جمله شیوه روایت و استفاده از نماد. در عین حال، به نظرش شخصیت گتسبی مبهم میآمد. فیتزجرالد از تمجید پرکینز خوشحال شد و از اظهارنظر او تقدیر کرد. نوشت: «همه بخشهای مورد علاقه خود را نقاط قوت شمردید و تمجید کردید. تنها استثنا این بود که از بخش مورد علاقه من – فصل دیدار دیزی و گتسبی – ذکری نکردید. »
در نامههای مربوط به ماههای آخر سال ۱۹۲۴ و ماههای اول سال ۱۹۲۵، هدف فیتزجرالد و هوشمندیاش کاملاً آشکار است. از این نامهها میتوان دریافت که او به تک تک حرکتهای خود در رمان چه قدر فکر میکرده، همین طور به تک تک واژهها گوشه و کنارهای زبان، و لایهها و بغرنجیهایی که از ابتدا در نظر داشته.
با آن که استقبال نقادان چشمگیر نبود و کتاب هم فروش خیلی زیادی نکرد، باز بودند کسانی که اهمیت آن را در مییافتند. پرکینز بعد از مطالعه نسخه اولیه رمان به فیتزجرالد چنین نوشت: «زمانی به من میگفتید که نویسنده فطری هستید – چه حرفها درست است که شما کاملاً به فوت و فن کار تسلط دارید، اما برای نوشتن این کتاب به چیزی بیش از فوت و فن نیاز بود. »
نقاد نشریه ترانسکریپت بوستن در ۲۳ مه ۱۹۲۵ نوشت: «هیچ نقادی، حتی در آینده دور، بدون توجه به گتسبی بزرگ از کار آقای فیتزجرالد سخن نخواهد گفت، ولو جناب نویسنده بسیاری کتابهای دیگر هم بنویسد. »
گرترود استاین در نامهای به فیتزجرالد از «لذت واقعی» خود با خواندن این کتاب سخن گفت و اضافه کرد که فیتزجرالد هم مانند ویلئام میکپیس تاکری «دنیای روزگار خود» را ساخته و پرداخته است.
تی. اس. الیوت این رمان را «سحرانگیز» و «مقاومت شکن» و «نظرگیر» خواند. ادیت وارتن نوشت: «گتسبی را بسیار دوست دارم. » و تکنیک فیتزجرالد را «استادانه» خواند.
با این حال، فیتزجرالد بعد از انتشار رمان به ادموند ویلسن نوشت: «در میان همه نقدها و نظرها، حتی گرمترینشان، کسی حتی کوچکترین تصوری نداشته که معنای کتاب چیست. » فقط با گذشت سالها و از اواسط دهه ۱۹۴۰ به بعد بود که بار دیگر توجه نقادان به رمان جلب شد، به طوری که آن را یکی از برترین رمانهای قرن بیستم خواندند، آن هم در سرزمینی که در نیمه اول قرن بیستم بهترین رمانها و رماننویسها را به جهان عرضه کرده بود. درواقع، ماجرای تغییر نگرشها به گتسبی بزرگ بازتاب تغییر الگوهای نقد در قرن بیستم است، به طوری که نقاد بزرگ، هرلد بلوم، نوشته است که گتسبی بزرگ همتایان چندانی در میان رمانهای قرن بیستم امریکا ندارد و فقط چند اثر از ویلیام فاکنر، ارنست همینگوی، ویلا کاتر و تئودور درایزر در کنار آن قرار میگیرند.
اکنون انواع نقد و بررسی با گرایشهای گوناگون (روانکاوانه، مارکسیستی، فمینیستی، ساختارگرایانه، ساخت گشایانه، تاریخی و غیره) درباره رمان گتسبی بزرگ به صورت مقاله یا کتاب منتشر شده است که هر کدام زوایایی از اثر را روشن میسازند، و البته گاهی حتی به نتایج متضاد میرسند.
کتاب گتسبی بزرگ
نویسنده: اسکات فیتز جرالد
مترجم: رضا رضایی
نشر ماهی
در سالهایی که جوانتر و زودرنجتر بودم، پدرم نصیحتی به من کرد که هنوز آن را در ذهنم مرور میکنم.
پدرم گفته بود: «هر وقت دیدی که میخوای از کسی ایراد بگیری فقط یادت باشه که آدمهای دنیا همه این موقعیتها رو نداشتن که تو داری. »
چیزی بیشتر از این نگفته بود، ولی ما همیشه با کمترین کلمات منظورمان را خوب میرساندیم، و من میفهمیدم که پدرم منظورش خیلی بیشتر از همین یک جمله بوده. درنتیجه، من عادت کردهام که قضاوتهایم را توی دلم نگه دارم، و همین خصوصیت باعث شده که باطن عجیب وغریب خیلی از آدمها برایم رو بشود و در عین حال گرفتار آدمهای پرچانه کارکشتهای هم بشوم. اگر این خصوصیت در آدم معمولی دیده بشود، آدم غیرمعمولی زود تشخیص میدهد و به آن میچسبد، و به همین علت هم در کالج به ناحق متهمم میکردند که سیاست بازم، چون سنگ صبور آدمهای غریبهای میشدم که اختیار خودشان را نداشتند. بیشتر وقتها محرم راز میشدم بدون آن که بخواهم. خیلی وقتها که با دیدن نشانههای مسلم میفهمیدم که انگار قرار است راز دلی فاش بشود، خودم را میزدم به خواب، به حواس پرتی، یا بیاعتنایی، بخصوص که راز دل گفتن جوانها، یا لااقل الفاظی که برای رازدل گفتن به کار میبرند، معمولاً شبیه رونویسی از دست یکدیگر است، آن هم با قلم خوردگیهای فاحش. قضاوت نکردن آدم برمی گردد به امیدواری زیاد. پدرم خیلی حق به جانب میگفت و من هم حق به جانب تکرار میکنم که بخشی از مواهب اولیه زندگی در زمان تولد نامساوی تقسیم میشود، و من هنوز کمی میترسم که اگر از این نکته غافل بمانم چیزی از دست بدهم.
و اما حالا که این طور به بردباریام مینازم، باید اعتراف کنم که این بردباری حدی دارد. مبنای رفتار آدم ممکن است محکم باشد مثل صخره، یا شل مثل باتلاق، اما از جایی به بعد دیگر اهمیت نمیدهم که این مبنا چه باشد. پاییز گذشته که از شرق برگشتم، دیدم که دلم میخواهد همه دنیا لباس فرم بپوشند و برای همیشه از لحاظ اخلاقی در حالت خبردار بایستند. دیگر دلم گردش و ولنگاری نمیخواست با سرک کشیدنهای محرمانه به دل آدمها. فقط گتسبی، که اسمش را به این کتاب داده، از واکنش من معاف شد – گتسبی، مظهر همه چیزهایی که از ته دل تحقیرشان میکنم. اگر شخصیت را مجموعه پیوستهای از رفتارهای موفق در نظر بگیریم، در این صورت چیز فوقالعادهای در وجودش بود، نوعی حساسیت بیامان به وعدههای زندگی، انگار وصل بوده باشد به یکی از آن دستگاههای ظریف که زمین لرزههای ده هزار مایل دورتر را هم ثبت میکنند. این حساسیت ربطی نداشت به آن تأثیرپذیری آبکی که به اسم «خلق وخوی خلاق» برایش قدرومنزلت قائل میشوند، بلکه بیشتر نوعی استعداد خارق العاده بود برای امید بستن، نوعی آمادگی رمانتیک که نظیرش را در هیچ کس دیگری ندیدهام و بعید است در آینده هم ببینم. نه گتسبی عاقبت بخیر شد؛ چیزی که فعلا علاقهام را به غم وغصههای زودگذر و خوشحالیهای کم دوام آدمها از بین برده است، چیزی است که گتسبی را به دام انداخت، و گردوخاک کثیفی که پشت سر رؤیاهایش به هوا بلند شد.
خانوادهام سه نسل است که در این شهر میدوست آدمهای سرشناس و مرفهیاند. کاراویها شبیه قبیلهاند، و بین ما روایتی هست که طبق آن ما از تبار دیوکهای باکلو هستیم، اما سرسلسله واقعی من برادر پدربزرگم بود که در سال پنجاه و یک آمد این جا، کس دیگری را به جای خودش فرستاد جنگ داخلی، و شروع کرد به عمده فروشی آهن آلات و وسایل فلزی که پدرم هنوز آن را ادامه میدهد.
من هیچ وقت این عموی پدرم را ندیدهام، اما گویا شبیه او هستم – بخصوص با توجه به تابلوی نسبتاً خشکیدهای که در دفتر پدرم به دیوارزدهاند. من در سال ۱۹۹۵ از نیوهیون فارغ التحصیل شدم، درست بیست و پنج سال بعد از پدرم، و کمی بعد هم در آن اردوکشی دیرهنگام به آلمان شرکت کردم که اسمش جنگ بزرگ بود. از این حمله متقابل چنان حظی بردم که سر از پا نشناخته برگشتم امریکا. میدوست دیگر نه تنها مرکز گرم و نرم دنیا نبود، بلکه به حاشیه ریش ریش عالم میمانست. در نتیجه، تصمیم گرفتم بروم سمت شرق و خرید و فروش سهام یاد بگیرم. هرکسی که میشناختم در کار خرید و فروش سهام بود، و من فکر کردم یک آدم مجرد دیگر هم میتواند نانش را از این راه دربیاورد. همه عمهها و خالهها و عموها و داییها درباره این موضوع بحث کردند، انگار داشتند مدرسه پیش دانشگاهی برایم انتخاب میکردند، و آخر سر هم با قیافههای جدی و مردد گفتند «چرا، خب، باشه». پدرم قبول کرد یک سال خرجم را بدهد، و من بعد از انواع و اقسام معطلیها بالأخره در بهار بیست و دو آمدم سمت شرق، به خیال خودم برای همیشه.