معرفی و خلاصه کتاب خیال ماندنت را دوست دارم | مائده فلاح
کتاب خیال ماندنت را دوست دارم نوشته مائده فلاح است. این کتاب را انتشارات شقایق منتشر کرده است و داستان زندگی دختری به نام آرام است.
آرام، دختری که با شخصیت ناآرام خود مازیار سرکش و عاشق را دیوانه کرده است. داستان از جایی شروع میشود که آرام به دلیل بیپرواییهایش نامزدش وحید که مردی جذاب است را از دست داده است. او در پوسته سخت و محکم خود باقی مانده است و به همه نشان میدهد با این موضوع کنار آمده است. آرام نه تنها از وحید و بیعرضگیاش متنفر است، به دوست او، مازیار هم همین حس را دارد. اما حقیقت این است که خودش اینطور خیال میکند. داستان پیش میرود و مازیار بعد از مطمئن شدن از پایان رابطه آنها، قدم پیش میگذارد و میخواهد آرام پر شر و شور را به دختری آرام تبدیل کند. در همین زمان در اولین سفرشان به شمال، فیلمی از طرف یک ناشناس برای آرام فرستاده میشود که زندگی او را دستخوش تغییر بزرگتری میکند. او در را روی مازیار قفل میکند و فرار میکند و این موضوع باعث شروع اتفاقات عجیب میشود.
کتاب خیال ماندنت را دوست دارم
نویسنده: مائده فلاح
انتشارات شقایق
به کی بدهکارم؟ ـ به کسی که چشمش رو روی تو بست. بهش یه بزرگ شدن بدهکاری، باید اونقدر بزرگ بشی که دیگه نتونه در برابر بزرگیت چشمهاش رو ببنده. باید در برابرش قد علم کنی.
هر آدمی یک بعد خوب و بهتری دارد که همیشه بروز نمیکند. گاهی میآید و میرود، در آن سه روز ما بهترین آنی که میتوانستیم باشیم، شدیم. خوبترین آدمی که در وجود ما پنهان بود بیرون آمده بود و تمام لحظات ما را در دست گرفته بود.
این حرفهای خوب نبودند که برای ما مرجع میشدند برای انجام کارِ درست، بلکه همیشه این شرایط بودند که تعیین میکردند چگونه رفتار کنیم.
گاهی اینطوری میشه، فکر میکنیم یکی رو یه کوچولو اذیت کردیم، اما بعدا میفهمیم که اذیتش نکردیم، نابودش کردیم و همه خبر دارن الا خودمون.
حواست هست که باید از این به بعد بیشتر مواظب رفت و آمدت باشی. مواظب باشی با کی میری با کی میآی. کجا میری؟ چیکارا میکنی. باید برای بزرگ شدن با بزرگا بگردی مازیار. از نوع لباس پوشیدنت تا انتخاب اون آدمی که باهاش میچرخی، باید همه چیزت روی اصول باشه.
این حرفهای خوب نبودند که برای ما مرجع میشدند برای انجام کارِ درست، بلکه همیشه این شرایط بودند که تعیین میکردند چگونه رفتار کنیم
یکی رو میخواد شبیه خواهر و مادر خودش. تقصیری هم ندارهها. یه عمر بهش گفتن که زن خوب یعنی اونی که شبیه ما باشه. تو کتش نمیره یه زن خوب بپوشه، خوب تفریح کنه، پول درآره.
به او که روی کاناپه خوابیده و فارغ از عالم و آدم بود، زل زد. مگر دلش میآمد او را از خواب بیدار کند! این لعنتیِ دوست داشتنی کی وقت کرده بود میان این همه دعوا و کشمکش تا بدین حد او را عاشق خود کند؟ عشقش کی، کجا و چطور این همه قد کشیده بود که نفهمید. میشد دست بیندازد و او را در آغوش بگیرد، اما بیدارش نکند؟ نه، باید بیدارش میکرد تا بفهمد که کجا ایستاده است. به این فهمیدن نیاز داشت. از اوجب واجبات بود.
دو زانو کنارش نشست، چهقدر ناز چشمهایش را دوست داشت، از خیلیوقت پیش ناز چشمانش را دوست داشت، زمانی که آرام مال او نبود. یکی از آن بدهایی که پدربزرگش میگفت او به آنها تمایل دارد، همین بود. اصلا بعضی چیزهای بد آنقدر خواستنی بودند که نمیشد به داشتن آنها فکر نکرد، حداقل او نمیتوانست.
آبجی خانوم، خب من میگم چی میشه یه ذره به دلش راه بیای؟ اون طوری که اون میخواد رفتار کنی؟ دستم را با عصبانیت پس زد. به سیم آخر زده بود. با فریاد گفت: ـ مگه بهنام به یه ذره و دو ذره رضایت میده! اون دلش میخواد منو بکوبه و دوباره به میل خودش بسازه
ماهان با شنیدن صدایش از اتاق بیرون آمد و گفت: ـ به تو میگه بیا پیشم شببو؟ رویم را برگرداندم تا خندهای که مثل یک خروس بیمحل آمده و روی لبم نشسته بود را نبیند. ـ تو هم میگفتی حتما میام یابو.
گاهی یک حقیقت، به خودی خود به اندازهٔ کافی تلخ است، اما هنگامی که یک نفر دیگر آن حقیقت را پتک کرده و بر سرت میکوبد، هزار بار بیشتر مزهٔ تلخیاش راحس میکنی.