معرفی و خلاصه کتاب عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست | مگان دیواین
عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست یا مواجهه با اندوه و فقدان در فرهنگی که اینها را برنمیتابد اثری از مگان دیواین درباره مواجهه با اندوه و بحران فقدان است.
مگان دیواین، که خود، عشق و فقدان را عمیقاً تجربه کرده است، همدمی قوی و دلسوز است. او، که خودش عزیزی را از دست داده است، میداند که زندگی برای همیشه تغییر خواهد کرد و هیچ راهی هم برای کنارآمدن با آن نیست و زندگی در جریان است.
فقدان و سوگ دیدگاهمان را تغییر میدهد. دنیای ما برای همیشه تغییر کرده است و هیچ راهی نیست که بخواهیم به دنیای قبلمان برگردیم. یگانه وظیفهٔ درونیِ شما ایجاد نقشهای جدید و دقیق است. مگان هوشمندانه میگوید: «ما اینجا نیستیم که درد خود را برطرف کنیم، بلکه اینجاییم که بر آن مرهم بگذاریم.»
مگان دیواین در کتاب عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست به موضوع فرهنگ سوگ و فقدان و برخوردهای مردم در جامعه آمریکا با این مسئله پرداخته است. این کتاب نگرش جدیدی برای مواجهه با سوگ معرفی میکند. او در این کتاب تفاوت بین «رفع درد» و «مرهمگذاشتن بر درد» را آموزش میدهد.
این کتاب مسیری برای بازنگری در رابطهمان با سوگ ارائه میدهد و خوانندگان را تشویق میکند سوگشان را واکنشی طبیعی به مرگ و فقدان ببینند، نه وضعیتی نابهجا که نیاز به تغییر دارد. این کتاب به خوانندگان نشان میدهد که چگونه با مهارت و محبت در مدت سوگواریشان زندگی کنند. اما این کتاب فقط برای دردمندان نیست: این کتاب میخواهد وضعیت را برای همه بهتر کند. همهٔ ما در مرحلهای از زندگی، سوگ و فقدان را تجربه خواهیم کرد. همهٔ ما فردی را خواهیم شناخت که با فقدانی بزرگ زندگی میکند. فقدان تجربهای جهانی است.
کتاب عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست
مواجهه با اندوه و فقدان با فرهنگی که اینها را برنمیتابد
نویسنده: مگان دیواین
مترجم: سیدهسارا ضرغامیآرزو مومیوند
انتشارات میلکان
شجاعبودن یعنی بیدارشدن از خواب در مواجهه با روزی که ترجیح میدهید از خواب بیدار نشوید. شجاعبودن یعنی حاضربودن در قلب خود؛ قلبی که شکسته و به میلیونها قطعهٔ مختلف تبدیل شده و هرگز نمیتوان آن را درست کرد. شجاعت یعنی ایستادن در لبهٔ پرتگاهی که در زندگیِ شخصی ایجاد شده و رو برنگرداندن از آن، پنهاننکردن ناراحتیِ خود زیر ماسک کوچک «مثبت فکر کن». شجاعت یعنی بگذاریم درد آزاد باشد و تمام فضای موردنیازش را اشغال کند. شجاعبودن یعنی نقل این داستان. هم وحشتناک است و هم زیبا.
گفتن «خوبم، ممنون» به سؤالی عادی درحالیکه بههیچوجه خوب نیستید، نوعی مهربانی به خودتان است. میتواند نوعی مهربانی به خودتان باشد. هرکسی سزاوارِ شنیدن دربارهٔ سوگ شما نیست. هرکسی توان شنیدن دربارهٔ آن را ندارد. فقط بهخاطر اینکه کسی آنقدر به فکرتان بوده که احوالتان را بپرسد، مجبور نیستید جواب بدهید.
تضادی دوگانه در انسانبودن وجود دارد: اول اینکه هیچکس نمیتواند بهجای شما زندگی کند (یعنی هیچکس نمیتواند با آنچه شما باید با آن مواجه شوید روبهرو شود یا آنچه را شما باید احساسش کنید احساس کند) و هیچکس نیز قادر نیست بهتنهایی ازپسِ زندگی بربیاید. دوم اینکه همهٔ ما، در این تنها نوبتِ زندگیمان، آمدهایم برای عشقورزیدن و ازدستدادن. هیچکس نمیداند چرا، اما همین است که هست.
سوگ هیچ ایرادی ندارد. سوگ امتداد طبیعیِ عشق است، پاسخی سالم و عاقلانه به فقدان. اینکه سوگ حس بدی به همراه دارد باعث نمیشود بد باشد. اینکه شما احساس میکنید دیوانه شدهاید دلیل نمیشود دیوانه باشید. سوگ بخشی از عشق است، عشق به زندگی، عشق به خود، عشق به دیگران.
بیشازهمه مایلم بدانید که حقیقتاً این وضعیت به همان اندازه که فکر میکنید بد است. مهم نیست بقیه چه میگویند، این وضعیت مزخرف است. اتفاقی که افتاده است دیگر جبرانشدنی نیست. آنچه از دست رفته است برنخواهد گشت. اینجا، درون این حقیقت، هیچچیزِ زیبایی وجود ندارد. پذیرشْ مهمترین چیز است. درد دارید. دردتان بهتر نمیشود.
این عبارت که «بهتر است کفش بپوشیم، بهجای اینکه همهٔ جهان را فرش کنیم» چیزی است که ما از آن سخن میگوییم. امنیت در جهانِ اطرافِ شما زندگی نمیکند. نمیتوانید آنقدر همهچیز را کنترل کنید تا جلوی فقدان آنها را بگیرید. امنیت تنها در خودِ حمایتگری، گوشدادن به نیازهایتان زیر پوست ترستان، و پاسخدادن به آنها وجود دارد.
هنگامیکه کسی موقع دردهای شما به سمتتان میآید و میگوید: «حتی نمیتوانم تصورش بکنم» حقیقت این است که میتوانند تصورش کنند. مغز آنها بهطور خودکار شروع به تصور کرده است. ما پستانداران، ازنظر نوروبیولوژیکی، به یکدیگر متصل شدهایم. همدردی درواقع ارتباط «دستگاه کنارهای» با درد دیگر افراد (یا لذت آنها) است. نزدیکبودن به دردِ دیگران احساس درد در ما به وجود میآورد. مغز ما میفهمد ما در ارتباط هستیم. دیدن کسی که درد دارد، در ما واکنشی ایجاد میکند و این واکنش ما را بسیار ناراحت میکند. در مواجهه با این دانش درونی، که ما نیز ممکن است در وضعیت مشابه قرار بگیریم، مراکز همدردی خود را خاموش میکنیم، ارتباطمان را انکار میکنیم، و بهسمت قضاوت و سرزنش پیش میرویم. این غریزهٔ محافظتیِ احساسات ماست.
شجاعبودن یعنی بیدارشدن از خواب در مواجهه با روزی که ترجیح میدهید از خواب بیدار نشوید. شجاعبودن یعنی حاضربودن در قلب خود؛ قلبی که شکسته و به میلیونها قطعهٔ مختلف تبدیل شده و هرگز نمیتوان آن را درست کرد. شجاعت یعنی ایستادن در لبهٔ پرتگاهی که در زندگیِ شخصی ایجاد شده و رو برنگرداندن از آن، پنهاننکردن ناراحتیِ خود زیر ماسک کوچک «مثبت فکر کن». شجاعت یعنی بگذاریم درد آزاد باشد و تمام فضای موردنیازش را اشغال کند.
باید شروع کنیم به صحبتکردن و گفتنِ حقیقت درمورد این نوع درد، دربارهٔ سوگ، عشق و فقدان؛ چراکه حقیقت همین است، که به هر طریق، دوستداشتنِ یکدیگر بهمعنیِ ازدستدادن یکدیگر است. زندهبودن در چنین دنیای فانی و شکنندهای سخت است. قلبهایمان جوری شکسته میشود که دیگر نمیتوان ترمیمشان کرد. دردی به وجود میآید که جزءِ لاینفک زندگیمان میشود. باید یاد بگیریم که چگونه تحملش کنیم، چگونه درون آن از خودمان مراقبت کنیم، و چگونه از یکدیگر مراقبت کنیم. باید بدانیم چگونه اینجا زندگی کنیم؛ جایی که ممکن است در هر لحظه و برای همیشه زندگیای را که میشناسیم تغییر کند.
واقعیتِ سوگ با آنچه دیگران از بیرون میبینند بسیار متفاوت است. دردی در این دنیا وجود دارد که نمیتوانید با شادی از تنتان بیرون کنید. به راهحل نیاز ندارید. نیاز ندارید سوگتان را پشت سر بگذارید. شما به کسی نیاز دارید که سوگتان را بفهمد و بپذیرد. به کسی نیاز دارید که وقتی، درمیانِ وحشتِ سوسوزننده ایستادهاید و به حفرهای خیره میمانید که زمانی زندگیِ شما بوده است، دستهایتان را محکم بگیرد. بعضی چیزها را نمیتوان درمان کرد؛ فقط باید آنها را به دوش کشید.
واقعیتِ سوگ با آنچه دیگران از بیرون میبینند بسیار متفاوت است. دردی در این دنیا وجود دارد که نمیتوانید با شادی از تنتان بیرون کنید. به راهحل نیاز ندارید. نیاز ندارید سوگتان را پشت سر بگذارید. شما به کسی نیاز دارید که سوگتان را بفهمد و بپذیرد. به کسی نیاز دارید که وقتی، درمیانِ وحشتِ سوسوزننده ایستادهاید و به حفرهای خیره میمانید که زمانی زندگیِ شما بوده است، دستهایتان را محکم بگیرد. بعضی چیزها را نمیتوان درمان کرد؛ فقط باید آنها را به دوش کشید.
شدیداً میخواهیم شاهد شواهدی باشیم مبنیبر اینکه هرکسی که دوستش داریم ایمن است و همیشه ایمن خواهد ماند. شدیداً میخواهیم باور کنیم که زنده خواهیم ماند و مهم نیست چه اتفاقی میافتد. میخواهیم باور کنیم بر زندگی کنترل داریم. برای حفظ این باور، یک فرهنگ را تماماً براساس یک زنجیرهٔ تفکر جادویی ایجاد و پایدار کردهایم: به افکار صحیح بیندیشید، دست به اعمال صحیح بزنید، و بهاندازهٔ کافی تکاملیافته، غیرقابلدسترس، خوشبین و وفادار باشید تا همهچیز درست شود
من برای تصمیمگیری، معیار چگونگیِ حالم را دوست دارم. اگر درآوردن حلقهٔ عروسیتان حالتان را بد میکند، زمان مناسبی برای درآوردن آن نیست. اگر با جابهجاکردن هرچیزی در اتاق بچهتان مضطرب میشوید، پس هیچچیزی را جابهجا نکنید. اگر کسی به شما گفته است وقت آن رسیده که لباسهای خواهرِ تازهفوتشدهتان را اهدا کنید و از فکرکردن به این کار کهیر زدید، کمد خواهرتان را تا ابد نگه دارید. لازم نیست چیزی را تغییر دهید مگر زمانیکه آماده باشید.
اگر نمیتوانید داستانتان را به انسان دیگری بگویید، راه دیگری پیدا کنید؛ دفتر خاطرات، نقاشی، داستان سوگتان را تبدیل به رمانی گرافیکی با داستانی بسیار تاریک کنید. یا به جنگل بروید و به درختان بگویید. وقتی بتوانید داستانتان را بدون اینکه کسی سعی کند تغییرش بدهد بگویید، خیالتان راحت میشود. درختان نخواهند پرسید: «واقعاً حالت چطور است؟» و باد اهمیتی نمیدهد اگر گریه کنید.
در این داستان، مردی جنازهٔ پسرش را پیدا میکند. برای اینکه موضوع را راحتتر به همسرش بگوید، جنازه را در ملحفهای میپیچد و میگوید که برای او غزال شکار کرده است و برای پخت آن باید دیگی را از کسی که هیچگاه غمگین نبوده است قرض بگیرد. زنْ خانهبهخانه در شهر بهدنبال دیگ میگردد، اما هرکس داستانی از مصیبتهای خانوادهاش برای او میگوید. زن با دستِ خالی به خانه برمیگردد و میگوید: «هیچ دیگی وجود ندارد که غذایی برای عزا در آن پخته نشده باشد.» مرد ملحفه را باز میکند و جنازهٔ پسرش را نشان میدهد و میگوید: «امروز نوبت ماست که غذای عزایی را برای این غزالمان بپزیم.» یک تفسیر این داستان این است که همه سوگواری میکنند. مهم نیست کدام نسخه از داستان را خوانده باشید، برداشت از داستان همین است: همه سوگواری میکنند.
استخوانی شکسته نیاز به گچگرفتن دارد؛ یعنی به حمایتی خارجی برای التیام و طیکردن روند درونی و پیچیده و سختِ دوباره به هم جوش خوردن. وظیفهٔ شما نیز درمورد دوست سوگوارتان همانند گچگرفتن است. نه اینکه خودِ جوشخوردن را انجام دهید، نه اینکه برای نقاط شکسته سخنرانیِ انگیزشی کنید و بگویید دوباره قرار است خوب شوند، نه اینکه به استخوان بگویید قرار است کامل شود. وظیفهٔ شما صرفاً این است که آنجا باشید. خودتان را دور آنچه شکسته است بپیچید.
آنچه از دست رفته است برنخواهد گشت. اینجا، درون این حقیقت، هیچچیزِ زیبایی وجود ندارد. پذیرشْ مهمترین چیز است. درد دارید. دردتان بهتر نمیشود. واقعیتِ سوگ با آنچه دیگران از بیرون میبینند بسیار متفاوت است. دردی در این دنیا وجود دارد که نمیتوانید با شادی از تنتان بیرون کنید. به راهحل نیاز ندارید. نیاز ندارید سوگتان را پشت سر بگذارید. شما به کسی نیاز دارید که سوگتان را بفهمد و بپذیرد. به کسی نیاز دارید که وقتی، درمیانِ وحشتِ سوسوزننده ایستادهاید و به حفرهای خیره میمانید که زمانی زندگیِ شما بوده است، دستهایتان را محکم بگیرد. بعضی چیزها را نمیتوان درمان کرد؛ فقط باید آنها را به دوش کشید.
آنچه باید بهعنوان تمرین به یاد داشته باشیم این است که به تمام سوگها احترام بگذاریم. به فقدانها احترام بگذاریم، چه کوچک و چه بزرگ، چه زندگیتان را تغییر بدهند و چه یک لحظهتان را. و بعد، آنها را باهم مقایسه نکنیم. اینکه همهٔ مردم درد را تجربه میکنند دوای هیچ دردی نیست. دفاع از منحصربهفردبودن فقدانِ خودتان در مقابل مقایسهٔ دیگران به شما کمک نمیکند که احساس خوبی داشته باشید. ذکرکردن سطوح مختلفی که در فقدان وجود دارد کمک نمیکند احساس خوبی داشته باشید.