پیشنهاد کتاب فرزندان هراکلس، نمایشنامه‌ای پرمغز از اوریپید

فرزندان هراکلس که در حدود ۴۳۰ پیش از میلاد بر صحنه رفته، یکی از نمایشنامه‌های کمتر شناخته شده اوریپید است. این تراژدی تبعید تأثیرگذار و پیچیده، حول مادر و فرزندان هراکلس و کوشش آنان در جهت یافتن پناهگاهی برای رهایی از آزار سپاهیان پادشاه بی‌رحم آرگوس و دفاع آتنی‌ها از این پناهجویان می‌گردد.

اوریپید در این درام فریادخواهی، مخاطب خود را بر آن می‌دارد تا به مسائل اساسی در باب رفتار اخلاقی، سیاست و قانون بیندیشد، مسائلی همچون رفتار مناسب با پناهندگان سیاسی و اسیران جنگی، و کشمکش همیشگی میان کردار اخلاقی و استفاده آزادانه از قدرت. موضوعاتی که هنوز هم در جهان امروز، تازه و مورد توجه‌اند و پرداختن به آن‌ها ضروری است.

اوریپید یکی از سه تراژدی‌نویس مهم عصر زرین درام یونان است که منتقدان قدیم و جدید، او را درام پردازی سنت شکن، نوآور و نامتعارف می‌دانند. او در یکی از سال‌های دهه ۴۸۰ پیش از میلاد در بخش شرقی آتن، زاده شد. اطلاعات کمی از زندگی او در دست است. نخستین نمایشنامه او، یک سال پس از مرگ آیسخولوس در سال ۴۵۵ پیش از میلاد بر صحنه رفت و او مقام سوم را کسب کرد. در سال ۴۴۱ پیش از میلاد به نخستین پیروزی‌اش دست یافت. می‌گویند بیش از ۹۰ نمایشنامه نوشته است و امروزه نوزده نمایشنامه او موجود است. ممکن است نمایشنامه رسوس از او نباشد. آخرین باری که در آتن به رقابت پرداخت، در سال ۴۰۸ پیش از میلاد با نمایشنامه اورستس بود. سپس به مقدونیه و دربار آرخلائوس رفت و نمایشنامه‌ای به نام این پادشاه نوشت. اوریپید در سال ۴۰۶ پیش از میلاد، حین نگارش نمایشنامه کاهنده‌های باکوس در مقدونیه درگذشت.

کتاب فرزندان هراکلس
نویسنده: اوریپید
مترجم: غلامرضا شهبازی
نشر بیدگل


در دوردست، معبد زئوس آگورانوس (زئوس، حامی بازارگاه) در ماراتون در نزدیکی آتن قرار دارد. در فاصله‌ای نزدیکتر، محراب زئوس است که گرد آن پولائوس و فرزندان جوان هراکلس به فریادخواهی دمر به خاک افتاده‌اند. تمامی آنان تاج گل بر سر دارند که نشان می‌دهد فریاد خواهند.

محراب پوشیده از شاخه‌های زیتون است کمی پس از آنکه پرده بالا می‌رود، پولائوس برمیخیزد و تماشاگران را خطاب قرار می‌دهد. پولائوس: اکنون دیرزمانیست که این را می‌دانم. مردی که‌زاده می‌شود تنها به سودژر همسایگانش‌زاده می‌شود، اما مردی که دلش برای سود خودش می‌تپد به درد شهرش نمی‌خورد، و دشوار می‌توان با او سر کرد و نفعش تنها به خودش می‌رسد. این را بسیار، نه در سخن که خود در عمل تجربه کرده‌ام. آری، تجربه خودم این را می‌گوید.

می‌دانی، من آنگاه که می‌توانستم در آرگوس بنشینم و زندگانی راحتی داشته باشم، به خاطر سرفرازی و احترام به پیوندهای خویشاوندی، بیش از هر کس دیگر، هراکلس را، آن گاه که در میان ما بود، در بسیاری از کارهای مردافکنش یاری دادم. و اکنون، اکنون که هراکلس رفته است تا در میان باقی خدایان بزید، من از تمامی فرزندانش مراقبت می‌کنم. من تمامی ایشان را به زیر پر و بال خویش گرفته‌ام و پشتیبان آنانم، گرچه اکنون من خود نیز نیازمند آنم که کسی پشتیبانم باشد.

زیرا آن هنگام که خدایان هراکلس را به آسمان بردند، یوریستئوس، پادشاه آرگوس، کمر به قتل تمامی ما بست، اما ما گریختیم. گریختیم و جانمان را نجات دادیم اما سرزمینمان را نه. ما خانه و کاشانه‌مان را وانهادیم و اینک در تبعید، پیوسته از سرزمینی به سرزمینی دیگر می‌رویم، زیرا یوریستئوس، افزون بر تمامی آن بی‌حرمتی‌ها که در حق ما کرده، بر آن شده است که باز هم ما را خوار دارد. او تا خبردار می‌شود که ما در سرزمینی ماندگار شده‌ایم به آنجا پیک‌هایی می‌فرستد و از فرمانروای آن سرزمین می‌خواهد که ما را از آنجا براند و بدو واگذارد. یوریستئوس به آن فرمانروا می‌گوید که آرگوس شهری نیرومند است که نه می‌توان با آن آشتی کرد، نه با آن درافتاد و اینکه سعادت با او، یوریستئوس، یار است.

آن گاه آن راهبران که ناتوانی من و کم سالی این کودکان را می‌بینند، بهتر می‌دانند که سخن آن کس را که نیرومند است بشنوند، و از این روست که هماره ما را از سرزمینهاشان میرانند. از این روست که من و این کودکان در اینجاییم و تمامی ما از این بخت بد نصیب می‌بریم. من چگونه می‌توانم آنان را به حال خود واگذارم و بروم؟ اگر چنین کنم مردمان خواهند گفت، بنگر اکنون که آن بینواکودکان بی‌پدر شده‌اند، پولائوس، خویشاوندشان، از ایشان نگاهداری نمی‌کند!

و بدین سان ما، رانده شده از دیگر سرزمین‌های یونان، به اینجا، به ماراتون و اطراف آن، آمده‌ایم، تا نزدیک محراب‌های خدایان بنشینیم و در جامهٔ فریادخواهان از آنان بخواهیم ما را یاری کنند. ما بدین جا، به مرزهای آتن شکوهمند، آمده‌ایم، زیرا می‌گویند که دو پسر تسیوس که از خویشان این کودکان‌اند بر این سرزمین فرمان میرانند. این دو پسر افتخار فرمانروایی بر این سرزمین را با پشک انداختن میان تمامی زادگان پاندیون یافتند. دو تن سالخورده در این گریز راهبر دیگران‌اند: نخست من که نگران جان این پسرانم و از دختران جوان، دختران هراکلس را می‌گویم، الکمنه، مادرشان، مراقبت می‌کند. او آنجا درون معبد است و آن دخترکان را محکم در میان بازوان خویش گرفته است، زیرا اگر مردمانی که نزدیک محراب‌ها ایستاده‌اند چشمشان بدان دختران جوان افتد مایه ننگ و شرمساری ست.

هیلوس و برادران بزرگترش رفته‌اند تا پی جای دیگری بگردند تا اگر ما را از اینجا نیز برانند به آنجا رویم و جای بگزینیم. او می‌بیند که کوپرئاس، پیک، از دوردست می‌آید و وحشت‌زده می‌شود. او نزدیکتر به محراب می‌نشیند و کودکان را گرد خود جمع می‌کند تا از آنان محافظت کند.

کودکان، کودکان! نزدیک بیایید. بجنبید، ردای مرا بگیرید! پیک بوریستئوس را می‌بینم که می‌آید. او همان مردیست که هر جا سرگردان بوده‌ایم پی ما آمده است…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]