پیشنهاد کتاب اینگرید برگمن – داستان زندگی من – در زادروز اینگرید برگمن
امروز -29 آگوست- مصادف با سالروز تولد و همچنین مرگ اینگرید برگمن است. ستارهای که در طول فعالیت هنریاش 3 جایزه اسکار و 2 جایزه «اِمی» را از آن خود کرد.
یکی از بهترین کتابها در مورد او کتاب اینگرید برگمن، داستان زندگی من که توسط آنتونیا شرکا ترجمه شده و نشر قطره آن را در حدود 600 صفحه منتشر کرده است.
در این اینگرید برگمن – برنده سه جایزه اسکار – داستان خودش را هم روی صحنه و هم بیرون از آن تعریف می کند. این کتاب روابط او را با شخصیتهایی که میشناخت و با آنها کار میکرد، از جمله سلزنیک، گاربو، بوگارت، گری کوپر و اینگمار برگمن را توصیف میکند. بیش از همه، او داستان زندگی شخصی خود را فاش می کند – کودکی اش در سوئد، ازدواج هایش (از جمله فرار دراماتیک و بحث برانگیز او با روبرتو روسلینی)، و در سال های انتهایی، نبرد او با سرطان. او در سال 1982 درگذشت.
دختر جوان که دامنی پشمی و ژاکتی دست باف به رنگ کرم به تن و یک جفت کفش راحتی تخت به پا کرده بود، با عجله و نگرانی به طرف لنگرگاه استراندواگن در استکهلم میرفت. در آستانهی هجده سالگی، کمی درشتتر شده بود. همین یک سال پیش زن عمو هولدا به او گفته بود که سه جفت جوراب پشمی روی هم بپوشد تا پاهایش شکلی به خود بگیرند، اما این پیشنهاد تأثیر بسیار بدی روی اعتماد به نفس او گذاشته بود. در واقع، به تعبیر زن عمو، «این دختر به شکل غمانگیزی لاغر» بود.
دختر خیلی مردد و سخت خجالتی بود. از مردم و همهی دنیا میترسید، و در آن لحظه به شدت هیجانزده شده بود. آن روز بدون شک مهمترین صبح زندگیاش بود. عدم موفقیتش میتوانست به معنی پایان همهی امیدهایش باشد. عمو اوتو معتقد بود که بین یک زن بازیگر و یک زن ولگرد، تفاوت زیادی وجود ندارد و میگفت: «خانم جان، فایده یی ندارد سعی کنی متقاعدم کنی. من هم از آن صحنههای عاشقانه در سینما و تئاتر دیدهام و حاضرم سر هر چه میخواهی شرط ببندم که غائله به همان جا ختم نمیشود. »
دختر از بحث کردن صرف نظر کرده بود. میدانست که عمو سعی میکرد جای پدرش را بگیرد و نگران این بود که خوب تربیتش کند و اصول محکمی را در وجودش پایهگذاری کند، ولی عشق دختر به تئاتر و اصراری که به بازیگری داشت، بینهایت نگرانش میکرد. در مقام یک لوتری مؤمن، احساس میکرد مسئولیت نجات دخترک از یک زندگی شرمآور به او محول شده و به عنوان قیم او، خود را موظف میدید حرمت یاد پدر حفظ شود. اما سماجت و قاطعیت برادرزادهاش را هم نادیده نمیگرفت و میدانست که اگر به صراحت و بیپرده با این عشق او مخالفت کند و حتی یک فرصت هم به او ندهد، دلش را خواهد شکست و این صحیح نبود.
بنابراین تصمیم گرفته بود این فرصت را به او بدهد. گفته بود: «خیلی ممب، پولی را که لازم داری بهت میدهم. تا اگر میتوانی وارد مدرسهی سلطنتی هنرهای دراماتیک بشوی. امتحانهای لازم را هم بده، اما اگر قبولت نکردند، دورش را خط بکش؛ فهمیدی؟ دیگرنمیخواهم دربارهاش صحبت کنی و میخواهم قول بدهی که همینطور باشد، چون میدانم آدمی هستی که به قولت عمل میکنی. موافقی؟ » | موافق؟ حتی یک لحظه هم شک به دل خود راه نداده بود. به پول که نیاز داشت، اما او پول داشت – پدرش موقع مرگ، پولها را به عمو اوتو سپرده بود – چیزی که بیشتر لازم داشت آمادگی حرفه یی بود چون بدون آن احتمال موفقیتش خیلی کم بود. اما فکر شکست را هم نمیتوانست به ذهنش راه دهد.
اگر قرار بود شکست بخورد، پس چرا خداوند اجازه داده بود که برای سالهای متمادی در رؤیاهایش غرق شود؟ البته در آن سال تعداد داوطلبان به هفتاد و پنج نفر میرسید و فقط تعداد کمی از آنها به مدرسه راه پیدا میکردند. اما حتی با فرض اینکه هیأت داوران فقط یکی از این افراد را انتخاب میکرد، آن فرد میبایست او باشد. در غیراین صورت زندگی غیرقابل تحمل میشد. جلوی نمای بزرگ و طوسی رنگ تئاتر ایستاد. پشت آن ساحل بود و آن طرفتر ساختمانهای هفت طبقه یی بود پر از آپارتمان و مغازه واداره که گنبدهای مسی داشتند و در اثر نمکی که باد دریاهای شمال با خود میآورد، به پوششی به رنگ سبز دریا آراسته شده بودند.
نفس عمیقی کشید. احساس میکرد به این شهر دریاچهها و کشتیهای بخار و آبهای درخشان تعلق دارد. در صدمتری آن تئاتر، در آپارتمانی در خیابان استراندواگن در طبقهی بالای استودیوی عکاسی پدرش متولد شده بود. به پلههای سنگی پهن نگاه کرد. چهارچراغ بزرگ، با لامپهای گرد و مات – مثل پیازهای بزرگ – بر در ورودی مسلط بودند و در کنار درها مجسمههایی طلایی وجود داشت. در بین این مجسمههای الهههای هنر و علم، میشد سر «تالیا» – الههی تئاتر – را هم دید. به طرف در دفتر حرکت کرد و به قسمتی رفت که دربان در حال مرور فهرست داوطلبانی بود که قرار بود آن روز صبح امتحان بدهند.
خانم برگمن؟ شماره شانزده هستید. خیلی به نوبتتان مانده. » دوباره بیرون رفت؛ به آن طرف خیابان، به باغ کوچکی در لنگرگاه. به چشمهای سر برنزی و غول آسای جان اریکسن ریشو – مهندس مخترع رزمناو زرهی – خیره شد. اولین دیالوگش را در ذهن تکرار کرد و برای آن که بدنش را گرم کند، یکی دوبار بالا و پایین پرید. گشتی در کوچه پس کوچهها زد و محو تماشای مرغهای دریایی یی شد که در آن اطراف پرواز میکردند و سرانجام یک ربع ساعت زودتر از موعد به تئاتر برگشت. چند هفتهی پیش، پاکت بزرگ قهوه یی رنگی را به تئاتر سلطنتی هنرهای دراماتیک تحویل داده بود که حاوی سه قطعه یی بود که برای امتحان انتخاب کرده بود.
قرار بود هیأت داوران اجرای دو قطعه را از او بخواهد. بنابراین دو امتحان داشت و در هر دو مورد خطر مردود شدن وجود داشت. اگر در اولی شکست میخورد دربان پاکت قهوایی را به او پس میداد و همه چیز همان جا تمام میشد؛ اما در صورتی که موفق میشد، پاکت سفید کوچکتری دریافت میکرد که در یادداشتی در آن تاریخ امتحان دوم و قطعه یی که قرار بود برای هیأت داوران اجرا کند، مشخص شده بود. اینگرید قطعاتی را برای تمرین با خانم گابریل آلو، معلم بازیگریاش، انتخاب کرده بود. به گابریل گفته بود: «اولین بازی، مهمترین هم هست. تقریباً همهی دخترهای شرکتکننده نقشهای خیلی دراماتیکی را اجرا خواهند کرد و بعد از لشکری از کامیلها و لیدی مکبثهای پریشان و گریان، خیلی احتمال دارد که داوران بخواهند چیز متفاوتی ببینند. چه طور است سعی کنم بخندانمشان؟ »
گابریل از پیشنهاد او استقبال کرده بود: «فکر خوبی است. یک متن مجاری هست که برای این منظور عالی است. یک دختر روستایی دوست داشتنی و شاد، پسرک پررویی را که سعی دارد دلش را به دست بیاورد، با پررویی بیشتری به بازی میگیرد. با پرشی به آن طرف نهری میرود که آن دو را از هم جدا میکند، جلویش میایستد و دست به کمر میخندد. شروع محشری است، نه؟ فکرش را بکن، از پشت صحنه میبری تو و همان جا وسط صحنه با پاهای باز و دست به کمر میمانی. مثل این که بگویی: من اینجا هستم نگاهم کنید! »
این همان متنی بود که انتخاب کرده بودم. خلاصه آن روز همان جا پشت صحنه به انتظار ماندم تا این که شنیدم صدایم میزنند. حین امتحان، آدم روی صحنه تنهاست. معمولاً کنار صحنه کسی هست که دیالوگ طرف مقابل را میگوید. در مورد من، یکی از داوطلبها دیالوگهای پسر روستایی را میخواند و قرار بود اگر چیزی یادم برود، کمکم کند. بالاخره نوبت من شد. یک خیز، یک پرش و بعد وسط صحنه بودم. با سرخوشی قهقهه یی سر دادم که آن طور که تصور کرده بودم بایست اثر فلجکننده یی روی داوران میگذاشت. مکثی کردم و جملهی اولم را گفتم. بعد نظری گذرا به جایگاه داور تماشاگران انداختم.
باورم نمیشد: هیچ کس نگاهم نمیکرد! داورانی که در ردیف اول بودند روی برگردانده بودند و با داوران ردیف دوم صحبت میکردند. از ترس خشکم زد و جملهی دوم را پاک فراموش کردم. همبازی نامریی من سر خط را بهم رساند و بالاخره موفق شدم دهان باز کنم. اما داوران با صدای بلند صحبت میکردند و سر و دست تکان میدادند، ناامید شدم. دست کم میتوانستند صبر کنند تا بازیام را تمام کنم. نمیتوانستم تمرکز پیدا کنم و دیگر هیچ چیز یادم نمیآمد. «حالا چی باید بگم؟ » این را زیرلبی به همبازیام گفتم. اما قبل از اینکه او بتواند کمکم کند، رئیس هیأت داوران گفت: «کافیست، خانم. مرسی. کافیست. نفر بعد.
به پشت صحنه برگشتم. دیگر نه چیزی میشنیدم و نه چیزی میدیدم. سالن انتظار را طی کردم و وارد خیابان شدم. افکار زیادی به سرم هجوم آورد… باید به خانه برمی گشتم و با عمو اوتو روبه رو میشدم. باید اعتراف میکردم که مرا بدون اینکه حتی بازیام را ببینند، از صحنه بیرون کرده و حتى لایق کوچکترین توجهی ندانسته بودند. حرفهی من بدون آن که حتی شروع شده باشد، تمام شده بود. دیگر زندگی ارزش ادامه دادن نداشت. به طرف پیاده رو حرکت کردم. فقط یک راه برایم باقی مانده بود، اینکه خودم را در آب بیندازم و تمامش کنم.
کنار کیوسکی که به مقصد جورگاردن و اسکانسن بلیت کشتی فروخته میشد ایستاد. مگس پر نمیزد. آن دورها مرغان دریایی به چشم میخوردند که هیاهوکنان در پرواز بودند و برخی دیگر روی آب پرسه میزدند. آن طرفتر برج زیبا و طلایی موزهی نوردیسکا به سختی دیده میشد. آب تیره و براق بود. یک قدم جلوتر رفت و به پایین نگاه کرد. البته آب تیره و براق «بود» و… کثیف» هم. وقتی او را از آب بیرون میکشیدند، همهی آن لجنها از سر و رویش سرازیر میشد. هیچ کس به ذهنش خطور نمیکرد که او را با اوفلیا مقایسه کند که در آبی شفاف مثل بلور و معطر به عطر گل سوسن غرق شده بود. مجبور میشد همهی آن کثافتها را ببلعد. نه، به طور قطع زیادی بود. موقتاً فکر خودکشی را کنار گذاشت.
در اوج ناامیدی، برگشت و خیابان سربالایییی را پیش گرفت که دو طرفش مغازه بود و راه به خانهاش میبرد. پاهای بلند و باریکش، سنگین و خسته بودند. در خانه دو دختر عموی جوانش در انتظار او بودند؛ آخرین کسانی که دلش میخواست ببیند. آه، چه میشد اگر میتوانست به اتاقش پناه ببرد و سیر گریه کند… ای کاش فقط مادر و پدرش زنده بودند، چه خوب میتوانستند دلداریاش بدهند. چرا این قدر زود مرده بودند و حالا بریت و مارگیت حتی یک لحظه به او امان نمیدادند. «چرا اینقدر دیر آمدی؟ » «تا حالا کجا بودی؟ » چه سؤالهای ابلهانه یی! چه طور میتوانست برای آن دو مخلوق وحشتناک، با پوزخندی که به لب داشتند، اعتراف کند که اگر آب آن قدر کثیف نبود، اینک چیزی نبود جز جسدی که به طرف دریای باز شناور بود؟
لارس سلیگمن تلفن کرده…» لارس؟ یعنی چه میخواسته بگوید؟ … خیلی با هم دوست بودند و او هم در امتحان ورودی مدرسهی سلطنتی هنرهای دراماتیک شرکت کرده بود. «به ادارهی تئاتر سرزده تا پاکت سفید خودش را تحویل بگیرد. چون آنجا بود دربارهی تو هم پرسیده و بهش گفتهاند که برای تو هم یک پاکت سفید هست…» | یک پاکت سفید؟ یعنی حقیقت دارد؟ پس نباید وقت را تلف کرد. برگشت و فوری از در بیرون رفت. با عجله از پلهها پایین رفت و در یک چشم به هم زدن در خیابان بود. به قدری با شتاب از سراشیبی پایین دوید که به نظرش میرسید تقریباً پایش به زمین نمیرسد.
وقتی به تئاتر رسید برقآسا وارد دفتر شد. «من یک پاکت سفید دارم؟ یک پاکت سفید دارم؟ » دربان لبخندزنان گفت: «بله خانم برگمن…مانده بودیم که چرا هنوز نیامدهاید. ب، موفق باشید. » پاکت را باز کرد: «امتحان بعدی در تاریخ…» کلمات از زیر چشمش در میرفتند، اما موفق شد بفهمد که از بین قطعاتی که معرفی کرده بود، اگلون اثر روستان را انتخاب کرده بودند. به نظرش میرسید که در هوا معلق است. چه قدر زندگی زیبا بود، چه قدر شانس آورده بود که بریت، عمو اوتو و زن عمو هولدا را داشت. استکهلم جذابترین شهر دنیا بود و گسترهی آب تیره و براقی که تا افق دوردست و سحرانگیز به چشم میخورد، شگفت انگیزترین چیزی بود که تا آن زمان دیده بود.
از این که قبول شده بودم به قدری خوشحال بودم که حتی به ذهنم نرسید بپرسم چرا وقتی روی صحنه ظاهر شده بودم، داوران آن قدر بیادب و بیتوجه بودند. چند سالی گذشت تا موفق شدم این موضوع را بفهمم؛ وقتی با آلف سیوبرگ – یکی از داوران آن روز – مواجه شدم، در رم بودم. سرانجام میتوانستم حس کنجکاویام را ارضا کنم. ازش پرسیدم: « بهم بگو چرا در مرحلهی اول امتحان آن قدر بد با من رفتار کردید؟ به قدری بیتوجه بودید که مرا به فکر خودکشی انداختید. » آلف طوری نگاهم کرد که گویی دیوانه شده بودم. چه میگویی؟ دیوانه یی؟ همین که وارد صحنه شدی و زدی زیر خنده کافی بود تا دربارهی تو کوچکترین شکی به دل راه ندهیم. اطمینان و بیپروایییی که از خودت نشان دادی تحت تأثیرمان قرار داد. مثل یک ببر به وسط صحنه پریدی. معلوم بود که کوچکترین ترسی نداری. با خودمان گفتیم، با توجه به اینکه هنوز داوطلبان زیادی در صف هستند، بهتر است وقت را تلف نکنیم. اصلاً نمیفهمم از چه چیزی ناراحتی. ممکن است تو یک چنین ورود به صحنه یی را دیگر هرگز در طول زندگیات نتوانی تکرار کنی. »
از اگلون اثر روستان صحنه یی را انتخاب کرده بود که قهرمانش پسر جوان دیوانه یی بود. اما سومین قطعهی برگزیدهاش، قسمتی از رویا اثر استریندبرگ بود. برایش مهم بود به هیأت داوران نشان دهد که در ایفای نقشهای کمدی و تراژدی به یک اندازه توانمند است و نقش دیوانه را هم میتواند اجرا کند. حدس او درست بود، چون در پاییز ۱۹۳۳، اینگرید برگمن شرکت در کلاسهای مدرسهی سلطنتی هنرهای دراماتیک در استکهلم را شروع کرد. عمو اوتو کاملاً سر حرفش ماند. موفقیتش را به او تبریک گفت و از آن لحظه از ابراز هرگونه تفسیری در مورد حرفه یی که انتخاب کرده بود، پرهیز کرد. بعدها هم فیلمهایی را که اینگرید در سوئد بازی کرد، بسیار تحسین کرد. مخالفت اولیهی او فقط از آن رو بود که به عقیدهاش، حرفهی بازیگری جز دردسر چیزی را به ارمغان نمیآورد، اما آن قدر روراست بود که به اشتباه خود اعتراف کند. متأسفانه آن قدر زندگی نکرد تا از تمام موفقیتهای اینگرید لذت ببرد. شکی نیست مرگ مادر که در سه سالگی اینگرید اتفاق افتاد و ده سال بعد، مرگ پدر، اثر عمیقی روی او گذاشت. پدرش ژوستوس برگمن، تنها حامی قدرتمند سالهای کودکی او بود و توانست او را با محبت پرشورش سیراب کند.
خیلی به او افتخار میکردم، اگرچه کارهای من همیشه مایه مباهات او نبود. وقتی دختربچه بودم، تخیلی افسارگسیخته داشتم که مرا وا میداشت تا خودم را کاملاً چیز یا کس دیگری تصور کنم؛ از یک پرنده گرفته تا رعد و برق، مأمور پلیس و پستچی و حتی گلدان. روزی را به یاد میآورم که تصمیم گرفتم توله سگ شوم. وقتی پدرم به قاطعانهترین شکل ممکن از این که مرا قلاده به گردن به گردش ببرد، اجتناب ورزید، سخت آشفته شدم. اما این موضعگیری او چندان اثری نکرد چون به محض اینکه پایم به خیابان رسید، بنا کردم به جست و خیز کردن و پارس کردن به رهگذران، به تنهی هر درختی که میرسیدم پایم را بلند میکردم. تصور نمیکنم این نمایش من او را خشنود کرده باشد. اما شاید تمام این حرکتهای من به خاطر این بود که دختر تنهایی بودم. از لباس عوض کردن خوشم میآمد. پدر هم کمکم میکرد، کلاههای مضحکی سرم میکرد و عینک به چشم یا پیپ به دهانم میگذاشت.
عشق عکاسی داشت و عاشق این بود که در عجیبترین مدلها جاودانهام کند. من جلوی آیینه میرفتم و خودم را به شکل شخصیتهای بیشماری در میآوردم؛ از یک خرس غولآسا گرفته تا خانمی پیر یا یک شاهزادهی جوان. در تمام نقشهای داستانی که از خودم در میآوردم، ظاهر میشدم. این بازی داستان سرایی را خیلی بیشتر از این که خواندن یاد بگیرم، شروع کرده بودم. روزی پدرم بهم گفت که اگر آواز بخوانم، این بازی خیلی زیباتر میشود. در بزرگی میتوانستم یک خوانندهی اپرا هم بشوم. این طوری بود که در هشت سالگی شروع کردم به رفتن به کلاس آواز. آن قدر آواز خواندم تا اینکه پدرم تصمیم گرفت پیانو زدن را هم یاد بگیرم و تقریباً مرا مجبور کرد؛ چون شخصاً هیچ علاقه یی به این کار نداشتم. حقیقتش، اغلب یادش میانداختم که مرا بد تربیت میکند. دوست داشتم کسی را داشته باشم که محدودیتهایی برایم بگذارد، همان کاری که پدران و مادران بچههای دیگر انجام میدادند. میخواستم مثل همکلاسیهایم پول توجیبی هفتگی داشته باشم که معمولاً یک کرون بود، اما وقتی این را از پدرم میخواستم، دستش را در جیب میکرد و مشتی سکه جلویم میگرفت و میگفت: «بیا، هرقدر دلت میخواهد بردار. زودباش. » جواب میدادم: «نه، نه، این خیلی زیاد است. نباید این کار را بکنی. داری لوسم میکنی، یک کرون در هفته برایم کافیست». «آه، شوخی نکن. پول برای خرج کردن است. زودباش، برش دار. ) «نه، پدر، نمیخواهم. بیا، دو کرونور برایم کافیست. بقیهاش را بردار. باید یاد بگیری ولخرجی نکنی. » خلاصه این من بودم که تربیت خودم را به او یاد میدادم. در زمینهی مدرسه هم همین طور بود. پدر معتقد بود که تحصیلات از یک سطحی که بگذرد، دیگر اتلاف وقت است و آدم باید فقط همان کاری را بکند که دوست دارد.
چرا اصرار میکنی به مدرسه بروی؟ » این سؤال را خنده کنان – درحالی که ده یازده سالم بود – ازم میپرسید و ادامه میداد: «دیگر نوشتن و حساب کردن را بلدى. مدرسه چیزی نیست جز وقت تلف کردن. بهتر است خودت را وقف آواز بکنی. کلاسهایت شروع شده و موسیقی هم که داری یاد میگیری. زندگی این است؛ برای خوشبخت بودن باید خلاق بود. هنر تنها راه ممکن است؛ خیلی مهمتر از اینکه پشت نیمکت بنشینی و تاریخ و جغرافی یاد بگیری. من در میان اپراخوانها آشنا دارم. دیگر مدرسه کافی ست…