کتاب کی بود کی بود؟ چرا و چگونه اشتباهاتمان را توجیه میکنیم؟ |خلاصه و معرفی| کرول توریسا – لیوت آرونسن
کتاب کی بود کی بود؟ توسط دو نفر از بزرگترین روانشناسان اجتماعی، یعنی الیوت ارونسن و کارول توریس نوشته شده است. موضوع اصلی این کتاب به تعارض شناختی اختصاص دارد.کتاب درخشان کی بود کی بود؟ در سال ۲۰۰۸ موفق شد نامزد جایزه کتاب ویلیام جیمز شود.
در کتاب کی بود کی بود؟ این دو نویسنده مشهور، الیوت ارونسن و کارول توریس نگاهی دقیق به عملکرد مغز میاندازند و به ما توضیح میدهند که چرا وقتی دچار اشتباه میشویم، آن را برای خودمان توجیه میکنیم و چگونه تمامی ناسازگاریهای شناختی را که احساسی ناخوشایند و بدی را که در وجود ما شکل میدهد از بین ببریم. سوال اصلی که این کتاب به آن پاسخ میدهد این است که چرا گفتن “من اشتباه کردم” و باور داشتن به آن خیلی سخت است؟ انسان وقتی اشتباه میکند با دید قدیمی و ناراحت به موضوعات نگاه میکنیم و یا با انسانهای دیگر بدرفتاری میکنیم و ناراحتی خودمان را سر آنها خالی میکنیم؛ در این شرایط ما باید بتوانیم ناسازگاری شناختی را که باعث میشود ما احساس ارزشمند بودن بکنیم در خودمان تقویت کنیم و از این طریق آرام شویم. اگر بتوانیم خودمان را آرام کنیم بهطور ناخودآگاه، داستانهایی نه چندان درست برای خود و دیگران میسازیم که مسئولیت مسائل را از ما دور میکند و اگر همیشه با این عقیده پیش برویم که باهوش، اخلاقی و درستکار هستیم و حق با ما است، در مسیری گنگ، غیراخلاقی و اشتباه قرار میگیریم.
کتاب کی بود کی بود؟ بر اثر سالها تحقیق نوشته شده است و توضیحی جالب درمورد اینکه چگونه خودمان را توجیه میکنیم، نحوه عملکردمان، آسیبهای ناشی از این توجیهها و اینکه چگونه بر آنها غلبه کنیم به ما میدهد. در پایان این کتاب با یک بحث گسترده در رابطه با اینکه چگونه میتوانیم با ناهماهنگیها زندگی کنیم، از آن درس بگیریم و شاید، در نهایت، خود را ببخشیم به آن پایان میدهد.
کی بود کی بود؟
چرا و چگونه اشتباهاتمان را توجیه میکنیم؟
نویسنده: کرول توریسا – لیوت آرونسن
مترجم: سما قرایی
نشر گمان
«یک ملت بزرگ مثل یک انسان بزرگ است: وقتی اشتباه میکند، میفهمد که اشتباه کرده. وقتی فهمید، اشتباهش را میپذیرد و به گردن میگیرد. وقتی پذیرفت، آن را تصحیح میکند. و آنهایی را که اشتباههایش را گوشزد میکنند خیرخواهترین آموزگارانش به شمار میآورد.»
طی عمیقترین مرحله خواب، همان موقع که به احتمال زیاد رؤیا میبینیم، مغز حرکات بدنی را متوقف میکند، تا مثلاً اگر در خواب دیدید که ببری دنبالتان کرده، بلند نشوید و دور تخت شلنگتخته نیندازید. اگر پیش از آنکه جسمتان از این مرحله بیدار شود، ذهنتان بیدار شود، تا چند لحظه احساس فلج بودن به شما دست میدهد.
خاطرات ما اغلب تحتتاثیر تعصبات و اغراضمان به نفع خودمان شکل میگیرد و تغییر شکل مییابد. اغراضی که تیرگیهای رویدادهای گذشته را کمرنگ میکند، تقصیرمان را کوچکتر جلوه میدهد، و آنچه را واقعا روی داده مخدوش میکند. وقتی پژوهشگران از زن و شوهرها میپرسند چه درصدی از کارِ خانه را انجام میدهند، زنها پاسخ میدهند: «چه درصدی؟ تقریبا همه کار خانه، یعنی دستکم ۹۰ درصدش، روی دوش من است.» و شوهرها میگویند: «خیلی کارها، حدود ۴۰ درصد کار خانه با من است.» با اینکه ارقام دقیقی که ارائه میشود از زوجی به زوج دیگر فرق میکند، جمع کل همیشه کلی از ۱۰۰ درصد بالاتر میرود.
درست مثل این میماند که زنی باشی در یک میهمانی و رئیست به تو بگوید: «فلانی، با آن مردی که آنجا ایستاده صمیمیتر شو و خوش و بشی بکن.» و تو هم میبینی که آن مرد چندان هم بدقیافه نیست و تو هم نه متأهلی نه با کسی در ارتباطی؛ چه اشکالی دارد، یک خوش و بش ساده است. بعد تا چشم باز میکنی میبینی در قسمت بار یک هواپیمای بینامونشان روانه روسپیخانهای در بانکوک شدهای. به خودت میگویی: «وای بر من، من با چنین چیزی موافقت نکرده بودم.» اما باید از خودت بپرسی: «روسپیگری دقیقا از کجا آغاز شد؟ آیا از همان مهمانی نبود؟»
خواندن پیشبینیهای آخرالزمانی جالب و گاه مفرح است؛ اما جالبتر از آن تماشای تغییراتی است که پس از غلط درآمدن پیشبینیها و سُرومُر و گنده ماندن دنیا در استدلالهای مؤمنان واقعی حاصل میشود. توجه داشته باشید که تقریبا اصلاً پیش نمیآید کسی بگوید: «گند زدم! باورم نمیشود اینقدر ابله بودم که این مزخرفات را باور کردم!» درست برعکس، اکثر آنها حتی بیشتر از گذشته از قوای پیشبینیشان مطمئن میشوند.
قبایل دینکا و نوئر در سودان سنت عجیبی دارند. آنها بعد از اینکه دندانهای شیری بچهها میریزد و دندانهای دائمیشان رشد میکند، دندانهای جلویی بچهها را ــ حدود شش دندان پایینی و دو دندان بالاییــ میکشند که باعث میشود چانهشان بیفتد، لبشان پایینتر برود، و تکلمشان مختل شود. آنها از زمانی این کار را کردند که کزاز شیوع یافته بود و کلید شدن دندانها و قفلشدن دهان یکی از علائم کزاز بود. روستاییها هم دندانهای جلویی بچههایشان را میکشیدند تا بتوانند از راه این حفره ایجادشده مایعات به خورد بچهها بدهند. اکنون سالها از شیوع بیماری کزاز و قفلشدن دهان میگذرد، اما قبایل دینکا و نوئر همچنان دندانهای جلویی کودکانشان را میکشند. چرا؟
توجیه خویش شکافهای میان عشاق، دوستان و کشورها را بیشتر و طولانیتر میکند. مانع از ترک عادتهای بد میشود. به خطاکاران اجازه میدهد که از زیر بار مسئولیت کارهایشان شانه خالی کنند. و مانع از آن میشود که بسیاری از متخصصان و اهل فن نگرشها و عملکردهای منسوخشان را که باعث آسیب رساندن به دیگران میشود تغییر دهند. نمیشود یک عمر زندگی کرد و هیچ دستهگلی به آب نداد. اما میشود بعد از هر خطا دهان باز کرد و گفت: «این کارم درست نبود. اشتباه کردم.» انسان ممکنالخطاست، اما همین انسان میان سرپوش گذاشتن روی خطایی که کرده و پذیرش آن خطا حق انتخاب دارد. انتخابی که میکنیم در عملکرد بعدی ما تأثیری حیاتی دارد. از بچگی به ما گفتهاند که آدم از اشتباهاتش درس میگیرد، ولی اگر در همان ابتدا نپذیریم که اشتباه کردهایم، چطور ممکن است از آن درس بگیریم؟ برای درس عبرت گرفتن باید بتوانیم آوای افسونکننده توجیه کردن خویش را تشخیص دهیم.
کار برطرف کردن ناهماهنگی ذهنی مثل کار ترموستات است، عزت نفس و اعتمادبهنفس ما را همیشه در بالاترین نقطه نگه میدارد. به همین دلیل است که ما معمولاً از این غافل هستیم که خودمان را توجیه میکنیم، و دروغهای کوچکی که به خودمان میگوییم مانع از آن میشود که اصلاً بفهمیم خطا کردهایم و تصمیم ابلهانهای گرفتهایم.
با توجه به اینکه همه ما نقاط کوری در افق دیدمان داریم، بزرگترین امیدمان برای اصلاح به این است که اطمینان حاصل کنیم در تالار آینهها نیستیم؛ در تالاری که در آن تنها تصاویر مخدوش خواستها و باورهایمان را تماشا میکنیم. ما (در مقابل بلهقربانگوها) به چند نهقربانگوی معتمد در زندگیمان نیاز داریم؛ به منتقدانی که مشتاق ترکاندن حباب توجیههای ما باشند و اگر خیلی از واقعیت دور شدیم، ما را به آن بازگردانند.
مگرودر در دادگاه به قاضیاش، جان سیریکا، گفت: «من میدانم چه کردهام و قاضی محترم دادگاه هم میداند که من چه کردهام. من جایی بین بلندپروازیها و آرمانهایم قطبنمای اخلاقیام را گم کردم.» چطور میشود مردی درستکار قطبنمای اخلاقیاش را گم کند؟ کافی است کاری کنید که ذرهذره قدمهای کوچکی در راهی بردارد، بعد با توجیه کردن خودش باقی راه را میرود.
ما از این رفتار سیاستمداران شگفتزده میشویم، جا میخوریم یا وحشت میکنیم، غافل از اینکه از نظر روانی، عین همین رفتار، بهلحاظ نوع و نه عواقب آن، گهگاه در زندگی خصوصیمان از ما سر میزند. با کسی دوستیم و از این ارتباط دل خوشی نداریم یا میدانیم سرانجامی نخواهد داشت، اما آن را به هم نمیزنیم، چرا؟ صرفا به این دلیل که زمان زیادی صرف جفتوجور کردنش کردهایم.
چقدر دشوار است بگوییم «واقعا عجب اشتباهی کردم،» بدون آنکه پشتبندش توجیهی برای دفاع از خودمان اضافه کنیم. چقدر دشوار است به جای آنکه بگوییم «توپی را که در زمین بیسبال و در بهترین موقعیت امتیازگیری به سمتم میآمد نگرفتم، چون نور خورشید دیدم را کور کرد» یا «چون پرندهای آن نزدیکیها پر زد و حواسم پرت شد» یا «چون بادی شدید میوزید» یا «چون یکی از تماشاگران به من گفت آشغال»، فقط بگوییم «توپ را در بهترین موقعیت امتیازگیری نگرفتم.»
یکی از روانشناسان اجتماعی به نام دن گیلبرت، در کتاب روشنگرش با عنوان سعادت لغزان، از ما میخواهد به این فکر کنیم که چه میشد اگر اینگرید برگمن در انتهای فیلم کازابلانکا وطنپرستانه به شوهرش که در حال مبارزه با نازیها بود، نمیپیوست و در عوض با هامفری بوگارت در مراکش میماند. آیا اگر چنین میکرد به قول بوگارت، در آن سخنرانی دردآورش، پشیمان میشد ــ «شاید امروز یا فردا پشیمان نشوی، اما بالاخره پشیمانی به سراغت میآید و تا آخر عمر دست از سرت برنمیدارد»ــ یا تا آخر عمر پشیمان بود که چرا در کنار بوگارت نمانده؟ گیلبرت دادههای فراوانی را گردآوری کرده تا نشان دهد پاسخ هر دو پرسش منفی است، او هر تصمیمی هم که میگرفت، در درازمدت از آن رضایت میداشت. بوگارت سخنرانی غرایی کرد، اما در اشتباه بود، و نظریه ناهماهنگی به ما میگوید که اشتباهش در کجا بوده: اینگرید در نهایت دلایلی مییافت تا هر تصمیمی را که گرفته توجیه کند، و دلایل دیگری هم پیدا میکرد تا از اتخاذ نکردن آن تصمیم دیگر شادمان باشد.
اگر اعضای گروه دیگر را به بردگی بکشیم، آنها را از تحصیل و کار محروم کنیم، مانع ورود آنها به حیطه حرفهایمان بشویم، یا حقوق انسانیشان را سلب کنیم، دست به دامن کلیشههایی میشویم که بتوانیم به کمکشان رفتارمان را موجه جلوه دهیم. وقتی خودمان را قانع میکنیم که آنها بیارزش، نفهم، ناشایست، ذاتا محروم از قوای یادگیری ریاضی، بیاخلاق، گناهکار، ابله، یا حتی پستتر از انسانند، دیگر رفتارمان را گناهآلود یا غیراخلاقی نمیشماریم و صد البته از این حس هم که متعصبیم خلاص میشویم. حتی میتوانیم این افراد را دوست داشته باشیم، البته تا زمانی که جایگاهشان را بشناسند و بپذیرند که اینجا باشگاه ما، دانشگاه ما، محیط کار ما، یا محله ماست، و رویشان را زیاد نکنند. خلاصه اینکه ما به کلیشههایی متوسل میشویم تا رفتارهایی را توجیه کنیم که در غیاب کلیشهها ما را از خودمان یا کشوری که در آن زندگی میکنیم بیزار میسازند.
رئیسجمهوری که اقداماتش را فقط در نظر مردم موجه جلوه میدهد ممکن است نهایتا متقاعد شود که شیوه عملکردش را تغییر دهد، اما رئیسجمهوری که اقداماتش را برای خودش هم موجه جلوه میدهد و باور میکند که حقیقت این است و جز این نیست، دیگر قادر نخواهد بود خودش را اصلاح کند.
وقتی متوجه شدیم تعصب در خدمت توجیه اعمال خودمان است، آنوقت بهتر میفهمیم چرا نمیشود برخی تعصبات را ریشهکن کرد. این تعصبات به افراد امکان میدهد که از مهمترین هویتهای اجتماعیشان ــ نژاد، مذهب، و جنسیتشانــ دفاع و آنها را توجیه کنند، و درعینحال تناقض میان «من آدم خوبی هستم» و «واقعا چشم دیدن این گروه از آدمها را ندارم» را کاهش میدهد. خوشبختانه از این راه میتوانیم بفهمیم که تعصبات تحت چه شرایطی کاهش مییابند. وقتی رقابت اقتصادی فروکش میکند، وقتی آتشبس میشود، وقتی همه کسانی که در حرفهای مشغول به کارند از یک قماش میشوند، وقتی آنها برایمان آشنا و خودمانی میشوند، وقتی ما در موقعیتی قرار میگیریم که میفهمیم آنها چندان هم با ما تفاوت ندارند.
اینکه در موقعیتی خودمان را قربانی بیعدالتی ببینیم، نه باعث میشود در موقعیتی دیگر با کسی ناعادلانه رفتار نکنیم، نه باعث میشود با قربانیان همذاتپنداری کنیم. انگار بین این دو تجربه متفاوت دیواری آجری کشیده شده که مانع از آن میشود طرف دیگر را ببینیم. یکی از دلایل درست شدن این دیوار آجری این است که درد خودمان را بهمراتب شدیدتر از دردی میدانیم که به دیگران وارد میکنیم؛ حتی وقتی هر دو درد دقیقا یکسان است. آن مَثَل قدیمی که میگوید مرگ خوب است ولی برای همسایه، مصداق بارز همین سازوکار عصبی ماست. سوزنی که به ما زده میشود درد دارد، اما سوزن جوالدوزی که به دیگران میزنیم چیزی نیست.
شواهد بهوضوح نشان میدهد که مستیْ فاش کردن تعصبات را برای افراد آسانتر میکند، اما نگرشهای تعصبآمیز ناآشنایی وارد ذهنشان نمیکند. پس وقتی افراد عذرخواهی میکنند و میگویند: «خودم هم باورم نمیشود چنین حرفهایی زدهام؛ خسته/ نگران/ عصبانی/ مست» ــ یا به قول ال کامپانیس «خسته و کوفته بودم»، میتوان کاملاً مطمئن بود که به آنچه گفتهاند واقعا باور داشتهاند.
اگر اطلاعات جدیدی که به ما رسیده با باورهایمان همخوان باشد، آن را منطقی و مفید میدانیم: «من هم همیشه همین را میگفتم!» اما اگر اطلاعات جدید با باورهایمان جور درنیاید، میگوییم متعصبانه و ابلهانه است: «عجب استدلال احمقانهای!» چنان نیاز شدیدی به هماهنگی و انسجام حس میکنیم که وقتی مجبور میشویم به شواهدی خلاف باورهایمان نظری بیندازیم، راهی برای نقد، تحریف، یا نادیده گرفتن آنها مییابیم تا باز هم بتوانیم همان باورهای پیشینمان را حفظ یا حتی تقویت کنیم. این نوع تحریف ذهنی را «تعصبِ تأیید» مینامند.
آدم از همان بچگی یاد میگیرد که برخورد پرخاشجویانهاش را توجیه کند. بچهها خواهر یا برادر کوچکترشان را میزنند، او میزند زیر گریه، و آنها بیدرنگ میگویند: «خودش شروع کرد! حقش بود!» بیشتر والدین این کار بچهها را که خودشان را توجیه میکنند چندان مهم نمیشمارند که البته معمولاً هم چندان مهم نیست. اما وقتی میفهمیم همین سازوکار است که پایه رفتار دارودستههای زورگویی میشود که برای بچههای کوچکتر قلدری میکنند، و کارفرمایانی که به کارمندانشان اجحاف میکنند، عشاقی که همدیگر را اذیت میکنند، پلیسهایی که مظنون را حتی پس از تسلیمشدنش کتک میزنند، دیکتاتورهایی که اقلیتهای قومی را زندانی و شکنجه میکنند، و سربازانی که به غیرنظامیان آزار میرسانند، قضیه جدیتر میشود. در تمامی این موارد دوری معیوب و تسلسلی فاسد به وجود میآید.